راشد انصاری
842 subscribers
237 photos
21 videos
66 files
223 links
خالو راشد
Download Telegram
طنزِ روز

الامان از خر لنگ!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)

مدتی است وضعیت اینترنت در ایران طوری است که صد رحمت به چاپارخانه های قدیم!
بنده با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیده ام که اگر پیام را مثل قدیم تحویل سوار اسبی داده شود، (اسب که چه عرض کنم، قاطر پیری! خر لنگی!) زودتر به مقصد می رسد تا از طریق واتس اپ.
به عنوان نمونه طرف صبح زود در واتس اپ برای دوستش نوشته «صبح به خیر» اما همان گونه که مستحضرید این پیام نصف شب رسیده دست دوستش و ایشان هم با تعجب پاسخ داده«عزیزم، حواست کجاست؟ الآن نصف شبه نه صبح!» و جالب است که پی ام این دوست هم فردا ظهر رسیده دست طرف اولی!
همین طور بگیر برو تا....
این اینترنت چه کرده؟ همه رو دیوونه کرده!

#خالوراشد

@rashedansari
ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ
سروده ی: راشدانصاری

بنده....حتا شده با زور، تو را می خواهم
و بماند به چه منظور تو را می خواهم

ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺎﺭ ِ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻭ ﻃﺮﻑ ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮ
ﻃﺒﻖ ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﻣزبور ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﮔﺮﭼﻪ “ﺁﻥ ﺟﻮﺭ…” ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺸﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ
ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ “ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ…” ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺁﻥ ﺷﺐ ﻭﺻﻞ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ بسی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ
ﻻ‌ﺟﺮﻡ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﻣﻄﺮﺑﯽ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ِ ﻋﺰﯾﺰ
ﺑﯽ ﺩﻑ ﻭ ﺗﻨﺒﮏ ﻭ ﺗﻨﺒﻮﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺪﻭ ﺗﻮﻟﺪ ﮐﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ …ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ،
ﺑﺮﺳﯽ…ﺗﺎ ﺑﻪ ﻟﺐ ﮔﻮﺭ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺯﺷﺘﯽ ﺍﺕ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ِ ﮐﻠّﻪ ﺧﺮ ِ ﮐﻮﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ!

صبر کن عشقِ من امروز پدر در خانه ست
موقعّیت که شود جور تو را می خواهم

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال تلگرام راشدانصاری ، شاعر ، مدرس، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اندر باب زلف بلند خالو راشد

زلف بلند راشد انصاری طنزپرداز، بدجوری در محافل و مجالس طنز خبر ساز شده است...
در حالی که‌ مردم بندرعباس کلی مشکلات و معضلات حل نشده به دوش دارند و عنقریب است که کمر ناتوان‌ آن ها زیر بار غم دوران خم و خم تر شود....
زلفِ افشان گونه ی این شاعر هم قوز بالا قوز شده است و بر این مشکلات و معضلات افزوده است..
می گویند گیسوی بلند این شاعر از نظر اخلاق اجتماعی آن‌چنان شّری به پا کرده است و آن‌چنان آتشی به جانِ خانواده های بی چاره انداخته است که بسیاری از اناث محترمه مکرمه غم نان و غم آب و غم گشنگی و غم تشنگی و غم کمبود و گرانی را فراموش کرده اند و سفت و سخت چسبیده اند به تجزیه و تحلیل زلف شکن اندر شکن این لعبت تمام عیار....
روزی نیست که علیا مخدره محترمی، از شوهر نگون بخت خود به واسطه سوار کردن شهرآشوبی طناز با مو‌های افشان شرابی در کنار خود، با لنگه کفش میخ دار پذیرایی نکرده باشد...
و روزی نیست که ادیب و نویسنده و شاعری به دلیل نشستن در کنار لعبت دلربای موطلایی، از عیال معظمه خود، کتکی مفصل نوش جان نکرده باشد...
یکی نیست به این "طناز" یال تا کمر رسیده! بگوید که به زندگی و آینده بندری ها کمی رحم کند و حداقل آن گیسوی بلند الوان را ببندد یا دُم اسبی کند تا که شاید فرجی حاصل شود و چشمان تیزبین اناث بندری، چهره و قیافه آن سوی زلفکان دار شرابی و طلایی شاعر بذله گوی ما را هم رویت نمایند و ببینند خطای خود را و آن‌چه را که از پشت سر قابل دیدن نیست...و بدانند که :
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا اسمان است!!


