#پارت_163
_فعلا موقعیتش جور نشده. سعی میکنم که
بگم!
_خب جورش کن.
تند گفتم:
_چشم! دیگه چی؟
خون سرد و با لحن خاصی گفت:
_دیگه هیچی! منو ببین!
مردمک های لرزانم را قفل مردمک هایش کردم.
نفسم گرفت. سریع از جایش بلند شد و کلافه
دستی به پشت گردنش کشید. مثل همیشه که
کلافه میشد!
زیر لب گفت:
_لا اله الا الله...!
و خشمگین شد:
_بلند شو برو بیرون.
پشت به من سمت پنجره رفت و درش را باز کرد.
دستان مشت شده اش را دیدم.
پاهایم به قدری میلرزید که حتی ٰ حس بلند شدن
هم نداشتم. با صدای دورگه و بلندی گفت:
_چرا خشکت زده، میگم برو بیرون!
اما من توانی نداشتم که از جایم بلند شوم!
همان موقع در باز شد و پویان وارد اتاق شد. با
تعجب نگاهی بین ما انداخت.علی رضا هم
برگشت و نگاهش کرد.
سست از جایم بلند شدم و گفتم:
_پویان کجایی؟ دو ساعته دنبالتم کارت داشتم!
نمیخواستم پویان بفهمد چرا و در چه موردی با
علی رضا حرف میزنم. اول تعجب کرد، منکه با او
قهر بودم؛ اما لبخند مهربانی زد که باعث شد
حالم از خودم و کارهایم به هم بخورد. نزدیکم
شد و دستم را گرفت.
_کاری واسم پیش اومده بود؛ ببخشید!
و برگشت سمت علی رضا که با اخم تماشایمان
میکرد.
_فعلا موقعیتش جور نشده. سعی میکنم که
بگم!
_خب جورش کن.
تند گفتم:
_چشم! دیگه چی؟
خون سرد و با لحن خاصی گفت:
_دیگه هیچی! منو ببین!
مردمک های لرزانم را قفل مردمک هایش کردم.
نفسم گرفت. سریع از جایش بلند شد و کلافه
دستی به پشت گردنش کشید. مثل همیشه که
کلافه میشد!
زیر لب گفت:
_لا اله الا الله...!
و خشمگین شد:
_بلند شو برو بیرون.
پشت به من سمت پنجره رفت و درش را باز کرد.
دستان مشت شده اش را دیدم.
پاهایم به قدری میلرزید که حتی ٰ حس بلند شدن
هم نداشتم. با صدای دورگه و بلندی گفت:
_چرا خشکت زده، میگم برو بیرون!
اما من توانی نداشتم که از جایم بلند شوم!
همان موقع در باز شد و پویان وارد اتاق شد. با
تعجب نگاهی بین ما انداخت.علی رضا هم
برگشت و نگاهش کرد.
سست از جایم بلند شدم و گفتم:
_پویان کجایی؟ دو ساعته دنبالتم کارت داشتم!
نمیخواستم پویان بفهمد چرا و در چه موردی با
علی رضا حرف میزنم. اول تعجب کرد، منکه با او
قهر بودم؛ اما لبخند مهربانی زد که باعث شد
حالم از خودم و کارهایم به هم بخورد. نزدیکم
شد و دستم را گرفت.
_کاری واسم پیش اومده بود؛ ببخشید!
و برگشت سمت علی رضا که با اخم تماشایمان
میکرد.