روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و یکم #بانوی_دوم اقام دستش رو به روی زانوی احمد گذاشت و گفت: -انشاا...امسال دیگه نوه ام رو بغل میکنم...نه احمد آقا؟؟؟ احمد نگاهی به من انداخت و گفت: -چی بگم؟!!!...انشاا... خیلی فشار روی من و احمد بود هم خانواده من بی تاب نوه بودن هم…
#روانشناسی
بیست و دوم
داستان#بانوی_دوم
احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت:
-سبک شدی؟اینم زیارت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت:
-بعد از فارغ شدن هم میارمت...سه تایی میایم!!!
تکه ای از نون پر روغن زیر کباب کندم و گفتم:
-جمعه هفته بعد طلعت رو بیار...خیلی وقته از خونه در نیومده...
احمد تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-شریفه تو از طلعت بدت نمیاد؟
سوال سختی بود...گاهی وقتها ازش متنفر میشدم اما بیشتر موقع ها دلم به حالش میسوخت...اون گناهی نداشت من زن دوم بودم من رو سر اون اومده بودم پس باید بهش حق میدادم...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-بدم که نمیاد اما ازش دل خوشی هم ندارم...از اون باید بپرسی نه از من!!!
احمد ریحون دیگه به دستم داد و گفت:
-اون هم بعد یک مدت بهت عادت میکنه اصلا شاید این بچه دلیلی بشه واسه نرم شدن دلش...
*****
با شروع فصل آذر و بزرگ شدن شکمم دیگه از پس هیچکاری به تنهایی بر نمیومدم...
روزها نجمه بعد از مدرسه به کمکم میومد و تو کارها بهم کمک میکرد...
خواهر خوش سر زبونم دو تا خواستگار بازاری از هر جهت موجه داشت ...اما دل اقام به شوهر دادنش رضا نبود...منم راضی نبودم نجمه چشم و گوش بسته ام زود درگیر شوهر و زندگی متاهلی بشه...
نجمه با عصبانیت پارچ مسی رو کنار سماور کوبید و گفت:
-حقش بود دونه دونه موهاش رو میکشیدم تا گنده تر از دهنش حرف نزنه...
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-موهای کی؟چی میگی؟باز چی شده؟
نجمه دست به کمر شد و گفت:
-خواهر طلعت رو میگم...پرو پرو برگشته به من میگه تو چرا همش خونه ابجیتی؟...سر جهازیشی؟
دستم رو به روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-تو چی گفتی؟
نجمه سماور رو اب کرد و گفت:
-هیچی...چی بگم؟
بهش زل زدم تا با سنگینی نگام به حرف بیارمش...
نجمه کنار سماور نشست و گفت:
-البته هیچی هیچی هم که نه...بهش گفتم:
-خب پس لابد شما هم سر جهازی طلعتی که من رو هر روز اینجا میبینی!!!!!!!!!
از حرف نجمه به زیر خنده زدم طوری که دلم به لرزه در اومد...پاهام رو تو شکمم جمع کردم و گفتم:
-من نمیدونم این حاضر جوابی رو از کی یاد گرفتی...نه اقا انقدر زبون درازه نه مادر ...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-مگه بد گفتم؟خب اونم هر روز اینجاست که من رو میبینه...
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-هر کی هر چی دوست داره بگه...مهم احمدِ که اون بنده خدا از خداشه تو به کمک من میای!!!
****
صدای گریه بلند بلند طلعت باعث شد هراسان از خواب عصرگاهی بپرم...
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-کی گریه میکنه؟
نجمه کتابش رو بست و گفت:
-فکر کنم طلعته...
از رو زمین بلند شدم و گفتم:
-چرا؟برم پیشش ببینم چی شده؟
نجمه تو فکر رفت و گفت:
-نمیدونم...یک وقت نری سنگ رو یخت کنه!!!
ژاکت قهوه ایم رو تن کردم و گفتم:
-اشکال نداره ...شاید طوریش شده!!!
پشت در اتاق طلعت ایستادم و دو تا آروم به درش زدم...صدای گریه های بلند بلندش نمیگذاشت صدای من بهش برسه...دستگیره در با تردید پایین کشیدم و به داخل اتاقش رفتم...
طلعت عروسکی پارچه ای تو بغلش گرفته بود و های های گریه میکرد...
کنارش نشستم و گفتم:
-چی شده؟
طلعت روش رو برگردوند و گفت:
-کی گفت بیای تو اتاقم؟برو...
عروسک رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-واسه چی گریه میکنی؟
طلعت صورت خیس از اشکش رو با پایین پیرهن گلدارش پاک کرد و گفت:
-همینطوری...برو...
نجمه جلوی در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...بهش اشاره کردم بره...
طلعت عروسک رو از دستم گرفت و گفت:
-دل منم بچه میخواد...خسته شدم از بس شبم رو صبح کردم و هیچکس مادر صدام نزد...مگه من چه گناهی کردم که باید تا آخر عمر حسرت به دل بمونم؟
نمیدونستم چی بگم...حق داشت...حس جدیدی که تو وجودم شکل گرفته بود وصف نشدنی بود...دستم رو به روی دستش گذاشتم و گفتم :
-حکمت خدا بوده...من بچه تر از این حرفهام که نصیحتت کنم اما میدونم حتما خیری توش بوده که بچه ات نمیشه!!!
طلعت دستش رو با عصبانیت از زیر دستم بیرون کشید و گفت:
-چه خیری؟این اجاق کوری همش شر بود و شر...اول تو اومدی بعدش احمد رو از من دور کردی حالا هم که داری میزایی...از این خیر چی نصیب من شده؟؟؟
تو صورتش زل زدم و گفتم:
-من احمد رو ازت دور کردم؟
من که به حق خودم راضیم ...من که کاری به تو و زندگیت ندارم!!!
طلعت موهای پریشونش رو مرتب کرد و گفت:
-از وقتی اومدی یک خواب خوش واسه من نذاشتی...میدونم بعد از زاییدنت احمد همین نیمچه نگاه رو هم دیگه به من نمیکنه!!!
با سکوتم به طلعت اجازه دادم خوب دلش رو خالی کنه...بهش حق میدادم اما نمیتونستم کاری کنم!!!
ادامه دارد...
❤️
بیست و دوم
داستان#بانوی_دوم
احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت:
-سبک شدی؟اینم زیارت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت:
-بعد از فارغ شدن هم میارمت...سه تایی میایم!!!