«فضول محله»


#خالوراشد
@rashedansari
نقیضه ی عاشقانه!
سروده ی: راشدانصاری

گفتم تبِ تو دارم، گفتا که نه، نداری
گفتم بساز ما را، گفتا مگر خماری؟!

گفتم دو چشم مستت، آتش زده به جانم
گفتا بسوز و کف کن، در عینِ بی قراری!

«گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد»
گفتا پسر! (توخواهر، مادر) مگر نداری؟

گفتم بیا کنارم، گفتا نخیر جانم
گفتم که مال من شو، گفتا چه انتظاری

گفتم ز تشنه کامی، جانم به لب رسیده
گفتا بمیر شاید، دست از طلب بداری

گفتم که نرخ بوسه،«پایین کشیده»یا نه؟
گفتا «کشیده بالا»با قیمت دلاری!

گفتم خدا بزرگ است، یک بوسه نذر ما کن
یا در کمال مستی، یا حینِ هوشیاری

گفتا که بوسه ی من باید حرام باشد
بر آن کسی که دایم می نالد از نداری
***
«خورشید یخ زند گر، چشمان خود ببندی»
کی دیده توی یک شعر، این قدر پاچه‌خاری؟

از استوای چشمت، ما را حذر نباشد
یا گیری ام در آغوش، یا مرگِ انتحاری!!

#خالوراشد

@rashedansari
پرسش و پاسخ های پدر و فرزندی!
نوشته ی: راشد انصاری

پسرم که همیشه آماده ی سئوال پرسیدن است و به عواقب پاسخ دادن های بنده کاری ندارد! گفت:" بابا! چرا به پلیسی که می گن گروهبان سه، یه هشت روی بازوشه ولی به اونایی که سه تا هشت دارن؛ می گن گروهبان یک؟! واقعاً که همه چیز برعکسه! تازه چرا به اونی که یه هشت داره نمی گن گروهبان ۸ و اونا که سه تا هشت دارن به قول معلممون که می گه ۳ هشتا می شه ۲۴ تا نمی گن گروهبان ۲۴؟!"
گفتم:" این درجه ها مربوط به سلسله مراتب نظامیه که خودمون سر در نمی آریم."
گفت:" آخه یا معلم ریاضی مون داره اشتباه می کنه یا اینا!"
گفتم:" ببین پسرم، مگه به اونایی که توی مجلسن نمی گن نماینده های مردم در مجلس شورای اسلامی؟"
گفت:" آره می دونم."
گفتم:" خب، چرا بیشترشون واسه مردم کاری نمی کنن؟!"
گفت:" نمی دونم."
گفتم:" عزیزم، توی مملکت ما خیلی چیزها همین طوره و خیلی چراها وجود داره! این که چیزی نیست..."
گفت:" مثلاً؟"
- مگه نمی گن ربا حرامه؟ پس چرا دولت خودش از مردم می گیره؟

- و یا همین پلیسی که گفتی، مگه روزی که درجه می گیرن (پایان دوره) اون همه قسم نمی خورن که خیانت نکنن، رشوه نگیرن و....اما چرا بعضی هاشون بعداً هم رشوه می گیرن، هم خیانت می کنن، جاسوس از کار در می آن و...؟

- چرا همشهری های خودمون به چهار راه برق می گن، سه راه برق؟ درحالی که بیش از ۱۵ ساله اون جا چهارراهه. یا چرا به چهارراه قدس می گن، فلکه قدس؟!

- راستی مگه نمی گن شورای حقوق بشر سازمان ملل؟ پس چرا همین سازمان به اصطلاح مدافع حقوق بشر، خودش به عربستان مجوز می ده که یمن رو بمباران کنه؟!

- مگه نمی گن صندوق ذخیره ارزی؟ پس چرا هیچی توش نیست؟!

- چرا یکی لیسانس ادبیات فارسی داره، توی شهرداری کار می کنه، یکی دیگه مهندس عمرانه ، توی فرهنگ و ارشاد مشغول به کاره!

- چرا طرف می گفت دکترا دارم، بعد مشخص شد که دیپلمم نداشته؟! تازه وزیر کشور هم بود!

- اصلاً چرا راه دوری بریم. چرا به من توی شهر و خارج از خونه می گن استاد، اما توی خونه مامانت تره هم واسه م خُرد نمی کنه؟!

