روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
98.7K subscribers
28K photos
9.16K videos
564 files
27.1K links


🕊
تخصصی ترین کانال روانشناسی

طرح های تبلیغاتی ارزان↓
@nafis_tr66
.
.

استفاده ازپستها مجاز است> مهم احساس
خوبیست که برجا میماند
.
.
.
.
.
اینستاگرام ادمین↓
https://instagram.com/_u/nafistr66
.

.
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
Download Telegram
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی 👈قسمت چهاردهم #بانوی_دوم با نجمه حیاط رو اب پاشی کرده بودیم تا برای عصر خنک بشه... چندین بار طلعت به پشت پنجره اومد و ما رو نگاه کرد...دلم میخواست بیاد پیش ما ،اما من روی دعوت کردنش رو نداشتم ... نجمه پاچه های شلوارش رو کمی بالا زده و پاهاش…
#روانشناسی
🌙🌟شبتون پرازمهربانے
قسمت پانزدهم
#بانوی_دوم

چشمهام رو از چشمهای احمد دزدیدم و گفتم:
-شاید اگه پای منم سالم بود هیچ وقت زنت نمیشدم...اخه تو تنها خواستگار جوانم بودی...همه کسانی که در خونه ما رو میزدن سنشون قد آقام بود...واسه همین آقام و مادرم به این وصلت رضایت دادن...
احمد صورتش رو نزدیک تر اورد و گفت:
-‌تو من رو نمیخواستی؟یعنی از من بدت میومد؟
دلم نمیخواست بهش دروغ بگم...
اروم و زیر لب گفتم:
-نمیخواستمت...ولی...
احمد حرفم رو قطع کرد و گفت:
-چرا؟من که صد دفعه پیغام فرستادم میخوامت...یعنی یکبارم دلت نلرزید؟
تو چشمهای احمد نگاه کردم و گفتم:
-من به دوست داشتنت کاری نداشتم ،من نمیخواستم زن دومت بشم!!!
احمد پیشونیم رو بوسید و گفت:
-فقط واسه خاطر طلعت نمیخواستی زنم بشی؟من که زندگی جدا برای تو درست کردم تا عذاب نکشی...من که هر چی تو گفتی قبول کردم...سرم رو از روی بالشت برداشتم و گفتم:
-‌من که گلایه ای ندارم...من دارم عادت میکنم...فقط دلم نمیخواد بین من و طلعت فرقی باشه...احمد موهای بلندم رو از پشت تو دستش گرفت و گفت:
-‌اگه این حرف رو طلعت میزد تعجب نمیکردم...چون بهش حق میدادم اما تو چرا این حرف رو میزنی؟من که از سر کار میام یک راست میام سراغ تو تا چای تازه دم تو رو بخورم...تا خستگیم رو تو اتاق تو در کنم!!!
به سمتش چرخیدم و گفتم:
-خب چون تازه عروسم رفتارت اینطوریه...چند وقتی که بگذره دوباره همه چی عین اولش میشه...اصلا شاید دیگه یک شب در میون هم پیشم نیایی و هر شب پیش طلعت بمونی!!!
احمد سریع رو تشکش نشست و گفت:
-شریفه من ۳۷سالمه...پسر بیست ساله نیستم که اینطوری حرف میزنی...من از خودم مطمئنم...اصلا بهت قول میدم از چشمم نیفتی خوبه؟لبخندی زدم و گفتم:
-خوبه...
***
نجمه دستش رو تو لپهام کرد و گفت:
-ابجی چقدر چاق شدی...وقتی چاق میشی قشنگتر میشی...
مادرم از حرف نجمه ذوقی کرد و گفت:
-بگو ماشاا...زیر پوست بچه ام اب رفته...
نجمه پیرهن گلدارش رو دور کمرش تنگ کرد و گفت:
-خدا کنه منم چاق بشم...ابجی نگاه کن ،ببین چقدر لاغرم؟!!!
به کمر باریکش نگاه کردم و گفتم:
-غصه نخور چاق میشی...
مادرم جلیقه بافتنی رو با وجب اندازه گرفت و گفت:
-قدش چهار وجب شده ،خوبه؟
به بلندی بافتنی نگاه کردم و گفتم:
-بله خوبه...دستت درد نکنه...
مادرم خیلی اروم طوری که نجمه نشنوه گفت:
-شریفه مادر چرا حامله نمیشی؟خسته شدم بس که از اقات حرف شنیدم!!!
از سوال ناگهانی مادرم عرق شرم ریختم و سرم رو به زیر انداختم...
مادرم دستم رو گرفت و من رو کنار خودش نشوند و گفت:
-چیزی هست بگو...من مادرتم...
نجمه همه حواسش به پچ پچ های من و مادرم بود...
موهایم رو به بازی گرفتم و گفتم:
-چیزی نیست مادر...
مادرم دستش رو به روی پام گذاشت و گفت:
-پس چی؟من جواب اقات رو چی بدم؟
سرم رو بیشتر به زیر گرفتم و گفتم:
-احمد میگه تو هنوز خیلی بچه ای،اون میگه نگهداری از بچه سخته...
مادرم با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:
-‌عجب حرفایی میشنوم...الان دختر شونزده ساله بچه سومش تو بغلشه اون وقت شوهرت میگه تو هنوز بچه ای؟
نجمه که متوجه ریز و درشت همه حرفهامون بود با تردید گفت:
-یعنی احمد آقا واسه اینکه تو سختی نکشی بچه نمیخواد؟
مادرم از حرف نجمه اخمی کرد و گفت:
-این حرفها به تو نیومده...سرت به درس و مشق خودت باشه ،نبینم دیگه تو حرف بزرگترها بپری!!!
نجمه نگاهی به من انداخت و لب ورچید تا عین همیشه ازش دفاع کنم...
دستم رو به روی دست مادرم گذاشتم و گفتم:
-حرف بدی که نزد...فقط سوال پرسید ...چه اشکالی داره بدونه؟!...نجمه عاقله میدونه چه حرفی رو کجا بزنه....
مادرم به نجمه نگاهی انداخت و گفت:
-اره...احمد اقا واسه خاطر ابجیت و اسایشش فعلا بچه نمیخواد...
ادامه دارد...

