#پارت_156
حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.
_واسه چی میخوایشون؟
غریدم:
_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار
رسمی میخوام.
مات شده گفت:
_شرکت؟!
_آره!
توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی
مقنعهفروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.
علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی
می انداخت گفت:
_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ
چشماتم میاد! باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی
در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،
فقط خدا میداند. برایچندمین بار خجالت زده
شدم و سر پائین انداختم.
بی توجه به من به زن فروشنده گفت:
_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی
بدید!
برگشت سمتم:
_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟
_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...
چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:
_مشکی؟
برگشت سمت فروشنده:
_همینا.
با اعتراض گفتم:
_نه!
حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.
_واسه چی میخوایشون؟
غریدم:
_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار
رسمی میخوام.
مات شده گفت:
_شرکت؟!
_آره!
توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی
مقنعهفروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.
علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی
می انداخت گفت:
_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ
چشماتم میاد! باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی
در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،
فقط خدا میداند. برایچندمین بار خجالت زده
شدم و سر پائین انداختم.
بی توجه به من به زن فروشنده گفت:
_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی
بدید!
برگشت سمتم:
_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟
_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...
چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:
_مشکی؟
برگشت سمت فروشنده:
_همینا.
با اعتراض گفتم:
_نه!