راشد انصاری
833 subscribers
250 photos
21 videos
69 files
228 links
خالو راشد
Download Telegram
..جواب شماله به راشد

راشد ای طنازچیره دست ما
ای گُل اندامِ نخورده مست ما

ای لُپ ات مثل هلوی آب دار
برق لبخندت همیشه بر قرار

کور باشد دشمن افکار تو
سید عباس است زیرا یار تو

مثل دریایی که موج انداخته
بر پلشتی های دوران تاخته

بازبان و لهجه ی پاک دری
گوش کن ای مرد خوب بندری

اندکی هم دور و ور ها را بپا
در چمن آواز خرها را بپا

چاک دادم یقه را از جامه ام
خون خود را ریختم درخامه ام

هرچه گفتم هیچکس کاری نکرد
مرثیه خواندم عزاداری نکرد

درد را دیدم ولی درمان نبود
مشکلات کشورم پنهان نبود

بخت با هر بی لیاقت یار بود
دست او فرمان و فرماندار بود

خرسواری گرچه هرجاباب هست
لیک اینجاشیوه ای نایاب هست

دیده ام ازاین شگفتی گشته تار
یک خری بریک خر دیگرسوار

بگذریم ازحال و کار این خران
اختلاس و رشوه خواران کلان

نامه ات را بنده خواندم موبه مو
کرده ام دربیت هایت جستجو

گفتی از بیکاری هرکارمند
گرچه دارد گریه اما تو بخند

گوش مسوولین ما وقتی کر است
کارمند و خواب بودن بهتراست

تاتوانی خوب لالایی بخوان
نغمه هایی خوب وپاشایی بخوان

لحظه ای گرچشم خود را وا کنند
راه دزدی را بسی پیدا کنند

تیرشان برقلب نخبه کاری است
فصل فصل مردن بیداری است

اغلب این کارمندان عزیز
این عزیزان نشسته پشت میز

بین شان گرچه گروهی خوب هست
ایده و رفتارشان مطلوب هست

چشم یک عده حسابی هیزشد
دستشان کج سمت زیر میز شد

تا که دست باغبان باشد تبر
کی ببینی بر سر شاخه ثمر

هرکه کرده ای برادر اختلاس
باشد او جزو گروه باکلاس

یک نفرکه دزدکی بی عار بود
ریش خوبی داشت ،فرمانداربود

دیگ دزدی هرکجایی بارشد
دزد را دیدم که استاندار شد

در زمان حاج محمود و حسن
دیده ام من دزدهایی بس خفن

دور ما پرگشته از انواع دد
هیچ دزدی را کسی گردن نزد

پس مواظب باش بر دور و ورت
تا نیفتد آن کلاهت از سرت
علیجان سلیمانی(شماله)
نگاهی به نثرهای طنز کتاب "پُزناله" اثر راشدانصاری

نوشته ی: احمداکبرپور، نویسنده و طنزپرداز

حکایت نثرهای طنز خالو و یا همان " انثاریات" با اشعار و سروده های طنز ایشان، کاملا از هم سواست و با یک نگاه می توان آن ها را از هم تشخیص داد. درست همان طور که تفاوت یک قوچ و پازن را از مادر ببعی ها از راه دور می توان شناسایی و به عینه تماشا کرد. البته اگر چشم تیزبین و نگاه کارشناسانه داشته باشی.
شک نیست که فقط پای تفاوت وسط است نه خوب یا بدی یا خوب و خوب تری. در واقع هیچ کدام جای همدیگر را پر نمی کنند و اگر طبق مثال بالا پیش برویم کارکرد مادر و پدر ببعی ها به یک اندازه لازم است و به فرض اگر مادر ببعی ها نباشد و یا پدر شاخدار کوتاهی کند نسل ببعی هااز روی زمین برداشته می شود و مثل دایناسورها فقط به یاد و خاطره شان آه می کشیم.
عمده ترین توفیر نثر از اشعار خالو این است که اصل و اساس بیشتر آن ها از دل واقعیت و از لابه لای خاطرات گوارا و گاه ناگوار خالو شکل گرفته است و به قول منتقدها به نوعی تجربه ی زیسته ی اوست.
این نکته که چقدر و چگونه هر نویسنده ای در اصل واقعه و خاطره دست می برد و چه پر و بالی می دهد بسیار مفصل است و سعی می کنم در مورد طنزهای خالو صحبت مختصری بکنم.
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
هر چند طرف این شعر شاعران است اما به اعتقاد من برای خیلی از آثار هنری و مخصوصا ادبیات ناب داستانی نیز صدق می کند.
در واقع هر چه بیشتر بتوان خاطره یا اتفاق طنزآمیز را پر و بال داد و کم و زیاد کرد و در مجموع به ذات پیش بینی ناپذیر ادبیات نزدیک تر کرد موفقیت بیشتری صورت گرفته است.
اگر ما با مجموعه ای به نام خاطرات طنز یا عنوان هایی از این دست مواجه بودیم حقیقت ماجرا و اصل و اساس آن اهمیت پیدا می کرد و هر چه صداقت در آن بیشتر باشد به روال تاثیرگذاری آن کمک می کند.
اما وقتی پای طنز به میان می آید ساخت و شکل آگاهانه ی آن و چگونگی ماجرا و شخصیت ها و همین طور روال غیر قابل پیش بینی بودن آن اهمیت اساسی پیدا می کند و به تعبیری هر چه ساخت و ساز و تخیل آگاهانه و خلاقانه در آن بیشتر باشد ، طنز اصیل و ناب تری شکل گرفته است.
یکی از نمونه هایی که در مجموعه " پُزناله" حال و هوای نوشته را به چنین سمت و سوهایی می کشاند و سطح طنز را از یک تجربه یا خاطره ی صرف فراتر می برد طنز " خدمت به ادبیات" این کتاب است.
"پس از حدود سی سال نوشتن و شعر و شاعری، احساس می کنم نتوانسته ام برای ادبیات آن طوری که دلم می خواهد مفید باشم و به ادبیات فارسی به نحو شایسته ای خدمت کنم.
به همین دلیل نشستم با خود اندیشیدم و سپس تصمیم گرفتم یعنی در اصل نشستیم ، تصمیم گرفتیم دو نفری ،خودم و عیال (چرا که بعضی از کارها را نمی توان دست تنها انجام داد!) و بهترین کاری که از دستم بر آمد، انجام دادم و آن هم این که با یک برنامه ریزی دقیق و اصولی ،درست صبح روز ۲۷ شهریور(روز شعر و ادب فارسی) صاحب فرزندی شدم ...یا شدیم!و...."
شاید یکی از هزاران عیب گنده ی ما جماعت اهل قلم این است که وقتی شروع به نوشتن می کنیم اگر راوی ما اول شخص باشد چون می ترسیم که مخاطب نکند صفات او را به خودمان نسبت بدهد معمولا راوی هایی پاک و منزه خلق می کنیم که هیچ اشتباهی مرتکب نمی شوند و هیچ عیب و نقصی ندارند.
توی این جور شرایط هر چه مولف بتواند راوی اول شخص یا خودش را نیز نقد کند و مورد انتقاد قرار دهد و از گفتن ضعف هایش ابایی نداشته باشد بیشتر به دل مخاطب می نشیند و با متن احساس نزدیکی بیشتری پیدا می کند.
...."پدر ، دایم در منزل و هنگام غذا خوردن من می گفت : « چه خبره لندهور؟! نترکی یه وقت … ؟! کمی رژیم بگیر ! دو روز دیگه نمی تونی از سرجات بلند شی » و من فکر می کردم چقدر این پیرمرد ساده دل به سلامتی فرزندش می اندیشد! در دل می گفتم عجب پدر دلسوزی است که همواره نگران بیماری های ناشی از چاق شدن پسرش و عوارض خطرناک آن است !
اما نمی دانم چرا هر وقت منزل فامیل مهمان بودیم و یا مثلاً در مراسم جشن و عروسی به اتفاق پدر دعوت می شدیم ، قضیه کاملاً برعکس می شد و بحث رژیم و … را بالکل از بیخ و بن فراموش می کرد و......"
هر چه این اعتراف گونه ها و نقد و انتقادهای خودی و فامیلی بیشتر باشد و به سطح ادبیت و حیطه ی داستانی کشیده شود ، متن اثرگذارتر و جذاب تر می شود.
در واقع مولف طنز به ما می گوید که هیچ کس از زیر تیغش در نمی رود حتی خودش.
..." سال ها پیش در روستای محل زادگاهم ، شب به همراه تعدادی از بچه های هم سن و سال خودم رفتیم سراغ خرهای روستا. چه حالی کردیم آن شب. جای شما خالی.
حالا بگو چه کار کردیم؟ کله ی الاغ را می کردیم داخل کیسه های بزرگ نایلونی که مشکی بودند و زیر گلویشان را محکم گره می زدیم. وای خدا جون چقدر حال می داد وقتی با چوب محکم می زدیمشان و خرها چهار نعل با کله می رفتند داخل دیوار و....."
البته امیدوارم
که این خر آزاری ها فقط در متن خالو اتفاق بیفتد و نه در عالم واقع.
منتظر طنزهای آینده خالوراشد با ساختارهای داستانی و جذابش هستم.