‌ ‌‌‌
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‌ #روانشناسی 🌙🌟شبتون پرازمهربانے قسمت پانزدهم #بانوی_دوم چشمهام رو از چشمهای احمد دزدیدم و گفتم: -شاید اگه پای منم سالم بود هیچ وقت زنت نمیشدم...اخه تو تنها خواستگار جوانم بودی...همه کسانی که در خونه ما رو میزدن سنشون قد آقام بود...واسه همین آقام و مادرم…
#روانشناسی
قسمت شانزدهم

#بانوی_دوم

چراغ رو نفت کردم و وسط اتاق گذاشتم...
احمد پارچه ای ضخیم به پشت در زد تا از ورود سرما به داخل اتاق جلوگیری کنه...
دستهام از شدت سرما کرخت شده بود...دستهام رو به روی چراغ گرفتم تا کمی گرم بشه...
احمد کنار چراغ نشست و گفت:
-عجب سوز و سرمایی شده...اسمون قرمزه گمونم امشب برف بیاد...
از شدت سرما به خودم لرزیدم و گفتم:
-اره...اقامم همیشه میگه وقتی اسمون قرمز بشه برف میباره!!!
احمد دستش رو به روی پام گذاشت و گفت:
-چرا جوراب نداری؟زود برو جوراب هات رو پا کن،پاهات یخ کرده!!!
کنار چراغ نشستم و جورابهام رو به پا کردم...احمد دستش رو به روی زانوم گذاشت و گفت:
-نزار سرما بهش بخوره...سرما دردش رو بیشتر میکنه...
از اینکه نقص پام رو جلوش به نمایش بزارم بیزار بودم...
دامنم رو پایین کشیدم و رویم رو از احمد گرفتم...احمد خودش رو به جلو کشید و گفت:
-از من خجالت میکشی؟من شوهرتم شریفه...چرا انقدر از من خجالت میکشی؟
دلم میخواست نازم رو بکشه...از توجه احمد به خودم لذت میبردم...
پام رو جمع کردم و گفتم:
-از شما خجالت نمیکشم...از شکل و ریخت پام خجالت میکشم...اگه پام سالم بود الان عین همه ادم ها راه میرفتم از اینکه جلوی چشم همه بلنگم و پام رو کج به روی زمین بزارم خجالت میکشم...
احمد نگاهی به چشمهام کرد و گفت:
-‌از اینکه عین بقیه راه نمیری دلخوری؟
سرم رو به زیر انداختم و گفتم:
-از خیلی چیزها دلخورم...از اینکه نمیتونم عین همه زنها کفش به پا کنم ناراحتم از اینکه دامنم همیشه باید به روی زمین کشیده بشه ناراحتم،از اینکه همه تو کوچه و خیابون به راه رفتنم نگاه میکنند دلخورم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-نگاه مردم برای تو مهمه یا نگاه مردت؟؟؟
از سوال غافلگیر کننده احمد تو فکر رفتم و گفتم:
-خب معلومه نگاه شما مهمه!!!
احمد چشمهای غرق در شیطنتش رو بهم دوخت و گفت:
-پس بدون من این نقص مادرزادیت رو خیلی وقت پیش پذیرفتم...من تو رو از همه دور و اطرافیانم سالم تر میبینم چون دوستت دارم...میفهمی شریفه من دوســـــــــــــــتـــــــــــــت دارم!!!
تاب نگاههای عاشقانه احمد رو نداشتم...همیشه از دست نگاههای شیطنت بارش فراری بودم...احمد دستم رو گرفت و گفت:
-وقتی لپهات گل میندازه خواستنی تر میشی ...شریفه میدونی چرا بچه نمیخوام؟
از سوالش تعجب کردم و گفتم:
-نه ،چرا؟
احمد موهای بافته شده ام رو تو دستش گرفت و گفت:
-چون من خیلی حسودم...دلم نمیخواد توجه تو به جز خودم به کسی دیگه ای باشه...مطمئنم اگه بچه دار بشیم سهم من از تو از این یک شب در میون هم خیلی کمتر میشه!!!
از حرف احمد غرق در لذت شدم و گفتم:
-ولی صدای مادر و آقام در اومده...اونها من رو مقصر بچه دار نشدن میدونن!!!
احمد موی بافته شده ام رو بوسید و گفت:
-نگران نباش،بعد از یک مدت از صرافت میفتن...
لبخندی زدم و گفتم:
-خدا کنه...نمیخوای بری پیش طلعت؟؟؟
احمد اخمهایش رو تو هم کرد و گفت:
-میرم ...شریفه کاش بین من و تو کسی دیگه ای نبود... ای کاش ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده... از کنارش بلند شدم و گفتم:
-حالا که هست...برو منتظرته!!!
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
روانشناسی# قسمت هفدهم داستان#بانوی_دوم با گوشه قند شکن دوتا ضربه اروم به کله قند زدم ...برای اولین بار بود که تنهایی قند میشکستم...همیشه مادرم اینکار رو برای من انجام میداد اما شدت برف باریده انقدر زیاد بود که نه اونها میتونستن پیش من بیان نه من میتونستم…

