کتاب هایت بخورد توی سرت!
نوشته ی: راشدانصاری(نهنگ خلیج فارس)
چند سال پیش به همت جهاد دانشگاهی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی جلسه ای برگزار شد، با موضوع نقد آثار این جانب. در حاشیه این مراسم که با حضور یکی از نویسندگان و طنزپردازان مطرح کشور برگزار شد، اتفاقات جالب و غیرمنتظره ای رخ داد که بیان آن خالی از لطف نیست. روز برگزاری مراسم و در راه بازگشت از فرودگاه که به استقبال دوست مهمانمان رفته بودیم، از ایشان پرسیدم:« عذر می خوام، شما تا حالا بندر تشریف آوردین؟» گفت: « سال ها پیش در دوران نوجوانی اومده بودم، ولی ظاهراً الآن شهرتون خیلی تغییر کرده…» گفتم:« خوشبختانه بندر از هر نظر پیشرفت کرده … اقتصادی ، فرهنگی و…
گفت:« راستی، الآن وضع امنیت شهر چطوره؟» گفتم: « عالی».
شب که مراسم تمام شد،به اتفاق تعدادی از بر و بچّه های شاعر و نویسنده به همراه استاد برای صرف شام به یکی از رستوران های سنتی شهر رفتیم.عکاس و خبرنگار خبرگزاری …که تا آن موقع شب با ما بود، پس از صرف شام خداحافظی کرد و رفت. این عکاس در بازگشت به منزل توسط یکی دو تن از بچّه های شلوغ و به اصطلاح اراذل و اوباش! مورد حمله قرار می گیرد و متاسفانه گوشی تلفن همراه، دوربین عکاسی و کیف پول اش را به سرقت می برند. که البته طفلکی کمی هم زورگیرها گوشمالی اش داده بودند. این عکاس جوان به محض رسیدن به منزل تماس گرفت و جریان را تعریف کرد. استاد پس از شنیدن موضوع سرقت و... خطاب به بنده گفت: « مگه شما نفرمودین وضع امنیت و … عالیه؟!»
با دستپاچگی گفتم:« باور بفرمایید، برای خودِ من هم خیلی عجیبه!آخه دزدی و بند؟! بازم خدا را شکر که به خیر گذشت…»
پس از صرف شام و شعر خوانی توسط تعدادی از دوستان، استاد گفت: « چرا شما شعر نمی خونین؟»
گفتم:« دفتر شعرم منزله…» استاد گفت:«برو بیارش که من بی صبرانه منتظر شنیدن اشعار طنز شما هستم». گفتم:« الآن دیر وقته، شما هم تنها می شین…» استاد گفت: « با هم بریم». از ما نه گفتن که شما چرا زحمت بکشید و از ایشان اصرار که با هم برویم دوری هم در شهر بزنیم…
پس از دور زدن مختصری در چند خیابان رسیدیم منزل. ماشین را سرِ کوچه پارک کردم چون امکان آمدن ماشین تا درِ منزل وجود ندارد. علاوه بر چاله چوله های موجود در محله ی ما، کوچه های تنگ و تاریک و باریک نیز مزید بر علت شده است. تعارف کردم اما استاد قبول نکرد و گفت:« دیر وقته مزاحم نمی شم». هر کاری کردم از خودرو پیاده نشد. رفتم دفتر شعرم را برداشتم و برگشتم. در تاریک و روشنای کوچه متوجه شدم استاد با دو نفر دست به یقّه است. در دل گفتم، ای داد بی داد که باز هم آبرو ریزی شد. درست شبیه "یوسین بولت" قهرمان دو صد متر و دویست متر و بقیه مترهای… سرعت جهان و المپیک! خودم را به صحنه رساندم. هر دو نفرشان را شناختم. پسرهای مش عباس همسایه مان بودند. به محض دیدن من فرار را برقرار ترجیح دادند. دیدم استاد دست به شکم مشغول آه و ناله که چه عرض کنم، نعره زدن است! بله درست حدس زدید، استاد چاقو خورده بود. (وای خدای من دیدی چه خاکی به سرم شد). البته من که خونی را مشاهده نکردم. بلافاصله او را به نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی رساندم. خوشبختانه چاقو سطحی بود و فقط روی شکم اش خراشی جزیی افتاده بود که سرپایی پانسمان شد. پس از پانسمان، استاد با نگاه معنا داری گفت:« مگه نگفتی شهر خیلی پیشرفت کرده و امنیت هم چنین و چنانه؟!» با شرمندگی تمام جواب دادم:« باور بفرمایید نمی دانم چرا تموم اتفاقات عجیب و غریب فقط امشب که حضرتعا…» حرف بنده را قطع کرد و گفت:« خیر سرم از ماشین پیاده شده بودم که یه نخ سیگار بکشم، یهو دیدم اون دو تا نرّه غول اومدن و گفتن، هر چی توی جیبت داری به اضافه گوشی تلفن همراه رد کن بیاد! من هم مقاومت کردم که این بلا سرم اومد…». این بار من حرف استاد را قطع کردم و گفتم:« خدا ازشون نگذره … بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت». و در ضمن به هیچ عنوان به روی خودم نیاوردم که هر دو نفرشان را شناختم . استاد را رساندم مهمانسرا. جلسه شعر خوانی خصوصی هم به هم خورد و رفت پی کارش!