#خالوراشد

@rashedansari
نقاش و مرد جوان و....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

نقاش، روی تابلو تصویر مردی جوان را در میان سبزه زاری کشید. سبزه زاری بسیار زیبا با گل های وحشی که همچون قالیچه ی خوش نقش و نگاری گویی با دست خالق هستی، در دل طبیعت پهن شده بود. در کنار مرد نیز رودی زلال که به سمت پایین دست جاری بود ترسیم کرد تا به مرد جوان خوش بگذرد. تعدادی درخت بزرگ با شاخ و برگ های فراوان و میوه های خوشمزه هم برای زیباتر شدن تصویر نقاشی کرد. بعد دید درخت بدون پرنده زیاد جالب نیست. در ادامه تعدادی بلبل و کبوتر و گنجشک هم کشید که روی درخت نشسته اند و مشغول خواندن بودند. آواز پرندگان، رود ، درختان زیبا و....به گونه ای بود که انسان از خود بی خود می شد و فکر می کرد در همه چیز کائنات شریک است.
حوالی ظهر در حالی که نقاش گوشه ای داشت استراحت می کرد، مرد جوان یواشکی از روی تابلو حرکت می کند و می پرد بیرون. نقاش پس از کمی استراحت و نوشیدن فنجانی قهوه بر می گردد ولی از تعجب شاخ درمی آورد. آری، اثری از تصویر مرد جوان روی بوم نمی بیند.( نقاش را در این جا تنها می گذاریم، شاید اواخر داستان سراغی ازش بگیریم!)
مرد جوان پس از مقداری راهپیمایی وارد شهر می شود. خب، در وهله ی نخست شهر به نظرش خیلی زیبا و جذاب است. حسابی شیفته ی زرق و برق شهر می شود. آسمان خراش ها و ساختمان های چند طبقه، تابلوهای رنگ و وارنگ سردرب مغازه هاو مطب های پزشکان ، اتوبوس های دو طبقه، ماشین های شیک و گران قیمت و....برایش جالب و در عین حال تازگی داشت.
مرد جوان در خیابان، برخلاف مردم که غمگین و عصبانی به نظر می رسیدند، از خوشحالی برای خودش سوت و جیغ می زند. در این هنگام زنی عصبانی بر می گردد و کشیده ای محکم می خواباند زیر گوش جوان. مرد جوان خیلی تعجب می کند. در حالی که جای کشیده داشت می سوخت، قاه قاه می خندد. مردی هیکلی که شاهد ماجرا بود ، می آید و بدون سئوال و جواب مشت محکمی را حواله ی کله ی مرد جوان می کند. مرد جوان دراز به دراز ولو می شود کف پیاده رو و از هوش می رود. به هوش که می آید، متوجه می شود خیلی تشنه است. تلوتلوخوران خودش را به سوپری می رساند. یک بطری آب معدنی از داخل یخچال بر می دارد و یک نفس بالا می رود. چون از قوانین این دنیا چیزی نمی دانست، قصد خارج شدن از مغازه را داشت، که صاحب مغازه می گوید:« اوهوی، پولش؟» مرد جوان گفت:« اوهوی، پولش؟». در این لحظه دو تن از کارگرهای مغازه می افتند به جانش و تا می خورد کتکش می زنند. مرد جوان که هنوز بدنش کوفته ی کتک قبلی بود، خونین و مالین از سوپرمارکت خارج می شود. کمی داخل پیاده رو می نشیند و پیش خودش فکر می کند، « اوهوی،پولش؟» یعنی چی؟ آیا حرف بدی است که به خاطرش کتک خوردم؟ و اگر چنین است چرا صاحب مغازه خودش اول گفت؟!
بلند می شود، می رود داخل پارک محله و آبی به سر و صورتش که زخم و زیلی شده بود، می زند. بعد همان جا زیر سایه درختی دراز می کشد. هنوز چرتی نزده بود که مأموران مبارزه با مواد مخدر می ریزند سرش(چیزی نمی ریزند روی سرش، بلکه ریختند سرش!) - توضیح از خودم- و به گمان این که موادفروش است،دستگیرش می کنند. در اداره ی مواد مخدر از جوانک می پرسند:« نام و نام خانوادگی؟» در پاسخ می گوید:« یعنی چی؟» بازجو: - «عجب!»
بازجو:
- اهل کجایی جوان؟
- یعنی چی؟
- از کجا اومدی؟
- جای خیلی خیلی دور...
- آمریکا؟
- شاید...
- شاید؟!
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
- شاید...
در این لحظه دوستان بازجو به این نتیجه می رسند که جوان را به ظاهر آزاد کنند اما زیر نظرش بگیرند. و این کار را کردند.
جوان پس از خروج از اداره ی موادمخدر می رود کنار ساختمانی چند طبقه تکیه می دهد تا نفسی چاق کند. جوان فکر می کند آن جا خانه ی خاله است! هنوز دقایقی نگذشته بود که ساختمان روی سرش خراب می شود. همین که ساختمان فرو می ریزد، گرد و خاک زیادی همراه با جیغ و داد مردم به هوا می رود. در کمال ناباوری جوان زنده می ماند و پس از حدود یک هفته خودش با تلاش شخص خودش از زیر آوار خارج می شود. گرد و خاک لباسش را می تکاند و می رود وسط خیابان می نشیند. چون دیگر اعتمادی به ساختمان های آن حوالی نداشت. همین که وسط خیابان می نشیند، کامیونی از روی جوان بدشانس عبور می کند. پس از چند دقیقه مردم طبق معمول به صورت خودجوش سر صحنه حاضر می شوند و با کاردک از کف خیابان جمع اش می کنند. جمع که می شود، نقاش را بالای سر خود می بیند. (بالاخره صلاح نبود بیش از این نقاش را منتظر بگذاریم!)
مرد جوان در حالی که خسته و کوفته به نظر می رسید، به محض دیدن ِ نقاش می گوید:« غلط کردم. منو برگردون به دنیای خودم...»