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
18برگزیده جشنواره منطقه ای طنز کودک ونوجوان خلیج فارس تجلیل شدند
همزمان با برگزاری آیین پایانی نخستین جشنواره منطقه‌ای طنز کودک و نوجوان خلیج فارس به میزبانی هرمزگان، 18 نفر از برگزیدگان در بخش‌های شعر و داستان روز چهارشنبه تجلیل شدند.
به گزارش روابط عمومی اداره کل کانون هرمزگان در این جشنواره که مدیر کل آفرینش های ادبی وهنری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور و جمعی از شاعران و نویسندگان برجسته کشوری و استانی حضور داشتند، از 12 اثر برگزیده در بخش داستان و 6 اثر برگزیده در بخش شعر تجلیل شد.
در بخش داستان از استان هرمزگان «الناز دهقانی»، «فریما عبدی» و «سارا غیاثی» از بستک، «پرنیان اسماعیلی» از قشم، «فرزانه نام آور»، «سوگند عظیمی» و «هدیه شفیعی» و«بیتا مجیدی» از بندرعباس برگزیده شدند.
همچنین «نازنین زهرا شهریاری»، «مریم جهان طلب» و «سمانه خدایی» از خراسان جنوبی و «مائده استوار» از یزد به عنوان دیگر برگزیدگان بخش داستان این دوره از جشنواره معرفی شدند.
در این بخش (داستان) همچنین «صوفیا محسنی» از بستک، «غزل نیکو» از قشم، «مریم ذاکری» از هرمز، «نازنین فاطمه نوری» از کرمان، «انیس موحدی» و «راضیه علیزاده» از بندرعباس، «محدثه ذوالفقاری» از خراسان جنوبی» و رها نارویی از «زاهدان» شایسته تقدیر شدند.
در بخش شعر نیز از6 برگزیده این جشنواره «یاسمن امینی»، «نادیا قاسمیان» و «فاطمه کارگر» از شهر بابک کرمان، «زهرا دادی زاده» و «امین صمدی» از بندرعباس و «فائزه ملکی» از یزد برگزیده شدند.
نخستین جشنواره منطقه‌ای طنز کودک و نوجوان خلیج فارس در 2 بخش شعر و داستان با شرکت استان های هرمزگان، خراسان جنوبی، سیستان و بلوچستان، کرمان و یزد برگزار شد.
داوری بخش داستان این جشنواره را احمد اکبرپور و محمدرضا شمس و در بخش شعر نیز راشد انصاری و حسین تولایی برعهده داشتند.
آیین پایانی نخستین جشنواره منطقه‌ای طنز کودک و نوجوان خلیج فارس با اجرای شعرخوانی سرود مرکز شماره یک بندرعباس، موسیقی گنج خدا، شعرخوانی طنز امین صمدی عضو کانون بندرعباس و تقدیر از مربیان و داوران این دوره همراه بود.
نامه ی خونه وربج به خالوراشد