با توجه به این که می دانستم چاقو بسیار سطحی بوده و مشکلی نیست، پیشنهاد دادم فردا صبح که اتفاقاً جمعه بود، سری بزنیم به جزیره قشم. قصدم این بود که اتفاقات بَد شب را به نوعی جبران کرده باشم. فصل زمستان بود و هوای جزیره هم عالی.
صبح روز جمعه به اتفاق استاد و عکاس بد شانس! در حالی که دوربینی کهنه تر از قبل در دست داشت! به سمت اسکله شهید باهنر حرکت کردیم. اسکله تعطیل بود و قرارشد با قایق های شوتی برویم. (قایق شوتی چیزی است در مایه های ماشین شوتی! و ماشین شوتی هم در جنوب چیزی است در مایه فانتوم!)
حد فاصل اسکله تا محل تجمع قایق های موتوری (شوتی) تعدادی از بچّه ها مشغول بازی کردن بر روی شن های کنار ساحل بودند. چون هوا خنک بود ، تعدادی از آن ها تا نیم تنه داخل شن و بقیه هم فقط با یک مایو
نوشته ی: راشدانصاری(نهنگ خلیج فارس)
چند سال پیش به همت جهاد دانشگاهی و اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی جلسه ای برگزار شد، با موضوع نقد آثار این جانب. در حاشیه این مراسم که با حضور یکی از نویسندگان و طنزپردازان مطرح کشور برگزار شد، اتفاقات جالب و غیرمنتظره ای رخ داد که بیان آن خالی از لطف نیست. روز برگزاری مراسم و در راه بازگشت از فرودگاه که به استقبال دوست مهمانمان رفته بودیم، از ایشان پرسیدم:« عذر می خوام، شما تا حالا بندر تشریف آوردین؟» گفت: « سال ها پیش در دوران نوجوانی اومده بودم، ولی ظاهراً الآن شهرتون خیلی تغییر کرده…» گفتم:« خوشبختانه بندر از هر نظر پیشرفت کرده … اقتصادی ، فرهنگی و…
گفت:« راستی، الآن وضع امنیت شهر چطوره؟» گفتم: « عالی».
شب که مراسم تمام شد،به اتفاق تعدادی از بر و بچّه های شاعر و نویسنده به همراه استاد برای صرف شام به یکی از رستوران های سنتی شهر رفتیم.عکاس و خبرنگار خبرگزاری …که تا آن موقع شب با ما بود، پس از صرف شام خداحافظی کرد و رفت. این عکاس در بازگشت به منزل توسط یکی دو تن از بچّه های شلوغ و به اصطلاح اراذل و اوباش! مورد حمله قرار می گیرد و متاسفانه گوشی تلفن همراه، دوربین عکاسی و کیف پول اش را به سرقت می برند. که البته طفلکی کمی هم زورگیرها گوشمالی اش داده بودند. این عکاس جوان به محض رسیدن به منزل تماس گرفت و جریان را تعریف کرد. استاد پس از شنیدن موضوع سرقت و... خطاب به بنده گفت: « مگه شما نفرمودین وضع امنیت و … عالیه؟!»
