#یک_دقیقه_خنده
#یک_دقیقه_مطالعه
آقاجان داشت به طرف دستشویی می رفت و کم مانده بود کارنامه ام را ببیند که محمد هم با عصبانیت وارد شد سلام و احوالپرسی با آقاجان گفت: «محسن! این چه حرفی بوده که به احسان گفتی؟»
آقاجان پرسید: «چی گفته؟»
- هیچی، عکسای عروسی ما رِ به احسان نشان داده، برداشته بهش گفته ببین شب عروسی مامان و بابات همه دعوت بودن به جز تو!
آقاجان چشمکی به محمد زد و با لبخند گفت: «خا مگفتی بوده؛ ولی تو عکسا نیفتاده!»
محمد بدون توجه به لبخند آقاجان، با جدیت ادامه داد: احسان چون دیده ما به مهسا توجه مکنیم، حسودیش مُکُنه و حالا به لطف این محسن بهانهشِ پیدا کرده. خلاصه همش گریه مکنه که چرا تو عروسیمان نبوده. آقاجان باز هم با خنده گفت: «خا بهش مگفتی کجا بوده دَ!»
محمد که حالا از دست آقاجان بیشتر از دست من اعصابش خرد شده بود، گفت: «صد رحمت به محسن، خوبه احسان پیش شما نذاشتیم.»
📕آبنبات پسته ای
🖌مهرداد صدقی
#WALL_E
┄┅═📚 @readingsmartt 📚═┅┄
#یک_دقیقه_مطالعه
آقاجان داشت به طرف دستشویی می رفت و کم مانده بود کارنامه ام را ببیند که محمد هم با عصبانیت وارد شد سلام و احوالپرسی با آقاجان گفت: «محسن! این چه حرفی بوده که به احسان گفتی؟»
آقاجان پرسید: «چی گفته؟»
- هیچی، عکسای عروسی ما رِ به احسان نشان داده، برداشته بهش گفته ببین شب عروسی مامان و بابات همه دعوت بودن به جز تو!
آقاجان چشمکی به محمد زد و با لبخند گفت: «خا مگفتی بوده؛ ولی تو عکسا نیفتاده!»
محمد بدون توجه به لبخند آقاجان، با جدیت ادامه داد: احسان چون دیده ما به مهسا توجه مکنیم، حسودیش مُکُنه و حالا به لطف این محسن بهانهشِ پیدا کرده. خلاصه همش گریه مکنه که چرا تو عروسیمان نبوده. آقاجان باز هم با خنده گفت: «خا بهش مگفتی کجا بوده دَ!»
محمد که حالا از دست آقاجان بیشتر از دست من اعصابش خرد شده بود، گفت: «صد رحمت به محسن، خوبه احسان پیش شما نذاشتیم.»
📕آبنبات پسته ای
🖌مهرداد صدقی
#WALL_E
┄┅═📚 @readingsmartt 📚═┅┄