شیخ لاری که مقیم بندری
دشمن هر پاچه خوارِ لندری

خوانده ام اشعار خوب و نغز تو
آفرین ها گفته ام بر مغز تو

تو دگر طفل دبستان نیستی
شاعر یک شهر و استان نیستی

بلکه در ایران تو مردی محوری
طنز پرداز شهیر کشوری۰۰۰

شکر می گویم که خوبی ای رفیق
مالک الطنز ِ * جنوبی ای رفیق

هرکجا داری تو حق آب و گل
با شماله کرده ای هی درد دل

با تو من هم بسته ام پیمان طنز
لوتی ام من لوتی ِ میدان طنز

تا به میدان سخن لوتی شدم
طرد از سوی(سگ و سوتی) شدم

لیک عمری هی اشاره کرده ام
چون تو صحبت از اداره کرده ام

گرچه بحث نوکر و ارباب نیست
گفته ای که کار کردن باب نیست

خر ول است افسار می خواهد چکار
کارمندی کار می خواهد چکار

جان برای پاچه خواری می دهد
مثل خر حتی سواری می دهد

پس چرا ارباب افسارش کند
یا نظارت هی روی کارش کند

گر نیندازد به اربابش لگد۰۰۰
راحت است آن خر فلانی، تا ابد

در سخن گر دُر بیفشاند ز دُرج
پس بسازد در مسیر سیل ،برج

گر کند ویران محیط زیست را
گیرد او از نمره دائم بیست را

یا اگر که رفته در بازارِ اَرز
برستون اقتصاد افکنده لَرز

گر ببرّد جنگل انبوه را۰۰۰
یا ببلعد دشت، حتی کوه را

یا ببلعد آب دریا را همه
افکند در بین مردم واهمه

باز هم چون آب خوردن زین دیار
می کنند اعلام، او کرده فرار۰۰۰

بی خیالِ اینکه چندی پیشتر
بوده از آب وضویش ریش، تر۰۰۰

چون زبانی بهتر از حلواش بود
در صف اول همیشه جاش بود

چون که فکر رزق و روزی بوده او
شد مشخص که که نفوذی بوده او

حال جزء دشمنان دوری اند
چند شرکت دارد اما سوری اند

خانه های کاگلی را بی خیال
دزدهای داخلی را بی خیال

ای جهنم گر که میلرزد زمین
چارسو دشمن نشسته در کمین

چشم ها را کرده سوی مرز زوم
آفرین بر این مدیران خدوم

بارها برپا همایش کرده اند
سی چهل سال آزمایش کرده اند

چون که ملت صاحب آگاهی اند
ملتی که آزمایشگاهی اند

سی چهل سال آزمایش مثل موش
خونشان هرگز نمی آید به جوش

پهن سوی وعده مانده گوش ها
حرف تقدیر است بین موش ها

بس که شستشوی مغزی داده اند
مغزها دیگر ز کار افتاده اند
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::

هرنمادی را که در اشعار بود
شمه ای از حال سردمدار بود

رفته است از یادها تاریخ شان
می کند هر دم جناحی سیخ شان

گر که حتی صاحب اندیشه است
فکر ریش خود بجای ریشه است

هست غافل از سرودِ گاتها
مات و مبهوت است مثل ماتها

بار دیگر آش شعرم شور شد
آه ، از بحث اداره دور شد::::::
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

یاد داری دوره ی شاهِ پلید!!!
قفلها بودند اما بی کلید

یاد داری که سماور داشتیم
هرچه وعده بود باور داشتیم

یاد داری توی دِه، فیشی نبود
ریشه بود و بسته بر ریشی نبود

یاد داری بحث بی نانی نبود
جای پینه روی پیشانی نبود

یاد داری هرکه حتی مست بود
پینه جایش بر کف هر دست بود

جوی و جدول را هجومی میزدند
کی گَپ از فیش نجومی میزدند

با مدیرانی جوان و باکلاس
صحبتی هرگز نبود از اختلاس

یاد داری پول مزد کار بود
بیمه حقّ آدم بیمار بود۰۰۰

بگذریم اصلا اداره خوب نیست
شعر گفتن با اشاره خوب نیست

چونکه یک دل هم تهی از آه نیست
شعر شد طولانی و کوتاه نیست

بارها و بارها آشفته ام ۰۰۰
با مدیران حرف خود را گفته ام

گرچه گفتم طرد و بیکارم رفیق
شیرم آری شیر بیدارم رفیق

من پر از حرف نگفته نیستم
شیرم اما شیر خفته نیستم
پی نوشت:
۱_ مالک الطنز(ملک الطنز) لقبی است در مایه های ملک الشعرایی!

سروده:جانعلی خاوند _خونه وربج
بداهه ی سوم خالوراشد به شماله
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ای " شماله" حس و حالم خوب نیست
این طرف ها زندگی مطلوب نیست

بین اصحاب قلم جنگ است و بس
آن چه مظلوم است فرهنگ است و بس

تازگی در شهر ِ ما از هر نظر
مفت و ارزان است کالای هنر

دولت محمود در كمبود بود
از حسن هم ما نمى بينيم سود

تا فلك پر مى كشد اين شوق و شور
گر كه باشد پول در حد وفور

ای "شماله"، از جنوبی گر چه تو
حرمتی دارد بگویی هر چه تو

نان اگر اين جا نباشد آب هست
تا حدود ظهر ، گاهى خواب هست

خواب شيرين چون عسل در بامداد
مى برد صبحانه خوردن را ز ياد

این سخن از بچه ی پیغمبر است:
اقتصاد واقعی مال خر است!

ما براى شعر گفتن آمديم
نى براى پول رُفتن آمديم

پول رُفتن كار ارباب زر است
شاعرى رسم و مرامش ديگر است

چون که از شاعر حكايت مى كنند
دولت و ملت شكايت مى كنند

آن يكى مى گويد اين مطلب خطاست
اين يكى مى گويد آن حرفش بجاست

شاعر اما در ميان اين دو ضد
مى شود با راست گويان متحد

مى دمد همواره در كرنا و بوغ!
تا جهان را پاك سازد از دروغ

اين كه مى گويند شاعر نيست راست
يا دروغ از شعر مى آيد ، خطاست

شعر مثل رحمتى از آسمان
مى شود مبناى تلطيف جهان

من به عشق مردم این جا مانده ام
در محافل شعر خود را خوانده ام

مردمانی ساده و خیلی صبور
از دو رنگی و پلیدی ها به دور

شاعری خوش ذوق اهل اردکان
گفته شعر و عشق باشد توامان:

"عشق من‌سبز است مثل عطرسیب
ادکلن هرگز ندارد توی جیب

می زند آتش دل خیام را
می فریبد گردش ایام را

عشق من وقتی که لب وا می کند
مصر را غرق زلیخا می کند

شعر گاهی می شود چون بوستان
می خورَد فیلش غم هندوستان...."

كاش در بازار ما را بود كار
مى شديم از نان دولت رانت خوار

پشت هر پرونده قايم مى شديم
ثروت اندوزى ملايم مى شديم

ثبت مى شد نام ما در روزگار
بعد مى كرديم از كشور فرار!!

#خالوراشد
@rashedansari
افاضات فیل عینکی!

