smart reading 🌱📚
90 subscribers
586 photos
77 videos
32 files
20 links
متولد ۲۰/ ۱۰/ ۹۹

کتابخانه شخصی من 📚
احتمالا برای رشد 🌱
لینک پیام ناشناس :
https://t.me/BChatBot?start=sc-248470-7pxYNCv
Download Telegram
سووشون - فصل 1
📻 کتاب صوتی : فصل اول

📕سووشون
🖌سیمین دانشور

#قصه_شب
با هم بشنویم 🎧

📚@readingsmartt📚
سووشون - فصل 2
📻 کتاب صوتی : فصل دوم

📕سووشون
🖌سیمین دانشور

#قصه_شب
با هم بشنویم 🎧

📚@readingsmartt📚
سووشون - فصل 3
📻 کتاب صوتی : فصل سوم

📕سووشون
🖌سیمین دانشور

#قصه_شب
با هم بشنویم 🎧

📚@readingsmartt📚
سووشون - فصل 4
📻 کتاب صوتی : فصل چهارم

📕سووشون
🖌سیمین دانشور

#قصه_شب
با هم بشنویم 🎧

📚@readingsmartt📚
سووشون - فصل 5
📻 کتاب صوتی : فصل پنجم (آخر)

📕سووشون
🖌سیمین دانشور

#قصه_شب
با هم بشنویم 🎧

📚@readingsmartt📚
ماهی سیاه کوچولو
صمد بهرنگی
🎙 فایل صوتی
📕 ماهی سیاه کوچولو
✍🏼 صمد بهرنگی
#قصه_شب

📚@readingsmartt📚
#قصه_شب🌙💚📚

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم
پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت
چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!

برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند
من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟

و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!

همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!

اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!

اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...

رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم

رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!

بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!

ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم
و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.


📚@readingsmartt📚
#قصه_شب 🌙💚📚


برنجِ را دو حصه می‌کرد، دو بخش می‌کرد مادربزرگ، و در دو قابلمه خیس می‌داد؛ یکی را برای مردان و آن یک را برای زنان. برنجِ سهمِ مردان را شب بر طارمی در ظرفِ پر آب می‌کرد و زیر نور ماه می‌گذاشت که از ماه بخیسد و طعم ماه بگیرد و قدرالسهم زنان را در قابلمه‌‌ای زیر آفتاب می‌نهاد که از خورشید بخیسد و طعم خورشید بگیرد. و این دو را به وقت پخت در یک دیگ می‌کرد که پلو طعم گرگ‌ومیش می‌داد، گاهی طعم صبح سحر و گاهی مزه‌ی غروب.
نیز لباس مردان و پسران را به وقت شب به زیر ماهتاب می‌شست و می‌چلاند و بر بند می‌نهاد و لباس زنان و دختران را به وقت روز و به زیر نور خورشید، چه معتقد بود زنان خورشیدند و مردان ماه. می‌گفت: انگور در شب و به زیر نور ماه شراب می‌شود و به زیر نور خورشید و به روز، سرکه. هم از این رو بود که نوزادان غروب‌زاد فامیل جمله پسر بودند و سحرزادان، همگی دختر. می‌گفت: زن چه کسی گفته است که با مرد برابر است و یکی‌ست؟ زن روز است و مرد شب. و جهان به روز و به شب به قدر مساوی حاجت دارد. زن جداست و مرد جداست تا از لذت آمیزش شب با روز، سحر بزاید و غروب بزاید. که سحر زیباتر است از روز و غروب زیباتر است از شب. و مادامی که می‌پرسیدیم: پس بی‌بی تکلیف آنها، آن زنان که زن را دوست می‌دارند و آن مردان که مرد را، تکلیف آنها چیست؟ می‌گریست و می‌گفت: آه... اینها تنهایانند. برنج ایشان را در یک دیگ پلو نمی‌کرد. می‌گفت: خدا اینها را خیلی دوست می‌دارد که مثل خودش تنهاشان آفریده. و این آیه می‌خواند: نه زاده شده است و نه می‌زاید.

🖋علیرضا روشن


📚@readingsmartt📚
#قصه_شب🌕

  🎶 همراه با ريتم
📝 بهکامه_نازین

                                                             افسانه... روزی از کسی افسانه ای شنیدم. او اینطور روایت میکرد:
در گذشته ای دور اما مهم که هیچ کس داستان آن را نشنیده، خوشبختی در کنار مردم شهری زندگی میکرد. اسم شهر شهرخوشبختی بود. اما جالب اینجاست که در شهر خوشبختی هیچ کس لبخند بر لب نداشت. همه چیز بر وفق مراد و خواسته ی آدم های شهر بود. همه به آرزوهایشان میرسیدند. اما هیچ کس خوشحال نبود. در شبی از شب ها انسانی از شهر غم بعد از طی مسیری طولانی به پشت دروازه های خوشبختی رسید و بعد با لبخندی ععمیق وارد شهر شد. اما شهر مثل چیزی که او انتظارش را داشت نبود. همه در حال خندیدن به این طرف و آن طرف نمیرفتند و جشن و پایکوبی نمیکردند حتی لحظه ای شک کرد که شاید راه را اشتباه رفته است و به شهر غم دیگری وارد شده است اما بعد با دیدن تابلو مغازه ها که روی هر کدامشان بزرگ نوشته شده بود فلان مغازه ی خوشبختی و ... متوجه شد اشتباه نمیکند و بله این همان شهر خوشبختی است که از کودکی آرزوی آمدن به آن را داشت و در موردش خیال پردازی میکرد. از رهگذری که از کنارش عبور میکرد پرسید:« ببخشید اتفاقی در این شهر افتاده است؟». رهگذر پاسخ داد:« خیر انتظار داری چه اتفاقی افتاده باشد؟»
-     آخر اینجا شهرخوشبختی هست اما یک نفرهم لبخند بر لب ندارد و همه انسان ها گویا بدون هیچ حسی به این طرف و آن طرف حرکت میکنند. من از شهر غم آمده ام اما مردم من حتی خوشحال تر از شما بودند.
-     چرا باید بدون دلیل لبخند بزنیم و به این طرف و آن طرف برویم غریبه.
و بعد راهش را کشید و رفت.
او که بسیار تعجب کرده بود تصمیم گرفت باز هم در آن شهر بماند تا دلیل نخندیدن این مردم خوشبخت را پیدا کند.
روز ها و شب ها از پی هم گذشتند تا اینکه  یک روز انسان غریبه یک زوج میانسال را دید که در حال خندیدن بودند. اما بچه های آنها گویی خوشحال بودن والدینشان به چشممشان عجیب می‌آمد از این رو آنها نمیخندیدند. قبلا هم این خانواده را دیده بود اما این اولین باری بود که میدید انها خوشحال هستند و دارند میخندند. بقیه روزها آنها هم مانند باقی آدم های شهر خنثی بودند. هیجان زده به طرف انها رفت سلام کرد و پرسید:« خانم و آقا من فردی از شهر غم هستم. روزها قبل به شهر شما پای گذاشتم اما با چیز عجیبی مواجه شدم. مردم این شهر با وجود اینکه الهه خوشبختی در شهر آنها زندگی میکند خوشحال و راضی نیستند و هیچگاه لبخند کوچکی هم نمیزنند. حتی من لبخند خود شما را هم تا به امروز ندید بودم. آیا شما میتوانید استدلال منطقی ای به غیر از حرفی که همه‌ی آدم های این شهر میزنند (دلیلی برای خندیدن وجود ندارد) برای من بیاورید؟»
انها او را به خانه شان دعوت کردند و بعد از صرف چای یکی ازآنها شروع به صحبت کرد:
« دوست من اینکه دلیلی برای خندیدن وجود ندارد یک حقیقت درباره ی این شهر هست. انسانهای اینجا از زمان به دنیا آمدن همه چیز برایشان به یک شکل بوده است و همیشه زندگی روی خوشش را به انها نشان داده است در نتیجه انها به این زندگی عادت کرده اند و دلیلی نمی‌بینند که برای خوشبختی که خداوند در اختیارشان گذاشته است شکرگزاری کنند و خوشحال باشند زیرا هیچگاه غم را تجربه نکرده اند و خوشبختی برایشان شادی کاملا معمولی و قابل لمس است اما من وهمسرم سال ها پیش مانند تو از شهر غم به اینجا امدیم به همین دلیل برای خوشبختی که در حال حاضر در اختیار داریم خشنود هستیم اما ما هم بیشتر اوقات با گذشت چندین سال زندگی و با وجود بچه هایی که در این شهر به دنیا آمده اند و همانند مردم این شهرهستند لبخند زدن را فراموش میکنیم.»
او بعد از شنیدن این حرف ها از طرفی برای مردم این شهر که هیچگاه خوشبختی واقعی را لمس نکردند غمگین شد و از طرفی هم سپاسگزار بود از خداوند که با قرار دادن الهه ی حواس پرت غم در شهرش که گاهی یادش میرفت وظیفه اش چیست، معنای خوشبختی را در وجودش حک کرد. هرچند این خوشبختی ها کوتاه مدت بوده اند. سپس فکری به ذهنش رسید. او به زوج میانسال پیشنهاد داد که آنها میتوانند هر کدام پیش  دو الهه ی غم و خوشبختی بروند و انها را راضی کنند که با هم دست داده و از این به بعد هر دو با هم تعادل غم و شادی را در این دو شهر برقرار کنند. زوج میانسال پذیرفتند و سپس فرد غریبه به شهرش بازگشت و به نزد الهه ی غم رفت تا با او صحبت کند. زوج داستان ما هم الهه ی خوشبختی را پیدا کرده و با او صحبت کردند و بعد از اصرارهای زیاد هر سه آنها الهه های غم و خوشبختی قبول کردند که با هم دیدار کنند. بعد از دیدار آنها که نتیجه آن معلوم است، آدم ها روز به روز زیادتر شدند و شهر های بیشتری درست شد.