تکه ای از نون پر روغن زیر کباب کندم و گفتم:
-جمعه هفته بعد طلعت رو بیار...خیلی وقته از خونه در نیومده...
احمد تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-شریفه تو از طلعت بدت نمیاد؟
سوال سختی بود...گاهی وقتها ازش متنفر میشدم اما بیشتر موقع ها دلم به حالش میسوخت...اون گناهی نداشت من زن دوم بودم من رو سر اون اومده بودم پس باید بهش حق میدادم...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-بدم که نمیاد اما ازش دل خوشی هم ندارم...از اون باید بپرسی نه از من!!!
احمد ریحون دیگه به دستم داد و گفت:
-اون هم بعد یک مدت بهت عادت میکنه اصلا شاید این بچه دلیلی بشه واسه نرم شدن دلش...
*****
با شروع فصل آذر و بزرگ شدن شکمم دیگه از پس هیچکاری به تنهایی بر نمیومدم...
روزها نجمه بعد از مدرسه به کمکم میومد و تو کارها بهم کمک میکرد...
خواهر خوش سر زبونم دو تا خواستگار بازاری از هر جهت موجه داشت ...اما دل اقام به شوهر دادنش رضا نبود...منم راضی نبودم نجمه چشم و گوش بسته ام زود درگیر شوهر و زندگی متاهلی بشه...
نجمه با عصبانیت پارچ مسی رو کنار سماور کوبید و گفت:
-حقش بود دونه دونه موهاش رو میکشیدم تا گنده تر از دهنش حرف نزنه...
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-موهای کی؟چی میگی؟باز چی شده؟
نجمه دست به کمر شد و گفت:
-خواهر طلعت رو میگم...پرو پرو برگشته به من میگه تو چرا همش خونه ابجیتی؟...سر جهازیشی؟
دستم رو به روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-تو چی گفتی؟
نجمه سماور رو اب کرد و گفت:
-هیچی...چی بگم؟
بهش زل زدم تا با سنگینی نگام به حرف بیارمش...
نجمه کنار سماور نشست و گفت:
-البته هیچی هیچی هم که نه...بهش گفتم:
-خب پس لابد شما هم سر جهازی طلعتی که من رو هر روز اینجا میبینی!!!!!!!!!
از حرف نجمه به زیر خنده زدم طوری که دلم به لرزه در اومد...پاهام رو تو شکمم جمع کردم و گفتم:
-من نمیدونم این حاضر جوابی رو از کی یاد گرفتی...نه اقا انقدر زبون درازه نه مادر ...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-مگه بد گفتم؟خب اونم هر روز اینجاست که من رو میبینه...
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-هر کی هر چی دوست داره بگه...مهم احمدِ که اون بنده خدا از خداشه تو به کمک من میای!!!
****
صدای گریه بلند بلند طلعت باعث شد هراسان از خواب عصرگاهی بپرم...
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-کی گریه میکنه؟
نجمه کتابش رو بست و گفت:
-فکر کنم طلعته...
از رو زمین بلند شدم و گفتم:
-چرا؟برم پیشش ببینم چی شده؟
نجمه تو فکر رفت و گفت:
-نمیدونم...یک وقت نری سنگ رو یخت کنه!!!
ژاکت قهوه ایم رو تن کردم و گفتم:
-اشکال نداره ...شاید طوریش شده!!!
پشت در اتاق طلعت ایستادم و دو تا آروم به درش زدم...صدای گریه های بلند بلندش نمیگذاشت صدای من بهش برسه...دستگیره در با تردید پایین کشیدم و به داخل اتاقش رفتم...
طلعت عروسکی پارچه ای تو بغلش گرفته بود و های های گریه میکرد...
کنارش نشستم و گفتم:
-چی شده؟
طلعت روش رو برگردوند و گفت:
-کی گفت بیای تو اتاقم؟برو...
عروسک رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-واسه چی گریه میکنی؟
طلعت صورت خیس از اشکش رو با پایین پیرهن گلدارش پاک کرد و گفت:
-همینطوری...برو...
نجمه جلوی در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...بهش اشاره کردم بره...
طلعت عروسک رو از دستم گرفت و گفت:
-دل منم بچه میخواد...خسته شدم از بس شبم رو صبح کردم و هیچکس مادر صدام نزد...مگه من چه گناهی کردم که باید تا آخر عمر حسرت به دل بمونم؟
نمیدونستم چی بگم...حق داشت...حس جدیدی که تو وجودم شکل گرفته بود وصف نشدنی بود...دستم رو به روی دستش گذاشتم و گفتم :
-حکمت خدا بوده...من بچه تر از این حرفهام که نصیحتت کنم اما میدونم حتما خیری توش بوده که بچه ات نمیشه!!!
طلعت دستش رو با عصبانیت از زیر دستم بیرون کشید و گفت:
-چه خیری؟این اجاق کوری همش شر بود و شر...اول تو اومدی بعدش احمد رو از من دور کردی حالا هم که داری میزایی...از این خیر چی نصیب من شده؟؟؟
تو صورتش زل زدم و گفتم:
-من احمد رو ازت دور کردم؟
من که به حق خودم راضیم ...من که کاری به تو و زندگیت ندارم!!!
طلعت موهای پریشونش رو مرتب کرد و گفت:
-از وقتی اومدی یک خواب خوش واسه من نذاشتی...میدونم بعد از زاییدنت احمد همین نیمچه نگاه رو هم دیگه به من نمیکنه!!!
با سکوتم به طلعت اجازه دادم خوب دلش رو خالی کنه...بهش حق میدادم اما نمیتونستم کاری کنم!!!
ادامه دارد...
❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی بیست و دوم داستان#بانوی_دوم احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت: -سبک شدی؟اینم زیارت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت: -بعد از فارغ…
#روانشناسی
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گرفته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
احمد ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..
ادامه دارد....
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گرفته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
احمد ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..
ادامه دارد....
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و سوم #بانوی_دوم مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت: -برو آب بیار... نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت... احمد کنارم نشست و گفت: -شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!! چشمهام رو با بی میلی باز کردم و…
شبتون خدایے
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم
عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه...برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم
عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه...برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
شبتون خدایے #روانشناسی قسمت بیست و چهارم داستان#بانوی_دوم عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت: -خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد... احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت: -دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی…
#روانشناسی
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم
ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار نداشتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو زیر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه حیدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم
ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار نداشتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو زیر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه حیدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی بیست و پنجم داستان#بانوی_دوم ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت: -بله...حامله ای... تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره... به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم: -به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!! ننه…
#روانشناسی
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم
از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرفتم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...