چشم زخم
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

بالاخره زائرحیدر با قرض و قوله فراوان موفق شد در روستا خانه ای بسازد. خیلی خوشحال بود. هم خودش و هم زن و بچه اش. اما این شادی زود جای خودش را به غم داد.
یک روز که زائرحیدر با ماشینش از روستا به اتفاق "مَش زهرا" عیالش،عازم شهر بودند در بین راه چپ کرد. ماشین درب و داغان شد و خودش هم یکی از پاهاش شکست ولی خوشبختانه زنده ماند. اما همسرش طوریش نشد. فقط کمی خراش سطحی روی صورتش افتاده بود. مَشی زهرا به طعنه می گفت من طی این سال ها زندگی کردن با زار حیدر ضد ضربه شدم!
ماشین بیمه بدنه و... نداشت. زارحیدر هم که جیبش حسابی توسط پیمانکار و مصالح فروش و اوسا خالی شده بود. بعد از چند روز با پای گچ گرفته داخل خانه نشسته بود که اوسااحمد برای تسویه حساب آمد... اگرچه خودش می گفت:" شنیدم چپ کردی اومدم عیادتت."
مش زهرا گفت:" حتم دارم این فامیلای حسود چشممون زدن" و خطاب به شوهرش ادامه داد:" صدبار گفتم کهره ای سر ببریم و گوشت قربونی کنیم از خسیسی ات قبول نکردی" زار حیدر گفت:" زن، این قدر نمک به زخمم نزن اگه قربونی نکردیم در عوض شما که چهارگوشه خونه بطری های پر از نمک رو آویزون کردی!"
در این لحظه اوسا احمد قاه قاه خندید. زارحیدر گفت:" زهر مار، به بدبختی و روزگارسیاهیمون می خندی؟" اوسا احمد با ته لهجه ی افغانی گفت:" نی قصد مَه ایی نیسته.خدا رحم کرده! خواستم بگم دَ ایی مدت که شما بندر بودید ما نمک ها را در غذایمان ریخته و به جایش در بطری ها گچ ریختیم! "
با این حرف اوسااحمد برای دقایقی سکوت عجیبی بر فضای خانه حکم فرما شد.
در این هنگام مَش زهرا در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:"استا احمد ، توی این حادثه مقصر اصلی شمایی! اگه نمک ها رو خالی نکرده بودین و به جاش گچ نریخته بودی، عمرا ماشین ما چپ می کرد..."
اوسااحمد با قیافه ی مظلومانه ای پاسخ داد:" من نمی دانستم که..." مش زهرا حرف استااحمد را قطع کرد و گفت:" ما از شما شکایت می کنیم و خسارت ماشین و دیه پای شوهرم رو از حلقومت می کشیم بیرون!" و یواشکی خطاب به زائرحیدر گفت:"صد در صد خسارت می ده چون افغانیه از پاسگاه و دادگاه می ترسه! آخه الان خیلی دارن برای افاغنه سخت گیری می کنن...."

#خالوراشد
@rashedansari
نامه ی شماله به راشدانصاری(خالو راشد) در پاسخ به تعدادی از شاعران و سیاسیونی که از شماله دل خوشی ندارند!

...راشد ای ساحل نشین بندری
شاعر اشعار زیبای دری

شعله ها در شاعری افروختی
چشم اهل دل به طنزت دوختی

هُرمِ داغ طنز ما را نوش کن
لحظه ای غمنامه ام را گوش کن

شاعرم من شاعری پرحوصله
نیستم اهل تشنج یا گله

وضع شعر و شاعری مطلوب نیست
(واقعاکه اصل حالم خوب نیست)

فیل با آهو عروسی میکند
تیش را دیدم خروسی میکند

تازگیها بخت ما برگشته است
اسب در اصطبلمان خر گشته است

مشکلات اقتصاد مردمم
کرده قدری شاکی و سردرگمم

اینطرف مسئولهای بی هنر
صاحبان قدرت پُر زور وزر

فکرشان جز حفظ حزب خویش نیست
گوییا یوم الحسابی پیش نیست

نامه ای رامن نوشتم پیش ازاین
محتوایش خالی ازهربغض وکین

گر چه نیش طنز من پُرباربود
حرف من باشخص فرمانداربود

یک گروهی چشمشان بی خواب شد
سنگ ها از هر طرف پرتاب شد

حرفهایی گفته شد در حد مفت
بعد استاد سخن خاوند گفت:

عده ای شاعر نما ظاهرشدند
کل لندرها همه شاعرشدند

دوست یکجا دشمن ماهم جدا
تیرها سوی شماله شد رها

نامه ها که حامل اشعاربود
چند تاشان اندکی پرباربود

مابقی شان مثل شعله لای دود
گنگ ونامفهوم و زیر شعر بود

خنجر عقده گشایی تیزشد
قلب ها ازکینه ها لبریز شد

شاعران بس شعر شخمی کاشتند
همه شان اشکال وزنی داشتند

گر چه هر نوباوه ای چیزی سرود
هیچ شعری در خورپاسخ نبود

شاعری نو پا قلم برداشته
خویشتن را شاعری پنداشته

فی المثل با لهجه خوب دری
جوجه ها خواندند با بنده کُری

خوب میدانی که بنده کیستم
توی کار جوجه شاعرنیستم

شاخه ی پُر بار سر پایین منم
آسمان طنز را شاهین منم

زلف را در دست شانه میدهم
جوجه ها را آب و دانه میدهم

ماهرانه تا بلندا می پرم
بره را از میش کوهی می برم

الغرض ای ماه خوب بندری
کم بفرما با پلنگان دلبری

وضع شعر وشاعری مطلوب نیست
حرف بسیاراست وحالم خوب نیست

شماله
‏عکس از راشدانصاری
همشهری های خوش انصاف!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی است که به مغازه های هم ولایتی هایم در بازار سر نزدم.یا بهتر است بگویم جرات ندارم سر برنم!
چرا که متاسفانه این روزها مقداری کمرم درد می کند. می دانید که کمر یکی از نقاط مهم و استراتژیک بدن انسان محسوب می شود. به ویژه برای ما مردها که خیلی خیلی حیاتی است!
یعنی اگر یک مرد ، میلیاردر هم باشد اما از ناحیه کمر مشکل داشته باشد، پشیزی نمی ارزد! می گویید نه، از خانواده هابپرسید!
پدری که در منزل نتواند در اثاث کشی به سایر اعضای خانواده کمک کند ، به هیچ دردی نمی خورد! پدری که قدرت بلند کردن و جابه جا کردن تلویزیونی را نداشته باشد ، اُبهتی برایش نمی ماند.
اگر مدیر کل، وزیر ، رییس جمهور و....باشی ولی مثلا دیسک کمر داشته باشی ، زندگی ات می شود جهنم!
خب، شاید این سوال برای تان پیش بیاید (شاید که چه عرض کنم، بدون شک پیش می آید! یعنی تا الان هم آمده است!) که کمر درد شما اولا در آن حدی نیست که نتوانی از جایت حرکت کنی،ثانیا چه ربطی به همشهری های کاسب تان دارد؟
الساعه توضیح می دهم.
همان طوری که می دانید ، بیشتر همشهری های بنده به شغل شریف کاسبی در بازار مشغول هستند.(گفته باشم از آن کاسب های خوب و امین مردم)
و در این سال ها هر وقت می رفتم بازار که سری به شان بزنم، همین که از دور بنده را می دیدند، بلافاصله برق شادی در چشم این عزیزان می درخشید. با انگشت دست ( این هم از آن حرف هاست...با انگشت پا که امکان ندارد!) مرا به یکدیگر نشان می دادند. برخی از مغازه دارها به استقبالم می آمدند. روبوسی می کردند. باور بفرمایید مزاح نمی کنم. گویی از مدت ها قبل منتظرم بوده اند. طوری نگاهم می کردند که انگاری من فرشته ی نجات شان هستم!البته نه این که به وجود من به عنوان یک شاعر و نویسنده افتخار می کردند.
و یا کسب مقام های کشوری و....بنده در کنگره ها برای شان اهمیتی داشته باشد، خیر ! بلکه دلیل اصلی آن همه شوق و ذوق و استقبال خوب، هیکل درشت و قد بلندم بود.
می پرسید هیکل گنده و قد شما چه ارتباطی به کاسب های بازار دارد؟ که باید عرض کنم دارد ، خوب هم دارد.
چون این همشهری های خوش انصاف به محض دیدن بنده می گفتند:" خوب شد که خالو اومدی، مدت هاست کولر مغازه رو نشستیم! بیا کمک کن بیاریم پایین و...!"
کولرهای گازی هم که مستحضرید هم سنگین است و هم اکثر جاکولری ها بالا و زیر سقف مغازه نصب شده اند.
حالا متوجه شدید ربط دارد! آخ کمرم....

#خالوراشد
@rashedansari
تقدیم به آقای راشدانصاری

سلام ای راشدانصاری ِ من
طبیب طنز در بهداری من!

سلام ای طنزپرداز قدیمی
رفیق نازنین ، یار صمیمی

رفیق سال های پیش از اینم
عزیزم، مهربانم، نازنینم

لطیفه گوی و طناز و زبردست
نباشد روی دست تو دگر دست

سخن ها با تو دارم بی تکلف
بدون هیچ اغراق و تعارف

کجایی " قوطیِ عطاری!" من
جناب راشد انصاری من

نداند کس در این قوطی چه باشد
مرام آدم لوطی چه باشد

نپنداری زدم جارو سرایت
و یا نوشابه واکردم برایت!

بکن باور که شعر من چاخان نیست
برای دختری ابرو کمان نیست

هدف ابراز مهری جانگداز است
نه این که صحبت نان و پیاز است!

نثار من بسی الطاف کردی
یقین دارم که تو اسراف کردی

مگر تو "صائب تبریز" هستی
پی ِ مضمون شورانگیز هستی

زبان شعری ِ تو شیک باشد
به "سهل ممتنع" نزدیک باشد

بنازم بر تو سبکی خوب داری
برای خویش یک اسلوب داری

به طنازی کم از " ایرج" نداری
فقط تو یک کلاه کج نداری

مرا راشد کمی دلگیر کردی
فغان از دست چرخ پیر کردی

منم مثل تو شاکی هستم از چرخ
نمی خواهم مذاقت را کنم تلخ

گمان کردی تو تنها در عذابی
منم مثل توام مرد حسابی!

چه گویم که دلم کانون درد است
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"

به جان تو دل من نیز ریش است
هوای شعرهایم گرگ و میش است

ندارم در بساط اسباب عیشی
منم تنها و " آهنگ قمیشی"

بسی خر را زمان فیلسوف کرده
میان جامعه معروف کرده!

نه آن خر را که آب چاه خورده
خری که با سیاست کاه خورده

ببین این اتفاق ساده ای نیست
و چیز پیش پا افتاده ای نیست

زمانی شعرکی بی مایه گفتم
برای دختر همسایه گفتم

عجب آن موقع با احساس بودم
اسیر غنچه های یاس بودم

اگر مضمون شعرم شاپرک بود
یقین کن پشت آن یک دخترک بود

ولی حالا زمان "کشف درد" است
بکن باور هوا بسیار سرد است

نمی دانند مردان ِ ولایت
کسی افکنده آتش در زراعت

دگر فردا به جز خاکستری نیست
خداحافظ که حرف دیگری نیست
علی فروزان فر _ مرودشت

#خالوراشد
@rashedansari
بداهه ی چهارم خالوراشد برای شماله:
سروده: راشدانصاری

ای "شماله" یار نیک اندیش ِ ما
ای که اخم تو ببندد نیش ِ ما

اخم اگر دارى برو سمت شمال
بر جنوبى ها بزن کم ضدّ حال!

ما فقط لبخند مى خواهيم و بس
نيست جز اين كارمان با هيچ كس

طنزهایت اندکی تند است و تیز
هجوهایت هم، همه داغ است و جیز !

ای ابوالهولِ زمان قدری بخند
غنچه ی لب را فقط وا کن نبند!

اخمِ تو خون می کند دل های ما
می چپاند چوب در گِل های ما

در جهان با مردمان بشّاش باش
منعطف چون رشته های آش باش

بس كه از اوضاع بر دل زخم نيست !!
فرصتى ديگر براى اخم نيست....

ما به حرف زور عادت کرده ایم
با بسی زالو حجامت کرده ایم

تا نگردد نوبت لبخند بند
زوركى هم گر توانستى بخند

گرچه اخم و خنده در دست خداست
مشكل از ما نيست باران بى حياست(۱)

از زمین و آسمان ریزد بلا
وَه چه ایامی ست این دوران ِ ما

ابر اگر خنديد و باران داشت ميل
راه مى افتد به جان شهر سيل

سيل نه ، گاهى بلاى جان ما
مى شود بى در زدن مهمان ما

اهل را از خانه بيرون مى كند
ديده و دل را پر از خون مى كند

کرده ایم این جا بلا را روسفید
می رسد اما بلاهای جدید....

تا گياهان را ببلعد نخ به نخ
از در و ديوار مى بارد ملخ(۲)

آن ملخ های بدون پاسپورت
از چه این جا می زنند این گونه چُرت

از دعاهامان یکی بالا نرفت
یک ملخ حتی به آمریکا نرفت!

کاش می شد دسته جمعی صبح زود
حمله می کردند بر آل سعود!!

