رمان حاملگی ناخواسته
927 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_162



نفس صدا داری کشیدم؛ اصلا  مگر همین علی رضا

نبود که به آقاجون میگفت عمراً پایم را توی

شرکتت بگذارم؟

پس اینجا چه میکرد؟

_با توئم بشین!

کلافه روی کاناپه های قهوه ای رنگ اتاق نشستم.

درست روبه رویش. در تیررس نگاه خیره و

نافذش! کلافه دستی به مقنعه ی سرمه ای رنگم

کشیدم. چشمانش برقی زد... برقی که دلم را که

هیچ... کل وجودم را سوزاند. همان مقنعه ای

که یک هفته پیش برایم انتخاب کرد. آخ...!

خدایا... من چه مرگم شده بود؟!

_زنداداش؟

زنداداش؟ من زنداداش اش بودم. آری، من

زنداداش اش بودم!

سر بلند کردم؛ اما او سرش را پائین انداخت و

خودش را با برگه های روی میز سرگرم کرد.

گره ی ابروهایش کورتر از قبل شده بود.در همان

حال گفت:

_به پویان گفتی؟

آمده بود که این را بپرسد؟

_نه!
سر بلند کرد و چشمانش را به چشمانم گره زد.

پرسید:

_چرا؟

آب دهانم را قورت دادم و سرم را پائین انداختم.

خدایا چرا نمیتوانم مثل آدم عادی با او برخورد

کنم؟

_چون نتونستم!

_چرا؟

سرم را بیشتر پائین انداختم. چرا حس میکردم

هم صدای او و هم صدای من آرام شده است؟

_نشد!

_چرا؟

_من نمیتونم!

_چرا؟

عصبی شدم. مرا دست انداخته است؟ اما با دیدن

صورت جدی اش پوفی کشیدم و کلافه گفتم: