#پارت_155
نمیدانم مردمک چشمان او میلرزید یا من!
آهسته لب زد:
_خیلی قشنگن!
مکث کرد.نفس گرفت و در پرو را کوبید به
هم.همانجا روی زمین نشستم و با دست روی
قلبم کوبیدم.
_چه بلایی داره سرت میاد؟ هیس...! خفه شو...
خفه شو... آروم بگیر!
بغض در گلویم شکست. رمقی برایم نمانده بود؛
اصلا انرژی نداشتم که بخواهم تکان بخورم. چه
بلایی سر من و قلبم آمده بود؟ چرا دلم این همه
بازی درمی آورد؟ چشمانم پر از اشک شد. با هر
ضرب و زوری از جا بلند شدم.
تقه ی محکمی به در خورد و صدای عصبی
علی رضا بلند شد:
_زود باش دیگه!
چرا نمیتوانستم بشناسمش؟ چرا اینگونه بود؟
چرا... چرا... هزاران چرا در سرم وول میخورد و
جوابی برایشاننداشتم. پالتوام را پوشیدم...
تصمیم گرفتم بخرمش؛ حتی اگر توی کمدم خاک
میخورد. از اتاق پرو خارج شدم و به سمت
صندوق رفتم. خبری از علی رضا نبود!
_حساب شده خانم.
با تعجب نگاهش کردم. مرد گفت:
_اون آقای همراهتون حسابش کرد!
اخمی میان ابروهایم نشست؛ پیش خودش چه
فکری کرده بود؟ پلاستیک را از دست مرد گرفتم
و عصبی مانتو را مچاله انداختم داخلش. از
مغازه بیرون آمدم. تکیه داده بود به نرده ها و
خیره به زمین بود.
_خودم میتونستم پولشو بدم.
ترسید و از جا پرید.
_چرا حساب کردی؟!
از نگاه کردن داخل چشمانم طفره میرفت. کلافه
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
_بعداً با پویان حساب کتاب میکنم.
عصبانی بودم. خودش را به من رساند و هم
قدمم شد. ٰ منتظرش نایستادم. اخمی کردم و
خودم راه افتادم؛
_دیگه چی میخوای بخری؟
نمیدانم مردمک چشمان او میلرزید یا من!
آهسته لب زد:
_خیلی قشنگن!
مکث کرد.نفس گرفت و در پرو را کوبید به
هم.همانجا روی زمین نشستم و با دست روی
قلبم کوبیدم.
_چه بلایی داره سرت میاد؟ هیس...! خفه شو...
خفه شو... آروم بگیر!
بغض در گلویم شکست. رمقی برایم نمانده بود؛
اصلا انرژی نداشتم که بخواهم تکان بخورم. چه
بلایی سر من و قلبم آمده بود؟ چرا دلم این همه
بازی درمی آورد؟ چشمانم پر از اشک شد. با هر
ضرب و زوری از جا بلند شدم.
تقه ی محکمی به در خورد و صدای عصبی
علی رضا بلند شد:
_زود باش دیگه!
چرا نمیتوانستم بشناسمش؟ چرا اینگونه بود؟
چرا... چرا... هزاران چرا در سرم وول میخورد و
جوابی برایشاننداشتم. پالتوام را پوشیدم...
تصمیم گرفتم بخرمش؛ حتی اگر توی کمدم خاک
میخورد. از اتاق پرو خارج شدم و به سمت
صندوق رفتم. خبری از علی رضا نبود!
_حساب شده خانم.
با تعجب نگاهش کردم. مرد گفت:
_اون آقای همراهتون حسابش کرد!
اخمی میان ابروهایم نشست؛ پیش خودش چه
فکری کرده بود؟ پلاستیک را از دست مرد گرفتم
و عصبی مانتو را مچاله انداختم داخلش. از
مغازه بیرون آمدم. تکیه داده بود به نرده ها و
خیره به زمین بود.
_خودم میتونستم پولشو بدم.
ترسید و از جا پرید.
_چرا حساب کردی؟!
از نگاه کردن داخل چشمانم طفره میرفت. کلافه
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
_بعداً با پویان حساب کتاب میکنم.
عصبانی بودم. خودش را به من رساند و هم
قدمم شد. ٰ منتظرش نایستادم. اخمی کردم و
خودم راه افتادم؛
_دیگه چی میخوای بخری؟