روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
107K subscribers
28.5K photos
9.45K videos
603 files
28K links


🕊
تخصصی ترین کانال روانشناسی

طرح های تبلیغاتی ارزان↓
@nafis_tr66
.
.

استفاده ازپستها مجاز است> مهم احساس
خوبیست که برجا میماند
.
.
.
.
.
اینستاگرام ادمین↓
https://instagram.com/_u/nafistr66
.

.
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
Download Telegram
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔹 #او_یک_زن #قسمت_نود_و_نه #چیستایثربی ◼️به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش…
💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن
@ravanshenasiravansabz
◼️خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!
ادامه دارد
@ravanshenasiravansabz
💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️💕◼️
💕💞💕💞💕💞💕💕💞💕💕💕💞💕💕
#او_یکزن
#قسمت_صدم
#چیستا_یثربی
@ravanshenasiravansabz
آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !
دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛ به خاطر ازدحام شهر ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.
زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین! اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...

دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!
شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛ داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!
در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم!
با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟ گفت : لابد کارت داشتم!
گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن! زیاد وقت نداریم ؛ هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛ پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم ؛ پیش مهتاب؛ تنها نذارش!

مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی میکشه ! حالش خوب نیست...

بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت ؛ اعدام شوهرش ؛ و سقط اون بچه ی حرومزاده ؛ دیگه نرمال نیست...

شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛ ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛ ابدا قبول نکن! مگه اینکه خودتم اونجا باشی! گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!
فکر میکنه اگه بچه ی منو ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره ؛ ولی بدتره ؛ چون دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !
گفت:بشین! میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛ قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن! زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال! زن بدبخت ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.

دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو.
گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...
اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟
گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!
مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن ! یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که بلایی رو که مهرداد ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛ جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم! #ادامه_پست_بعدی
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
💕💞💕💞💕💞💕💕💞💕💕💕💞💕💕 #او_یکزن #قسمت_صدم #چیستا_یثربی @ravanshenasiravansabz آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم ! دستها ؛ پاها ؛ و حتی…
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یک
#چیستایثربی
@ravanshenasiravansabz
مگر میشد در چشمهای شبنم نگاه کرد و قانع نشد؟مگر میشد دربرابر شبنم ؛ و قاطعیتش مقاومت کرد؟ من یک دختر هجده ساله بودم ؛ و شخصیتی مثل شبنم تابه حال؛ ندیده بودم ؛ برای نسل من او غریبه ؛ مرموز و جذاب بود ؛ شاید الگو نبود ؛ ولی رشک برانگیز بود! مگر میشد به او گفت؛ نه؟
قبول کردم ؛من کار او را انجام میدادم ؛ او هم بعدا رازی را به من میگفت ! شبنم رفت؛ چیزی به شهرام نگفتم ؛ صبح شنبه ؛ میدانستم شهرام با تهیه کننده اش قراردارد. از رختخواب ؛ بلند نمیشد ؛ کم مانده بود ؛ آب سرد رویش بریزم! کمی برف در یقه اش ریختم !گفت: تو چته امروز؟ همیشه التماس میکردی من دیرتر برم ؟ گفتم : وا ! ...اون مال روزای اول عشق و عاشقی بود ! بش میگن دوران ماقبل اتفاق یا دوران لوس کردن خود! گفت:یعنی حالا مثلا دیگه لوس نیستی؟
گفتم: نخیر ! فعلا لوسه تویی؛که نمیری جواب آزمایشامونو بدی ؛ عقدنامه رو بگیری! هی امروز؛ فردا میکنی.

من شهر یه عالمه کار دارم؛ تاریخ کارت بانکیم گذشته؛ صد تا کاردیگه هم دارم ؛ سر راهت لطفا منم برسون!
گفت:باشه؛ ولی خل شدی یه کم ؛ راست میگن که که زن حامله خطرناکه؟! هر چقدرم؛ کار داشته باشی واسه چی برف تو تن آدم میریزی؟ یه بار دیگه این کارو کنی؛ من کوه رو با بهمنش میریزم تو تنت...ببینم میخوای چیکار کنی !گفتم: خب ؛ من حالا هیچی بت نمیگم؛ یه روز بچه م جوابتو میده! درحالیکه لقمه اش را میخورد ؛ لپم را کشید و گفت: قربون بچه ت؛ مادر کوچولو! اگه ایشونم زبون مادرشو به ارث ببره که واویلای من! باید فرار کنم! گفتم کاش هوش و زیبایی باباشو به ارث ببره! بخصوص چشماشو! لباشم خوبه ! ای...میشه گفت؛ بابا خوش تیپه!
گفت: لوسم نکن دیگه! برمیگردم تو رختخوابا ! شماهم همینطور! گفتم : نه جون مادرت ! ادارات دولتی تا سه ؛ بیشتر؛جواب نمیدن؛ صد جا کار دارم؛ یه سرم میخوام برم دکتر؛برای نتیجه آزمایش خونم و چک آپ.
به شهر رسیدیم ؛راهمان جداشد. جلوی مطب پیاده شدم ؛ دور که شد؛ فوری دربست گرفتم : بهزیستی!
ایرانه خانم...فامیلش لازم نبود بیان شود!مثل علیا حضرت آنجا بود! ازحراست دم در میشناختنش تا همه آدمها و کارمندان!
_ وقت قبلی دارید؟
گفتم :نه؛ آشناشونم ! منشی عینکش را جا به جا کرد؛ گفت: بگم کی اومده؟ گفتم : بگین از طرف خانواده سپندان! هنوز حرفم را تمام نکرده بودم؛ انگار موی جن آتش زده بودند؛ یک دفعه محترم شدم!
برایم چای و شکلات آوردند؛گفتند سرد است و بخاری برقی آوردند!کم مانده بود خانم منشی پشتم را ماساژ دهد! مرا به سمت اتاق ایرانه؛ اسکورت کردند! کار ایرانه خانم ؛بررسی و طبقه بندی پرونده ی مددجویان بود ؛ یادداشتهایی هم ؛از پرونده ها برمیداشت؛ ظاهرا آموزشها ی دیگری هم میدید که من هنوز نمیدانستم.
سبزه ؛ بانمک ؛ چشم و ابرو مشکی ؛ محجبه؛ شبیه خورشید خانمهای نقاشی های قدیمی ؛ اماخیلی لاغر...
خواست با من دست دهد ؛ عمدی دست ندادم؛ مو به مو دستورات فرمانده ام؛ شبنم را اجرا میکردم؛ گفته بود :
"بایدحس کنه که تو ؛ بالاتر و قویتری! حتی اگر از نظر سنی ؛ کوچکترباشی ! حس قدرتت را به او انتقال بده! "

گفتم ؛ علیرضا؛ پسر خاله مه؛ خیلی به شما پیامک میده...تعریفتونو کرده! گفتم بیام خودم ببینم!
گفت: لطف دارن؛ اما درباره ی شما ؛ تا حالا با من حرفی نزدن! گفتم : چرا بزنه؟عروس خانم شمایید! ما خانواده ی بزرگی هستیم !

گفت:شما خانم؟ گفتم:طوبی! پاسخی که شبنم دستور داده بود؛ بگویم...گفت: اسم مادر منم ؛ طوبی بود! لحظه ای ساکت شد و به فکر رفت ؛ دستورات فرمانده اجرا میشد و با اس ام اس به ایشان اطلاع داده میشد...گفتم : راستش یه مشکل خصوصی داشتم ؛ فکرکردم شاید شما؛ به دلیل کارتون، بتونین کمکم کنین ؛ اما علیرضا نباید بفهمه! هیچکدوم از اعضای خانواده ی ما نباید بفهمن ! گفت: ولی من مددکار نیستم هنوز! کار آموزم اینجا!
-بهتر! پس راحتتر میگم...عکس سلفی خودم؛شهرام و علیرضا را در برف نشانش دادم! و چند عکس صمیمانه ی دیگر را که روزهای شادی مان گرفته بودیم.گفتم :
میبینین! سه تامون فامیلیم! یه جورایی پسر خاله؛ دختر خاله !
من شونزده سالگی شوهرکردم؛ اما نمیدونستم اون مرد؛ چه جور آدمیه ؛عقدمون غیابی بود؛ فرستادنم استرالیا ! بعد فهمیدم شوهرم ؛ تو کار کثیف مواد و آدم فروشیه! و پدرشم زمان شاه، ساواکی بوده! خودشم چی بگم...اسمش مهرداده ؛ جمع همه ی خلافا...به زنای مردم تجاوز میکنه؛ آدما رو به باندای مافیایی میفروشه و مثل یه هیولا؛ باعث ازهم پاشیدن خانواده ها میشه.اس ام اس شبنم آمد! چند بار اسم "مهرداد" رو بگو ! گفتم: از دست مهرداد ؛ فرار کردم؛ با هزار بدبختی؛...میدونید که بی پول و پارتی آسون نیست؛اما یکی رو گول زدم منو بیاره ایران.بی طلاق رسمی!

گفت: چه بدشانسی! انگار همه ی اینا رو قبلا خواب دیدم ؛ یه کابوس وحشتناک که هی تکرار میشه!
#ادامه_دارد
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#او_یکزن #قسمت_صد_و_یک #چیستایثربی @ravanshenasiravansabz مگر میشد در چشمهای شبنم نگاه کرد و قانع نشد؟مگر میشد دربرابر شبنم ؛ و قاطعیتش مقاومت کرد؟ من یک دختر هجده ساله بودم ؛ و شخصیتی مثل شبنم تابه حال؛ ندیده بودم ؛ برای نسل من او غریبه ؛ مرموز و جذاب بود…
#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل

#چیستایثربی

ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹
@ravanshenasiravansabz
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#او_یکزن #ادامه_پست_صدویک #ادامه_پست_قبل #چیستایثربی ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین! گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....…
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#او_یکزن
#قسمت_صدودو
#چیستایثربی
تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه!
عکسی که تو حیاط ویلا ؛ با شهرام و علیرضا ؛ انداختی نشونش دادی؟نکنه شک کرده؟به علیرضا زنگ نزنه؟! گفتم:گمونم اعتماد کرده....

🌀ایرانه برگشت؛سریع قطع کردم.گفت: من واقعا معذرت میخوام ؛اینجا قوانین سرسختی دارن ؛ اما اگه شما درخطرین؛ من میتونم چند روزی ببرمتون اتاق خودم ، ته شهر؛ یه آلونکی هست که فعلا مخفیتون کنه! این راز بین ما میمونه...برای شبنم اس ام اس زدم ؛جواب داد:

قبول کن،سریع!
🌀یکساعت بعد در یک کوچه قدیمی، ایرانه ؛ در سبزکهنه ای را باز کرد. یک اتاق نقلی و مرتب بود.تقریبا هیچ چیز نداشت؛ جز یک جانماز؛ گوشه ی اتاق؛ رختخوابی که رویش ترمه انداخته بود؛ و یک عکس مادرش روی دیوار که فقط چشمهایشان شبیه هم بود؛

چند تخم مرغ برداشت؛ املتی درست کرد؛ جای مرا انداخت؛ خوابیدیم.

طبق قرار ؛ وقتی مطمین شدم خوابش برده؛ به شبنم که آن پایین کشیک میداد پیامک دادم: خوابید! شبنم نوشت؛ در را باز کن!نوشتم : چکار میخوای کنی؟ نوشت: باز کن دختر! کار دارم....

قرار ما این بود که من با دختره تنها باشم! اصلا قرار نبود شبنم ؛ خودش را نشان دهد؛ وگرنه شاید این کار را قبول نمیکردم !...
شبنم وارد شد ؛ تونیک و شلوار با شال مشکی ؛ بالای سر ایرانه رفت ؛ ایستاد ؛ چند لحظه به او خیره شد؛ ناگهان بطری آب معدنی را از کیفش درآورد و تا من بفهمم چه شده؛ آب را روی صورت و تن ایرانه ریخت.ایرانه با وحشت ازخواب پرید! سخت شوکه شده بود!...

گفت:چی شده؟! طوبی خانم کجایی؟ سایه ی شبنم؛از نور چراغ پشت پنجره بالای سرش دیده میشد.گفت :

🌀 این خانم کیه؟! از وحشت ؛نفس نفس میزد!خواستم چراغ را روشن کنم ؛شبنم گفت: دست نزن! تو تاریکی؛ عین پدرش! با همین روش بیدارمون میکرد... مگه اون ؛ چراغ روشن میکرد؟! پونزده سال ؛ تو تاریکی و سرمای یه زیرزمین بودم ! ایرانه گفت: پدرمن؟
پدرم؛ رییس زندان بود؛ بعد هم ؛ استعفا داد ؛ شبنم گفت: بهت دروغ گفتن!
پدر تو باعث استعفای اون رییس بیچاره ی اون زندان شد! میدونی اسم پدرت مهرداد بود؟!

شغل شریفشم ؛ شکنجه گر؛ اخاذ ؛ آدم فروش ؛دزد؛ قاتل؛ قاچاقچی؛ هر چی بد؛ تو دنیا پیدا میشه! اگه مادرت تو پارکا ؛ به تن فروشی افتاد؛ مقصر بابات بود با اون چکای نزولی.....

گفت:شما کی هستی؟ شبنم گفت: بگو کی بودم؟ زنی که پونزده سال جوونیشو ؛ تو دخمه ی بابای روانیت ؛ زندانی بود! هر روز جلوش ؛ شکنجه میدید؛ اونا رو میاورد اونجا؛ جوونای بیچاره رو...مردم مختلف ؛ از هر سنی...بعد اذیتشون میکرد؛گاهی هم زیرشکنجه میمردن ! یه ماشین آشنای نعش کش داشت؛ میامد جسد رو میبرد ؛ احتمالا یه جا سر به نیست میکرد... گفت: چرا؟
شبنم گفت: پس تو نمیدونی دختر کی هستی؟ بلند شو! گفت: خواهش میکنم. شبنم داد زد: گفتم بلند شو! منم به پدرت گفتم ؛ خواهش میکنم! مگه گوش کرد؟ تازه وادارم میکرد نگاه کنم ؛ و همه چیز رو یاد بگیرم ! زجر دادن آدمای بدبختو!...از تو هم جوونتر بودم !

🌀پدرت آدمای زیادی رو به عزا نشوند؛ یکیش خونواده ی خواهر خونده ی من! شوهرش ؛ قاضی نیکانو کشت ؛یکی دیگه ش ؛ بابای علیرضا؛ توماس آوانسیان...یکیش خودم! و خیلیا...حالا از جون پسر من چی میخوای؟

گفت:من نمیدونم! من کاری نکردم!...شبنم دادزد:
بچه ی اون نمک به حرومی! این کافی نیست؟ خون نجس اون تو رگات؛ مثل کثافت بالا میره...تقاص گناهاشو چه جوری میخوای پس بدی ؟من ترسیده بودم؛ شبنم ؛حال عادی نداشت.تا حالا هیچ زنی را در چنین شرایطی ندیده بودم! چشمانش رنگ خون شده بود! میلرزید.گفت: نه اسم اون طوباست؛ نه شوهرش آشغالی مثل مهرداده!..اینا بازی بود بچه که ببینیم؛ چقدر میدونی...ظاهرا نذاشتن بدونی! اما من معلم خوبی ام؛ یادت میدم...داشت دستکش جراحی دستش میکرد ؛ گفتم :شبنم خانم ؛شما قول دادین؛ فقط یه شب کنارش بمونم و ازش یه سری اطلاعات بگیرم.اطلاعاتی نداره !...چیکار میخواین کنین؟
اون مقصر گناهای پدرش نیست!...
شبنم ؛ مرا با خشونت کنار زد و گفت : گوشیاتونو بدین به من! زود!...هر دو تون ! و منتظر واکنش ما نماند.
گوشی مرا از جیبم در آورد و مال ایرانه را از روی زمین برداشت؛ هر دو را خاموش کرد.
گفت : خونه که تلفن نداره؛ چک کردم....گفتم : تو رو جون علیرضا...این دختر به من اعتماد کرده! گفت: بسه دیگه! چرا متوجه نیستی نلی؟ ... اگه فقط یکی؛ یکی از نسل اونا به مهرداد بره؛ اگه خون مهرداد تو تنش باشه ؛ اگه ژن ؛ کار خودش رو بکنه ؛ تمام این فجایع ؛ باز تکرار میشه؛ تو نمیدونی پدرش با ما چه کرد...میخوای یکیشو ؛ نشونش بدم؟! گفتم : نه ؛خواهش!
#ادامه_دارد
@ravanshenasiravansabz
🌀🌀🌀🌀
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #او_یکزن #قسمت_صدودو #چیستایثربی تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه! عکسی…
🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟
ادامه دارد .....
@ravanshenasiravansabz
🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵💠🔵
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#داستان_دردناک_محرمیت_دختر_تهرانی داستانی براساس واقعیت به همراه راهکار روانشناسی 🔵اشكان رئیس شركتی بود كه من به تازگی در آن مشغول به كار شده بودم، فقط چند ماه از اشتغال من در آن شركت می‌گذشت كه از اشكان ‌شنیدم از همان روزهای اول به من توجه داشته و نشانی…
#ادامه_داستان

🔵سپس ادامه داد: «اگر به زمان بیشتری برای فكر كردن نیازی داری من حرفی ندارم و تا هر زمان كه تو بخواهی منتظر می‌مانم.» خلاصه هر روز كه می‌گذشت او با حرف‌هایش فكر مرا بیشتر به خود مشغول می‌كرد. روزی كه در برابر آینه نشستم و از خود پرسیدم: «نظرت درباره اشكان چیست؟» به خود پاسخ دادم: مرد بااحساسی است كه بسیار به تو توجه دارد. یك جورهایی باید بگویم دوستت دارد! اما تو چطور؟ به او علاقه داری؟!»

🔵مردد بودم و نمی‌دانستم در جواب آینه چه بگویم؟
شاید به این دلیل بود كه می‌خواستم منكر این موضوع شوم كه من هم اغلب به او فكر كرده و از توجه و نكته‌سنجی‌هایش نسبت به خودم احساس رضایت می‌كردم. به خصوص كه هر روز بیشتر متوجه می‌شدم چقدر زندگی‌مان به یكدیگر شباهت داشته و به قول اشكان هر 2 در زندگی مشترك شكست خورده و تنها هستیم.

🔵دوباره به آینه خیره شدم و پرسیدم: «آیا او واقعا مرد سرنوشت‌ساز و همراه آینده من است؟»
هر روز كه می‌‌گذشت بیشتر به سوی او جذب می‌شدم و نگاه‌های منتظرش را با همه وجود احساس می‌كردم. عاقبت تصمیم خود را گرفتم و با خود گفتم: «دیگر غم و غصه و تنهایی بس است! حالا دیگر نوبت شادی و عشق و نشاط است.»

🔵این بار كه اشكان باز هم به بهانه‌ای مرا به اتاقش فرا خواند خواسته‌اش را مجددا تكرار كرد و از من پرسید: «خب... فكرهایت را كرده‌ای؟» من در سكوت نگاهش كردم و با اشاره سر جواب مثبت دادم. اشكان آنچنان ذوق‌زده شده بود و با خوشحالی از جایش پرید و مثل بچه‌ها واكنش نشان داد كه اصلا انتظارش را نداشتم و هر2 از این حركت او به خنده افتادیم. او همان روز مرا برای صرف ناهار دعوت كرد.

🔵همان‌جا بود كه گفت: «اگر صلاح بدانی تا سر و سامان دادن به كارها برای این‌كه به زیر یك سقف برویم، كسی از ماجرای آشنایی‌مان باخبر نشود. فعلا برای محرمیت به عقد موقت یكدیگر درآییم.»
ابتدا از پیشنهادش به شدت جا خوردم و از آن همه تاكید برای پنهان‌كاری از جانب او متعجب شدم ولی پس از كمی فكر، گفتم: «حق با توست! فعلا در مورد این موضوع به كسی چیزی نگوییم بهتر است.»
ادامه دارد ......
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹
@ravanshenasiravansabz
#چکار_کنم_تا_شوهرم_عاشقم_شود?

(قسمت اول)
این سوالی حساس برای تمام زنها می باشد. تا بتوانند قلب مردشان را به تسخیر و تسلط کامل خود در بیاورند. و حس زنانه خود را با فتح کامل قلب مردشان به همگان اثبات کنند.

مردها 4 خواسته اصلی و اولیه ارتباطی دارند که گاهی اوقات با کوچکترین برخورد و رفتار شما اغنا می شود. این خواسته ها را با مثالهایی برای شما توضیح می دهم.
1- حس حمایت
مردها در مواقع سختی نیاز به یک پشتیبان دارند. پروفسور دیوید گیونس نویسنده کتاب “نشانه های عاشقی” معتقد است درصورتی که شما برای او نقش یک حامی و پشتیبان را داشته باشید برایش رضایت بخش است و حس خوبی را به او منتقل می کند. نه تنها نباید دربرابر او بی تفاوت باشید و از هرگونه کمکی دریغ کنید بلکه حتی باید آغوش خود را برای کمک به او باز کنید. بنابراین به او برای انرژی دوباره و متعهد بودن در کارهایش فرصت دهید و پس از بهبود وضعیت روحیش از او تشکر کنید. این کارهای کوچک می تواند از او یک قهرمان بسازد.
به او کاری برای انجام دادن بدهید: از او بخواهید تا چیزی را تعمیر کند. با این کار، احساس موفقیتش افزایش می یابد.
نظر او را بخواهید: حتی اگر به انتخاب و سلیقه خودتان می خواهید کاری را انجام دهید، از او نظر سنجی کنید و نظر او را هم بپرسید.
گاهی اوقات لباسهای او را بپوشید: این نشان می دهد که شما او را از بین چندین مرد انتخاب کرده اید و او را قبول دارید.
#ادامه_دارد ...


@ravanshenasiravansabz
#همسرانه
‌‌‏#نشانه_های_عشق_شدید
(مردان به زنان)

سعی می کند آراسته باشد.

اگر مردی عاشق شما باشد، وقتی قرار است شما را ببیند به خودش می‌رسد و دوست ندارد شما او را خسته و نامرتب ببینید همان‌‌طور که خودش هم دوست ندارد شما خسته و نامرتب باشید. مردی که سعی می‌کند در کنار شما بی‌عیب و نقص به نظر بیاید حتما شما را خیلی دوست دارد و برای شما ارزش قائل است و همیشه بهترین‌ها را برای‌تان فراهم خواهد کرد. چون آرامش و آسایش شما برایش مهم است به‌خصوص در مواقعی که قرار است به دیدار دوستان یا اقوامش بروید، او سعی می‌کند طوری لباس بپوشد که شما راضی باشید.
اینها همه از نشانه‌های دوست داشتن به روش مردانه است.

#ادامه_دارد...

📎کانال روانشناسی زندگی 👇
JOIN➡️ @ravanshenasiravansabz
https://telegram.me/joinchat/Ah9L7zwDL8etZgyGoChW0g
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی 👈قسمت سوم نجمه سرش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت: -میخوای زن احمد بشی؟ به پام نگاه کردم و گفتم: -با وجود این پا ،مگه چاره دیگه ای دارم؟ نجمه انگشتش رو به استخوان برامده پام کشید و گفت: -ابجی قول میدم درسم رو بخونم و دکتر بشم...خودم درستش میکنم!…
#روانشناسی
👈قسمت چهارم
عمه احمد به اقام نگاه کرد و گفت:
-‌خیالتون راحت باشه،بین کلی دختر ،احمد فقط و فقط گفت شریفه رو میخوام ،پس یقین بدونید جای شریفه جان رو چشمهامونه!
زبون ریختن عمه احمد دیدن داشت خوب مجلس خواستگاری رو تو دست گرفته بود...اقام به من نگاهی انداخت و گفت:
-پس مبارکه!
مبارک باد اقام از هزاران هزار تسلیت برای من غم انگیز تر بود...اقام چشمهاش رو از من دزدید و به نقطه ای بیرون از در اتاق خیره شد...
با صدای دست و کِل کشیدنهای عمه های احمد، نجمه سراسیمه به اتاق اومد و با تعجب به جمع نگاه کرد!!!
اقام نگاهی به نجمه کرد و گفت:
-بشین بابا...برو کنار خواهرت بشین...
نجمه کنارم نشست و دستش رو از زیر چادر رو پای دردناکم گذاشت...
عادتش بود هر وقت که درد یا غصه ای داشتم دستش رو به روی پام میگذاشت تا حالم بهتر بشه...
نجمه اروم کنار گوشم گفت:
-آقا رو نگاه کن...انگار چشمهاش خیسه!
به سمت اقام برگشتم،نجمه راست میگفت انگار گریه کرده بود...سر در نمیاوردم اگه راضی به شوهر دادنم نبود چرا قبول کرد عمه احمد انگشتر تو دستم کنه؟!...
به انگشتر جرم گرفته بی رنگ و روی تو دستم نگاه کردم و تو دلم گفتم((‌این وصلت فقط واسه بستن در دهن مردمه))!!!
نجمه دستم رو تو دستش گرفت و به انگشترم نگاه کرد...بهش نگاه کردم تا نظرش رو بدونم...نجمه چینی به بینیش انداخت و رویش رو از دستم گرفت...میدونستم از نشون خوشش نیومده ...
عمه وسطی احمد در گوش مادرم چیزی گفت که باعث شد لپهای مامانم گل بندازه...
مادرم از جایش بلند و شد و جلوی پای اقام نشست ،مادرم در گوش اقام چیزی گفت و منتظر جوابش شد...
میدونستم دوباره برای کاری کسب تکلیف میکنه...
اقام سری تکان داد و بلند گفت:
-‌هر جور خودتون میدونید...دیگه این چیزها زنونه است و به من و احمد اقا دخلی نداره!
نجمه در گوشم گفت:
-قیافه عمه چاقالوی احمد رو ببین...انگار دارن کیلو کیلو قند فریمان تو دلش اب میکنن...همش زیر سر اینه الهی خدا به سر بچه هاش بیاره...
صدای پچ پچ نجمه اخم مادرم رو تو هم برد...اروم به پهلوش زدم تا ساکت بشه...
عمه کوچکتر احمد پشت چشمی برای نجمه نازک کرد و گفت:
-خواهر عروسمون چی میگه که ما نامحرمیم و نباید بشنویم؟
نجمه گره روسریش رو سفت کرد و گفت:
-هیچی...یک حرفی بود که فقط باید به خودش میگفتم!!!
خواهر کوچکم شمشیرش رو از رو بسته بود تا حامی دل من بشه...
مادرم اخمی به نجمه کرد تا مراقب حرف زدنش باشه...
عمه بزرگتر احمد به من لبخندی زد و گفت:
-انشا... تا اخر این ماه میبریمت...البته اگه شما امادگیش رو داشته باشید...
آقام سری به نشانه موافقت تکان داد و به من نگاه کرد!
احمد نیز سکوت طولانیش رو شکست و گفت:
گوشه حیاط دو تا اتاق ساختم...سهم طلعت هم دو اتاق تو در توست...
از اینکه میخواست خودش رو عادل نشون بده لبخند تلخی زدم و تو دلم گفتم((اگه تو کل زندگی اینطوری باشی مردی نه همین اول بسم ا...))

#ادامه دارد
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی #بانوی_دوم 👈قسمت هفتم مادرم راضی نبود همراهش به خونه احمد برم اما وقتی رضایت اقام رو دید از ترسش چیزی نگفت ... دل تو دلم نبود...مادرم در خونه احمد رو زد و به کنار ایستاد...نجمه آروم در گوشم گفت: -خدا کنه چشم تو چشم طلعت نشیم! از واکنشهای مادرم…
#روانشناسی
#بانوی_دوم
👈قسمت هشتم
با تموم شدن کارمون احمد هم به حیاط اومد...
زنبیل رو زیر چادرم زدم و از اتاقم خارج شدم...احمد به جلو اومد و گفت:
-تموم شد؟
چادرم رو کمی جلو کشیدم و گفتم:
-بله!!!
احمد تو یک قدمیم ایستاد و گفت:
-پس خسته نباشید...
لبخندی از خجالت به روی لبهام اومد و سرم رو به زیر انداختم...
مادرم در اتاق رو بست و گفت:
-احمد اقا ما فردا دوباره میایم...اگه میشه خونه باشید و کمک اقای شریفه کنید...
احمد دستش رو به روی چشمهایش گذاشت و گفت :
-چشم...منتظرتونم!
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و تو دلم گفتم((خدا کنه همیشه اینطوری باشی نه فقط همین اول کار!!!))
با نیشگونی که نجمه از پشت کمرم گرفت ناخوداگاه نگاهم به سمت پنجره اتاق طلعت کشیده شد...
طلعت گوشه پرده رو کنار زده بود و به ما نگاه میکرد!
با دیدن نگاه خصمانه طلعت ،لبخند شرمگینم رفته رفته جایش رو به لبخند تلخی داد..
تو دلم گفتم((شریفه به این نگاه ها عادت کن...تو توی این خونه تنها نیستی تو هوویی داری که چشم دیدنت رو نداره!!!))
*******
کنار ایستاده بو
دم تا احمد رختخواب هام رو به داخل اتاق ببره...
عمه های احمد به ترتیب سن کنار حیاط ایستاده بودن تا از ریز و درشت جهیزیه ام سر در بیارن!!!
نجمه در گوشم گفت:
-ابجی کاش اسپند داشتیم...میترسم این سه تا چشممون کنن!
لبهام رو گاز گرفتم تا نجمه مراقب حرف زدنش باشه...
آقام فرش دستبافتم رو به روی شونه اش گذاشت و وارد حیاط شد...
نجمه دوباره در گوشم گفت:
-ابجی اقا رو چشم نزنن؟!!!
از نگرانی های تمام نشدنی نجمه لبخندی زدم و گفتم:
-هیس...میشنون!
مادرم سماور رو زیر بغلش زده بود و به سمت اتاقم میبرد...
عمه کوچکتر احمد سکوت طولانیش رو شکست و گفت:
-نرگس خانم از قدیم رسم نبوده عروس رو واسه چیدن جهازش ببرن...شما اولین نفرید که دخترتون رو آوردید!
نجمه از پهلوم نیشگونی گرفت تا من رو متوجه کنایه عمه احمد کنه...
مادرم که از شدت خستگی عرق به پیشونی داشت با ناراحتی گفت:
-نه من راضی به اومدن شریفه بودم نه خودش...اقاش اصرار داشت بیاد!!!
نجمه که سعی میکرد تو تمام مدتی که اومدیم حرفی نزنه سکوتش رو شکوند و گفت:
-ما هم ندیدیم قبل از چیده شدن جهیزیه عروس کسی از فامیل داماد به تماشا بیاد!!!
مادرم به نجمه اخمی کرد تا دهنش رو ببنده...اما من از حاضر جوابیه نجمه خوشم اومد...هر چقدر من مراعات میکردم اون بر عکس من خوب بلد بود یکیشون رو چهارتا جواب بده!!!
******
تو تمام مدت رفت
و امد ما به حیاط و اتاق ،طلعت از اتاقش بیرون نیومد...اقام جلوی در اتاقم ایستاد و گفت:
-شریفه بیا بگو رختخواب ها رو کجا بزارم!!!
از اینکه اقام واسه کوچکترین کاری نظر من رو میپرسید احساس غرور میکردم...
لنگان لنگان از جلوی چشمهای سه عمه احمد گذشتم و به سمت اتاقم رفتم...به همت اقام و احمد وسایلم خیلی زود چیده شد...
موقع خداحافظی احمد دست اقام رو فشرد و گفت:
۰-خیلی زحمت کشیدین...راضی به این همه زحمت نبودم!!!
اقام نگاهی به من انداخت و بلند گفت:
-من هر کاری کردم واسه دخترم کردم...منتی هم سر هیچکس ندارم...خوشبختی شما ارزوی منه!!!
با حرفی که اقام زد نگاهم به سمت پنجره طلعت رفت...طلعت از گوشه پنجره به تماشای ما ایستاده بود ...با دیدنش سرم رو به نشونه سلام تکان دادم اما طلعت پرده رو کشید و به کنار رفت...
ادامه دارد...
#ادامه دارد
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
🌙🌟 #روانشناسی قسمت نهم نجمه شیرینی به دست وارد اتاق شد و گفت: -الان دیگه ارایشگرت میاد...جوراب سفیدم رو پوشیدم و گفتم:-نجمه خوبیه لباس عروسم به بلندیشه...دیگه پام معلوم نیست... نجمه جلوی پاهام نشست و گفت:-ابجی دیگه میری؟موهاش رو از زیر روسری بیرون کشیدم…
#روانشناسی
🌙🌟شبتون پر از ارامش

#بانوی_دوم
👈قسمت دهم
آقام دستم رو گرفت و گفت:
-بابا جان میدونم لیاقت تو بهترین زندگیه،ولی چیکار کنم که چرخ زمونه واسه من و تو نمیچرخه...احمد الان مرد توست...نبینم چون دلت به خواستنش رضا نبوده حرفش رو گوش نکنی...بابا جان میدونم زندگی با هوو اونم تو یک خونه سخته ولی میدونم تو طاقتش رو داری...از این به بعد بزرگتر و همه کاره تو احمد اقاست به حرفهاش گوش کن ...
اشکهای داغم رو پاک کردم و فقط تو جواب اقام یک چشم اروم گفتم...
احمد کنارم نبود...اون کنار حوض اروم اروم قدم میزد تا حرفهای بابا و دختری تموم بشه!!!
نجمه از زیر چادر عروسم کمرم رو گرفت و گفت:
-‌ابجی من امشب تشکت رو پهن میکنم و تا صبح از نبودت گریه میکنم...
با حرف نجمه لبهام شروع به لرزیدن کرد...به سمتش چرخیدم و محکم تو اغوش گرفتمش ،لپهای پرز دار دخترونه اش رو اروم بوسیدم و گفتم:
-نجمه ‌،مراقب اقا و مادر باش...باشه؟
نجمه با پشت استینش اشکش رو پاک کرد و گفت:-هستم...قول میدم حرفشون رو گوش کنم!مادرم کنار حوض نشسته بود و اروم اروم اشک میریخت...به سمتش رفتم و بغلش کردم...مادرم سرم رو میون دو دستش گرفت و گفت:-‌مادر میدونم تو صبوری و خانمی چیزی کم نداری ،فقط تو رو جون اقات با طلعت دهن به دهن نزار...نزار عمر و جوانیت با نیش زدن و نیش خوردن بگذره!!!صورت غرق به اشکش رو بوسیدم و فقط گفتم:
-چشم...خیالت راحت باشه!!!
اقام به سمت احمد رفت و گفت:
-دیگه دیر وقته ...خدا رو خوش نمیاد طلعت خانم تا این موقع تو خونه تنها باشه...
احمد نگاهی به من کرد و گفت:
-آماده ای بریم؟چادرم رو جلو کشیدم و گفتم
-بله،بریم.خداحافظی با اعضای خانواده ام دلم رو لرزوند ...احمد سرش رو به زیر انداخته بود تا شاهد اشکهای من و خانواده ام نباشه...
******
احمد در حیاط رو به داخل هول داد و گفت:
-بفرما...به داخل حیاط قدم گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم...احمد در اتاق رو باز کرد و گفت:
-برو داخل ،من یک سر اون ور میزنم و میام!!!
تو دلم گفتم((شریفه اماده باش همه چی شروع شد!))
*******
شب اول عروسیم تک و تنها تو اتاقم نشسته بودم و چشمم به در بود تا شوهرم بیاد!
با باز شدن در اتاقم قلبم به یکباره به زمین افتاد...
احمد با قیافه درهم وارد اتاق شد و روی رختخواب پهن شده کف اتاق دراز کشید...
احمد دستش رو به روی چشمهاش گذاشت و گفت:
-طلعت اصلا حالش خوب نیست...تا الان داشت گریه میکرد...شریفه تو بهش حق میدی؟
نمیدونستم چی بگم...سکوت کردم تا خودش هر برداشتی که دوست داره از سکوتم بکنه!!!
احمد به سمتم چرخید و گفت:
-خودت رو بزار جای اون...تو حاضری شوهرت رو امشب با یک زن دیگه تو یک اتاق در بسته ببینی؟
از سوالش لبهام رو گاز گرفتم و سرم رو به زیر انداختم...
احمد از جایش بلند شد و به سمتم اومد...کنار پایم نشست و گفت:
-شریفه؟
تو چشمهاش نگاه کردم و اروم گفتم:
-بله؟
احمد دستش رو تو موهام کرد و گفت:
-طلعت امشب بیشتر از هر شب غصه داره...نمیدونم چطوری اروم میشه ولی میدونم اینجا بودنم حالش رو بدتر میکنه...
احمد با زبون بی زبونی میخواست بهم بفهمونه که به رفتنش رضایت بدم!!!
تای پتو رو باز کردم و گفتم:
-برو...
احمد از رو زمین بلند شد و گفت:
-‌میدونستم نه نمیگی ...مراقب خودت باش!شبت بخیر

#ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی ‍ 🌙🌟شبتون پر از ارامش #بانوی_دوم 👈قسمت دهم آقام دستم رو گرفت و گفت: -بابا جان میدونم لیاقت تو بهترین زندگیه،ولی چیکار کنم که چرخ زمونه واسه من و تو نمیچرخه...احمد الان مرد توست...نبینم چون دلت به خواستنش رضا نبوده حرفش رو گوش نکنی...بابا جان میدونم…

#روانشناسی
#بانوی_دوم
👉قسمت یازدهم

صبح زود با صدای در از خواب پریدم...
احمد تو تاریکی وارد اتاق شد و به جلوی آینه رفت..سریع روی زمین نشستم و سلام کردم...
احمد به سمتم چرخید و گفت:
-‌چرا بیدار شدی؟بخواب هنوز هوا تاریکه...
پام رو مالیدم و گفتم:
-هنوز چای دم نکردم...تا شما یک اب به سر و صورتتون بزنید من صبحونه رو آماده میکنم...
احمد کنارم رو تشک نشست و گفت:
-صبحونه اون طرف خوردم...تو بخواب...
تو دلم گفتم((شریفه خانم ،طلعت بانو زرنگ تر از این حرفهاست که بزاره شوهرش بدون صبحونه پایش رو از در بیرون بزاره!!!!))
********
حوصله ام حسابی سر رفته بود...خونه ام از تمیزی عین آینه برق میزد هیچ کاری نداشتم انجام بدم...به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم...دلم نمیخواست تو خونه خودم احساس غریبی کنم...به باغچه بی اب و علف کنج حیاط نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... سنگینی نگاه طلعت رو از پشت پنجره حس میکردم،اما خودم رو به ندیدن زدم و با کاسه ای بزرگ به باغچه اب دادم...
طلعت در اتاقش رو باز کرد و به حیاط اومد...
دوباره کنار حوض نشستم و بهش سلام دادم...طلعت حضور من رو ندید کرد و به سمت در حیاط رفت...با بیرون رفتنش نفسی از روی اسودگی کشیدم و با دقت به کل حیاط نگاه کردم...دلم برای حیاط خونه خودمون تنگ شده بود...دستم رو تو اب حوض کردم و از لبه حوض بلند شدم...با بلند شدنم طلعت هم در رو باز کرد و به داخل حیاط اومد...بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم و به داخل اتاقم رفتم...همین که در رو بستم طلعت از تو حیاط با صدای بلند گفت:
-مادرم و خواهرهام قراره اینجا بیان...از اتاقت بیرون نیا...فهمیدی؟از حرفش خیلی ناراحت شدم...سرم رو از در بیرون بردم و گفتم:
-من به تو و خانوادت کاری ندارم...من سرم به کار خودمه!!!طلعت اخمی کرد و به اتاقش رفت!
*****
از گوشه پرده به طلعت و خانواده اش نگاه کردم...همگی رو تخت گوشه حیاط نشسته بودن ...چادر به سر کردم تا به نانوایی برم...
از در که خارج شدم همه نگاه ها به سمتم چرخید...سلام ارومی دادم و دمپاییم هام رو پا کردم...مادر طلعت که موهای یک دست سفیدی داشت جواب سلامم رو داد و گفت:
-دختر بیا اینجا ببینمت...
دلم نمیخواست برم...اما گوش ندادن به حرفش رو بی احترامی میدیدم...اروم اروم به سمت تخت رفتم و دوباره سلام دادم...
مادر طلعت دستم رو گرفت و گفت:
-‌چند سالته؟از سوال بی موردش تو فکر رفتم و با تردید گفتم:
-نوزده...مادرش نگاهی به طلعت انداخت و گفت:-خیلی بچه است...
طلعت اخم هایش رو بیشتر تو هم کشید و چیزی نگفت...خواهر طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:-‌طلعت ۳۳سالشه...یعنی از تو خیلی بزرگتره...احترامش رو حفظ کن تا احترامت حفظ بشه...اگه بخوای هوو بازی واسه طلعت در بیاری ،احمد دو روزه دُمت رو قیچی میکنه و میفرستت خونه بابات!
از حرف خواهر طلعت اخمی کردم و گفتم :
-‌من برای کسی احترام میزارم که اونم احترام بزاره...من کاری به خواهر شما ندارم ...
خواهر طلعت نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-‌چه زبونی هم داره...بیچاره طلعت !!!
چادرم رو محکم گرفتم و به سمت در حیاط رفتم تا شاهد برخوردهای بدشون نباشم...
#ادامه دارد
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت دوازدهم #بانوی_دوم نانهای سنگک رو لای سفره گذاشتم و به سراغ آب دوغ رفتم...دعا دعا میکردم احمد شام سبکم رو دوست داشته باشه... اب دوغ رو پر از کشمش و گردو کردم تا به دل احمد بشینه... هوا کم کم در حال تاریک شدن بود...صدای خنده های طلعت و خانواده…

