رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_156


حتی جوابش را ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.

_واسه چی میخوایشون؟

غریدم:

_قراره شرکت کار کنم. چند دست مانتو_شلوار

رسمی میخوام.

مات شده گفت:

_شرکت؟!
 
_آره!

توی فکر فرو رفت و حرفی نزد! وارد مغازه ی

مقنعه‌فروشی شدیم. هیچ مقنعه ای نداشتم.

علی رضا درحالی که به مقنعه ها نگاهی

می انداخت گفت:

_فکر کنم مقنعه سرمه ای خوب باشه،به رنگ

چشماتم میاد! ‌باز قلب لعنتی من ارور داد و بازی

در آورد! حالا چه گیری داده بود به رنگ چشمانم،

فقط خدا میداند. برای‌چندمین بار خجالت زده

شدم و سر پائین انداختم.

بی توجه به من به زن فروشنده گفت:

_خانم یه مقنعه ی سرمه ای، طوسی و نیلی

بدید!

برگشت سمتم:

_خودت رنگ دیگه ای نمیخوای؟

_نه، فقط مشکی میخوام، آخه پویان...

چشم غره ای رفت و با لحنی خشمگین گفت:

_مشکی؟

برگشت سمت فروشنده:

_همینا.

با اعتراض گفتم:

_نه!