#پارت_166
_تو رو خدا، پویان انقدر بد نباش. بذار برم یه
بادی به سر و کله ام بخوره!
قاطع و محکم گفت:
_نه!
_تو رو خ...
دستش را روی لبم گذاشت و توی چشمانم زل زد.
خیلی سرد گفت:
_گفتی بیام شرکت کار کنم تو رو خدا، حالم
خوش نیست و هزار جور حرف بافتی به هم،
منم قبول کردم؛ پس میخوام برم اینجا و اونجا
و مسافرت و قبرستون، اونم تنهایی نداریم!
فهمیدی همتا؟ صبرکن یه کم سرم خلوت بشه
با هم میریم مسافرت تا ببینم حال خانم خوب
میشه یا نه؛ پس التماس نداریم! میدونی که
حرفم یه کلمه است،
نه...!
به معنای واقعی کلمه لال شدم! تا حالا پویان را
اینجوری ندیده بودم. از جا بلند شد و رفت سر
میزش:
_یه آژانس بگیر برو خونه! آماده شو میام دنبالت،
راستی..
و برگشت سمتم. بغض سفت و سختی گلویم را
دربرگرفته بود.
_اونجا آبغوره نمیگیری همتا! من به اندازه کافی
عصابم خرد هست. خواهش میکنم با بچه بازیات
خردترش نکن!
به کارهای من میگفت بچه بازی؟ مگر چه خواسته
بودم؟
_یه هفته است دارم نازتو میکشم. حقم داری
ناراحت باشی؛ اما نه اینقدر. آدم از سنگم بود
دلش به رحم میومد!
چشمانم گشاد شد! پویان را هیچوقت اینگونه
ندیده بودم!
_همتا فکر میکنی من خرم؟ فکر کردی نفهمیدم
واسه چی اومده بودی اینجا؟
قلبم آمد توی دهانم و چشمانم از ترس گشاد
شدند. فهمیده بود؟
پوزخندی زد:
_اومده بودی خرم کنی و خواسته ات رو بگی؟
سری تکان داد و آهی کشید...
با چشمان اشکی ام نگاهش کردم. رو برگرداند و
گفت:
_برو... حاضر شدی بهم زنگ بزن بیام دنبالت!
اما قادر به بلند شدن نبودم. عصبی گفت:
_تو رو خدا، پویان انقدر بد نباش. بذار برم یه
بادی به سر و کله ام بخوره!
قاطع و محکم گفت:
_نه!
_تو رو خ...
دستش را روی لبم گذاشت و توی چشمانم زل زد.
خیلی سرد گفت:
_گفتی بیام شرکت کار کنم تو رو خدا، حالم
خوش نیست و هزار جور حرف بافتی به هم،
منم قبول کردم؛ پس میخوام برم اینجا و اونجا
و مسافرت و قبرستون، اونم تنهایی نداریم!
فهمیدی همتا؟ صبرکن یه کم سرم خلوت بشه
با هم میریم مسافرت تا ببینم حال خانم خوب
میشه یا نه؛ پس التماس نداریم! میدونی که
حرفم یه کلمه است،
نه...!
به معنای واقعی کلمه لال شدم! تا حالا پویان را
اینجوری ندیده بودم. از جا بلند شد و رفت سر
میزش:
_یه آژانس بگیر برو خونه! آماده شو میام دنبالت،
راستی..
و برگشت سمتم. بغض سفت و سختی گلویم را
دربرگرفته بود.
_اونجا آبغوره نمیگیری همتا! من به اندازه کافی
عصابم خرد هست. خواهش میکنم با بچه بازیات
خردترش نکن!
به کارهای من میگفت بچه بازی؟ مگر چه خواسته
بودم؟
_یه هفته است دارم نازتو میکشم. حقم داری
ناراحت باشی؛ اما نه اینقدر. آدم از سنگم بود
دلش به رحم میومد!
چشمانم گشاد شد! پویان را هیچوقت اینگونه
ندیده بودم!
_همتا فکر میکنی من خرم؟ فکر کردی نفهمیدم
واسه چی اومده بودی اینجا؟
قلبم آمد توی دهانم و چشمانم از ترس گشاد
شدند. فهمیده بود؟
پوزخندی زد:
_اومده بودی خرم کنی و خواسته ات رو بگی؟
سری تکان داد و آهی کشید...
با چشمان اشکی ام نگاهش کردم. رو برگرداند و
گفت:
_برو... حاضر شدی بهم زنگ بزن بیام دنبالت!
اما قادر به بلند شدن نبودم. عصبی گفت: