راشد انصاری
833 subscribers
250 photos
21 videos
69 files
228 links
خالو راشد
Download Telegram
برای خالوراشد
شاگرد زرنگ درس غم آزاری
استاد بزرگ ِ شیوه دلداری

شیرینی ِ بچه های بندر ، یعنی
لبخند درشت راشدانصاری!

سروده:مصطفی حسن زاده_ مشهد

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تقدیم به خالو راشد

تو اهل فضلی و هوشیار هستی
ادیب و شاعر و بیدار هستی

میان شاعران اهل بندر
خروسی از دیار لار هستی!

#جواد شیردل _ داراب

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در راستای کمبود مرغ:

رگ غیرت
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

به هر جا بنگرم جنجال مرغ است
سخن از سینه و از بال مرغ است

خروسان را رگ غیرت کجا رفت
که آدم روز و شب دنبال مرغ است!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
ملکه و خر و تقلب در انتخابات!
نوشته ی: راشدانصاری

به این خبرِ خَرکی! از اسپانیا مرکز گاو و گاوبازی (ماتادورها )توجه فرمایید: سوفیا، ملکه اسپانیا چندی پیش از یک مرکز نگهداری از حیوانات موسوم به " خانه خر " در حومه شهر کوردوبا در جنوب این کشور دیدن کرد و برای آن که مهر و محبت خود را به حیوانات نشان دهد، به چهره یک الاغ بوسه زد .( خوش به حال خر اسپانیایی!) مطلب داخل پرانتز را یکی از خرهای معروف بندری که اطراف روستای "تازیان" مشغول خرغلت زدن بود گفت و عرعرکنان مراتب عصبانیت و افسوس خود را با زبان خری اعلام داشت!
البته چون دیدن ِ این صحنه هیجان انگیز امکان بدآموزی دارد، ما از نشان دادن عکس ملکه و تصویر زیبای خر ! در حال رد و بدل کردن بوسه شدیدا خودداری می کنیم، هر چند بیشتر سایت ها و نشریات کشور اقدام به انتشار آن کردند و هیچ اتفاقی هم نیفتاد....!
اما خودمانیم عجب اوضاع خرتوخری شده ها! در اسپانیا را عرض کردیم وگرنه الحمدالله این طرف ها که عمرا از این قرتی بازی ها نیست! (چنان خر بی چاره را داغ می کنند که بوی آن تا کیلومترها آن طرف تر به مشام می رسد!)فقط مدتی قبل در تهران کمی اوضاع شیر تو شیر شد که آن هم با درایت مسوولان به خیر گذشت و چند قلاده شیر که تشریف آورده بودند داخل شهر برای دریافت یارانه! دستگیر و ادب شدند.
شاید بپرسید شیر و یارانه؟ که پاسخ این است، مگر شیر انسان نیست؟!( خودمان هم متوجه نشدیم چی گفتیم چه رسد به خوانندگان!).
می گویم حال که این طور شد(چه طوری؟) چند صباحی جانوران و آدم ها جایشان را با هم عوض کنند. یعنی چه می شد اگر جانوران و حیوانات وحشی با کمال احترام می آمدند داخل شهر (همچنان که سر و کله و یال و دم و اشکم تک و توکشان پیدا شده!) و انسان بار و بندیلش را جمع می کرد و عازم حیات وحش و یا مثلا باغ وحشی می شد؟! این کار البته منوط به این است که جانوران تحمل زندگی در شهری همچون تهران را داشته باشند! باور بفرمایید در صورت عملی شدن ِ این کار، آمار جرم و جنایت، رشوه، اختلاس، آدم ربایی ، اعدام و.‌.. به طرز چشم گیری به صفر می رسید. ضمن آن که اگر این گونه می شد، امکان تقلب در انتخابات نیز به هیچ وجه من الوجوه ، وجود نداشت. چرا که این زبان بسته ها تحت هیچ شرایطی در زمینه ی تخلف و تقلب و....به گرد آدمی زاد هم نمی رسند! از طرفی دیگر اساسا حیوانات نیازی به برگزاری انتخابات و دموکراسی و‌ زندگی مدرن در شهر و کشور مربوطه ندارند ، که بخواهند تقلب کنند. خیلی راحت شیر یا همان سلطان می شود حاکم بلامنازع و مابقی حیوانات هم مثل بچه ی آدم! از ایشان اطاعت می کنند و همان قانون جنگل پیاده خواهد شد.(اگر در قانون فوق الذکر و ذات حیوانات گاهی خشونت وجود دارد ، اما جای شکرش باقی است که خبری از کشتار دسته جمعی ، عملیات انتحاری، سلاح شیمایی ، بمب هسته ای و قضایای هیروشیما و ناکازاکی در فرهنگ حیوانیت نیست!).
در عوض امان از روزی که انسان وارد جنگل و یا باغ وحش شود! در عرض چند ساعت خاک آن جا را به توبره خواهند کشید. اهالی جنگل از لحظه ای که انسان وارد آن جا شد ، رنگ آسایش را به چشم خود نخواهند دید. اولین کاری که بشر می کند، آتش زدن جنگل است. به ویژه امروزه که مثل قدیم احتیاجی به سنگ چخماق نیست تا همچون اجداد و نیاکان خود برای برپا کردن بساط آتش و منقل و... مشکلی داشته باشند‌.
دومین کار بشر، قطع کُنده ی درختانی است که پس از آتش سوزی شاید به جای می مانند. کاری می کنند که دیگر دود از هیچ کنده ای بلند نشود! همه را از ریشه در می آورند.
از طرفی دیگر فکرش را بکنید اگر آدمی زاد وارد قفس های باغ وحش شد دیگر چه قشقرقی به پا می کند. مجسم بفرمایید چند خانواده به صورت گله ای، زن و مرد و دختر و پسر یک جا و در یک قفس قصد دارند به طور دایم زندگی آبرومندانه و مسالمت آمیزی را در کنار یکدیگر داشته باشند!
بلافاصله بساط تهمت، افترا، دعوا، کشتار ، آه و نفرین، خودکشی، مشکل ناموسی، کیف قاپی، جیب بری، متلک، طلاق و....چنان به راه خواهد افتاد که بیا و ببین. اساسا (و یا اگر بخواهیم فارسی را پاس بداریم، از اساس!) امکان ندارد سینا و و تینا و ژیلا و ویلا ، و محسن و ممد اینا! همگی سال ها بدون هیچ دردسری و اتفاقی کنار هم باشند! (بشر که "بَبَعی" نیست بابا! خیلی چیزها حالیشه...!).

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای خالوراشد:
سروده: رضا زارعی_ شیراز

از عنایت های آن یار تپل
مانده روی قامت من پوستی

بر خلاف ظاهر با هیبتش
قلب او نازکتر از یک موستی

توی دنیای مجازی ، لایک او
دائما ارسال آلبالوستی🍒

گر چه در دنیای واقع ، عاری از
بذلِ برگِ خشکِ یک کاهوستی!

ما همه نالان ز گرگان زمان
همزمان او در پی ِ آهوستی!

ما همه مستغرق چشم طرف
او ولی غرق خم ابروستی!

شاخ و‌ شانه می کشد این جا ولی
توی خانه تابع بانوستی!

یا که خودکار است در دستان او
یا فقط در دست او جاروستی!

احتمالا چون که اهل بندر است
کار او لمباندن میگوستی

آری آری خوب دانستی رفیق!
« راشد» است او یا همان «خالو»ستی!

بداهه ای تقدیم به راشد انصاری (خالو).
سال 93، دانشگاه شیراز

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
کاش...
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

کاش می شد جاده را هموار کرد
بعد ِ چندی بار ِ خود را بار کرد

مال ملت را دو لُپی خورد و باز ،
کار ِ خود را همچنان تکرار کرد

مثل آن حاجی که شب تا خرخره
روزه را با مال ما افطار کرد !

کاش می شد دزدی از مستضعفان ،
کرد و بعد این کار را انکار کرد

گفت دزدی توی ایران باب نیست
بعد بر این حرف مفت اصرار کرد!

می شود از مسلمین چاپید و رفت
در بلاد کفر استغفار کرد

بعد از آن هم تیر خشم و انتقاد
پرت سوی قلب استعمار کرد

دیگران بی چاره و ما نیز هم
خلق را بیگانه ما را یار کرد

کاش می شد جای موی سیخ سیخ
بر سر نسل جوان دستار کرد

کاش می‌شد طبق دستورات شرع
پای هر جنبده‌ای شلوار کرد!

می شود حتی بدون ضرب و شتم
نزد قاضی جرم را اقرار کرد

یا که مثل برخی از همسایه ها
متهم را می توان اجبار کرد !

کاش می شد هر کسی کرد انتقاد
پوزه اش را بست و در افسار کرد

کاش می شد شهروندان را کمی
بر عبور از خط کشی وادار کرد

هر کسی هم کرد دست از پا خطا
دست و پا را سوژه ی اخبار کرد

کاش می شد بعدازین بی ترس و لرز
توی " بم" هم تکیه بر دیوار کرد

"خشت اول گر نهد معمار کج"
راست باید نزد پیمانکار کرد!

تا شود غول تورم کله پا
کاش می شد دست در آمار کرد

گاه حتی می شود با یک سکوت
دشمنان را شُست و رُفت و خوار کرد

گاه گاهی مثل شیث و نصرتی(۱)
شوخی ِ بامزه با همکار کرد

تا ز ِ هر انگشت مان بارد هنر
دست ِ خالی می توان هر کار کرد

کاش می‌شد بی توقف تا ابد
جنگ با کفار و استکبار کرد

با وجود ِ این دو بازیکن یقین ،
می توان با هر کجا پیکار کرد

کاش می شد با رژیمی صهیونیست
با همین فن لااقل دیدار کرد !
پی نوشت:
۱_ اشاره به حرکتی است که این دو فوتبالیست پس از به ثمر رسیدن گل ، انجام دادند!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شیوه ی خاص!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

در مراسمی، بانوی هنرمندی که مسوول یکی از انجمن ها بود ، به تعدادی هنرجو ، گفت: "اگه استعداتون این قدَر باشه(با اشاره به نوک انگشت اشاره)، ما با تلاش و شیوه ای خاص می کنیمش این قدَر..."!( و انگشت اشاره را به صورت کامل نشان داد)، در ادامه به مچ دست رسید! و در پایان گفت:" این قدَر....(و تا آرنج خود به حضار نشان داد! )

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شعر اعتراضی!
سروده ی: راشد انصاری(خالوراشد)

باحرفات مغز مو قاطی نمی شه
دَم مسجد که الواطی نمی شــه

برو فکری به حال جیب خود کــــن
اینا تنبــون برا فاطی نمی شــــه!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
انواع سلام ها
نوشته ی : راشدانصاری

سلام دادن و سلام کردن(فرقی نمی کند) ، در مملکت ما انواعی دارد....بعضی ها هنگام سلام کردن بوق می زنند و برخی سوت . اولی مربوط به سواره هاست(راننده های موتورسیکلت و ماشین) که از قدیم گفته اند خبر از پیاده ندارند و دومی مخصوص سواره و پیاده هر دو.
یک نوع سلام علیک کردن هم داریم که از راه نزدیک صورت می گیرد. درست مثل تلویزیون های قدیم که کنترل نداشتند و باید از نزدیک کانالش را عوض می کردیم. مثلا طرف هنگام دست دادن به شما خیلی یواش و شُل و ول به زور نوک انگشتانش را به نوک انگشتانت می رساند ، و بلافاصله دستش را پس می کشد! چون فکر می کند قصد به سرقت بردن انگشتر یا حلقه ی نامزدی اش را دارید! اگر هم انگشتری و حلقه ای نداشته باشد فکر می کند قصد دزدیدن ِ خود ِ انگشتش را دارید!
اما اخیرا نوع دیگری از سلام ها اختراع شده است که از راه دور انجام می شود ، درست مثل تلویزیون های امروزی یعنی کنترل از راه دور....
این دومی که تقریبا شبیه همان بوق و سوت قبلی است، مثلا دوستی وسط خیابان و یا چهارراهی شلوغ؛ از فاصله ای دور چنان به شما گیر می دهد و با داد و فریاد همراه با اشاره دست و پا و ....(شبیه تارزان در جنگل!) طوری دستپاچه ات می کند، که شیرجه می روی زیر کامیون.و این که می گویند از قدیم گفته اند سلام ، سلامتی می آورد دروغی بیش نیست! چرا؟ چون علاوه بر مورد قبلی که عرض کردم،خودم یک بار در خیابانی به خانم جوانی سلام کردم ، جواب نداد. بار دوم سلام کردم باز هم جواب نداد! اما بار سوم محکم با کیفش زد توی صورتم که تا مدت ها زیر چشمم باد کرده بود.
دسته ای هم جلوی رییس و روسا به گونه دیگری سلام می کنند. این گروه در هنگام سلام کردن، چنان خم می شوند که بعضی مواقع با سر می خورند زمین!
عده ای نیز از ته حلق می گویند: "سلامُ علیکم". این گروه آن چنان ع علیکم را از ته حلق تلفظ می کنند که تا دقایقی به دلیل سوزش گلو ، سرفه ها ی خشکی می کنند. این عده شاید به تلفظ واژه های عربی حساسیت و آلرژی دارند ولی خودشان خبر ندارند!
گروه دیگری نیز هنگام سلام صدای حیوانات را از خودشان در می آورند. برخی هم همراه باسلام ، برخورد فیزیکی می کنند. یعنی از پشت یا رو به رو یا سمت چپ و راست آدم که می رسند ، قبل از گفتن سلام یا همزمان مشت یا لگدشان به جاهای بد آدم اصابت می کند!
بعضی ها نیزهنگام سلام کردن طوری دستت را با عصبانیت فشار و تکان می دهند که فکر می کنی می خواهند بچه ی مُغ (نخل)را از ریشه دربیاورندوپنیرکش را بخورند!
عده ی دیگری هم با اشاره ی چشم و ابرو با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند. این نوع سلام و علیک کردن ها مربوط به قبیله ی عشاق است که گاهی نیتشان خیر است و گاهی شر....!
و اگر به این نتیجه برسیم که سلام ِ عاشق به معشوق یا بر عکس از شیرین ترین و خاطره انگیزترین انواع سلام هاست، در عوض سلام کردن طلبکار به بدهکار نیز از تلخ ترین ِ سلام هاست. این نوع سلام کردن ها معانی مختلفی را در دل خود جای داده است، به جز آن معنای اصلی اش. این نوع سلام یعنی این که: " اولا سلام طلبکار بی طمع نیست! ، و همچنین : " پس بدهی ات چی شد؟" ، " چرا این همه طول کشید" ، " لامصب چرا پولمو نمی دی؟" ، " امروز هر طوری شده خودم پولت می کنم" ،" بی معرفت خجالت هم خوب چیزی است"
بعضی ها که دیگر شورش را درآورده اند و کاری به لام (ل) سلام ندارند. یعنی وقتی به دوست، آشنا یا بستگان می رسند، فقط می گویند:" سام علیک". عده ی دیگری درست برعکس این گروه، کاری به سین سلام ندارند و می گویند:"لام علیک". که در اصل فکر می کنند دارند نواقصات گروه قبلی را جبران می کنند ، در حالی که خودشان هم کم و کسری دارند.
گروه با حال ِ دیگری هم هستند که از همان اول خیال ِ ما و شما و خودشان را راحت کرده اند. این گروه که روز به روز تعدادشان بیشتر و بیشتر می شود ، اصولا اهل سلام کردن و این جنگولک بازی ها نیستند!
همه ی این ها یک طرف ، دوستم آقا جعفر هم یک طرف. این آقا جعفر در موقع سلام کردن می گوید:" اصل حالتون چطوره؟" . که لابد این "حال" ، کپی هم داشته و ما تا به امروز نمی دانستیم. یکی نیست به این دوستم بگوید، مرد حسابی حال، حال است دیگر به اصل و فرع اش چه کار داری!
به هر حال بنده می توانم حدود پنج صفحه ی A4 آن هم با فونت ریز در باره ی سلام علیک کردن های رایج بنویسم اما مگر بی کارم. فکر کردید بابت این ستون فسقلی چقدر از روزنامه پول می گیرم؟! باور کنید زور بزنم برای هر شماره سر جمع پول یک کیلو خیار سبز نمی شود!
نمی دانید چه می کشم وقتی کسی می پرسد شغل شما چیست و درآمدتان چقدر است؟ از خجالت آب می شوم و هی از جواب دادن طفره می روم. خودم را به نشنیدن می زنم. و یا در پاسخ به چنین پرسشی مثلا گاهی اوقات که می بینم طرف خیلی سمج است، می گویم آه...چقدر امروز هوا گرم است یا اگر خنک باشد می گویم امروز هوا عالی است.
حرف مرد یکی است!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

روزی در دفتر روزنامه نشسته بودم، ارباب رجوعی آمد و در حالی که خیلی عجله داشت گفت:" می خوام آگاهی بزنم، باید چه کار کنم؟!". عرض کردم ما شنیده بودیم طرف می رود بانک می زند، ولی آگاهی زدن واقعا چه سودی دارد!؟
خندید و گفت:" منظورم همین چیز بود بابا، یعنی همین....آهان مفقودی بود". گفتم" خب، پس شما قصد داری در روزنامه ی ما آگهی... بزنی!؟". گفت :" بله همین که شما گفتی آگاهی....!". گفتم:" خب، چه آگهی ی می خوای چاپ کنی؟" گفت:" نمی دونم، کارت موتورسیکلتم گم شده بود که رفتم اداره ی آگهی، گفتند باید آگاهی بزنم توی روزنامه!" .
مشخص شد که این ارباب رجوع عزیز به اداره ی آگاهی می گوید، آگهی و به آگهی هم می گوید آگاهی!
البته این موضوع شامل حال تعداد اندکی از همشهریان عزیز بندری می شود.
اما مورد جالب بعدی که باید خدمت تان عرض کنم ، این است که بیش از ۹۰ درصد همشهریان ما هنوز که هنوز است فکر می کنند برای تبلیغات تنها یک پیک در استان منتشر می شود و آن هم پیک "راما" است! یعنی از نظر این عزیزان، پیک ندای هرمزگان نیز همان راماست! پیک صبح ساحل هم راما است. پیک .....هم راما است.
یعنی شما ساعت ها و روزها و شب ها به اتفاق هیات تحریریه می نشینید و فکر می کنید و عنوانی را برای پیک تان انتخاب می کنید، مثلا در نهایت از بین ده ها عنوان، " پیک دریا" تصویب می شود. ولی همین که صفحه آرایی تمام شد و منتشر شد و روی پیشخوان قرار گرفت ؛ می گویند : " آقا پیک راما چن؟!".
حتی اگر همشهریان ما تشریف ببرند تهران و از کیوسکی مطبوعاتی، پیکی(منظور آن پیک نیست، این پیک است!) بخواهند، می گویند:"آقا لطفا یک پیک راما...!".
همچنین پس از سال ها انتشار هفته نامه و دوهفته نامه و روزنامه های مختلف در هرمزگان، هنوز که هنوز است بیش از ۹۰ درصد شهروندان فکر می کنند استان ما فقط "صبح ساحل" دارد!
می گویید نه، امتحان کنید.
شخصا چند باری کنار دکه ی مطبوعاتی بازار روز ایستاده ام و شاهد بوده ام هر کسی مراجعه می کند می گوید صبح ساحل دارید؟ ( شاید فکر کنید ماپول گرفتیم و داریم برای صبح ساحل تبلیغ می کنیم)، نه به خدا. حتی من دیده ام طرف روزنامه ی ندای هرمزگان برداشته و به صاحب کیوسک و یا همان فروشنده ی روزنامه گفته :" صبح ساحل چن؟!".
این ضرب المثل که: "حرف مرد یکی است"، دقیقا برای همشهری های ما گفته اند.
مثلا امکان ندارد یک بندری به گاوبندی بگوید پارسیان. دل شان خوش است که اسم شهرستانی را تغییر داده اند! مسوولان در جریان نیستند که تا همیشه نام این شهرستان از نظر مردم این جا همان گاوبندی یا گابندی است. درست مثل همین خیابان بهادر خودمان. ۳۰سال است که اسمش را عوض کرده اند ، اما سی سال که هیچ ، صدسال دیگر هم کسی نمی گوید ۱۷ شهریورجنوبی. از نظر همشهریان ما بهادر ، تا قیامت بهادر است ولاغیر!
چرا؟ چون همشهریان ما عادت دارند هر چیزی که برای بار اول در ذهن شان حک شد، دیگر محال است از ذهن شان خارج کنند!
یک مثال ساده ی دیگری می زنم:بیشتر پدرها و مادرهای ما هنوز که هنوز است، هنگامی که به یک ساندویچ فروشی مراجعه می کنند ، می گویند:" یتا ساندویچ مَوا!" (یک ساندویچ می خوام). یعنی کسی حاضر نیست بگوید یک همبر یا کالباس، یا سوسیس یا مرغ و....می خوام! چون از همان روز اول پیدایش ساندویچ در شهرما، فقط به همین نام "ساندویچ" ، خریدن و نوش جان کردن! فقط گاهی اوقات که به اتفاق بی بی می رفتیم ساندویچی، خدابیامرز به من می گفت:" نون درازو تَوا یا نون گردو!؟".(نان بلند یا نان گرد می خواهی؟). و اغلب اوقات نان گردها را سفارش می دادیم که بعدها متوجه شدم، همبرگر است!
و یا این که شما خودت را بکُشی کسی در بندر به راننده ی تاکسی نمی گوید: "آقا، دربست خیابان شهید نظری!" بلکه نام این خیابان هنوز همان" برق" است.
همچنین آیا تا حالا شنیده اید کسی بگوید میدان ابوذر؟ بلکه پس از سی چهل سال از نظر مردم به ویژه هم سن و سال های بنده و بزرگ ترها، از همان اول اتوتاج بوده و هست و خواهد بود.
و یا چهارراه هایی که در بندرعباس هنوز به سه راه معروف هستند. سه راه برق، مدت هاست که چهارراه شده، اما به ما چه ربطی دارد! از نظر ما هنوز سه راه است. سه راه سازمان مدت هاست چهارراه است. خب منظور؟ فلکه ی قدس مدت هاست چهارراه است! ولی برای ما تاقیامت فلکه است! همان گونه که عرض شد حرف مرد یکی است.
مثال فراوان است و ستون ما کوتاه.(ستون روزنامه را عرض کردیم).همین طور فلکه ی یادبود. راستی اگر گفتید اسم این فلکه (یا میدان!)که بیش از سی سال است تغییر کرده در حال حاضر چیست؟!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
راشدانصاری از روزنامه ندای هرمزگان در ششمین جشنواره مطبوعات و نخستین جشنواره ی ملی مطبوعات خلیج فارس، در بخش ملی ، که با حضور ده استان برگزار شد، در محور طنزمکتوب به مقام اول رسید.مراسم اختتامیه این جشنواره با حضور استان های تهران، اصفهان.خراسان رضوی.قم.گلستان.
آذربایجان شرقی.فارس.کهگیلویه وبویراحمد.خوزستان و هرمزگان
صبح امروز در بندرعباس برگزار شد.
«ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!»
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ﺗﺎ ﺷﺪ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺧﯿﺎلی، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾـﺪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾـﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﺳﻮﻏﺎﺕ ِ ﻓﻘﺮ ِ ﻣﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﯽ…، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ…! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﻫﻢ ﻗﺤﻂ ِ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ،ﻫﻢ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺣﺎﻟﯽ ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺯ ﺑﺎﻻ‌ ، ﯾﮑﺴﺮ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ
ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ(۱)

ﮔﻔـﺘﻢ ﺩﻫﺎﺕ ِ ﺑـﺎﻻ‌، ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻗﺎ
ﺑﺎ ﻗﻮﻝ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﻤﻪ ﺕ، ﺑﯽ ﺩﻧﮓ ﻭ ﻓﻨﮓ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ
ﻭﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺘﻐﺎﻟﯽ! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺍﯼ ﺷﺎﺥ ِ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺗﻮ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ ﺗﻮ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﺮ ﻣﻼ‌ﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺑﺴﺘﯽ
ﺑﺎ ﻓﻮﺕ ِ ﺑﺮ ﺫﻏﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻓﻮﻝ ِ ﻓﻮﻟﯽ، ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﻀﻮﻟﯽ
ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺳﺌﻮﺍﻟﯽ؟…ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺒﺮ از این که ﻣُﺮﺩﻩ ﺯﻧﯽ ﺳﺮِ ﺯﺍ
ﺍﺯﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﻫﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!

ﺍﯾـﺎﻡ ﺍﻧﺘـﺨﺎﺑﺎﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﺕ
ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻨﺎﺏ ِ ﻋﺎﻟﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ : “ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻤﻢ “(۲)

ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ ﺳﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻞ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ….
۲- ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺶ “ﺧﺪﺍﮐﺮﯾﻢ” ﻫﻤﻮﻻ‌ﯾﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﺍﻣﺎ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شعر سیاسی و اعتراضی ممنوع!


نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی قبل یکی از دانشگاه های کشور از بنده دعوت کرده بود برای شعر خوانی. شخصی که تماس گرفت، گفت: « ان شاءالله تشریف که آوردین تنها خواهشی که از شما دارم اینه که لطفاً شعر سیاسی نخونین» گفتم: «چشم»
روزی که در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم، مجدداً همان شخص یاد شده تماس گرفت و بعد از احوال پرسی، گفت:« لطفاً به محضی که رسیدید تماس بگیرید تا ماشین بفرستم خدمتتون» . گفتم:« حتماً»
قبل از خداحافظی گفت:« راستی استاد اگه ممکنه فقط شعر اجتماعی عاشقانه بخونین! نه اعتراضی...» گفتم:«چشم».
به مقصد که رسیدم، عصر همان روز وارد سالن محل شعر خوانی شدم. در بَدو ورود، معاون فرهنگی دانشگاه آمد و کنارم نشست. از حرکات و رفتارش مشخص بود که چیزی را می خواهد بگوید. پس از کمی خوش و بش و این پا آن پا کردن گفت:« استاد، در صورت امکان درباره جنبش ... عذر می خوام(فتنه ی...)شعر نخونین که مشکل ایجاد می کنه!»
گفتم: « استغفرالله! بنده و جنبش»
دقایقی گذشت و جوانی که خود را مسوول روابط عمومی معرفی می کرد، تشریف آورد سمت دیگرم روی صندلی نشست. خیلی مهربان به نظر می رسید و لا به لای صحبت هایش بارها از فضای بسته و خشک حاکم بر دانشگاه و شهر مورد نظر گفت. درست چند دقیقه مانده به شعرخوانی ِ بنده یواشکی گفت: « جناب انصاری، لطفاً درباره ی انتخابات شعر نخونین!» گفتم: «چشم»ولی با پوزخندی ادامه دادم: « اگه می دونین شعر خوانی من براتون ایجاد دردسر می کنه تا شعر نخونم؟!» می خواست چیزی بگوید که رییس حراست از صندلی پشت حرف بنده را روی هوا قاپید و گفت:«قربون آدم چیز فهم! اگه ممکنه شعر نخونین! فقط چند دقیقه ای درباره ادبیات صحبت بفرمایین!..»
در پاسخ طرف گفتم: « اگه من رفتم بالا، دانشجوها انتظار دارن شعر بخونم نه صحبت کنم و شما هم بنده رو به عنوان شاعر دعوت کردین!» و این را هم گفتم:« نمی شود از بلندگوی سالن اعلام بفرمایید مثلاً، از آن جایی که هواپیمای حامل بنده توپولوف بوده! سقوط کرده و در این حادثه دلخراش انصاری هم فوت شده؟!» (البته اگه دلخراش باشه!) مسوول حراست، کمی فکر کرد و گفت: «فکرِ خوبیه ! ولی الآن دیگه واسه اعلام این خبر دیر شده، فقط ..» توضیح نگارنده: (یعنی حتی به مرگ بنده هم راضی بودند!)
زحمتتان ندهم نوبت بنده شد و رفتم پشت تریبون. قبل از شعرخوانی عرض کردم: « حضار گرامی، دانشجویان عزیز به بنده امر کرده اند شعر سیاسی رو قرائت نکنم!» به محض اعلام این موضوع، ضمن اعتراض تمامی حاضران در سالن! متوجه شدم معاون فرهنگی، رییس روابط عمومی و تاحدودی مسوول حراست با اشاره دست و چشم و ابرو ... سعی می کنند این جانب را از صحبت کردن در این زمینه منصرف کنند. بدون توجه به عکس العمل آقایان ادامه دادم:« با توجه به در پیش بودن انتخابات، قصد داشتم شعر طنزی رو در همین رابطه قرائت کنم که متاسفانه دستور دادن در این خصوص هم شعری نخونم!» در این لحظه متوجه شدم طفلکی مسوول روابط عمومی با رنگ و رویی پریده در جای خودش مشغول بال بال زدن است که بلافاصله از جای خود بلند شد و قصد خروج از سالن را داشت! بنده هم تعمداً با اشاره دست نامبرده را به حضار نشان دادم و گفتم: « همین آقای بزرگوار به بنده امر کردن درباره انتخابات چیزی نگم!» سالن به حالت انفجار درآمد!
دانشجویان شروع کردند به شعار دادن علیه مسوولین دانشگاه به ویژه رییس روابط عمومی. دامنه ی شعارها به سمت مشکلات خوابگاه، شهریه و سلف سرویس رفت و کم کم رنگ و بوی سیاست را به خود گرفت. در حالی که یک عده در دفاع از جناح راست و گروهی دیگر به طرفداری اصلاح طلبان شعار می دادند، متوجه شدم پس از مسوول روابط عمومی! معاون فرهنگی و سپس رییس حراست هم از سالن خارج شدند. در حین خروج این دو نفر ، با اشاره ی دست گفتم:"در خصوص وقایع اخیر می خواستم شعری بخونم همین دو بزرگوار اجازه ندادند....." با گفتن این جمله برای بار دوم سالن ترکید!
حالا من مانده بودم و یک حاج آقای بسیار محترم و خیل عظیم دانشجویان تشنه ی شعر. به سمت حاج آقا که ردیف اول نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: « حاج آقا حضرتعالی تا کی تشریف دارین؟!» و بلافاصله نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: « وقت نماز مغربه! اذون هم که...» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاج آقا هم با گفتن یک یاالله غلیظ از سالن خارج شد.
جای شما خالی، یک شعر بلند طنز درباره ی انتخابات، تعدادی رباعی سیاسی و یک قصیده بوداری خواندم که بسیار مورد توجه حاضران قرار گرفت...وخدا را شکر بنده هم کماکان مشغول نفس کشیدن هستم! (البته تا این لحظه).
به نظر شما آیا با کسانی که به مرگ شاعر راضی هستند تا مبادا مقام و منصب شان به خطر بیفتد! نباید این گونه برخورد کرد؟!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from مجتبى احمدی
#روزنامه‌خوانی

> غیر قابل اعتماد | ۷۷

> صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد (پنج‌شنبه ۲۴ مردادماه ۹۸) را اینجا بخوانید.

#شعر_طنز #داستان_طنز و...
#غیر_قابل_اعتماد #طنزخوانی


@NaaKhaaNaa
چاپ شعر خبرنگار در روزنامه سراسری اعتماد☝️
لبه ی ترس یک بازی ایرانی در استانداردهای جهانی

بازی "لبه ی ترس" در کافه بازار منتشر شد. برای دانلود یا در کافه بازار لبه ی ترس را جستجو کنید یا به لینک زیر بروید:
https://cafebazaar.ir/app/?id=com.AAGames.Edge_of_Fear&ref=share

با دانلود لبه ی ترس می توانید از این بازی تولید شده توسط پسرم افشین حمایت کنید.
اولین ماشین و اولین راننده
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

