#پارت_174
پشت گردنش آفتاب سوخته شده بود و همین هم
او را جذابتر از قبل مینمود. در دل خودم را برای
این افکار بی سر و ته سرزنش کردم و سعی کردم
آنها را پس بزنم. دست هایم مشت شدند و
قدم هایم را سریعتر برداشتم و به او رسیدم؛ اما
او دوباره به قدمهایش سرعت بخشید و از
من جلو زد. حرصم گرفت و تقریبا دوئیدم تا به او
برسم؛ اما خودش را جلویم انداخت و با دو گام
به مغازه رسید. به او رسیدم و حرصی نفس
عمیقی کشیدم. با دیدن لبخند محوش اخمهایم
کورتر شد. وارد مغازه شدیم و بینی ام پر شد از
رایحه های مختلف. فروشنده دختر جلفی بود که
تا چشمش به علی رضا خورد آب دهانش به راه
افتاد. ناخودآگاه حرصم گرفت و به علی رضا خیره
شدم. میخواستم عکس العملش را ببینم؛ اما او با
تعجب و دهانی باز به لاکهای روی میز خیره شده
بود. آنقدر قیافه اش بامزه بود که دوست داشتم
قهقهه بزنم. لبم را گاز گرفتم تا قهقهه سر ندهم.
دخترک غرق در آرایش پرسید:
_چه کمکی میتونم بکنم؟
روی صبحتش با من بود، اما نگاه سرکشش را به
علی رضا دوخته بود. با حرص جواب دادم:
_خط چشم ماژیکی میخوام، یه مارک خوبش رو
بدید!
دخترک به ناچار نگاهش را از علی رضا گرفت و به
سمت قفسه های لوازم آرایش رفت. علی رضا
متعجب شد:
_خط چشم چیه دیگه؟
یعنی باور میکردم نمیدانست خط چشم چیست؟!
پوزخند بی اراده روی لبهایم نشست و گفتم:
_خط چشم دیگه! برای مهمونی امشب میخوام.
ابروهایش را بالا داد. چندبار پلک زدم و با طعنه
نیش زدم:
_خط چشم مشکیه! البته اگه تو از فروشنده رنگ
آبیش رو نخوای.
نیشخندی زدم و با تمسخر ادامه دادم:
_آخه به رنگ چشمام میاد!
دستی را که روی میز گذاشته بود، مشت شد.
عضلات صورتش سفت و سخت در هم شد. با
دیدن فک منقبض شده اش آب دهانم به گلویم
پرید و سرفه کردم. مشت دستش از هم باز شد و
به طرفم برگشت. نگاهی به چشمانم انداخت.
مردمک چشمانش لرزان بود! بدنم سست شد.
نگاهش را از چشمانم به پیشانی ام سوق داد و با
زهرخندیگفت
_این چشما همچین مالی ام نیستن.
پشت گردنش آفتاب سوخته شده بود و همین هم
او را جذابتر از قبل مینمود. در دل خودم را برای
این افکار بی سر و ته سرزنش کردم و سعی کردم
آنها را پس بزنم. دست هایم مشت شدند و
قدم هایم را سریعتر برداشتم و به او رسیدم؛ اما
او دوباره به قدمهایش سرعت بخشید و از
من جلو زد. حرصم گرفت و تقریبا دوئیدم تا به او
برسم؛ اما خودش را جلویم انداخت و با دو گام
به مغازه رسید. به او رسیدم و حرصی نفس
عمیقی کشیدم. با دیدن لبخند محوش اخمهایم
کورتر شد. وارد مغازه شدیم و بینی ام پر شد از
رایحه های مختلف. فروشنده دختر جلفی بود که
تا چشمش به علی رضا خورد آب دهانش به راه
افتاد. ناخودآگاه حرصم گرفت و به علی رضا خیره
شدم. میخواستم عکس العملش را ببینم؛ اما او با
تعجب و دهانی باز به لاکهای روی میز خیره شده
بود. آنقدر قیافه اش بامزه بود که دوست داشتم
قهقهه بزنم. لبم را گاز گرفتم تا قهقهه سر ندهم.
دخترک غرق در آرایش پرسید:
_چه کمکی میتونم بکنم؟
روی صبحتش با من بود، اما نگاه سرکشش را به
علی رضا دوخته بود. با حرص جواب دادم:
_خط چشم ماژیکی میخوام، یه مارک خوبش رو
بدید!
دخترک به ناچار نگاهش را از علی رضا گرفت و به
سمت قفسه های لوازم آرایش رفت. علی رضا
متعجب شد:
_خط چشم چیه دیگه؟
یعنی باور میکردم نمیدانست خط چشم چیست؟!
پوزخند بی اراده روی لبهایم نشست و گفتم:
_خط چشم دیگه! برای مهمونی امشب میخوام.
ابروهایش را بالا داد. چندبار پلک زدم و با طعنه
نیش زدم:
_خط چشم مشکیه! البته اگه تو از فروشنده رنگ
آبیش رو نخوای.
نیشخندی زدم و با تمسخر ادامه دادم:
_آخه به رنگ چشمام میاد!
دستی را که روی میز گذاشته بود، مشت شد.
عضلات صورتش سفت و سخت در هم شد. با
دیدن فک منقبض شده اش آب دهانم به گلویم
پرید و سرفه کردم. مشت دستش از هم باز شد و
به طرفم برگشت. نگاهی به چشمانم انداخت.
مردمک چشمانش لرزان بود! بدنم سست شد.
نگاهش را از چشمانم به پیشانی ام سوق داد و با
زهرخندیگفت
_این چشما همچین مالی ام نیستن.