#روانشناسی
بانوی دوم

#قسمت_سیزدهم

از پشت پرده نگاهم به اتاقهای طلعت بود...تازه میفهمیدم چرا نگاهش پی من و اتفاقات دور و اطرافمه!!!
از بیکاری به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم...
از اینکه نادیده گرفته میشدم دلخور بودم...
به اسمون چشم دوختم و تو دلم گفتم((یعنی میشه یک روزی احمد منم اندازه یا حتی بیشتر از طلعت دوست داشته باشه؟؟؟!!!))از حرف خودم لبخندی زدم و به صداهای داخل اتاق طلعت گوش دادم...
صدای احمد از همه بلندتر بود...دلم میخواست احمد تنهاییم رو ببینه...برای همین از کنار حوض بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم...از عمد پاهام رو به روی زمین میکشیدم تا سر و صدا درست بشه!!!
چندباری طول و عرض حیاط رو راه رفتم اما خبری از احمد نبود...
وقتی دیدم محلم نمیزاره...با پارچ مسی به باغچه بی گل و گیاه کنج حیاط اب دادم ...
از صدای شر شر اب و برخورد پارچ به لبه حوض احمد به حیاط اومد...
خودم رو به ندیدنش زدم و به سمت اتاق راه افتادم...
احمد از پشت سر دستم رو گرفت و گفت:
-چیکار میکنی؟این موقع شب به باغچه اب میدی؟
از تماس دستش با دستم حس خوبی پیدا کردم...دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم تا بفهمه ازش دلخورم...
احمد پشت سرم به اتاق اومد و گفت:
-اگه از دستم ناراحت باشی حق داری...من این دو شب اصلا به تو توجهی نداشتم ولی میگی چیکار کنم؟از یک طرف نگران طلعتم از طرف دیگه دلم با توست!!!
سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:
-‌من که چیزی نگفتم!!!
احمد به جلو اومد و گفت:
-زبونت نمیگه اما چشمهات...امان از دست چشمهات شریفه!!!
از تعریفش لبخند شرمگینی زدم و فوری پای سماور نشستم...
احمد کنارم نشست و گفت:
-چای داری؟
به سماور خاموشم اشاره کردم و گفتم:
-نه!!!روشنش کنم؟
احمد لبخندی زد و گفت:
-سماور خانم خونه باید از صبح تا شب روشن باشه...موقعی باید خاموش بشه که مردش میخوابه!!!
*******
مادرم کاسه آش رو به
دستم داد و گفت:
-واسه طلعت ببر...
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:
-نمیبرم...مگه اون چیزی برای من میاره که حالا من ببرم؟!!!
مادرم ظرف رو از تو دستهام گرفت و گفت:
-جواب بدی رو که با بدی نمیدن...اصلا نمیخواد ببری، خودم میبرم...
از ترس بی احترامی طلعت با مادرم سریع کاسه رو برداشتم و گفتم:
-خودم میبرم!!!
مادرم کشک رو به روی آش بیشتر ریخت و گفت:
-دستت درد نکنه مادر...تو خوب باش بزار مهرت به دلش بیفته!!!
از برخورد بد طلعت مطمئن بودم...برای همین به نجمه چشمک زدم تا اون آش رو برای طلعت ببره!!!
نجمه از خدا خواسته بلند شد و گفت:
-‌ابجی بده من ببرم!!!
کاسه رو به دستش دادم و گفتم:
-بیا...دو تا اروم به در اتاقش بزن تا بیاد بیرون!!!
از پشت پنجره شاهد حرفهای طلعت با نجمه بودم!!!
نجمه کاسه به دست وارد اتاق شد و گفت:
-قبول نکرد...گفت آش دوست ندارم!!!
با تعجب به نجمه نگاه انداختم و گفتم:
-تو چی گفتی؟
نجمه به مادر نگاهی انداخت و گفت :
-من ؟من هیچی نگفتم!!!
میدونستم از ترس مادرم دروغ میگه!!!
مادرم با دلخوری گفت:
-اگه الان شریفه اینکار رو کرده بود تو حیاط گیس و گیس کشی راه می انداخت اما ما نجابت میکنیم و چیزی نمیگیم!!!
نجمه که حسابی عصبی بود با تردید گفت:
-یک چیزی بگم دلتون خنک بشه؟
میدونستم جواب دندونشکنی به طلعت داده ...خودم رو مشتاق نشون دادم و گفتم:
-چی گفتی؟
نجمه از مادرم فاصله گرفت و گفت:
- وقتی گفت آش دوست ندارم تو جوابش گفتم بهتر ،عوضش خودم یک کاسه بیشتر میخورم!!!
از حرف نجمه به زیر خنده زدم و گفتم:
-‌واقعا گفتی؟
نجمه که از خنده من دلش قرص شده بود گفت:
-به جون آقا گفتم...اونم در رو محکم به رویم بست!!!

#ادامه دارد...
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی بانوی دوم #قسمت_سیزدهم از پشت پرده نگاهم به اتاقهای طلعت بود...تازه میفهمیدم چرا نگاهش پی من و اتفاقات دور و اطرافمه!!! از بیکاری به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم... از اینکه نادیده گرفته میشدم دلخور بودم... به اسمون چشم دوختم و تو دلم گفتم((یعنی…
#روانشناسی
👈قسمت چهاردهم
#بانوی_دوم
با نجمه حیاط رو اب پاشی کرده بودیم تا برای عصر خنک بشه...
چندین بار طلعت به پشت پنجره اومد و ما رو نگاه کرد...دلم میخواست بیاد پیش ما ،اما من روی دعوت کردنش رو نداشتم ...
نجمه پاچه های شلوارش رو کمی بالا زده و پاهاش رو داخل اب کرده بود...
مادرم با عصبانیت از نجمه خواست تا از تو حوض بیرون بیاد،نجمه با پاهاش اب رو به جلو و عقب فرستاد و گفت:
-مادر اینجا که دیگه همسایه کفتر باز ندارن...خونه خودمون باید حواسمون به در و دیوار باشه اینجا که اینطور نیست...
به مادرم اشاره کردم راحتش بزاره...
برشی به هندوانه زدم و تکه ای از اون رو به دست نجمه دادم...نجمه با دستش کمی آب به سمتم پاشید ...برای جبران کارش منم اب به رویش پاشیدم...با کار من ،نجمه وسط حوض ایستاد و بی وقفه به سمتم اب پاشید...از ذوق نجمه به سر ذوق اومدم و منم به حوض رفتم...مادرم مرتبا به پشت دستش میزد و من رو از اب بازی منع میکرد...میدونستم حضور طلعت باعث نگرانیه مادرمه!!!
خودم رو به نفهمی زدم و به یاد گذشته به آب بازیم با نجمه ادامه دادم...
از صدای خنده های بلند بلند من و نجمه ،طلعت به پشت پنجره اومده بود و از نزدیک به بازی ما نگاه میکرد...لباسهای خیسم حس خوبی بهم میداد...گرمای عصر تابستان برای من و نجمه دلچسب تر شده بود!!!
با صدای در زدن دست از آب بازی برداشتم و فوری از حوض بیرون اومدم...
مادرم به سمت در رفت تا در رو باز کنه...
با صدای یاا... گفتن احمد نگاهی به خودم کردم...عین موش اب کشیده شده بودم...
احمد جلوی در ایستاده بود و با تعجب به من و نجمه نگاه میکرد...حس دختر بچه ای رو داشتم که منتظر تنبیه از جانب پدرشه!!!سرم رو به زیر انداختم و اروم سلام کردم...
طلعت به حیاط اومده بود تا از نزدیک رفتار احمد رو ببینه...تو دلم اسم خدا رو صدا میزدم تا احمد جلوی مادرم و طلعت دعوام نکنه...
احمد به جلو اومد و گفت:
-شریفه؟اب بازی کردی؟از اینکه عین بچه ها به کارم اعتراف کنم بیزار بودم...سرم رو به زیر انداختم و چیزی نگفتم...احمد گوشه روسریم رو تو دستش گرفت و با چلوندنش به میزان خیسی لباسهام پی برد...لباسهام از شدت خیسی سنگین شده بود...منتظر واکنش سخت احمد بودم...اما احمد لبخندی بهم زد و گفت:
-برو لباسهات رو عوض کن...سرما میخوری...
ناخوداگاه نگاهم به سمت طلعت کشیده شد...شاید اونم منتظر برخورد بد احمد با من بود...
******
مادرم دیس پلو رو تو سینی گذاشت و گفت:
-‌بیا ...این رو ببر برای طلعت خانم...
احمد نگاهی به من انداخت و گفت:
-نیازی نیست...اون تا الان شامش رو خورده!!!
آقام تو بشقاب خودش پلو ریخت و گفت:
-‌ببر بابا جون،حتی اگه شام هم خورده باشه وظیفه ماست که سهمش رو ببریم...
از رو ناچاری بلند شدم و سینی رو از مادرم گرفتم...نجمه اشاره کرد که سینی رو بهش بدم...اما میترسیدم احمد ناراحت بشه...
طلعت در اتاق رو باز کرد و بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد...سینی رو به دستش دادم و گفتم:
-برای شماست...طلعت نگاهی به سینی کرد و گفت:-من خیلی وقته شام خوردم...نمیخوام ببرش...حدس میزدم قبول نکنه...نجمه پشت پنجره ایستاده بود و نگاهمون میکرد...
در اتاق رو باز کردم و سینی رو به نجمه دادم... مادر و آقام چیزی به رویم نیاوردن اما احمد ناراحت بود...کنار اقام نشستم و به بشقابم خیره شدم...احمد نگاهم کرد و گفت:
-چرا نمیخوری؟لبخندی زدم و مشغول خوردن شام شدم...گهگاهی نگاه احمد به من می افتاد اما زود نگاهش رو میگرفت...میدونستم از رفتار طلعت شرمزده است برای همین تو دلم کلی حرف اماده کردم تا تو تنهاییمون بهش بزنم...
*******
احمد به سقف خیره بود و حرفی نمیزد...حتی پلک هم نمیزد...سرم رو به روی بالشت قرمز گل مخملی گذاشتم و گفتم:
-به چی فکر میکنی؟احمد نفسی تازه کرد و گفت:-به تو!!!به سمتش چرخیدم و گفتم:
-به من؟‌چرا من؟احمد به سمتم چرخید و گفت:
-شریفه تو هنوز خیلی بچه ای خیلی...زوده خیلی چیزها رو بفهمی ولی بدون من خیلی دوستت دارم حتی بیشتر از جونم...
تو چشمهایش نگاه کردم و گفتم:
-اگه بچه ام چرا من رو انتخاب کردی؟
احمد دسته ای از موهایم رو برداشت و گفت:
-چون وقتی تو صف نانوایی دیدمت دلم لرزید....شریفه من دلم با طلعت نبود...اما همین که چشم برهم زدم ،دیدم طلعت زنم شده...مادر خدا بیامرزم طلعت رو میخواست ...اگه طلعت بچه دار میشد من هیچوقت تو رو نمیگرفتم چون بنده خدا هیچ کم و کسری برای من و زندگیم نذاشته...ولی چه کنم که اجاقش کوره و هیچوقت صاحب اولاد نمیشه...
ادامه دارد...
❤️
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z
#ادامه شب
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت شانزدهم #بانوی_دوم چراغ رو نفت کردم و وسط اتاق گذاشتم... احمد پارچه ای ضخیم به پشت در زد تا از ورود سرما به داخل اتاق جلوگیری کنه... دستهام از شدت سرما کرخت شده بود...دستهام رو به روی چراغ گرفتم تا کمی گرم بشه... احمد کنار چراغ نشست و گفت:…
روانشناسی#
قسمت هفدهم
داستان#بانوی_دوم