#روانشناسی
قسمت هجدهم
#بانوی_دوم
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
-خواهرش؟کدوم خواهرش؟
از رو زمین بلند شدم و گفتم:
-همون که از همه بزرگتره...
احمد اخمی کرد و گفت:
-خواهرش اینجا بود؟
سرم رو به زیر انداختم و کل ماجرا رو تعریف کردم....
احمد طول و عرض اتاق رو راه میرفت و به حرفهام گوش میداد...بعد از تموم شدن حرفهام احمد جلیقه طوسی اش رو از رخت اویز برداشت و به سمت اتاق طلعت رفت...
دعا دعا میکردم دعواشون نشه...
پشت پنجره ایستاده بودم و به اتاق طلعت زل زدم...
بعد از یک ربع احمد به اتاقم اومد و گفت:
-از این به بعد هر کسی هر چی بهت گفت یک راست میای به خودم میگی فهمیدی؟
سرم رو به نشونه فهمیدن تکان دادم و سکوت کردم!
******
پیت نفت رو از گوشه حیاط برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم...طلعت از پشت سر دستم رو گرفت و گفت:
-فکر نمیکردم انقدر زود دُم در بیاری هنوز هیچی نشده میخوای بین من و احمد فاصله بندازی...
میدونستم منظورش چیه برای همین گفتم:
-من میخواستم مطمئن بشم احمد دو جا کار میکنه، برای همین حرف به خواهرت و حرفهاش کشیده شد وگرنه من دهن لق نیستم...
طلعت نیشخندی زد و گفت:
-به تو چه که احمد چندجا کار میکنه؟اون دو جا کار میکنه که سوگلیش خوب بخوره و خوب بپوشه!!!
از حرف طلعت حسابی رنجیدم ...تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-احمد فقط واسه من و زندگیم دو جا کار میکنه؟تو رو گشنه نگهداشته؟
طلعت نگاهی به رخت و لباسهام کرد و گفت:
-نه من رو گشنه نگه نداشته...اما همچین بریز بپاشهایی هم واسه من نمیکنه...
به جلیقه بافتنی تو تنم اشاره کردم و گفتم:
-اگه منظورت از بریز و بپاش جلیقه و رخت و لباسهامه باید بگم مادرم اینا رو بافته...
طلعت اخمی کرد و گفت:
-من به رخت و لباسهای تو کاری ندارم...به خبرکشی هات کار دارم...فکر نکن اگه از من خبر واسه احمد ببری بیشتر عزیز میشی...تو چون تازه عروسی برای اون تازگی داری چند وقت دیگه همه چی عین سابقش میشه ...
بحث کردن با طلعت رو بی فایده میدیدم...زبون من به درشت گویی نمیچرخید ...از طلعت و قیافه حق به جانبش روی برگردوندم و به سمت اتاقم راه افتادم...
طلعت از پشت سر با صدای نسبتا بلند گفت:
-احمد دلش برای بچه پر میکشه،ولی چون تو هنوز خیلی بچه ای و از عهده خودت برنمیای پا رو دلش گذاشته و میگه بچه نمیخوام!!!
*****
احمد تکه نونی برداشت و گفت:
-چرا چیزی نمیخوری؟
به بخار عدسی نگاه کردم و گفتم:
-من بچه میخوام...
احمد قاشقش رو تو کاسه انداخت و گفت:
-چی؟
با تردید گفتم:
-من بچه میخوام...من خیلی تنهام ...
احمد اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:
-باز چی شده؟...تا جایی که من میدونم تو خودتم زیاد به بچه دار شدن راضی نبودی حالا چی شده که ...
تو حرفش پریدم و گفتم:
-الان بچه میخوام...تو که نیستی در و دیوار این اتاق من رو میخوره...اگه یک بچه باشه سرم باهاش گرم میشه و کمتر دلتنگ میشم...
احمد از کنار سفره بلند شد و گفت:
-باز طلعت یا خانوادش چیزی گفتن؟
سریع میون حرفش پریدم و گفتم:
-‌نه ...من خودم دلم میخواد ،کسی چیزی نگفته...
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-حالا وقتش نیست...صبر کن ...
لبهام رو اویزون کردم و گفتم:
-نکنه چون سنم کمه میگی نه؟!!!...میترسی نتونم بچه رو تر و خشک کنم؟
احمد از جایش بلند شد و کنار پام نشست و گفت:
-نه...قبلا دلیلش رو گفتم...شریفه بس کن ...وقتی دلم به کاری رضا نیست اصرار نکن...
رویم رو ازش گرفتم و گفتم:
-باشه دیگه هیچی نمیگم...
احمد دستش رو به زیر چونه ام برد و گفت:
-نبینم قهر کنی...
به سمتش برگشتم و گفتم:
-قهر نیستم...
احمد چشمهام رو بوسید و گفت:
-افرین دختر خوب...نگران نباش مادرهم میشی ولی الان نه...الان زوده ...
*******
#ادامه دارد....
#ادامه شب
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی قسمت هجدهم #بانوی_دوم احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت: -خواهرش؟کدوم خواهرش؟ از رو زمین بلند شدم و گفتم: -همون که از همه بزرگتره... احمد اخمی کرد و گفت: -خواهرش اینجا بود؟ سرم رو به زیر انداختم و کل ماجرا رو تعریف کردم.... احمد طول و عرض اتاق…
#روانشناسی
قسمت نوزدهم
#بانوی_دوم
نجمه سینی چای رو از دستم گرفت و به سمت عمه های احمد برد...
جو سنگینی تو اتاقم حاکم بود...قشنگ مشخص بود حرف و حدیثی واسه گفتن دارن!
کنار مادرم نشستم و به زمین چشم دوختم...
عمه بزرگتر احمد نفسی تازه کرد و گفت:
-شریفه جان‌‌،اوضاع زندگیت چطوره؟با احمد خوب و خوشی؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-شکر خدا ...باهم خوبیم...
عمه اش دستش رو به اسمون بلند کرد و گفت:
-خداروشکر.
بعد از یک سکوت یک دقیقه ای دوباره عمه احمد شروع به حرف زدن کرد...
مادرم رنگ به صورت نداشت انگار میدونست چه حرفهایی قراره زده بشه و چه چیزهایی قراره بشنوه...
عمه احمد دستش رو به روی قندون استیلم گذاشت و گفت:
-به این شیرین کام قسم از من خواستن بیام اینجا با شریفه حرف بزنم وگرنه به من چه که احمد و شریفه بچه نمیخوان.
مادرم با چشمهایی که دلخوری توش موج میزد بهم نگاه کرد و به عمه احمد گفت:
-صاحب اختیارید .بفرمایید.
عمه احمد چایش رو مزه مزه کرد و گفت:
-شریفه جان ما زنها حرف هم رو بهتر میفهمیم.خداروشکر که زندگیت خوبه .خداروشکر که احمد دل به دلت میده.ولی عمه تو باید زرنگ باشی تو باید زن باشی...وقتی میبینی احمد به آه دلته زود دست به کار بشو،پابندش کن.بزار دو دستی به تووخونه زندگیت بچسبه.اون داغه و نمیفهمه، الان دلش به جوانی و خوشگلی تو گرمه و حالیش نیست چند وقت که از شر و شور بیفته و سنش بالا بره تازه میفهمه چه اشتباهی کرده.احمد نزدیک چهل سالگیه.مرد جماعت هر چی سنش بالاتر میره بی حوصله تر میشه تو که نمیخوای احمد به بچه و ترو خشکش کردنش بی اهمیت بشه؟میخوای؟
اروم و زیر لب گفتم:
-نه نمیخوام.
عمه احمدا صدای بلندگفت:
-خدا اقات رو واسه ات نگه داره.پس عمه دست به کاربشو.تو خوب بلدی احمدرو رام کنی.احمد ساده است بایک اخم و قهر تو دلش میلرزه وراضی میشه!