#خالوراشد

@rashedansari
نقیضه
شوخی مختصری با دوستم جناب راشدانصاری:

راشد اَر موز به اندازه خورد نوشش باد
ور نه ده متر فقط وسعت تن پوشش باد

با چنین وضع اگر غلت زند موقع خواب
وای اگر شاهد مقصود در آغوشش باد

خانمش گفت که تو مانکنی از منظر من
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

هر که دلبسته ی یاری ست مکان می خواهد
ورنه اندیشه ی این کار فراموشش باد

جامع کل علوم است به جز علم معاش
کاش پولش کمکی بیشتر از هوشش باد

سروده ی: مسلم محبی، غزلسرای موفق هرمزگان و کشور و همچنین رییس انجمن شعر و دریای هرمزگان

#خالوراشد

@rashedansari
بداهه ای در پاسخ به حضرت مسلم محبی عزیز، شاعر، معلم و رییس انجمن شعر و دریا:
سروده ی: راشد انصاری

مسلمِ ما که همه عمر خدا یارش هست
شعر از نوع غزل داخل انبارش هست

صاحب انجمن است و غزلش شیرین است
کمی البته نمک قاطیِ اشعارش هست

مسلم آقای محبّی پیِ خالو راشد،
گام بردارد اگر طنز و طرب بارش هست!

گرچه در شکل و شمایل نبود چون یوسف
لیک در مصرِ ادب گرمیِ بازارش هست

هم هوادار و هواخواه به عنوان مرید
چه به رضوان۱ و چه شیراز و چه دلوارش هست

طوطی طبع وی آمد مگر از شهر هرات
که دو تا غوزه ی خشخاش به منقارش هست

همه گویند که چون حضرت ملاصدرا
فیلسوفی است که تدوین شده اسفارش هست

پادشاهی است که در عالم رویا همه شب
تا دم صبح بسی درهم و دینارش هست

بختِ منصور اگر داشت به او می گفتم
عاقبت فرصت معراج سرِ دارش هست!

" فیض روح القدس اَر باز مدد فرماید"
آید از عرش مسیحا و مددکارش هست!

تا مگر رشته ای از آن به تیمّن ببرد
دست ابناء بشر جانب دستارش هست!

لِلَهُ الحمد که در دایره ی کون و مکان
گونیا دارد و نقّآله و پرگارش هست!

خالصانه همه ی عمر معلم بوده ست
گر چه یک عالمه کک داخل شلوارش هست!

طیّ یک روز دو دَه مرتبه دل می بندد...
عاشقی شغل شریفی ست که در کارش هست

تا که اَسرار ازل تا به ابد را داند
پیش هر اهل دلی غالباً اِصرارش هست!
پی نوشت:
۱- رضوان، نام زادگاه مسلم است

#خالوراشد

@rashedansari
خانه ی دوست....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

هاشم آقا دوست قدیمی ام می گفت در جوانی و در راستای آن چه که افتد و دانی! از داخل سوراخ دیوار وسط خانه مان، مشغول دید زدنِ زبانم لال خانه ی همسایه و محتویات داخل آن بودم. - و چه کار بدی! چون این کار بدآموزی دارد -.(توضیح از نگارنده).

و ظاهراً خانه ی هاشم آقا هم مثل بسیاری از خانه های ویلایی در قدیم ، وسط آن فقط دیواری باریک تعبیه شده بود. - دیوار هم که شنیده اید از قدیم گفته اند: هر دیواری ممکن است سوراخ یا شکافی داشته باشد و بعدها خیلی عاقلانه اضافه کرده اند: همان دیوار نیز ممکن است موش داشته باشد و موش یاد شده هم بالاخره گوش دارد و باقی قضایا! -
این دوست می گفت بین خودمان باشد، آن همسایه ی قدیمی دختر بسیار زیبایی داشت و بنده هم گناهی نداشتم و دخترک را دوست داشتم. به طوری که اگر روزی یکی دوبار از طریق همان سوراخ کذا نمی دیدمش ، دلم حسابی برایش تنگ می شد.
هاشم آقا اضافه کرد، در گذشته که مثل الان نبود تا راحت بشود در کوچه و خیابان و حتی در خانه ی طرف دوست دخترت را ملاقات کنی! ضمن این که از ماهواره و شبکه های خارجکی و....موبایل و ....هم خبری نبود که در جهت پر کردن اوقات فراغت بشود در مواقع دل تنگی، خود را مشغول کرد. حالا فکرش را بکنید نسل ما، بهترین سرگرمی و عشق و حالش همین «سوراخ» ها و «شکاف» های دیوار بودند. از قدیم هم گفته اند: دیواری کوتاه تر از دیوار همسایه نیست!
هاشم آقا گفت، از شانس بَدِ من روزی در حین دید زدن از سوراخ که حالا دیگر با پیچ گوشتی و سیخ و میخ گشادترش کرده بودم، پدر متعصب دختر متوجه قضیه شد.البته فقط متوجه شده بود که مثلاً یک عدد چشم و به قول خودش یک چشم هیز مشغول تماشای دخترش است که وسط حیاط در حال شستن لباس و پهن کردن لباس ها بر روی بند رخت بود. متوجه شدن همان و غیرتی شدنِ این پدر متعصب همان. بلافاصله با دو از داخل کوچه به سمت خانه ی دوست مان که تعدادی پسر مجرد اجاره کرده بودند، حرکت می کند.
هاشم می گفت، همین که متوجه شدم پدر دختر متوجه قضیه شد و با حالتی عصبانی به سمت درِ حیاط رفت، مثل برق و باد آمدم کنار دیوار گلیمی انداختم و مشغول قرائت قرآن با صدای بلند شدم. تعدادی از پسرها نیز داخل حیاط سرگرم بازی گل کوچک بودند.
دقایقی بیش نگذشته بود که پدر دخترک آیفون خانه ی دوست مان را به صدا در می آورد. در را باز می کنند و مرد متعصب وارد خانه می شود و در حالی که بسیار عصبانی بوده، پرخاش کنان از تک تک پسرها بازجویی می کند. بچه ها نیز دقیقاً شبیه صدا و سیمای خودمان که در مواقع اضطراری خبرها را تکذیب می کند، به شدت موضوع را تکذیب می کنند...البته پسرها راست می گفتند!
و مرد متعصب در نهایت به پسرها می گوید:« خدا شاهده اگه به احترام این قاری محترم قرآن نبود، پدر همه تونو در می آوردم....» و از منزل خارج می شود.

#خالوراشد
@rashedansari
دلیل ترس و قهر...!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

همان طوری که رفتی، زود برگرد
به هر شکلی که ممکن بود برگرد

نبرده یک نفر در طول تاریخ
از این بحث و جدل ها سود، برگرد

خدا را شکر از حیث محبت
نداری ذره ای کمبود ، برگرد

نه تنها تو ، که یک زن نیست راضی
از این وضعیت موجود، برگرد

اگر چه خانه خالی شد پس از تو
ندارم همدمی جز دود ، برگرد

به جان تو نخواهم رفت بیرون
نه با مهدی نه با محمود ، برگرد

ورودِ «موش» های بی سر و پا!
به این منزل شده مسدود، برگرد

خیالت تخت باشد نسل شان را
به سرعت کرده ام نابود ، برگرد

چنان «چی! خورده ام» را گفتم امروز
که نرخش رفته بالا «کود» ، برگرد

تو که با موج دریا رفتی از شهر
بیا با موج های رود برگرد

ندارم عمر نوح و صبر ایوب
به جانِ حضرت داوود ، برگرد!