📚@readingsmartt📚
#قصه_شب🌕

  🎶 همراه با ريتم (ادامه)
📝 بهکامه_نازین

کشور ها و ایالت ها به وجود امدند و هنوز می‌بینیم که غم و شادی در کنارهم زندگی ما را شروع کرده و به پایان میرسانند گرچه مکان زندگی الهه ها طی سال ها از یاد مردم رفت و برخی هم اعتقاد دارند که آنها در وجود تمام انسانها زندگی میکنند و ما نمی بینیمشان اما تاریخ ثابت کرده است الهه ی غم بازیگوش تر است و بیشتر اوقات دوست دارد خودش حکمرانی کند.»
 و او اینگونه افسانه را به پایان رساند:
« اینطور شد که مردم دنیا با غم و شادی در کنار هم زندگی کردند.»
امروز من روی سنگفرش پیاده رویی که تمام برگ های درختانش برروی زمین ریخته اند و نشان از این دارند که پاییز کم کم دارد نفس های اخرش را میکشد، قدم میزنم.هوا سرد است و سوز دارد اما نه سوز گداکش. پاییز دارد تمام می شود اما زمستان در حال شروع شدن است. امروز هیچ چیز و هیچ کس ناراحتم نکرده است و تنها اتفاق خوشحال کننده همین است. آهنگی از گوشی ام در حال پخش است که نه شاد است و نه ناراحت کننده اما ریتم زیبایی دارد. و من با ریتمش قدم برمیدارم. روی جدول کنار خیابان راه میروم و گاهی هم از روی ان پایین میفتم. همه چیز در وجود من و در اطراف من در تعادل است. ملایم، آرام، آرامش دهنده. فکر میکنم معنای آرامش این است. اینکه  درست در میان غم و شادی قرار بگیری.درست در وسط آغوش ان دو. اما نمیتوانم همیشه با همین ریتم پیش بروم زندگی فقط گاهی آرامش را به تو هدیه میکند و سریع ان را میگیرد. پس ترجیح میدهم قبل از انکه ان را از من بگیرد خودم واگذارش کنم. پس آهنگ  را عوض میکنم . این یکی ریتم سریعتری دارد. از روی جدول سبزرنگ پایین میپرم و شروع میکنم به دویدن. دویدن و جنگیدن تا لحظه‌ی بعدی آرامشی که هیچ کس نمیداند چه زمانی دوباره به ما روی می آورد. باید تا ان موقع با ریتم نه چندان ملایم زندگی کنار بیایم.
     
📚@readingsmartt📚
#قصه_شب 🌙

پیرمردی هر روز توی محله
پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد!
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: ببخشید، شما خدایید؟

پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس حتماً دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...

دوست خدا بودن سخت نيست...


📚@readingsmartt📚