جلیقه گوله شده ام روبه زیر پیرهنم بردم و باروسری محکم به کمرم بستم.
دلم میخواست شکم برامده ام احمد روبه سرذوق بیاره.
منتظر احمدنشسته بودم تابیاد.با بازشدن دراتاق ازروزمین بلندشدم وسلام دادم.
احمدکتش رودراوردوجواب سلامم روباروی خوش داد.
اصلامتوجه شکمم نبود.برای اینکه متوجه اش کنم عین زنهای حامله قدم برداشتم وبه سمتش رفتم تاکت روازدستش بگیرم!
احمدکت روبه دستم داد وبا تعجب به شکمم نگاه کرد.با نگاهش ازکارم پشیمون شدم امانمیتونستم کاری بکنم.احمدچشم از شکمم برنمیداشت.
کت روبه روی رخت اویز گذاشتم و گفتم:
-چای بریزم؟
احمددستم رو ازپشت سرگرفت و گفت:
-چی تو لباسته؟
ازخجالت کنار سماورنشستم و گفتم:
-هیچی
احمد کنار پام نشست و گفت:
-هیچی؟الکی الکی شکمت یک متر جلو اومده؟
لبهام روگاز گرفتم وچیزی نگفتم.
احمد با دلخوری ازکنارم بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه شریفه،من فکر میکردم توبه حرفهام گوش میدی من فکر میکردم حرفهام واسه تو اهمیت داره اما امشب فهمیدم اصلا اینطور نیست.
تاخواستم حرفی بزنم احمد دراتاق روبازکردوبه بیرون رفت.
ازپشت پنجره به تماشایش ایستادم.احمد چند باری دور حیاط چرخید ودر آخر به اتاق طلعت رفت.
ازخودم واحمد دلخور بودم.جلیقه رو بایک حرکت اززیرلباس بیرون کشیدم وبه گوشه اتاق پرت کردم.
نمیدونستم چیکار کنم.من بچه نمیخواستم اماحرفهای عمه احمد حسابی من رو ترسونده بود.

اقام نگاهی بهم انداخت وگفت:
-من سر در نمیارم.به مادرتم گفتم اون خونه صدای گریه وخنده یک بچه کم داره.احمد میگه نمیخوام تو پات روبکن تویک کفش وبگو میـخوام،اون میگه توبچه ای،تو بهش نشون بده نیستی
ازاینکه اقام درباره بچه دار شدن مستقیم باهام حرف بزنه خجالت میکشیدم.
نجمه ازکنار چراغ بلند وشد وگفت:
-چقدرخوبه شوهرآدم عین احمد آقاباشه.
آقام سری به نشانه تاسف تکان داد ومنتظر باقی حرف نجمه شد.
هرچی برای نجمه چشم وابرو میومدم تاحرف نامربوطی نزنه فایده نداشت.
نجمه کنارآقام نشست و گفت:
-احمدآقا واسه خاطرآسایش شریفه میگه من بچه نمیخوام.
وگرنه کدوم مردیه که دلش برای بچه نلرزه؟
از حرفی که نجمه زدلبهام روگاز گرفتم وبه زمین چشم دوختم.
آقام توچشمهای نجمه نگاه کردو گفت:
-باز این حرف رواززبون کی شنیدی که اینطور واسم قرقره میکنی؟!دختر جان توچرا وسط همه حرف وسخن هامیپری؟مگه صددفعه نگفتم این حرفها به تو نیومده!
نجمه سرش روبه زیر انداخت و گفت:
-خب من درباره چی حرف بزنم؟هر چی که میگم شمادعوام میکنید.اصلاکاش عین کریم لال بودم تاخیال همه شماراحت میشد!
ازحرف نجمه اقام لبخندی زدو گفت:
-خدانکنه باباتو اگه حرف نزنی این خونه دل مرده میشه.من میگم حرفت رو مزه مزه کن بعدبزن
نجمه چشم ارومی گفت وسرش
رو به روی پام گذاشت،عادتش بود وقتی غرورش جریحه دار میشد به من پناه میاوردتامن غم دلش کم کنم...
ادامه دارد...

❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت نوزدهم #بانوی_دوم نجمه سینی چای رو از دستم گرفت و به سمت عمه های احمد برد... جو سنگینی تو اتاقم حاکم بود...قشنگ مشخص بود حرف و حدیثی واسه گفتن دارن! کنار مادرم نشستم و به زمین چشم دوختم... عمه بزرگتر احمد نفسی تازه کرد و گفت: -شریفه جان‌‌،اوضاع…
#روانشناسی
قسمت بیستم
#بانوی_دوم

احمد دستش رو به روی پیشونیم گذاشت و گفت:
-تب داری...صد بار گفتم لباس گرم بپوش!!!اصلا کی گفته تو این سرما بری نون بگیری...هر چی میخوای بگو خودم بگیرم...
از بی حالی چشمهام رو بستم و چیزی نگفتم...
چشم که باز کردم احمد رو بالا سرم دیدم ...احمد لبخندی بهم زد و گفت:
-بهتری؟
سرم رو از بالشت برداشتم و گفتم:
-‌بله...نمیری اون ور؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-نه...به طلعت گفتم حالت خوب نیست!
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-برو...من حالم بهتره...
احمد بینیم رو کشید و گفت:
-نه نمیرم...اگه برم همه فکر و ذکرم اینجا میمونه!!!
******
احمد با صداهایی که از تو حیاط میومد بلند شد و به پشت پنجره رفت...
احمد نگاهی بهم کرد و گفت:
-چراغ نفت داره؟
از جایم بلند شدم و گفتم:
-نه...الان نفتش میکنم...
احمد چراغ رو از دستم گرفت و گفت:
-نه ...تو با این حالت بیرون نیا...خودم انجام میدم...
پشت پنجره به تماشای احمد و طلعت ایستاده بودم...طلعت من رو پشت پنجره دید و با دستش من رو به احمد نشون داد...
احمد به سمتم برگشت و نگاهم کرد...
با باز شدن در روی تشکم نشستم و به احمد نگاه کردم...سرم سنگین بود...احمد با دلخوری چراغ رو وسط اتاق گذاشت و گفت:
-برای چی اومدی پشت پنجره؟الان طلعت فکر میکنه من به دروغ گفتم تو حالت بده...
بهش حق میدادم...به طلعتم حق میدادم اگه همچین فکری رو میکرد...
********
احمد قران رو به دستم داد تا تو سفره بزارم...سبزه رو با آب توی تُنگ اب پاشی کردم و به احمد گفتم:
-نمیخوای بری اون ور؟حداقل یک سر بزن ببین چیکار میکنه!!!
احمد با انگشتش دوتا اروم به لبه تنگ زد و گفت:
-امسال عید اوله من و توست...طلعتم این رو میدونه...حالا قبل سال تحویل یک سر بهش میزنم...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-پس سبزه ای که واسش سبز کردم رو ببر...به نیت طلعت گندم ها رو سبز کردم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-دستت درد نکنه...باشه بده ببرم...اما خود طلعت سبزه داره ولی اشکالی نداره سبزه شریفه خانم یک چیز دیگه است...
دلم میخواست تو سال جدید طلعت من رو کنار خودش و زندگیش بپذیره برای همین دست به هر کاری میزدم تا دلش رو به دست بیارم...اما نمیدونستم موفق میشم یا نه...
با احمد کنار سفره هفت سین کوچکمون نشسته بودیم تا سال تحویل بشه...با صدای در شدن توپ احمد پیشانیم رو بوسید و عید رو بهم تبریک گفت...
حس و حال خوبی بود ...آغاز شدن سال در کنار مردی که همه جوره هوات رو داشت خیلی لذت بخش بود...
احمد از جیب شلوارش جعبه سفیدی در آورد و به روی سفره گذاشت...دستم رو به سمت جعبه بردم و گفتم:
-برای منه؟
احمد تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-بله ...برای خانم این خونه است...
سریع در جعبه رو باز کردم و با دیدن یک جفت گوشواره طلا به سر ذوق اومدم و گفتم:
-خیلی خوشگله...دستت درد نکنه...
احمد گوشواره ها رو از دستم گرفت تا تو گوشم کنه...به دستهاش نگاه کردم و گفتم:
-برای طلعت چی گرفتی؟
احمد گوشواره رو تو گوشم کرد و گفت:
-دیگه پولم برای دو جفت گوشواره نرسید...فقط برای تو خریدم...
با حرفش خوشیم به یکباره ضایع شد ...ولی چیزی نگفتم تا تو سال جدید دلخوری درست نشه!!!
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیستم #بانوی_دوم احمد دستش رو به روی پیشونیم گذاشت و گفت: -تب داری...صد بار گفتم لباس گرم بپوش!!!اصلا کی گفته تو این سرما بری نون بگیری...هر چی میخوای بگو خودم بگیرم... از بی حالی چشمهام رو بستم و چیزی نگفتم... چشم که باز کردم احمد رو بالا…
#روانشناسی
قسمت بیست و یکم
#بانوی_دوم