با گوشه قند شکن دوتا ضربه اروم به کله قند زدم ...برای اولین بار بود که تنهایی قند میشکستم...همیشه مادرم اینکار رو برای من انجام میداد اما شدت برف باریده انقدر زیاد بود که نه اونها میتونستن پیش من بیان نه من میتونستم اونجا برم...
با صداهایی که از تو حیاط میومد به پشت پنجره رفتم تا ببینم چه خبره...
طلعت و خواهرش وسط حیاط ایستاده بودن و حرف میزدن...
متوجه حرفهاشون نبودم اما میتونستم عصبانیتشون رو ببینم...
خواهر طلعت دست طلعت رو رد کرد و به سمت اتاق من اومد...
سریع زیر پنجره نشستم تا من رو نبینه...
با باز شدن در اتاقم قلبم به یکباره از جایش در اومد...
خواهر طلعت با  پاهای پر از برف بدون اینکه کفشهایش رو در بیاره به روی فرشم اومد و گفت:
-نمیخواستم پام رو تو اتاقت بزارم چون تو خواهرم رو بدبخت کردی چون زندگی خواهرم رو سیاه کردی ولی اگه نمیومدم خیلی خوش خوشانت میشد...
از لحن تند و رفتار پرخاشگرانه اش ایستادم و گفتم:
-مگه من چیکار کردم؟
خواهر طلعت پایین چادر گلی و برفیش رو از عمد تو اتاقم تکاند و گفت:
-‌خودت رو به نفهمی نزن...چرا حامله نمیشی؟؟؟نکنه تو هم اجاقت کوره؟؟؟نه تو اجاقت کور نیست تو میخوای احمد رو بکشونی سمت خودت تا احمد دل از طلعت بکنه و دو دستی به تو و زندگیت بچسبه...
از حرفهای بی رحمانه خواهر طلعت به خودم لرزیدم و گفتم:
-اصلا اینطور نیست...احمد خودش بچه نمیخواد...حتی صدای مادر و آقای خودمم در اومده ولی احمد زیر بار نمیره!!!
خواهر طلعت خنده ای تحویلم داد و گفت:
-دختر جون این حرفها رو به من که دخترم قد خودته نگو...من همسن مادرتم...خجالت بکش...بر عکس طلعت که فکر میکنه تو خیلی بچه ای من اینطور فکر نمیکنم اتفاقا من فکر میکنم تو خیلی زرنگ و اب زیر کاهی...تو کاری کردی که احمد قید بچه دار شدن رو بزنه...نمیدونم چی زیر گوشش خوندی، ولی بدون همین احمد آقا که از سر کار یک راست به سراغ تو میاد دلش واسه صدای یک بچه پر میکشه... اصلا تو رو گرفته که واسش بچه بزایی وگرنه مرض نداشت که با سی و هفت سال سن دو جا کار کنه تا خرج دو تا زندگی رو دربیاره!!!
تو دلم گفتم((دو جا؟...دو تا کار؟!!!))
نفسهام به شماره افتاده بود...دلم نمیخواست جلوی خواهر طلعت وا بدم...لبهای لرزونم رو بهم فشار دادم تا بغضم سر باز نکنه...
خواهر طلعت چادرش رو به زیر بغلش زد و گفت:
-تو زنی...اگه بخوای میتونی احمد رو راضی کنی...زودتر حامله بشو ،اگه بخوای این گوشت"" در ""باشه و اون یکی ""دروازه"" با عمه های احمد طرفی...
از اینکه میخواست من رو از عمه های احمد بترسونه عصبی شدم و گفتم:
-هر کاری دوست دارید بکنید...زندگی خودم به خودم مربوطه نه به هیچکس دیگه ای...
********
احمد روزنامه رو
به روی زمین گذاشت و گفت:
-چه خبر...چیه؟امشب زیاد کوک نیستی!!!
کنارش نشستم و گفتم:
-چرا بهم نگفتی دو جا کار میکنی؟؟؟
احمد از سوالم حسابی جا خورد و گفت:
-تو از کجا میدونی من دو جا کار میکنم؟طلعت چیزی بهت گفته؟جز طلعت کسی از این موضوع اطلاع نداره...
نمیدونستم چی بگم...از حرفم پشیمون بودم...نمیخواستم از خواهر طلعت و حرفهای صبحش چیزی به احمد بگم ولی هیچ جوره هم نمیتونستم حرفم رو ماست مالی کنم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-به طلعت سپرده بودم این حرف بین خودمون بمونه...چه زود لو داد...
نمیخواستم طلعت رو خراب کنم...برای همین گفتم طلعت چیزی نگفته ...
احمد اخمی کرد و گفت:
-نمیخواد طرفداریش رو بکنی جز طلعت کسی خبر نداره...
احمد از جایش بلند شد تا به اتاق طلعت بره...
سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
-به جون آقام طلعت نگفته...خواهرش بهم گفت...
ادامه دارد...