ادامه دارد..
#ادامه
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم
از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرفتم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...
ادامه دارد..
#ادامه
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و ششم #بانوی_دوم از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت: -بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!! نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت…
روزتون گرم از نگاه پرمهر خدا
#روانشناسی
قسمت بیست و هفتم
داستان #بانوی_دوم
ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت:
-دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟
عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم:
-من به کسی نمیگم...اصلا قرار نیست بگم کسی کمکم کرده میخوام بگم زمین خوردم!!!
ننه به نجمه نگاه کرد و بهم گفت:
-دهنش قرصه؟
به نجمه نگاه کردم و گفتم:
-بگو که واسه خاطره ابجیت همه کار میکنی تا خیالش راحت بشه...
نجمه اشکش رو پاک کرد و گفت:
-آره قرصه!!!
ننه رو زمین درازم کرد و گفت:
-خیلی درد داره ...جیغ و هوار نکنی...
قلبم تند تند میزد...ننه کنارم نشست و گفت:
-چشمهات رو ببند و جلوی دهنت رو بگیر
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-چشمهات رو ببند...
ننه به نجمه گفت:
-برو بیرون...ابجیت از تو شرم داره...
نجمه کنارم دو زانو نشست و گفت:
-آبجی ،جون شیرین بلند بشو بریم...یادته دختر عمه آقا از شدت خونریزی مُرد؟تو رو خدا بلند بشو...
از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم:
میترسم...
****
احمد کنارم نشست و گفت:
-میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ...
پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم...
احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-شریفه با من اینکار رو نکن...
دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم...
احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت:
-شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟چه فرقی بین این و شیرین هست؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
-فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی...
احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
-این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟
تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم:
-حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟
تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟
به سقف خیره شدم و گفتم:
-عمه ات این رو گفت...اون گفت سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!!
احمد سریع رو تشک نشست و گفت:
-امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن...
از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم:
-یعنی تو اینطور نمیخوای؟
احمد دستهام رو گرفت و گفت:
معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟
تو دلم گفتم((شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...))
****
کنار حوض نشسته بودم تا نجمه ظرفها رو بشوره...نجمه موهای تو صورت اومده اش رو کنار زد و گفت:
-ابجی یک چیزی بگم؟
دست شیرین رو بوسیدم و گفتم:
-بگو...
نجمه با سر به زیری گفت:
-مادر رسول برای مادر پیغام فرستاده که نجمه رو میخواهیم...
تو فکر رفتم و گفتم:
-رسول ؟رسول کدوم بود؟
نجمه ظرفها رو رها کرد و کنارم نشست و گفت:
-همون که ته بازار مغازه بزازی داره!!!
از حرف نجمه خنده ی سر خوشانه ای کردم و گفتم:
-آهان ...همون که من همه پارچه هام رو ازش میخرم؟
نجمه سریع گونه ام رو بوسید و گفت:
-اره همونه...
شیرین رو کنار حوض نشوندم و گفتم:
-خب...حالا دلت باهاشه؟
نجمه وایی کشید و گفت:
-ابجی من و این حرفها؟فقط خواستم در جریان بزارمت وگرنه من که میخوام درسم رو بخونم!!!
چشمهای نجمه میدرخشید میدونستم تو دل خواهرم خبرایی شده اما نه میتونستم مخالفت کنم نه میتونستم به جلو هولش بدم...ترجیح دادم ساکت باشم تا ببینم تقدیر ،خواهرم رو تا کجا میکشونه...
ادامه دارد...
#روانشناسی
قسمت بیست و هفتم
داستان #بانوی_دوم
ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت:
-دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟
عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم:
-من به کسی نمیگم...اصلا قرار نیست بگم کسی کمکم کرده میخوام بگم زمین خوردم!!!
ننه به نجمه نگاه کرد و بهم گفت:
-دهنش قرصه؟
به نجمه نگاه کردم و گفتم:
-بگو که واسه خاطره ابجیت همه کار میکنی تا خیالش راحت بشه...
نجمه اشکش رو پاک کرد و گفت:
-آره قرصه!!!
ننه رو زمین درازم کرد و گفت:
-خیلی درد داره ...جیغ و هوار نکنی...
قلبم تند تند میزد...ننه کنارم نشست و گفت:
-چشمهات رو ببند و جلوی دهنت رو بگیر
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-چشمهات رو ببند...
ننه به نجمه گفت:
-برو بیرون...ابجیت از تو شرم داره...
نجمه کنارم دو زانو نشست و گفت:
-آبجی ،جون شیرین بلند بشو بریم...یادته دختر عمه آقا از شدت خونریزی مُرد؟تو رو خدا بلند بشو...
از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم:
میترسم...
****
احمد کنارم نشست و گفت:
-میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ...
پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم...
احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-شریفه با من اینکار رو نکن...
دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم...
احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت:
-شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟چه فرقی بین این و شیرین هست؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
-فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی...
احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
-این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟
تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم:
-حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟
تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟
به سقف خیره شدم و گفتم:
-عمه ات این رو گفت...اون گفت سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!!
احمد سریع رو تشک نشست و گفت:
-امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن...
از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم:
-یعنی تو اینطور نمیخوای؟
احمد دستهام رو گرفت و گفت:
معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟
تو دلم گفتم((شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...))
****
کنار حوض نشسته بودم تا نجمه ظرفها رو بشوره...نجمه موهای تو صورت اومده اش رو کنار زد و گفت:
-ابجی یک چیزی بگم؟
دست شیرین رو بوسیدم و گفتم:
-بگو...
نجمه با سر به زیری گفت:
-مادر رسول برای مادر پیغام فرستاده که نجمه رو میخواهیم...
تو فکر رفتم و گفتم:
-رسول ؟رسول کدوم بود؟
نجمه ظرفها رو رها کرد و کنارم نشست و گفت:
-همون که ته بازار مغازه بزازی داره!!!
از حرف نجمه خنده ی سر خوشانه ای کردم و گفتم:
-آهان ...همون که من همه پارچه هام رو ازش میخرم؟
نجمه سریع گونه ام رو بوسید و گفت:
-اره همونه...
شیرین رو کنار حوض نشوندم و گفتم:
-خب...حالا دلت باهاشه؟
نجمه وایی کشید و گفت:
-ابجی من و این حرفها؟فقط خواستم در جریان بزارمت وگرنه من که میخوام درسم رو بخونم!!!
چشمهای نجمه میدرخشید میدونستم تو دل خواهرم خبرایی شده اما نه میتونستم مخالفت کنم نه میتونستم به جلو هولش بدم...ترجیح دادم ساکت باشم تا ببینم تقدیر ،خواهرم رو تا کجا میکشونه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
روزتون گرم از نگاه پرمهر خدا #روانشناسی قسمت بیست و هفتم داستان #بانوی_دوم ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت: -دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟ عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم: -من به کسی…
شبتون پرازمحبت❤️
#روانشناسی
قسمت بیست و هشتم
داستان#بانوی_دوم
پرستار نبضم رو گرفت و گفت:
-میترسی؟
با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم:
-نه...شکم دومم هست!!!
پرستار همکارش رو صدا زد و گفت:
-آمادست ...ببرینش...
*****
طلعت کنار بالینم نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد...
مادرم کنار طلعت نشست و گفت:
-اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!!
احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت:
-بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره...
طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت:
-هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!!
احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت:
-قشنگه مگه نه؟
طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت:
-خیلی...شبیه خودته!!!
احمد لبخندی به طلعت زد و گفت:
-شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن...
همه حواسم به طلعت بود...
نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم...
طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت...
مادرم با تعجب به احمد گفت:
-کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده...
*******
عمه بزرگتر احمد پسرم رو تو بغلش گرفته بود و به خواهرهای دیگه اش نمیداد...
تو دلم گفتم((پس چرا شیرین رو عین توپ بهم پاس میدادید؟!!!))
عمه کوچکتر احمد با زیرکی محمد رو از خواهرش گرفت و گفت:
-خدا روشکر جنست جور شد!!!یکی دیگه بیاری بسه!!!از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!!!
طلعت پسرم رو از عمه احمد گرفت و گفت:
-تا این دو تا از اب و گل در نیان شریفه دیگه نباید بچه دار بشه...این طفلکی ها چه گناهی کردن که باید شیر سوز بشن!!!
از اینکه طلعت برای من تعیین تکلیف کنه بیزار بودم...نجمه پسرم رو از دست طلعت گرفت و به دستم داد و گفت:
-اتفاقا من به ابجیم گفتم واسه محمد سریع یک پشتوانه بیاره...پسر باید پشت داشته باشه!!!
نجمه به دروغ میگفت که چنین حرفهایی رو زده...میدونستم باز از رو دنده لج بلند شده تا طلعت و عمه های احمد رو سر جاشون بنشونه!!!
مادرم ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-بخور مادر...رنگ به رو نداری...
طلعت نگاهی تو ظرفم کرد و گفت:
-انقدر کاچی بهش ندین...محمد گرمیش میکنه ...
مادرم حرفی نزد اما نجمه قاشقی به دستم داد و گفت:
-اتفاقا عمه ام میگه کاچی برای زن زائو از هر قرص و دوایی واجب تره...چون هم درد رو بیرون میکشه هم به مادر و بچه اش قوت میده...
عمه بزرگتر احمد نگاهی به نجمه انداخت و گفت:
-ماشاا...،خوش به حال آقات با همچین دختری شکر خدا از خانمی و با شعوری چیزی کم نداری...
طلعت که در برابر نجمه و زبونش خلع سلاح شده بود از جایش بلند شد و با دلخوری اتاق رو ترک کرد!!!
******
کنار احمد نشسته بودم و به حرفهای آقای رسول گوش میدادم...
رسول سرش رو تا آخرین حد پایین گرفته بود و به هیچکس و هیچ چیز جز گلهای قالی نگاه نمیکرد!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی آقام گذاشت و گفت:
-مغازه بزازی که مال خود رسوله!میمونه خونه که اگه شما اجازه بدین تو خونه خودم زندگی کنن تا ببینیم بعدش چی میشه!
#ادامه دارد..
#روانشناسی
قسمت بیست و هشتم
داستان#بانوی_دوم
پرستار نبضم رو گرفت و گفت:
-میترسی؟
با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم:
-نه...شکم دومم هست!!!
پرستار همکارش رو صدا زد و گفت:
-آمادست ...ببرینش...
*****
طلعت کنار بالینم نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد...
مادرم کنار طلعت نشست و گفت:
-اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!!
احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت:
-بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره...
طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت:
-هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!!
احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت:
-قشنگه مگه نه؟
طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت:
-خیلی...شبیه خودته!!!
احمد لبخندی به طلعت زد و گفت:
-شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن...
همه حواسم به طلعت بود...
نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم...
طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت...
مادرم با تعجب به احمد گفت:
-کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده...
*******
عمه بزرگتر احمد پسرم رو تو بغلش گرفته بود و به خواهرهای دیگه اش نمیداد...
تو دلم گفتم((پس چرا شیرین رو عین توپ بهم پاس میدادید؟!!!))
عمه کوچکتر احمد با زیرکی محمد رو از خواهرش گرفت و گفت:
-خدا روشکر جنست جور شد!!!یکی دیگه بیاری بسه!!!از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!!!
طلعت پسرم رو از عمه احمد گرفت و گفت:
-تا این دو تا از اب و گل در نیان شریفه دیگه نباید بچه دار بشه...این طفلکی ها چه گناهی کردن که باید شیر سوز بشن!!!
از اینکه طلعت برای من تعیین تکلیف کنه بیزار بودم...نجمه پسرم رو از دست طلعت گرفت و به دستم داد و گفت:
-اتفاقا من به ابجیم گفتم واسه محمد سریع یک پشتوانه بیاره...پسر باید پشت داشته باشه!!!
نجمه به دروغ میگفت که چنین حرفهایی رو زده...میدونستم باز از رو دنده لج بلند شده تا طلعت و عمه های احمد رو سر جاشون بنشونه!!!
مادرم ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-بخور مادر...رنگ به رو نداری...
طلعت نگاهی تو ظرفم کرد و گفت:
-انقدر کاچی بهش ندین...محمد گرمیش میکنه ...
مادرم حرفی نزد اما نجمه قاشقی به دستم داد و گفت:
-اتفاقا عمه ام میگه کاچی برای زن زائو از هر قرص و دوایی واجب تره...چون هم درد رو بیرون میکشه هم به مادر و بچه اش قوت میده...
عمه بزرگتر احمد نگاهی به نجمه انداخت و گفت:
-ماشاا...،خوش به حال آقات با همچین دختری شکر خدا از خانمی و با شعوری چیزی کم نداری...
طلعت که در برابر نجمه و زبونش خلع سلاح شده بود از جایش بلند شد و با دلخوری اتاق رو ترک کرد!!!
******
کنار احمد نشسته بودم و به حرفهای آقای رسول گوش میدادم...
رسول سرش رو تا آخرین حد پایین گرفته بود و به هیچکس و هیچ چیز جز گلهای قالی نگاه نمیکرد!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی آقام گذاشت و گفت:
-مغازه بزازی که مال خود رسوله!میمونه خونه که اگه شما اجازه بدین تو خونه خودم زندگی کنن تا ببینیم بعدش چی میشه!
#ادامه دارد..
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
شبتون پرازمحبت❤️ #روانشناسی قسمت بیست و هشتم داستان#بانوی_دوم پرستار نبضم رو گرفت و گفت: -میترسی؟ با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم: -نه...شکم دومم هست!!! پرستار همکارش رو صدا زد و گفت: -آمادست ...ببرینش... ***** طلعت کنار بالینم نشسته بود…
#روانشناسی
قسمت بیست و نهم
#بانوی_دوم
نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد...
چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!))
اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و گفت:
-نجمه درسش خوبه...خیلی هم خوبه...دلم میخواد دخترم تا دیپلم گرفتن جلو بره...
آقای رسول کمی از چایش مزه مزه کرد و گفت:
-دخترهای منم درسشون خوب بود اما وقتی تو زندگی افتادن درس و مشق رو بوسیدن و گذاشتن کنار...
اقام نگاهی به رسول کرد و گفت:
-من به نجمه قول دادم که تا دیپلم کاری به کارش نداشته باشم...من اجازه دادم تو خونه خودم تا دیپلم جلو بره...حالا بیشتر درس خوندنش به من دیگه مربوط نیست اگه شوهر ایندش اجازه میده ،بخونه ولی حالا که شما طالب بردنش هستید باید قول بدید درسش رو تموم کنه...
هیچکس حرفی نمیزد...به پدر رسول نگاهی انداختم و زیر نظر گرفتمش...از ابروهای بهم گره خورده اش میتونستم بفهمم که دلش به درس خوندن خواهرم رضا نیست...
رسول هیچ حرفی نمیزد و اختیارش رو به دست اقا و مادرش داده بود...
اقای رسول استکان چای رو بی درنگ سر کشید و به آقام گفت:
- من که میگم دختر خوندن و نوشتن که یاد گرفت باید بمونه تو خونه تا یک بخت خوب نصیبش بشه و بره ...
با نگاهم اقام رو متوجه خودم کردم و ازش خواستم دست به سرشون کنه...
********
طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت:
-لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام...
با بی میلی گفتم:
-فردا خودم میبرمش...
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!!
دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند...
موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم:
-نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!!
طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت:
-باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ...
شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره...
با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم...
شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن...
*******
طلعت شیرین رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-برو خدارو شکر کن سرش به لبه حوض نخورده ...چقدر بهت گفتم تنهایی حمام نبرشون،گوش که نمیدی...
احمد پسرم رو کنار شیرین خوابوند و گفت:
-دکتر گفت اگه با سر زمین میخورد قطعا یک چیزیش میشد ...باید قربونی بدیم...
طلعت به مادرم نگاهی کرد و گفت:
-اگه شریفه لج نمیکرد و شیرین رو با من فرستاده بود الان بچه سالم بود و اینجوری بی جون و رنگ پریده تو رختخواب نمی افتاد...
با حرف هووی زیرکم احمد نگاه دلخورش رو بهم دوخت اما چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد!!!
*****
احمد پتو رو به روی محمد کشید و گفت:
-جلوی طلعت و مادرت چیزی بهت نگفتم تا بعدا حرف و حدیثی درست نشه...ولی تا کی میخوای با طلعت لج کنی؟اون بنده خدا میخواد کمک حالت باشه ولی تو زیر بار نمیری و بچه ها رو ازش پنهون میکنی...تا کی میخوای لج کنی؟اون زن دل شکسته است، کاری نکن آهش دامنت رو بگیره...
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-من کاری نکردم که آه کسی دنبالم باشه،من فقط میخوام خودم بچه هام رو بزرگ کنم ...همین...
ادامه دارد...
قسمت بیست و نهم
#بانوی_دوم
نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد...
چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!))
اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و گفت:
-نجمه درسش خوبه...خیلی هم خوبه...دلم میخواد دخترم تا دیپلم گرفتن جلو بره...
آقای رسول کمی از چایش مزه مزه کرد و گفت:
-دخترهای منم درسشون خوب بود اما وقتی تو زندگی افتادن درس و مشق رو بوسیدن و گذاشتن کنار...
اقام نگاهی به رسول کرد و گفت:
-من به نجمه قول دادم که تا دیپلم کاری به کارش نداشته باشم...من اجازه دادم تو خونه خودم تا دیپلم جلو بره...حالا بیشتر درس خوندنش به من دیگه مربوط نیست اگه شوهر ایندش اجازه میده ،بخونه ولی حالا که شما طالب بردنش هستید باید قول بدید درسش رو تموم کنه...
هیچکس حرفی نمیزد...به پدر رسول نگاهی انداختم و زیر نظر گرفتمش...از ابروهای بهم گره خورده اش میتونستم بفهمم که دلش به درس خوندن خواهرم رضا نیست...
رسول هیچ حرفی نمیزد و اختیارش رو به دست اقا و مادرش داده بود...
اقای رسول استکان چای رو بی درنگ سر کشید و به آقام گفت:
- من که میگم دختر خوندن و نوشتن که یاد گرفت باید بمونه تو خونه تا یک بخت خوب نصیبش بشه و بره ...
با نگاهم اقام رو متوجه خودم کردم و ازش خواستم دست به سرشون کنه...
********
طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت:
-لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام...
با بی میلی گفتم:
-فردا خودم میبرمش...
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!!
دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند...
موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم:
-نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!!
طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت:
-باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ...
شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره...
با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم...
شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن...
*******
طلعت شیرین رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-برو خدارو شکر کن سرش به لبه حوض نخورده ...چقدر بهت گفتم تنهایی حمام نبرشون،گوش که نمیدی...