قبل از هر چیز عرض کنم که بنده با این دو فقره چشم های ضعیف خود ندیده ام، اما از همولایتی ها و نزدیکان آن خدابیامرز شنیده ام که «مشهدی غلام حسن» جزو اولین کسانی بوده که در روستای ما ماشین داشته است.
می دانید که در زمان قدیم کسی که ماشین دار بوده برای خودش جلال و جبروتی داشته و مثل حالا نبوده که تعداد ماشین های روستا از جمعیت مورچه های دِه بیشتر شدن.
البته پرواضح است کسی که پای یا بهتر است بگوییم( لاستیکِ ) اولین خودرو را به روستا باز کرده ، احتمالا خودش نیز می تواند اولین راننده ی روستا باشد و به این مقام ارزشمند افتخار کند.
می گویند اولین بار که آن جیپ خدابیامرز _ چون سال هاست که خودرو یاد شده نیز همچون صاحب مرحومش در قید حیات نیست _ وارد روستا شد، والده ی «مشهدی غلام حسن» اول ظرفی از آب و مقداری علوفه را جلوی ماشین گذاشته و کلی هم تعارف کرده که بفرمایید میل کنید! و آخر شب هم کاسه ای بر می دارد و می رود دست می کند زیر ماشین که شیر بدوشد اما در کمال تعجب می بیند از پستان و شیر خبری نیست.
آن مرحوم( مشهدی غلام حسن) اگر چه ادعا داشت مادرزاد راننده است و به قول خودش از داخل «کُت» سوزن رد می شود! ولی آن اوایل که قصد داشته رانندگی یاد بگیرد ، روزی در محوطه ی مقابل خانه اش با تفاخر تمام می نشیند پشت فرمان. پس از حرکت بلافاصله اقدام به بوق زدن می کند. به گفته ی شاهدان عینی این بوق زدن ها ادامه داشته تا این که تعدادی از اهالی سر می رسند و متوجه می شوند بوق زدن برای انسان یاحیوان نیست، بلکه برای درخت «گز» ی است که از بد شانسی ِ مشهدی غلام سال ها در آن جا بوده و بی اعتنا به صدای بوق، به هیچ عنوان قصد کنار رفتن از سرِ راه خودرو را نداشته است.
چند سالی از این ماجرا گذشت، روستا پیشرفت کرد، انقلاب شد و دیگران هم ماشین و موتورسیکلت خریدند، اما غلام حسن رانندگی یاد نگرفت که نگرفت!
خدابیامرز در طول دوران رانندگی اش آن قدر ماشین بی زبان را به در و دیوار کوباند که به محض خروج از منزل تیرهای چراغ برق و درخت های داخل روستا، همزمان شروع می کردند به لرزیدن. نه چراغی برایش مانده بود و نه سپری و نه آینه ی بغل. رنگ و روی جیپ هم که درست شبیه جیپ های ارتشی از عملیات برگشته بود.
می گویند، یک بار که مشهدی غلام حسن ماشین جدید خریده بود و به اتفاق فرزندش در روستا مشغول رانندگی بوده، به پسرش می گوید:« می خوام دور بزنم، نگاه کن ببین ماشین نمی آد؟» پسرش که حکم شاگرد شوفر را داشته می گوید:« نه بابا، دور بزن.»
دور زدن همان و گرووووپ! تصادف کردن با یک موتورسیکلت همان! و در حالی که موتور سوار بی چاره در هوا داشته برای خودش پرواز می کرده، به پسرش می گوید:« مگه نگفتم نگاه کن...؟» و پسر در جواب می گوید:« آخه بابا جان، شما گفتی نگاه کن ببین ماشین نمی آد! نگفتی موتور که...»
یک بار هم صبح زود دم درِ خانه، ماشین را روشن می کند که برود شهر. پس از کلی بوق زدن و گفتن این که کسی جلوی ماشین نباشد و خلاصه همه ی اعضای خانواده و راننده(خودش) ، حواس شان به جلوی ماشین بوده که یک مرتبه با سرعت تمام می رود عقب و می کوبد به درِ حیاط که بی خیال بِر و بِر داشته ماشین را نگاه می کرده!
بعدها خودش اعتراف کرده بود که جلو و عقب را اشتباه گرفته بودم! یعنی به جای این که بزند دنده ی یک، زده بود دنده عقب.
مرحوم پدرم می گفت:« یک شب در مسجد روستا، شیخی روی منبر داشت از مرگ و آخرت و...صحبت می کرد تا به این جا رسید که، انسان باید همیشه برای مرگ آمادگی داشته باشد...» پدرم می گفت از بین جمعیت بلند شدم وگفتم:« حاج آقا من از الان آماده ی مردنم!» . گفت:« چرا؟» گفتم:« چون قراره فردا با ماشین مشهدی غلام حسن بریم لار...!»

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