رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_159



با عجله گفت:

_شما کجایید؟

چه میگفتم؟ راستش را... اما به همتا گفته بودم

نمیگویم!

ناخودآگاه گفتم:

_تو راهیم.

_چرا انقدر طول کشید؟

امان از زبانی که به دروغ باز میشود:

_ترافیکه.

_گوشیو بده به همتا.

چشمانم گشاد شد. حالا چه میکردم؟

_الو چیشد؟ بدو علی رضا، دیرم شده؛ خیلی از

دستم ناراحته؟

حدس میزدم ناراحت باشد. بدون مکث گفتم:

_آره خیلی.

پویان آهی کشید. همان موقع همتا از اتاق پرو

بیرون آمد. قیافه اش ناراحت بود. نفسی گرفتم

و خیره اش شدم. دستم‌را روی بلندگوی گوشی

گرفتم و گفتم:
 
_پویانه. باهاش حرف میزنی؟

اما گویی در عالم دیگر بود؛ اصلا متوجه صدایم

نشد. با دست پالتو را تا کرد و به فروشنده

گفت:

_جفتشو میخوام.

فروشنده که دید چیزی کاسب شده است با

خوشرویی گفت:

_مبارکتون باشه!

دستم رفت سمت دکمه ی قرمز موبایل...

آرام لمسش کردم و تمام... ارتباط قطع شد، و

خودم هم نمیدانم این چه کاری بود انجام دادم.