#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from خالوراشد
به من عاجز کمک کنید!
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)

یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن

من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!
#خالوراشد
@rashedansari
کارمندی که تا دیروز کت و شلوار پوشیده بود،امروز با کلاه و لُنگ و زیرپیراهنی و سُواس نشسته بود روی بَلاسی(حلب) و با تکه ای مقوا مشغول باد زدن خودش بود.پرسیدم:
- این جا چه خبر است؟
- سلامتی. چی چه خبر است؟
- نگهبان هندی، کبوترها،و....
به طور دقیق چیزی از حرف هایم نفهمید، اما گفت:
- منظورت آن کبوترهای نامه بر است که در اندرونی و روی پشت بام بود؟
می خواستم بگویم بله، کبوتر نامه بر چرا؟ مگر زمان به عقب برگشته است؟ که بلافاصله بسته ی کتاب ها را تحویلم داد. جل الخالق....
گفت:
- این بسته ی شما ساعاتی پیش از سمت گواشیر، شهر سیرگان ارسال شده بود و الساعه رسیده!
در این لحظه با داد و فریاد عیال از خواب بیدار شدم ، که ای کاش حالا حالاها بیدار نشده بودم...

#خالوراشد

@rashedansari
زن همسایه و شوهر خسیس....
نوشته ی: راشدانصاری

همسایه ی رو به رویی ما، مشهدی «سکینه» همسر مرحوم «جبار» که در خِساست و دندان گردی شهره ی خاص و عام بود، سرِ کوچه مرا دید و گفت:« حاجی، دیشب بعد از سال ها شوهر خدابیامرزم رو خواب دیدم که کت و شلوار سفید و بسیار زیبایی پوشیده بود. جالبه، جبار بر عکس سابق که همیشه عصبانی بود و از گرانی و مشکلات اقتصادی و.....ناله می کرد، این بار خیلی خوشحال و سر حال به نظر می رسید.» لبخندی زدم و گفتم:« خب، مبارکه همسایه! اما اینا چه ارتباطی به بنده داره؟ می دونی که من توی مسائل خانوادگی کسی دخالت نمی کنم!»
با شور و هیجانی خاص گفت:« نه حاجی، می خوام ببینم تعبیر خوابم چی می شه؟» و رگباری ادامه داد:« نذاشتی ادامه ی خوابم رو تعریف کنم. خلاصه من هم از این موقعیت یعنی خوشحالیِ شوهر خدابیامرزم، سوءاستفاده کردم و در دل گفتم تا تنور داغه نونو بچسبونم! با عشوه ای گفتم، جبار! عزیزم، دستم خالیه، برای خرجی خونه پول لازم دارم. که اتفاقاً بر خلاف قبل، بلافاصله دست کرد توی جیب کت اش اما متأسفانه فقط مبلغ چهارهزارتومن یعنی دو تا اسکناس دوهزار تومانی رو در آورد و بهم داد. اما من گفتم، آقا جان، خیلی کمه! چهارتومن که الان چیزی رو نمی شه باهاش خرید و....که از خواب بیدار شدم.»
به این جا که رسید، مشهدی سکینه رو کرد به من و گفت:«حاجی! به نظر شما تعبیرش چی می شه؟»
من هم گفتم:«بانو، این که واضحه! یعنی همین چهارتومن رو هم همین حالا برو باهاش خرید کن، حتی اگه شده یه دونه دکمه. وگرنه بعید نیست حاجی امشبم بیاد به خوابت و بخواد اونو پس بگیره. فکر کنم تعبیرش همینه!»
مشهدی سکینه لبخندی زد و گفت:« ای ابن شیرین....!»

#خالوراشد

@rashedansari
شاعر و سیاست!
سروده ی: راشدانصاری

از شهر خودم اگر‌ گم و گور شوم
در نزد تمام خلق مشهور شوم

دَه سکّه دهم به شاعران در هر بیت
این جانب اگر‌ رئیس جمهور شوم!

#خالوراشد
@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT
بداهه ای برای دوستم راشدانصاری:

همیشه پر تلاش و کاری ام من
شبیه ساعت دیواری ام من

خودم دارم هزاران مشکل اما
به فکر راشد انصاری ام من

علی فروزانفر


#خالوراشد

@rashedansari
نقیضه
سروده ی: راشد انصاری

نه حرفی بر زبان مانده، نه رازی مانده در دل ها
«اَلا یا ایها الساقی ادِر کأساً و ناول ها»

غم از هر سو نمایان است و شعر طنز بی حاصل
صدای خنده ای دیگر نمی آید ز منزل ها

قطار پیشرفتی را که می‌گفتند می‌آید
گمان دارم سر ِ آن گیر کرده توی تونل ها!