از همین امروز بادا تا ابد
بیخ ریش صاحبانش مال بد!(۳)

پی نوشت:
۱_ اشاره شده است به باران و سیل ویرانگر اخیر در استان های خوزستان، لرستان و...
۲_ اشاره شده است به هجوم ملخ به کشور در سال جاری
۳_ در خبرها آمده بود که ظاهرا این ملخ ها از سمت عربستان آمده اند

#خالوراشد
@rashedansari
چه می کند این فضای مجازی!
نوشته ی: راشدانصاری

می دانید که در بیشتر گروه های تلگرامی و واتس اپی و...، دوستانی تشریف دارند که پیچیده ترین مسایل و مشکلات بشریت را حل می کنند. در حوزه ی دین، سیاست، ورزش، ادبیات، ولایت فقیه، انقلاب، رضاپهلوی و....خود را صاحب نظر می دانند.
سال گذشته در گروهی عضوم کردند که همان روز اول مشاهده کردم تعدادی نوجوان و جوان مشغول نظریه پردازی در حوزه ی دین و مذهب هستند. این دوستان مثل آب خوردن به سئولات فقهی و شبهات موجود در همه چیز کائنات پاسخ می دادند...
همزمان در گروه دیگری هم عضو بودم که نیمه های شب بود، متوجه شدم بین تعدادی جوان بر سر تیم های استقلال و پرسپولیس بگو مگو شد و این بگو مگوها اندک اندک از آبیته و قرمزته ، به سمت عمه تِه و خاله تِه و دایی و خواهر و مادر کشیده شد! و بلافاصله از طرف مدیر ، گروه منحل شد...
یک بار هم دوستی در گروهی تلگرامی نوشته بود:«دوستان شرمنده ام اگر فعال نیستم چون وضع ننم شدیدا خرابه!» که متاسفانه در هنگام تایپِ «وضع نتم» ، ت نتم تبدیل شده بود به «ن» !
این که چیزی نیست تازه خودم یک روز که مقداری میوه خریده بودم و در یخچال دفتر محل کارم جا گذاشته بودم، در واتس آپ پیام دادم به همکارم (که اتفاقا دخترخانمی است):" هنوز دختری بیام....؟! " به جای دفتری نوشته بودم دختری! باور کنید وقتی رسیدم دفتر و پی امم را نشانم داد از خجالت آب شدم! حالا باز هم جای شکرش باقی است که پیام را خصوصی فرستاده بودم نه در گروه رسانه!
یادم می آید در گروه دیگری عضو بودم که مخصوص لارستانی های عزیز بود. در این گروه هم شبی به خاطر یک فقره زلزله ناقابل بین دو سه تن از دوستان لاری و گراشی بگو مگوی جانانه ای در گرفت.
قضیه از این قرار بود که ظاهرا یک فقره زلزله بدون هماهنگی دوستان آمده بود....دوستی پس از دقایقی گفت، مرکز این زلزله شهرگراش بوده است. اما دوستی لاری با دلیل و مدرک قصد داشت ثابت کند که مرکز اصلی آن در لار بوده و عمق آن نیز بیشتر از چیزی است که دوست گراشی می گوید...!
خلاصه دوستان در شب کذا کاری کردند که زلزله ی بی چاره از آمدن خودش پشیمان شد! در دل گفتم عجبا، حالا اگر بحث مثلا بر سر اصالت و زادگاه مرحوم احمدخان اقتداری بود تا برسیم اما زلزله .....!(چون پس از مرگ استاد دوستی در گروه دیگری ادعا داشت که احمدخان یک رگش لاری است و...)
یک گروه خانوادگی هم عضوم که بیشتر اوقات خدا را شکر اعضا با هم قهر هستند. اگر چه به ظاهر چند شبی است که سکوتی عجیب بر فضای گروه حکم فرماست...اما یکی نیست به عیال بگوید واقعا نمی توانستی بگویی ابروی همشیره ام زیباست؟! آخر خواهرم از آن لحظه به بعد دقیقه ای یک تصویر از ابروی خود را برایم می فرستد خاص و هر بار کلی بد و بیراه و نفرین و لیچار نثار خودم و خانمم می کند!
باور بفرمایید برخی مواقع نیمه های شب مثلا ساعت دو و سه فکر می کنم مدیر گروهی که عضوم خواب است و یواشکی فلنگ را می بندم ، ولی می بینم پنج دقیقه بعد مدیر محترم با ارسال شکلک اسلحه ای می گوید:" استاد چرا رفتی؟" و بلافاصله به آغوش اسلام! ببخشید گروه بر می گرداندم!
یک بار هم صبح زود که گوشی ام را روشن کردم دیدم واویلا این دیگر چه گروهی است! چشمتان روز بد نبیند در گروهی تلگرامی عضوم کرده بودند که فقط فیلم و عکس های خاک بر سری بود! پیش خودم گفتم تا کار به جاهای باریک کشیده نشده است ، با مدیرش تماس بگیرم. تماس گرفتم و چنان سلامُ علیکی از ته حلق نثارش کردم که برق از سر طرف پرید! فوری قطع کرد ولی خوشبختانه دیدم از گروه حذفم کردن!
خب ، این موارد کم نیست که دقایقی قبل دوستی آمد خاص و به گروه دیگری دعوتم کرد. این دوست که کارمند رده بالای اداره ای است و به قول خودش دوستدار ادبیات، گفت:" استاد! یه گروه در واتس اپ تازگی عضوم کردن ، من اون جا خیلی از شما تعریف کردم؛ اگه صلاح می دونید به ادمین بگم ادت کنه".
گفتم:"گروه طنزه؟"گفت:"آره، همه اش همین شِر و وِرایی که شما می گین می فرستن!"(البته ایشان کمی غیر مودبانه تر چیزی در مایه های ک....و شعر گفتند!)
گفتم:" مرد حسابی حالا تعریفم کردی یا با کله کوبوندیم زمین؟!"
از این ها که بگذریم به قول عادل فردوسی پور در زمین سیاست چه می کنه این فضای مجازی.همین چندروز پیش که ناو آمریکایی آمد خلیج همیشه فارس ، بَر و بچه های همیشه جوکینگ (درحال جوک سازی) از بس برایشان جوک ساختند، نزدیک است ترامپ به شکرخوردن بیفتد یا همان نرمش قهرمانانه و از آمدن به خلیج فارس پشیمان شود. اما این فضای مجازی خوبی هایی هم دارد، مثلا برای مشهور شدن ِ فرض کنید کسی به اسم مشهدی قربانعلی در دارقوزآبادسفلی یک حرکتی بکند بعدچند تا گروه و کانال کفن پوشان بیایند وسط معرکه و فریاد واغیرتا سر بدهند آن وقت است که ایشان خیلی معروف می شود... بگذریم قصه این فضای مجازی دراز است اما خداییش چه می کنه این فضای مجازی!
#خالوراشد
جواب شماله به نامه چهارم راشد

می فرستم یک سلامی صبح زود
بر جناب راشد از عمق وجود

می فرستم یک سلامی پرملات
داغ مثل روح آتش در فلات

راشد ای استاد خنده گوش کن
طنزهای تلخ من را نوش کن

ای لبت چون غنچه ی فصل بهار
بندر از نامت گرفته اعتبار

تو رفیق شاعر خوب منی
شاعرخوشنام ومحبوب منی

من شنیدم روزه داری می کنی
اشک شوق ازدیده جاری می کنی

طنزگفتن کاردستت داده است
روزه های تو قبول افتاده است

تا بگردد نان دشمن ها فطیر
گاه گاهی کله گنجشکی بگیر

گفتی از باران وسیل و آب رود
از ملخ، لعنت بر این آل سعود!