اقام دستش رو به روی زانوی احمد گذاشت و گفت:
-انشاا...امسال دیگه نوه ام رو بغل میکنم...نه احمد آقا؟؟؟
احمد نگاهی به من انداخت و گفت:
-‌چی بگم؟!!!...انشاا...
خیلی فشار روی من و احمد بود هم خانواده من بی تاب نوه بودن هم عمه های احمد دست از سرمون برنمیداشتن...
****
احمد با چشمهای بسته گفت:
-میترسم بچه نخواستن من و تو حرف یومیه عده ای خاله خان باجی بشه...شریفه تو میگی چیکار کنم؟از یک طرف دلم به بچه رضا نیست از طرف دیگه میترسم تو رو اجاق کور بدونن!!!
دستم رو به زیر بالشتم بردم و گفتم:
-من بچه میخوام...خسته شدم از تنهایی ...اگه تو راضی نباشی حرفی نمیزنم اما بدون من دلم لک زده برای بوی بچه...
احمد چشمهاش رو باز کرد و گفت:
-مطمئن باشم خودت هوس مادر شدن کردی و واسه حرف و حدیث اقوام من نیست؟؟؟
چشمهام رو به نشونه تایید باز و بسته کردم و گفتم:
-‌خودم دلم میخواد...
احمد یک دسته از موی بافته شده ام رو بوسید و گفت:
-قبوله...هر چی تو بخوای من نه نمیگم...
*******
طلعت تو حیاط ایستاده بود...خجالت میکشیدم جلوی اون به سراغ سیر ترشی های گوشه حیاط برم...بدجور هوس ترشی به دل داشتم...از شدت ویار پاهام سست و بی رمق شده بود...
دمپایی هام رو سریع پا کردم و به گوشه حیاط رفتم...حتی یادم رفت به طلعت سلام کنم...طلعت جارو رو به روی زمین گذاشت تا ببینه عجله من به چه علتیه...دستم رو تا مچ به درون ظرف سیر ترشی کردم و بزرگترین و درشت ترین سیر رو از ظرف بیرون کشیدم ...با ولع سیر های ترش و تند و تیز رو میخوردم و از طعم خوشش لذت میبردم...طلعت به کنارم اومد و گفت:
-هوس ترشی داری؟
دهنم رو با کف دستم تمیز کردم و گفتم:
-‌اولین باره هوسش به سرم زده...
طلعت دستش رو به روی شکمم گذاشت و گفت:
-بچه ات دختره...اگه طالب شیرینی باشی بچه ات پسره!!!
از حرف طلعت دستم رو به روی شکمم گذاشتم و تو دلم گفتم:((چه فرقی میکنه...بچه سالم باشه دختر و پسرش فرقی نداره))
*******
نجمه سرش رو به روی شکمم چسبونده بود و با بچه ام حرف میزد...با صدای مادر دستش رو گرفتم و گفتم:
-مادر اومد...الان باز یک چیزی بهت میگه...
نجمه سریع نشست و گفت:
-ابجی دختره یا پسر...
تو فکر رفتم و گفتم:
-نمیدونم...ولی حسم میگه دختره...
مادرم کشک های دونه دونه رو تو کشک سابش ریخت و گفت:
پسره!!!چون خوشگل تر شدی پسره!!!
نجمه دستش رو به روی پام گذاشت و گفت:
-دختــــــــــــــــــــــــره!!!خودش بهم گفت دخترم...
مادرم دستش رو تا بالاتر از مچ تو کشک ساب کرد و گفت:
-پسره...چون من دو تا دختر اوردم بچه شریفه پسر میشه...
نجمه به من نگاهی کرد و به زیر خنده زد...
از خنده نجمه ،مادرم عصبی شد و یکی از کشکهای زیر دستش رو به سمت نجمه پرت کرد و گفت:
-زهرمار...انقدر نخند...
نجمه کشک زمین افتاده رو گوشه لپش گذاشت و گفت:
-مادر چه حرفها میزنی ،کی گفته چون شما دو تا دختر زاییدی بچه شریفه پسر میشه؟
مادرم گفت:
-از قدیم میگن اگه مادری دو تا دختر بیاره نوه اولیش پسر میشه!!!
نجمه چشمکی به من زد و به مادرم گفت:
-پس چرا دختر عمه محبوبه دو قلوی دختر زایید؟عمه هم که دوتا دختر پشت هم آورد!!!
از شیطنت نجمه به زیر خنده زدم و به مادرم چشم دوختم...
مادرم از حرف نجمه کلافه شد و گفت:
-ای لعنت به من که جلوی تو ور پریده دهن باز میکنم...بلند شو تا کفرم رو بالا نیاوردی...بلندشو ...
نجمه با دلخوری دستش رو به روی شکمم گذاشت و گفت:
-مگه چی گفتم؟مگه دروغ گفتم؟!!!