#ادامه داستان فردا ظهر
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
روانشناسی# قسمت هفدهم داستان#بانوی_دوم با گوشه قند شکن دوتا ضربه اروم به کله قند زدم ...برای اولین بار بود که تنهایی قند میشکستم...همیشه مادرم اینکار رو برای من انجام میداد اما شدت برف باریده انقدر زیاد بود که نه اونها میتونستن پیش من بیان نه من میتونستم…

#روانشناسی
قسمت هجدهم
#بانوی_دوم
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
-خواهرش؟کدوم خواهرش؟
از رو زمین بلند شدم و گفتم:
-همون که از همه بزرگتره...
احمد اخمی کرد و گفت:
-خواهرش اینجا بود؟
سرم رو به زیر انداختم و کل ماجرا رو تعریف کردم....
احمد طول و عرض اتاق رو راه میرفت و به حرفهام گوش میداد...بعد از تموم شدن حرفهام احمد جلیقه طوسی اش رو از رخت اویز برداشت و به سمت اتاق طلعت رفت...
دعا دعا میکردم دعواشون نشه...
پشت پنجره ایستاده بودم و به اتاق طلعت زل زدم...
بعد از یک ربع احمد به اتاقم اومد و گفت:
-از این به بعد هر کسی هر چی بهت گفت یک راست میای به خودم میگی فهمیدی؟
سرم رو به نشونه فهمیدن تکان دادم و سکوت کردم!
******
پیت نفت رو از گوشه حیاط برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم...طلعت از پشت سر دستم رو گرفت و گفت:
-فکر نمیکردم انقدر زود دُم در بیاری هنوز هیچی نشده میخوای بین من و احمد فاصله بندازی...
میدونستم منظورش چیه برای همین گفتم:
-من میخواستم مطمئن بشم احمد دو جا کار میکنه، برای همین حرف به خواهرت و حرفهاش کشیده شد وگرنه من دهن لق نیستم...
طلعت نیشخندی زد و گفت:
-به تو چه که احمد چندجا کار میکنه؟اون دو جا کار میکنه که سوگلیش خوب بخوره و خوب بپوشه!!!
از حرف طلعت حسابی رنجیدم ...تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-احمد فقط واسه من و زندگیم دو جا کار میکنه؟تو رو گشنه نگهداشته؟
طلعت نگاهی به رخت و لباسهام کرد و گفت:
-نه من رو گشنه نگه نداشته...اما همچین بریز بپاشهایی هم واسه من نمیکنه...
به جلیقه بافتنی تو تنم اشاره کردم و گفتم:
-اگه منظورت از بریز و بپاش جلیقه و رخت و لباسهامه باید بگم مادرم اینا رو بافته...
طلعت اخمی کرد و گفت:
-من به رخت و لباسهای تو کاری ندارم...به خبرکشی هات کار دارم...فکر نکن اگه از من خبر واسه احمد ببری بیشتر عزیز میشی...تو چون تازه عروسی برای اون تازگی داری چند وقت دیگه همه چی عین سابقش میشه ...
بحث کردن با طلعت رو بی فایده میدیدم...زبون من به درشت گویی نمیچرخید ...از طلعت و قیافه حق به جانبش روی برگردوندم و به سمت اتاقم راه افتادم...
طلعت از پشت سر با صدای نسبتا بلند گفت:
-احمد دلش برای بچه پر میکشه،ولی چون تو هنوز خیلی بچه ای و از عهده خودت برنمیای پا رو دلش گذاشته و میگه بچه نمیخوام!!!
*****
احمد تکه نونی برداشت و گفت:
-چرا چیزی نمیخوری؟
به بخار عدسی نگاه کردم و گفتم:
-من بچه میخوام...
احمد قاشقش رو تو کاسه انداخت و گفت:
-چی؟
با تردید گفتم:
-من بچه میخوام...من خیلی تنهام ...
احمد اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:
-باز چی شده؟...تا جایی که من میدونم تو خودتم زیاد به بچه دار شدن راضی نبودی حالا چی شده که ...
تو حرفش پریدم و گفتم:
-الان بچه میخوام...تو که نیستی در و دیوار این اتاق من رو میخوره...اگه یک بچه باشه سرم باهاش گرم میشه و کمتر دلتنگ میشم...
احمد از کنار سفره بلند شد و گفت:
-باز طلعت یا خانوادش چیزی گفتن؟
سریع میون حرفش پریدم و گفتم:
-‌نه ...من خودم دلم میخواد ،کسی چیزی نگفته...
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-حالا وقتش نیست...صبر کن ...
لبهام رو اویزون کردم و گفتم:
-نکنه چون سنم کمه میگی نه؟!!!...میترسی نتونم بچه رو تر و خشک کنم؟
احمد از جایش بلند شد و کنار پام نشست و گفت:
-نه...قبلا دلیلش رو گفتم...شریفه بس کن ...وقتی دلم به کاری رضا نیست اصرار نکن...
رویم رو ازش گرفتم و گفتم:
-باشه دیگه هیچی نمیگم...
احمد دستش رو به زیر چونه ام برد و گفت:
-نبینم قهر کنی...
به سمتش برگشتم و گفتم:
-قهر نیستم...
احمد چشمهام رو بوسید و گفت:
-افرین دختر خوب...نگران نباش مادرهم میشی ولی الان نه...الان زوده ...
*******
#ادامه دارد....
#ادامه شب
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی بیست و پنجم داستان#بانوی_دوم ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت: -بله...حامله ای... تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره... به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم: -به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!! ننه…
#روانشناسی
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم

از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد
نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرف
تم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو
ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت  شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...

ادامه دارد..
#ادامه
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ روزتون گرم از نگاه پرمهر خدا #روانشناسی قسمت بیست و هفتم داستان #بانوی_دوم ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت: -دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟ عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم: -من به کسی…
‍ شبتون پرازمحبت❤️
#روانشناسی
قسمت بیست و هشتم
داستان#بانوی_دوم

پرستار نبضم رو گرفت و گفت:
-میترسی؟
با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم:
-نه...شکم دومم هست!!!
پرستار همکارش رو صدا زد و گفت:
-آمادست ...ببرینش...
*****
طلعت کنار بالین
م نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد...
مادرم کنار طلعت نشست و گفت:
-اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!!
احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت:
-بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره...
طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت:
-هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!!
احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت:
-قشنگه مگه نه؟
طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت:
-خیلی...شبیه خودته!!!
احمد لبخندی به طلعت زد و گفت:
-شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن...
همه حواسم به طلعت بود...
نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم...
طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت...
مادرم با تعجب به احمد گفت:
-کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده...
*******
عمه بزرگتر احمد
پسرم رو تو بغلش گرفته بود و به خواهرهای دیگه اش نمیداد...
تو دلم گفتم((پس چرا شیرین رو عین توپ بهم پاس میدادید؟!!!))
عمه کوچکتر احمد با زیرکی محمد رو از خواهرش گرفت و گفت:
-خدا روشکر جنست جور شد!!!یکی دیگه بیاری بسه!!!از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!!!
طلعت پسرم رو از عمه احمد گرفت و گفت:
-تا این دو تا از اب و گل در نیان شریفه دیگه نباید بچه دار بشه...این طفلکی ها چه گناهی کردن که باید شیر سوز بشن!!!
از اینکه طلعت برای من تعیین تکلیف کنه بیزار بودم...نجمه پسرم رو از دست طلعت گرفت و به دستم داد و گفت:
-اتفاقا من به ابجیم گفتم واسه محمد سریع یک پشتوانه بیاره...پسر باید پشت داشته باشه!!!
نجمه به دروغ میگفت که چنین حرفهایی رو زده...‌میدونستم باز از رو دنده لج بلند شده تا طلعت و عمه های احمد رو سر جاشون بنشونه!!!
مادرم ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-بخور مادر...رنگ به رو نداری...
طلعت نگاهی تو ظرفم کرد و گفت:
-انقدر کاچی بهش ندین...محمد گرمیش میکنه ...
مادرم حرفی نزد اما نجمه قاشقی به دستم داد و گفت:
-اتفاقا عمه ام میگه کاچی برای زن زائو از هر قرص و دوایی واجب تره...چون هم درد رو بیرون میکشه هم به مادر و بچه اش قوت میده...
عمه بزرگتر احمد نگاهی به نجمه انداخت و گفت:
-ماشاا...،خوش به حال آقات با همچین دختری شکر خدا از خانمی و با شعوری چیزی کم نداری...
طلعت که در برابر نجمه و زبونش خلع سلاح شده بود از جایش بلند شد و با دلخوری اتاق رو ترک کرد!!!
******
کنار احمد نشسته
بودم و به حرفهای آقای رسول گوش میدادم...
رسول سرش رو تا آخرین حد پایین گرفته بود و به هیچکس و هیچ چیز جز گلهای قالی نگاه نمیکرد!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی آقام گذاشت و گفت:
-مغازه بزازی که مال خود رسوله!میمونه خونه که اگه شما اجازه بدین تو خونه خودم زندگی کنن تا ببینیم بعدش چی میشه!


#ادامه دارد..