دُر معنا را حسابی سفته ای
از مکیدن های زالو گفته ای

خون در رگها کم و زالو زیاد
مثل روحانی تو می آری بیاد

بس که خلف وعده کرده خسته است
درب دکان صداقت بسته است

وضع را دیدم شبیه شهر بلخ
می نگارم طنزهایی تند و تلخ

یا که باید تیر را کاری زنم
ورنه باید سر به بی عاری زنم

گفته بودی ازلب و لبخندها
از بهار و غنچه و پیوندها

خستگی آمد رمق از تن گرفت
درد مردم خنده را از من گرفت

بنده باید خنده ی زوری کنم
گاهی از وجدان خود دوری کنم

گشته خرمهره همه جای عقیق
زورکی کی خنده می چسبد رفیق

من خدای خویشتن را بنده ام
پای اصلی در بساط خنده ام

قول خاوند آن رفیقِ نازنین
من خدای خنده ام روی زمین

شماله
مشکل موتوری!
نوشته ی: راشدانصاری

رفته بودم دادسرا _ چیه؟ شما هم مثل نگهبان های دَم در ِ دادسرا و دادگستری فکر می کنید حتما مشکلی داشتم و یا دارم که رفتم دادسرا؟! آخه این عزیزان همه را به یک چشم نگاه می کنند و فکر می کنند هر کسی وارد دادگستری و دادسرا شد ، بی شک یا دزد است یا قاتل و یا...... _ خیر، رفته بودم دادسرا دیدن ِ دوستی.
مثل مور و ملخ آدم ریخته بود آن جا. صف آقایان از خانم ها کمی طولانی تر بود. امیدوارم روزی برسد که برای رفتنم به دادسرا مجبور نباشم داخل صف های طویل بایستم .چون هم پا درد دارم و هم کمر درد!
وارد که شدم، در طبقه اول ساختمان دیدم عده ای را با دستبند و پابند بسته اند به هم. شبیه قطار شده بودند. درست مثل قطارهای ایران حرکت می کردند. کُند و پر سر و صدا!
یکی از جوان های اتصالی!(متصل به هم) مرا شناخت. پسر غلامحسین همسایه مان بود. سلام کرد...گفتم:" شما این جا چه کار می کنی؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"خب چرا دستبند زدن دستت؟" گفت:" جریانش مفصله! فقط یه کاری بکن استاد. اگه آشنایی داری بگو بازداشتم نکنن..." گفتم:" باشه ، یکی از این شعبه ها با دوستی کاری دارم ، بعدا بر می گردم ببینم می تونم کاری کنم یا نه"
رفتم طبقه دوم و متاسفانه وضع آن جا هم دست کمی از طبقه اول نداشت. آن قدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی شناخت.اما این جا هم یکی مرا شناخت! جالب است هر جا که دوست داری ناشناس بمانی ، مردم لج می کنند و بیشتر می شناسنت! ولی بر عکس هر جایی که دوست داشته باشی شما را بشناسند، نمی شناسند! خودت را معرفی می کنی، هیچ... نام دو سه تا از کتاب هایت می بری ، هیچ! اسامی مستعارت را می گویی، هیچ....
از طریق راه پله خودم را با اهن و تلپ رساندم طبقه سوم که دفتر دوستم آن جا بود. در آن جا نیز دیدم عده ای جوان زنجیری! (زنجیر شده) و دستبند به دست نشسته اند و مهارشان در دست پلیسی است که به ظاهر نقش ساربان را بازی می کرد.
با کمال تعجب یکی از جوان ها بلند شد و به محض بلند شدن دومی هم اجبارا به خاطر کشیده شدن دستبند... بلند شد و سومی و چهارمی و....بلند شدند. جوان اولی گفت:" استاد ، من شما رو توی تلویزیون دیدم. بالاخره آدم مشهوری هستی! برام کاری بکن...."
گفتم:" شما جرمتون چیه؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"عجب! امروز همه مشکل موتوری دارن!" بعد هم فکر کردم شاید گواهینامه نداشتن. درست مثل خودم ....
دیدم بقیه جوان های اتصالی(متصل به هم!) یک صدا گفتند:" ما همه مشکل موتوری داریم استاد!"
دوستم را که دیدم ، برگشتم طبقه اول. دیدم علاوه بر پسرغلامحسین تعداد دیگری هم التماس دعا دارند. گفتم:" شماها جرمتون چیه ؟" همگی گفتند، امان از این موتورسیکلت آقا....!
تعجب کردم. (فکر کردم دوربین مخفیه!)
خانمی که گفتگوی بنده و بچه ها را گوش می کرد، نزدیک شد و یواشکی گفت:" پدرجان ، اینا به شما راست نمی گن. احتمالا جرمشون چیز دیگه است...مگه می شه این همه جوون به خاطر موتورسیکلت دستگیر شده باشن"
یواشکی گفتم:" درسته خانم، واقعا این همه خلاف برای کردن داریم! حالا چرا موتور..."
گفت:" بله؟"
خودم را به نشنیدن زدم.
رو به جوان ها عرض کردم:" بچه ها مطمئنید همه تون مشکل موتور دارید؟"
یک صدا گفتند:" مطمئن باش که حقیقت گفتیم"
به هر حال دلم سوخت و رفتم خدمت بازپرس مربوطه. البته این که می گویم رفتم فقط صرفا به خاطر کوتاه تر شدن مطلب است. چون حدود یک ساعتی معطل شدم تا اجازه دادند! و در آن مدت سوژه های زیادی را برای نوشتن و کِش دادن مطلب پیدا کردم.
به هر حال سربازی گفت:" برو تو بینم!"
رفتم داخل.سلام کردم ولی بازپرس جواب نداد. چون سرش شلوغ بود ، شاید نشنید. مجددا سلام کردم. البته از ته حلق و غلیظ! همان طوری که پرونده ای را ملاحظه می کرد، گفت:" کارتون چیه؟" گفتم:" قربان، در صورت امکان می خواستم ضامن آقای ....فرزند غلامحسین بشوم تا ان شاالله روز دادگاهی که معرفی اش می کنم..."
این بار سرش را بلند کرد و نگاه پر معنایی به قد و بالایم انداخت و گفت:"حاجی، از شما بعیده ضمانت همچو آدم هایی رو به عهده بگیرید!"
گفتم:" چرا؟ مگه مشکلشون چیه؟"
گفت:" اینا همه شون مشکل اخلاقی و....دارن!"
گفتم:" عجبا! به بنده گفتن مشکلشون به خاطر توقیف موتورسیکلته"
گفت:" درسته البته! چون بیشترشون با موتورسیکلت دخترهای مردمو بلند می کردن و تعدادی شون هم با موتورسیکلت در سطح شهر و روستاها مواد جا به جا می کردن....!"
گفتم:" عجب آدم هایی هستن،چرا با موتور آخه! مگه ماشین قحطی بود!...."
گفت:" مگه ماشین برای این جور کارها ساختن؟!"
سریع متوجه اشتباه خودم شدم ، خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
بچه های پر رو بازهم صدایم می زدند و موتور موتور می کردند، اما بی اعتنا رفتم که رفتم....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
سیاسی
سروده: راشدانصاری