احمد پسرم رو کنار شیرین خوابوند و گفت:
-دکتر گفت اگه با سر زمین میخورد قطعا یک چیزیش میشد ...باید قربونی بدیم...
طلعت به مادرم نگاهی کرد و گفت:
-اگه شریفه لج نمیکرد و شیرین رو با من فرستاده بود الان بچه سالم بود و اینجوری بی جون و رنگ پریده تو رختخواب نمی افتاد...
با حرف هووی زیرکم احمد نگاه دلخورش رو بهم دوخت اما چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد!!!
*****
احمد پتو رو به روی محمد کشید و گفت:
-جلوی طلعت و مادرت چیزی بهت نگفتم تا بعدا حرف و حدیثی درست نشه...ولی تا کی میخوای با طلعت لج کنی؟اون بنده خدا میخواد کمک حالت باشه ولی تو زیر بار نمیری و بچه ها رو ازش پنهون میکنی...تا کی میخوای لج کنی؟اون زن دل شکسته است، کاری نکن آهش دامنت رو بگیره...
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-من کاری نکردم که آه کسی دنبالم باشه،من فقط میخوام خودم بچه هام رو بزرگ کنم ...همین...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و نهم #بانوی_دوم نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد... چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!)) اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و…
#روانشناسی
قسمت سی ام
#بانوی_دوم
احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت:
-گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟
با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-من به زیارت رفتن شما کاری ندارم ،من میگم بچه هام رو کجا میبرید؟محمد شیر خشک دوست نداره ...شیرین بهونه میگیره ...
احمد صورت تپلی محمدم رو بوسید و گفت:
-پسرم آقاست...امروز شیر خشک خورش میکنم تا قدر مادرش رو بهتر بدونه...
هر چقدر تو حرفش نه میاوردم بازم گوشش بدهکار نبود...
طلعت چادر به سر جلوی در اتاقم ایستاد و به احمد گفت:
-من حاضرم بریم؟
احمد دست شیرین رو به دست طلعت داد و گفت:
-بریم...بیا شیرین رو تو بگیر محمدُ خودم میارم!!!
با رفتن بچه ها تو حیاط نشستم و بلند بلند گریه کردم...میترسیدم این مسافرت کوچک مقدمه ای بشه برای جدایی های بیشتر...
*******
طلعت خوشحال و خندان محمد رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-شریفه نمیدونی چطور شیر خشک میخورد...به احمد گفتم شیر خشک بخره...بچه لابد سیر نمیشه که انقدر قشنگ شیر خشک میخوره!!!
کفشهای شیرین رو از پاهاش در آوردم و گفتم:
-من که شیرم کم نیست!!!
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-این بچه که زبون نداره ،شاید شیرت سیرش نمیکنه که شبها بی قراری میکنه...باید میدیدی چطور بعد از شیر خوردن کیفش کوک بود و میخندید!!!
******
صدای گریه های محمد باعث شد احمد خودش رو به اتاقم برسونه...
محمد از شدت گریه قرمز شده بود...احمد که از شدت خواب چشمهاش نیمه باز بود محمد رو از تو بغلم گرفت و گفت:
-شاید دلش درد میکنه...بهش یکم نبات بده...
تا خواستم حرف احمد رو عملی کنم طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-این بچه سیر نمیشه...میگید نه نگاه کنید ،الان بهش شیر خشک میدم ببینید چطور تا صبح میخوابه و صداش در نمیاد!!!
حرف طلعت درست بود...محمد با خوردن شیر خشک آروم شد و خوابید...
حس میکردم تو بازی با طلعت بازنده ام...نگاه های مغرورانه طلعت من رو تو چشم احمد یک دختر بچه بی دست و پا نشون میداد...بعد از رفتن طلعت به اتاقش ،احمد با لحن پدرانه ای گفت:
-حاضری بچه خودش رو هلاک کنه اما حرف طلعت رو گوش ندی...شریفه ته این لجبازی ها هیچی نیست جز عذاب خودت و من و این طفل معصوم ها!!!
از حرف احمد قد یک کوه رنجیدم اون داشت خیلی زود وارد ماجراهای دو هوو میشد...دوست نداشتم اون خودش رو بین ما بندازه ،دوست داشتم کنار بمونه و کاری به ما نداشته باشه!!!
*****
نجمه روسریش رو با کلافگی از سرش در آورد و گفت:
-حیاطت شبیه کاروانسراها شده...کلی خاله خان باجی تو حیاط نشستن اینا کی هستن؟؟؟
سرم رو کنار بالشت محمد گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...فامیلای طلعتن...
نجمه رو صورت محمد خم شد و گفت:
-با نگاهشون ادم رو میخورن!!!حالا چی میخوان؟
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-اومدن مهمونی...طلعت بانو همه رو برای شام وعده گرفته ...اگه من این بریز بپاش ها رو میکردم قیامت راه می انداخت اما ما چیزی نمیگیم تا دل شکسته خانم بیشتر از این ترک برنداره!!!
نجمه از نیشِ تو کلامم چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
-چه دل پری داری ابجی...چیزی شده؟باز این هووی درازت چیکارت کرده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بدجور موی دماغم شده...انقدر خودش رو خوب نشون میده که کم کم داره باورم میشه من مقصرم!!!
نجمه کنار محمد دراز کشید و گفت:
-ابجی من همه این روزها رو پیش بینی میکردم...شاید بهم بخندی اما من میدونستم روزی طلعت همه کاره زندگیت میشه...ابجی به ظاهر مظلومش نگاه نکن اون اگه بخواد میتونه تو رو از زندگی خودش و احمد بیرون کنه!
ادامه دارد...
قسمت سی ام
#بانوی_دوم
احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت:
-گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟
با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-من به زیارت رفتن شما کاری ندارم ،من میگم بچه هام رو کجا میبرید؟محمد شیر خشک دوست نداره ...شیرین بهونه میگیره ...
احمد صورت تپلی محمدم رو بوسید و گفت:
-پسرم آقاست...امروز شیر خشک خورش میکنم تا قدر مادرش رو بهتر بدونه...
هر چقدر تو حرفش نه میاوردم بازم گوشش بدهکار نبود...
طلعت چادر به سر جلوی در اتاقم ایستاد و به احمد گفت:
-من حاضرم بریم؟
احمد دست شیرین رو به دست طلعت داد و گفت:
-بریم...بیا شیرین رو تو بگیر محمدُ خودم میارم!!!