مناصب دست اُسکل ها، ذخایر دست دزدان است
چرا باید بماند در وطن یک تن ز عاقل ها

تخصص، فن، سواد، ایمان، در این جا جملگی کشک است
هزاران پستِ حساس است در دست اراذل ها

(از این بدتر اراذل هم خودش جمع است و در بالا
به جبر قافیه دیدی اراذل شد اراذل ها!)

نمی دانی چه زجری می کشم از این همه دشمن
درودِ بی کران بر خنجر و انصاف قاتل ها

امان از اقتصاد بد به هر جایی که می بینم
چه دل ها غرق خون است و چه پاها مانده در گِل ها

چرا آن جای مان از پول سگ مصب عروسی نیست؟
ولی در جیب مان دایم شپش‌ هی می کشد کِل ها!

در آن جایی که منطق پوچ و پای عقل هم لنگ است
نباشد زندگی بر کام ، غیر از کام ِ غافل ها

«شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین» آیا،
کسی از بین ما آخر، رسد سالم به ساحل ها؟

#خالوراشد

@rashedansari
می گویند....
نوشته ی: راشدانصاری

می گویند یکی از مربیان خارجی فوتبال، هنگام عقد قرارداد به مسئولان باشگاه لیگ برتری گفته است: «خیلی نگرانم، چرا که شنیده ام بیشتر مربیان خارجی لیگ برتر شما کارشان به شکایت و دادگاه و فیفا کشیده شده!»

و نماینده ی حقوقی باشگاه یادشده در پاسخ می گوید: «اصلأ نگران نباش مِستر! چون همه ی مربیان خارجی و فوتبالیست های خارجی، تا حالا برنده شدن و چندین و چند برابر قراردادشون هم پول دریافت کردن و رفتن پی عشق و حال شون!»

#خالوراشد

@rashedansari
فرزندآوری!
نوشته ی: راشد انصاری

مدتی قبل در جشنواره ای ادبی شرکت کردم که با موضوع «خانواده و فرزندآوری»، برگزار شد.
در این جشنواره حدود یکصد شاعر حضور داشتند که از این تعداد بیش از ۹۰ درصد عزیزان ، پیشکسوت و از شاعران کهنسال کشور بودند. این شاعران (بانو و آقا) به دلیل کهولت سن ، بعضاً عصا به دست تشریف آورده بودند. و حتی شاعرِ عزیزی که تجلیل شد نیز ۹۲ سال داشت. (بزنید به تخته!) یعنی بیشتر شاعران حاضر هم سن و سال حضرت استادی بودند که تجلیل شدند.
در این همایش همچنین اعلام شد که نرخ فرزندآوری در ایران بسیار پایین است و به بحث عدم باروری ...و....اشاره شد.
در دل گفتم این عزیزانِ شاعر، در این سن و سال چه ارتباطی می توانند به بحث فرزندآوری داشته باشند؟ یا اساساً چه کمکی می توانند به این حوزه ی حساس و کلیدی داشته باشند؟! باور بفرمایید این عزیزان به دلیل سن بالا و بازنشستگی در همه ی حوزه ها! بیماری های گوناگون از قبیل آلزایمر، نازایی، و....حتی در اشعار خود نیز بعید می دانم که چیزی یادشان مانده باشد تا موضوع یاد شده را در آثار خود بگنجانند، چه رسد به....
این هم از این جشنواره.