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و یکم #بانوی_دوم اقام دستش رو به روی زانوی احمد گذاشت و گفت: -انشاا...امسال دیگه نوه ام رو بغل میکنم...نه احمد آقا؟؟؟ احمد نگاهی به من انداخت و گفت: -‌چی بگم؟!!!...انشاا... خیلی فشار روی من و احمد بود هم خانواده من بی تاب نوه بودن هم…
#روانشناسی
بیست و دوم
داستان#بانوی_دوم
احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت:
-سبک شدی؟اینم زیارت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت:
-بعد از فارغ شدن هم میارمت...سه تایی میایم!!!
تکه ای از نون پر روغن زیر کباب کندم و گفتم:
-جمعه هفته بعد طلعت رو بیار...خیلی وقته از خونه در نیومده...
احمد تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-شریفه تو از طلعت بدت نمیاد؟
سوال سختی بود...گاهی وقتها ازش متنفر میشدم اما بیشتر موقع ها دلم به حالش میسوخت...اون گناهی نداشت من زن دوم بودم من رو سر اون اومده بودم پس باید بهش حق میدادم...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-بدم که نمیاد اما ازش دل خوشی هم ندارم...از اون باید بپرسی نه از من!!!
احمد ریحون دیگه به دستم داد و گفت:
-اون هم بعد یک مدت بهت عادت میکنه اصلا شاید این بچه دلیلی بشه واسه نرم شدن دلش...
*****
با شروع فصل آذر و بزرگ شدن شکمم دیگه از پس هیچکاری به تنهایی بر نمیومدم...
روزها نجمه بعد از مدرسه به کمکم میومد و تو کارها بهم کمک میکرد...
خواهر خوش سر زبونم دو تا خواستگار بازاری از هر جهت موجه داشت ...اما دل اقام به شوهر دادنش رضا نبود...منم راضی نبودم نجمه چشم و گوش بسته ام زود درگیر شوهر و زندگی متاهلی بشه...
نجمه با عصبانیت پارچ مسی رو کنار سماور کوبید و گفت:
-حقش بود دونه دونه موهاش رو میکشیدم تا گنده تر از دهنش حرف نزنه...
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-موهای کی؟چی میگی؟باز چی شده؟
نجمه دست به کمر شد و گفت:
-خواهر طلعت رو میگم...پرو پرو برگشته به من میگه تو چرا همش خونه ابجیتی؟...سر جهازیشی؟
دستم رو به روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-تو چی گفتی؟
نجمه سماور رو اب کرد و گفت:
-هیچی...چی بگم؟
بهش زل زدم تا با سنگینی نگام به حرف بیارمش...
نجمه کنار سماور نشست و گفت:
-البته هیچی هیچی هم که نه...بهش گفتم:
-خب پس لابد شما هم سر جهازی طلعتی که من رو هر روز اینجا میبینی!!!!!!!!!
از حرف نجمه به زیر خنده زدم طوری که دلم به لرزه در اومد...پاهام رو تو شکمم جمع کردم و گفتم:
-من نمیدونم این حاضر جوابی رو از کی یاد گرفتی...نه اقا انقدر زبون درازه نه مادر ...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-مگه بد گفتم؟خب اونم هر روز اینجاست که من رو میبینه...
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-‌هر کی هر چی دوست داره بگه...مهم احمدِ که اون بنده خدا از خداشه تو به کمک من میای!!!
****
صدای گریه بلند بلند طلعت باعث شد هراسان از خواب عصرگاهی بپرم...
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-کی گریه میکنه؟
نجمه کتابش رو بست و گفت:
-فکر کنم طلعته...
از رو زمین بلند شدم و گفتم:
-چرا؟برم پیشش ببینم چی شده؟
نجمه تو فکر رفت و گفت:
-نمیدونم...یک وقت نری سنگ رو یخت کنه!!!
ژاکت قهوه ایم رو تن کردم و گفتم:
-اشکال نداره ...شاید طوریش شده!!!
پشت در اتاق طلعت ایستادم و دو تا آروم به درش زدم...صدای گریه های بلند بلندش نمیگذاشت صدای من بهش برسه...دستگیره در با تردید پایین کشیدم و به داخل اتاقش رفتم...
طلعت عروسکی پارچه ای تو بغلش گرفته بود و های های گریه میکرد...
کنارش نشستم و گفتم:
-چی شده‌؟
طلعت روش رو برگردوند و گفت:
-کی گفت بیای تو اتاقم؟برو...
عروسک رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-واسه چی گریه میکنی؟
طلعت صورت خیس از اشکش رو با پایین پیرهن گلدارش پاک کرد و گفت:
-همینطوری...برو...
نجمه جلوی در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...بهش اشاره کردم بره...
طلعت عروسک رو از دستم گرفت و گفت:
-دل منم بچه میخواد...خسته شدم از بس شبم رو صبح کردم و هیچکس مادر صدام نزد...مگه من چه گناهی کردم که باید تا آخر عمر حسرت به دل بمونم؟
نمیدونستم چی بگم...حق داشت...حس جدیدی که تو وجودم شکل گرفته بود وصف نشدنی بود...دستم رو به روی دستش گذاشتم و گفتم :
-حکمت خدا بوده...من بچه تر از این حرفهام که نصیحتت کنم اما میدونم حتما خیری توش بوده که بچه ات نمیشه!!!
طلعت دستش رو با عصبانیت از زیر دستم بیرون کشید و گفت:
-چه خیری؟‌این اجاق کوری همش شر بود و شر...اول تو اومدی بعدش احمد رو از من دور کردی حالا هم که داری میزایی...از این خیر چی نصیب من شده؟؟؟
تو صورتش زل زدم و گفتم:
-من احمد رو ازت دور کردم؟
من که به حق خودم راضیم ...من که کاری به تو و زندگیت ندارم!!!
طلعت موهای پریشونش رو مرتب کرد و گفت:
-از وقتی اومدی یک خواب خوش واسه من نذاشتی...میدونم بعد از زاییدنت احمد همین نیمچه نگاه رو هم دیگه به من نمیکنه!!!
با سکوتم به طلعت اجازه دادم خوب دلش رو خالی کنه...بهش حق میدادم اما نمیتونستم کاری کنم!!!

ادامه دارد...
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍#روانشناسی بیست و دوم داستان#بانوی_دوم احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت: -سبک شدی؟اینم زیارت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت: -بعد از فارغ…
#روانشناسی
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-‌تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه  و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گر
فته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-‌خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-‌مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
‌احمد ظرف کاچی
رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-‌اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..

ادامه دارد....
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و سوم #بانوی_دوم مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت: -برو آب بیار... نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت... احمد کنارم نشست و گفت: -شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!! چشمهام رو با بی میلی باز کردم و…
‍ شبتون خدایے
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم

عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-‌چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه‌...‌برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ شبتون خدایے #روانشناسی قسمت بیست و چهارم داستان#بانوی_دوم عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت: -خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد... احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت: -دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی…
#روانشناسی
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم

ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار ندا
شتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-‌از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟‌ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-‌گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-‌شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو ز
یر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه ح
یدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-‌حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...