با رفتن بچه ها تو حیاط نشستم و بلند بلند گریه کردم...میترسیدم این مسافرت کوچک مقدمه ای بشه برای جدایی های بیشتر...
*******
طلعت خوشحال و خندان محمد رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-شریفه نمیدونی چطور شیر خشک میخورد...به احمد گفتم شیر خشک بخره...بچه لابد سیر نمیشه که انقدر قشنگ شیر خشک میخوره!!!
کفشهای شیرین رو از پاهاش در آوردم و گفتم:
-من که شیرم کم نیست!!!
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-این بچه که زبون نداره ،شاید شیرت سیرش نمیکنه که شبها بی قراری میکنه...باید میدیدی چطور بعد از شیر خوردن کیفش کوک بود و میخندید!!!
******
صدای گریه های محمد باعث شد احمد خودش رو به اتاقم برسونه...
محمد از شدت گریه قرمز شده بود...احمد که از شدت خواب چشمهاش نیمه باز بود محمد رو از تو بغلم گرفت و گفت:
-شاید دلش درد میکنه...بهش یکم نبات بده...
تا خواستم حرف احمد رو عملی کنم طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-این بچه سیر نمیشه...میگید نه نگاه کنید ،الان بهش شیر خشک میدم ببینید چطور تا صبح میخوابه و صداش در نمیاد!!!
حرف طلعت درست بود...محمد با خوردن شیر خشک آروم شد و خوابید...
حس میکردم تو بازی با طلعت بازنده ام...نگاه های مغرورانه طلعت من رو تو چشم احمد یک دختر بچه بی دست و پا نشون میداد...بعد از رفتن طلعت به اتاقش ،احمد با لحن پدرانه ای گفت:
-حاضری بچه خودش رو هلاک کنه اما حرف طلعت رو گوش ندی...شریفه ته این لجبازی ها هیچی نیست جز عذاب خودت و من و این طفل معصوم ها!!!
از حرف احمد قد یک کوه رنجیدم اون داشت خیلی زود وارد ماجراهای دو هوو میشد...دوست نداشتم اون خودش رو بین ما بندازه ،دوست داشتم کنار بمونه و کاری به ما نداشته باشه!!!
*****
نجمه روسریش رو با کلافگی از سرش در آورد و گفت:
-حیاطت شبیه کاروانسراها شده...کلی خاله خان باجی تو حیاط نشستن اینا کی هستن؟؟؟
سرم رو کنار بالشت محمد گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...فامیلای طلعتن...
نجمه رو صورت محمد خم شد و گفت:
-با نگاهشون ادم رو میخورن!!!حالا چی میخوان؟
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-اومدن مهمونی...طلعت بانو همه رو برای شام وعده گرفته ...اگه من این بریز بپاش ها رو میکردم قیامت راه می انداخت اما ما چیزی نمیگیم تا دل شکسته خانم بیشتر از این ترک برنداره!!!
نجمه از نیشِ تو کلامم چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
-چه دل پری داری ابجی...چیزی شده؟باز این هووی درازت چیکارت کرده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بدجور موی دماغم شده...انقدر خودش رو خوب نشون میده که کم کم داره باورم میشه من مقصرم!!!
نجمه کنار محمد دراز کشید و گفت:
-ابجی من همه این روزها رو پیش بینی میکردم...شاید بهم بخندی اما من میدونستم روزی طلعت همه کاره زندگیت میشه...ابجی به ظاهر مظلومش نگاه نکن اون اگه بخواد میتونه تو رو از زندگی خودش و احمد بیرون کنه!
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت سی ام #بانوی_دوم احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت: -گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟ با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم: -من به زیارت رفتن شما کاری…
#روانشناسی
قسمت سی و یکم
#بانوی_دوم
احمد رادیو رو به روی طاقچه گذاشت و گفت:
رسول رو دیدم...انگار بدجور گلوش پیش آبجیت گیر کرده!!!
با تعجب گفتم:
-چطور؟
احمد زیر طاقچه نشست و گفت:
-گفته به آقات خبر بدم این شب جمعه دوباره میان خواستگاری!!!
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:
-ما که با این وصلت مخالفتی نداریم فقط شرط کردیم نجمه دیپلمش رو بگیره!!!
احمد سری به نشونه تایید تکان داد و گفت:
-احتمالا قبول کردن...فردا برو اونجا و خبر شب جمعه رو بده!!!
*******
نجمه دل تو دلش نبود!!!با خودم گفتم((ای بسوزه پدر عاشقی!!!))
نجمه موهاش رو زیر روسری پنهون کرد و گفت:
-ابجی خوبم؟رخت و لباسهام خوبه؟
روسریش رو مرتب کردم و گفتم:
-اره خوبی...باز با عروسم گفتنهای مادر داماد نیشت تا بنا گوش باز نشه!!!
نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت:
-وا آبجی مگه من ندید بدیدم؟حواسم هست...
****
اقای رسول با بی میلی به اقام گفت:
-دوره زمونه عوض شده...دیگه دخترها و زنها میخوان سری تو سرها در بیارن ...رسول راضی به دیپلم گرفتن زنش شده پس من دیگه حرفی نمیزنم تا حرمتم شکسته نشه!!!
نگاه های دزدکی رسول به نجمه دیدن داشت...پسر بدی به نظر نمیرسید اما به قول خاله ام ظاهر خانواده داماد تو شب خواستگاری از کل اهل خونه دل میبره!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی پسرش گذاشت و گفت:
-هر حرفی داری بزن...اینجا اومدیم تا سنگهامون رو وا بکنیم!!!
رسول نگاه خجالت زده ای به آقام کرد و گفت:
-من با پوشش نجمه خانم مشکلی ندارم اما دوست دارم نجمه خانم عین مادرم چادر به سر کنه!!!
میدونستیم نجمه با چادر سر کردن مشکلی نداره برای همین آقام به رسول اطمینان داد که شرطش عملی میشه!!!
*******
پیرهن بلند قهوه ایم رو تن کردم و به نجمه گفتم:
-اگه از نشون خوشت نیومد چیزی نگو...باز نبینم پشت چشم نازک کنی!!!
نجمه تند تند موهاش رو شونه زد و گفت:
-وای آبجی فرداست که تو مدرسه همه با انگشت نشونم کنن و بگن این دختره عروس شده!!!
سریع به سمتش برگشتم و گفتم:
-یک وقت تو مدرسه جار نزنی که میندازنت بیرون!!!