#خالوراشد
@rashedansari
گزیده ای از یادداشت های همسایگان من در مجتمع مطبوعات


چند روز پیش دوستی در گروه ساکنان مجتمع نوشته بود:« همسایگان محترم لوله فاضلاب هنوز درست نشده و چند تیکه وسیله وابزار میخواد لوله کش رفته بیاره .
خواهشاً از ساعت 5ونیم تا 7 از سرویس بهداشتی هیچ گونه استفاده ای نشه تشکر..
این لوله فاضلاب سرویس بهداشتی هستش زمان استفاده تمام فضولات انسانی می‌ریزه روی این بنده خدا خواهشاً استفاده نکنید تا به صورت کامل کار انجام بشه ،امروز به هر کس گفتم لوله فاضلاب هستش کسی نیومده باخواهش این بنده خدا رو آوردم...»
پیام بالا را دقیقاً و بدون دخل و تصرف و....تقدیم شد...»
مدتی قبل هم همسایه ی دیگری نوشته بود:« این نصف شبی صدای چیه که از توی واحد کناری ما می آد؟ لطفاً یواش تر ما مریض داریم».
این همسایه توضیحات بیشتری در خصوص صدا و منشاء صدا نداده بود. شاید صدای میخ کوبیدن به دیوار بوده، یا صدای موسیقی یا داد و بیداد و....الله و اعلم.
مدیر محترم ساختمان نیز برای این که به همه نشان دهد این جا چه کسی رییس است، و مملکت صاحب دارد! یک هویی هوس می کند بنویسد:
«شب همسایه های محترم بخیر .
این شماره پارکینگ‌هایی که اعلام میکنم از فردا ماشین داخل پارکینگ نیارن ..
پارکینگ شماره ۲_ ۵ _۶». اما رییس دلیل آن را بیان نمی کند...
ولی بین خودمان باشد، این دستورِ مدیر ساختمان بسیار محکم تر و قاطع تر و غافلگیرکننده تر از دستور قضایی نیست؟!
امروز صبح هم دوست دیگری نوشته بود:«واحد بالایی ما یعنی طبقه ی سوم، لطفاً از امروز دوش نگیرین، تا لوله کش بیاریم و علت چکه کردن آب از سقف واحد ما رو پیدا کنه!».
این از مطبوعات و اهالی قلم، وای به حال دیگر مجتمع ها!
ناگفته نماند این جا هم جنس ناخالصی زیاد دارد. درست مثل تریاک های امروزی! البته منظور از ناخالصی یعنی این که همه ی عزیزان اهل قلم و مطبوعات نیستند، و از دیگر صنوف نیز قاطیِ مطبوعاتی ها و اهالی رسانه شده اند.
مثل صنف محترم میوه و تره بار. صنف تعویض روغنی و پنچرگیری. صنف اگزوزسازان و دیگر صنوف...که همگی برای راقم این سطور عزیز هستند.

نوشته ی: راشدانصاری


#خالوراشد
@rashedansari
پاسخ ظریفانه

دوستم آقای انصاری که شعر من در مورد توافق برجام و پاسخ آقای دکتر ظریف به آن را در وبلاگم دیده بود، شعری را ارسال کردند.


عشق ایرانی

«کری» در نزد او زار و نحیف است // جهانی را به تنهایی حریف است

پس از آرش ، فراهانی ، مصدق! // ازین پس عشق ایرانی "ظریف" است

سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

 

من شعر را به ایمیل آقای وزیر ارسال کرده و پس از چند ساعت این جواب را از ایشان دریافت نمودم:

«بنده شرمنده این میزان محبتم
و یقینا خود را در حد حتی نزدیک شدن به هیچ‌یک از بزرگان این سرزمین نمی دانم.
خداوند عاقبت ما را بخیر کند»

که من نیز آن را برای آقای انصاری فرستادم.

اما جناب وزیر، در پاسخ‌شان به نکته‌ی ظریفانه اما دردناکی اشاره کرده‌اند.هیچ‌کدام از سه نفری که آقای راشد انصاری به نام‌شان اشاره کرده‌اند زندگی طبیعی و اصطلاحاً عاقبت‌بخیری نداشتند

1- آرش که با پرتاب تیری مرزهای ایران را تثبیت کرد، جان بر سر این کار گذاشت.

2- قائم‌مقام فراهانی که محمدشاه قاجار در حرم امام رضا تعهد داده و پشت قرآن را امضا کرده بود که اگر به قدرت رسید خونش را نریزند، عاقبت دستور داد که قائم‌مقام را شبانه خفه کنند و بدون غسل و کفن و مراسم مذهبی مخفیانه به‌خاکش بسپارند.

3- محمد مصدق که با آن همه فداکاری نفت ایران را ملی کرد و به جز افتخار، درآمد ایران را افزایش داد به جرم خیانت محاکمه شد و پس از سال‌ها تبعید و تحقیر، غریبانه درگذشت.

البته ما آرزو داریم که جامعه‌ی نخبه‌کش ما، با آقای ظریف چنین رفتاری نداشته باشد و «وان یکاد» می‌خوانیم و بر فراز می‌کنیم. اما بالاخره نگرانی وجود دارد.

به نقل از وبلاگ جناب آقای محسن مردانی
دوازدهم مهرماه ۱۳۹۴

#خالوراشد

@rashedansari

https://chat.whatsapp.com/GQ4dptYDHMtLYoAku4lkxT