درین آشفته بازار ِ سیاست
بترس ای دوست از دار ِ سیاست

ندیدم لحظه ای مانند امروز ،
رها این گونه افسار سیاست

اگر شد پاره افسارش کسی هست
شود آیا جلودار سیاست؟!

عوض كردند رندان زمانه
به ميل خويش ابزار سياست

به هم دارند تقريبا شباهت
كلاه ِ مكر و دستار سياست

چپانده جای آجر ، موش را در
_ دل دیوار ، معمار سیاست

بپا شاعر نگیرد پاچه ات را ،
سرِ کوچه سگ ِ هار سیاست

نيامد بار، غير از خار هرگز
شده آلوده گلزار سياست

یکی حاشا کند قولی که داده ست
همین جا پشت دیوار سیاست!

یکی هم می کند در قالب دین
دخالت در همه كار سياست

سراسر کذب و بی معنا و سست است
شنیدم آن چه اخبار سیاست

کسی غیر از خودی ها در حکومت
ندارد حق اظهار سیاست!

مثلث می شود در کشور ما
همیشه طرح ِ پرگار سیاست

خردمندان ما ممنوع كردند
به دوش هر خرى بار سياست!

درين دوران وانفسا عجب نيست
شده كوتاه شلوار سياست

نمى گردد به هر شوينده اى پاك
غبار از چهره ى تار سياست

خودم انصاری ام، اما خداییش
نباشم عضو ِ "انصار" سیاست!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری (خالوراشد)👆
اختتامیه جشنواره شعر دانشجویی مانلی برگزار شد

جشنواره شعر مانلی که ویژه دانشجویان استان هرمزگان بود و توسط کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی و کانون فرهنگی هنری مکران دانشگاه آزاد برگزار شده بود در دو بخش شعر کلاسیک و نو روز گذشته به کار خود پایان داد.
اختتامیه این جشنواره طی مراسمی در سالن پروفسور حسابی دانشگاه ازاد برگزار شد که با استقبال خوب دانشجویان رو برو شد.
در این جشنواره پس از ارسال آثار به دبیرخانه و داوری داوران در هر بخش ۶ نفر به دور نهایی راه پیدا کردند که در نهایت در بخش شعر کلاسیک زهرا اسپید به مقام اول دست یافت ، خانم مرجان رحمانی دوم و خانم ها حدیث نوروزی و اسما کریمدادی مشترکا سوم شدند.
همچنین در بخش شعر نو ابراهیم آرمات اول ، احمددادخداپور دوم و نازنین جوکار و حامد سالاری به صورت مشترک سوم شدند.
راشدانصاری، مسلم محبی، عبدالحسین انصاری، امیرحسین والا، و خانم ها فهیمه نظری و دکترزهرا باباپور
داوری این جشنواره را در دو بخش کلاسیک و نو به عهده داشتند.
عبدالنبی زارع(عارف)، سیداحمدثمین و خانم جمپوری از استان فارس نیز مهمانان ویژه این مراسم بودند که به همراه تعدادی از داوران به قرائت آثار خود پرداختند.
شبیه فلانی!
نوشته ی: راشدانصاری

دیدید بعضی ها به محض دیدن شخصی بلافاصله می گویند:" این آقاهه چقدر شبیه مثلا حسن آقاست! یا این خانمه که داره از روبه رو می آد چقدر شبیه کبری خانومه!"
دوستی هم که روز گذشته بعد از مدت ها دیدمش، پس از چاق سلامتی با لبخندی گفت:" خالو خودتم می دونستی چقدر شبیه فرشادپیوس هستی؟"
گفتم:"عجبا! این همه پدر و مادرم زحمت کشیدن، اون وقت یکی مثل شما پیدا می شه و می گه شبیه فلانی هستی!"
گفت:" اینو جدی گفتم."
عرض کردم:" جالبه قبلا که موهام بلند بود، می گفتن شبیه شفر مربی استقلالم!
یه مدتی هم دوستان می گفتن شدم گاس هدینگ مربی هلندی!
وحالا هم که قند دارم و کمی لاغرتر شدم شما می فرمایید شبیه پیوس شدم.
موندم پس پدر خدابیامرزم این وسط چه کاره بوده!"

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
منتشر شد
چهاردهمین اثر راشد انصاری(خالوراشد) شاعر، روزنامه نگار و طنزپرداز با عنوان "خالوکوبی" (نثر طنز) توسط نشرامینان و با همکاری حوزه هنری هرمزگان به قیمت ۱۵ هزارتومان در ۱۲۸ صفحه منتشر و وارد بازار کتاب شد. محل فروش در بندرعباس ، سه راه سازمان کتابفروشی استاد
اطلاعیه
پنج جلد از کتاب های جدید راشد انصاری (خالوراشد) شاعر و طنزپرداز با عناوین: پُزناله، دَرهم، خالوبندی، مرباعیات خالو و خالوکوبی به فروش می رسد.
محل فروش:بندرعباس بازار بزرگ هرمزگان(مگامال)طبقه سوم بوکتاب
https://t.me/rashedansari