نجمه کنار پام نشست و گفت:
-چرا؟
با تعجب گفتم:
-خب معلومه جای زن شوهر دار میون یک مشت دختر چشم گوش بسته نیست!!!
نجمه به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
-یعنی واسه دوستهام تعریف نکنم دارم شوهر میکنم؟؟؟
با انگشتم یکی تو سرش زدم و گفتم:
-اگه دوست داری اخراجت کنن برو بگو...
نجمه لبهاش رو اویزون کرد و گفت:
پس چطوری به دوستهام پُز شوهر کردنم رو بدم؟
نمیدونستم چطوری خواهرم رو توجیه کنم که چیزی به کسی نگه برای همین اروم در گوشش گفتم:
-یک روز به حرفم میرسی و میفهمی شوهر کردن اصلا پُز دادن نداره!!!
******
مادر رسول انگشتری از انگشتش بیرون کشید و رو به اقام گفت:
-با اجازه شما ...
اقام سری به نشانه موافقت تکان داد و چیزی نگفت...
همه حواسم به نجمه و عکس العملش بود...با نشونی که تو انگشت لاغر خواهرم رفت خواهرهای داماد کِل کشیدن و دست زدن...چشمهای نجمه از خوشحالی میدرخشید ...خواهر عزیز کرده ام تو چادر سفید گل صورتیش شبیه دختر بچه های به سن تکلیف رسیده شده بود...تو دلم گفتم((هر چقدر هم که رسول خوب باشه، تو برای زندگی متاهلی حیفی...حیف تو که باید شیرین زبونیات رو تو خونه اقا جا بزاری و بشی یک زن مطیع و حرف گوش کن...حیف تو که قراره بشی عروس خانواده ای که درس خوندن رو واسه دختر عیب و ننگ میدونه!!!))
ادامه دارد...
#روانشناسی
قسمت سی و یکم
#بانوی_دوم
احمد رادیو رو به روی طاقچه گذاشت و گفت:
رسول رو دیدم...انگار بدجور گلوش پیش آبجیت گیر کرده!!!
با تعجب گفتم:
-چطور؟
احمد زیر طاقچه نشست و گفت:
-گفته به آقات خبر بدم این شب جمعه دوباره میان خواستگاری!!!
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:
-ما که با این وصلت مخالفتی نداریم فقط شرط کردیم نجمه دیپلمش رو بگیره!!!
احمد سری به نشونه تایید تکان داد و گفت:
-احتمالا قبول کردن...فردا برو اونجا و خبر شب جمعه رو بده!!!
*******
نجمه دل تو دلش نبود!!!با خودم گفتم((ای بسوزه پدر عاشقی!!!))
نجمه موهاش رو زیر روسری پنهون کرد و گفت:
-ابجی خوبم؟رخت و لباسهام خوبه؟
روسریش رو مرتب کردم و گفتم:
-اره خوبی...باز با عروسم گفتنهای مادر داماد نیشت تا بنا گوش باز نشه!!!
نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت:
-وا آبجی مگه من ندید بدیدم؟حواسم هست...
****
اقای رسول با بی میلی به اقام گفت:
-دوره زمونه عوض شده...دیگه دخترها و زنها میخوان سری تو سرها در بیارن ...رسول راضی به دیپلم گرفتن زنش شده پس من دیگه حرفی نمیزنم تا حرمتم شکسته نشه!!!
نگاه های دزدکی رسول به نجمه دیدن داشت...پسر بدی به نظر نمیرسید اما به قول خاله ام ظاهر خانواده داماد تو شب خواستگاری از کل اهل خونه دل میبره!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی پسرش گذاشت و گفت:
-هر حرفی داری بزن...اینجا اومدیم تا سنگهامون رو وا بکنیم!!!
رسول نگاه خجالت زده ای به آقام کرد و گفت:
-من با پوشش نجمه خانم مشکلی ندارم اما دوست دارم نجمه خانم عین مادرم چادر به سر کنه!!!
میدونستیم نجمه با چادر سر کردن مشکلی نداره برای همین آقام به رسول اطمینان داد که شرطش عملی میشه!!!
*******
پیرهن بلند قهوه ایم رو تن کردم و به نجمه گفتم:
-اگه از نشون خوشت نیومد چیزی نگو...باز نبینم پشت چشم نازک کنی!!!
نجمه تند تند موهاش رو شونه زد و گفت:
-وای آبجی فرداست که تو مدرسه همه با انگشت نشونم کنن و بگن این دختره عروس شده!!!
سریع به سمتش برگشتم و گفتم:
-یک وقت تو مدرسه جار نزنی که میندازنت بیرون!!!
نجمه کنار پام نشست و گفت:
-چرا؟
با تعجب گفتم:
-خب معلومه جای زن شوهر دار میون یک مشت دختر چشم گوش بسته نیست!!!
نجمه به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
-یعنی واسه دوستهام تعریف نکنم دارم شوهر میکنم؟؟؟
با انگشتم یکی تو سرش زدم و گفتم:
-اگه دوست داری اخراجت کنن برو بگو...
نجمه لبهاش رو اویزون کرد و گفت:
پس چطوری به دوستهام پُز شوهر کردنم رو بدم؟
نمیدونستم چطوری خواهرم رو توجیه کنم که چیزی به کسی نگه برای همین اروم در گوشش گفتم:
-یک روز به حرفم میرسی و میفهمی شوهر کردن اصلا پُز دادن نداره!!!
******
مادر رسول انگشتری از انگشتش بیرون کشید و رو به اقام گفت:
-با اجازه شما ...
اقام سری به نشانه موافقت تکان داد و چیزی نگفت...
همه حواسم به نجمه و عکس العملش بود...با نشونی که تو انگشت لاغر خواهرم رفت خواهرهای داماد کِل کشیدن و دست زدن...چشمهای نجمه از خوشحالی میدرخشید ...خواهر عزیز کرده ام تو چادر سفید گل صورتیش شبیه دختر بچه های به سن تکلیف رسیده شده بود...تو دلم گفتم((هر چقدر هم که رسول خوب باشه، تو برای زندگی متاهلی حیفی...حیف تو که باید شیرین زبونیات رو تو خونه اقا جا بزاری و بشی یک زن مطیع و حرف گوش کن...حیف تو که قراره بشی عروس خانواده ای که درس خوندن رو واسه دختر عیب و ننگ میدونه!!!))
ادامه دارد...