با دستپاچگی گفتم:« باور بفرمایید، برای خودِ من هم خیلی عجیبه!آخه دزدی و بند؟! بازم خدا را شکر که به خیر گذشت…»
پس از صرف شام و شعر خوانی توسط تعدادی از دوستان، استاد گفت: « چرا شما شعر نمی خونین؟»
گفتم:« دفتر شعرم منزله…» استاد گفت:«برو بیارش که من بی صبرانه منتظر شنیدن اشعار طنز شما هستم». گفتم:« الآن دیر وقته، شما هم تنها می شین…» استاد گفت: « با هم بریم». از ما نه گفتن که شما چرا زحمت بکشید و از ایشان اصرار که با هم برویم دوری هم در شهر بزنیم…
پس از دور زدن مختصری در چند خیابان رسیدیم منزل. ماشین را سرِ کوچه پارک کردم چون امکان آمدن ماشین تا درِ منزل وجود ندارد. علاوه بر چاله چوله های موجود در محله ی ما، کوچه های تنگ و تاریک و باریک نیز مزید بر علت شده است. تعارف کردم اما استاد قبول نکرد و گفت:« دیر وقته مزاحم نمی شم». هر کاری کردم از خودرو پیاده نشد. رفتم دفتر شعرم را برداشتم و برگشتم. در تاریک و روشنای کوچه متوجه شدم استاد با دو نفر دست به یقّه است. در دل گفتم، ای داد بی داد که باز هم آبرو ریزی شد. درست شبیه "یوسین بولت" قهرمان دو صد متر و دویست متر و بقیه مترهای… سرعت جهان و المپیک! خودم را به صحنه رساندم. هر دو نفرشان را شناختم. پسرهای مش عباس همسایه مان بودند. به محض دیدن من فرار را برقرار ترجیح دادند. دیدم استاد دست به شکم مشغول آه و ناله که چه عرض کنم، نعره زدن است! بله درست حدس زدید، استاد چاقو خورده بود. (وای خدای من دیدی چه خاکی به سرم شد). البته من که خونی را مشاهده نکردم. بلافاصله او را به نزدیک ترین درمانگاه شبانه روزی رساندم. خوشبختانه چاقو سطحی بود و فقط روی شکم اش خراشی جزیی افتاده بود که سرپایی پانسمان شد. پس از پانسمان، استاد با نگاه معنا داری گفت:« مگه نگفتی شهر خیلی پیشرفت کرده و امنیت هم چنین و چنانه؟!» با شرمندگی تمام جواب دادم:« باور بفرمایید نمی دانم چرا تموم اتفاقات عجیب و غریب فقط امشب که حضرتعا…» حرف بنده را قطع کرد و گفت:« خیر سرم از ماشین پیاده شده بودم که یه نخ سیگار بکشم، یهو دیدم اون دو تا نرّه غول اومدن و گفتن، هر چی توی جیبت داری به اضافه گوشی تلفن همراه رد کن بیاد! من هم مقاومت کردم که این بلا سرم اومد…». این بار من حرف استاد را قطع کردم و گفتم:« خدا ازشون نگذره … بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت». و در ضمن به هیچ عنوان به روی خودم نیاوردم که هر دو نفرشان را شناختم . استاد را رساندم مهمانسرا. جلسه شعر خوانی خصوصی هم به هم خورد و رفت پی کارش!
با توجه به این که می دانستم چاقو بسیار سطحی بوده و مشکلی نیست، پیشنهاد دادم فردا صبح که اتفاقاً جمعه بود، سری بزنیم به جزیره قشم. قصدم این بود که اتفاقات بَد شب را به نوعی جبران کرده باشم. فصل زمستان بود و هوای جزیره هم عالی.
صبح روز جمعه به اتفاق استاد و عکاس بد شانس! در حالی که دوربینی کهنه تر از قبل در دست داشت! به سمت اسکله شهید باهنر حرکت کردیم. اسکله تعطیل بود و قرارشد با قایق های شوتی برویم. (قایق شوتی چیزی است در مایه های ماشین شوتی! و ماشین شوتی هم در جنوب چیزی است در مایه فانتوم!)
حد فاصل اسکله تا محل تجمع قایق های موتوری (شوتی) تعدادی از بچّه ها مشغول بازی کردن بر روی شن های کنار ساحل بودند. چون هوا خنک بود ، تعدادی از آن ها تا نیم تنه داخل شن و بقیه هم فقط با یک مایو
سرگرم بازی بودند.
سوژه ی خوبیبرای عکاس ما بود. همین که عکاس شروع کرد به انداختن عکس از بچّه ها، دیدیم آن چند نفری که تا نیم تنه میان شن ها فرو رفته بودند! همزمان مانند موشک هایی که در میان گرد و خاک و دود و … از زمین به سوی فضا پرتاب می شوند! سر از خاک بیرون آوردند. توضیح نگارنده: ( سر که نه، بهتر است بگوییم تَه از خاک بیرون آوردند!) تازه متوجه شدیم که آن چند نفر از بچه ها، مثبت ۱۸ هستند! (همگی ۱۸ سال به بالا!) و دسته جمعی افتادند به جان عکاس که چرا بدون اجازه اقدام به عکس گرفتن کرده بود. با التماس و خواهش توانستیم عکاس را از مرگ حتمی نجات دهیم. بعد از این آبرو ریزی گفتم:« کاش برمی گشتیم مهمانسرا…»
طفلکی عکاس گفت:« نه! شما جمعه و تفریحتون رو به خاطر من خراب نکنین…» استاد باز هم از آن نگاه هایی کرد که آدم از خجالت می رود زیرِ گل و گفت:« لابد اینم یه حادثه بود که هر کجا ممکنه رخ بِده …؟!» چیزی نگفتم! یا شاید حرفی برای گفتن نداشتم.
پیشنهاد عکاس را قبول کردیم و رفتیم سراغ قایق موتوری. داشتم سرِ کرایه چانه می زدم که باز اتفاق دیگری افتاد. دیدم در حالی که یک پای استاد داخل یکی از قایق های آماده حرکت است و پای دیگرش بین زمین و هوا معلق! دو نفر، یکی دست راست استاد از داخل قایق و دیگری دست چپ ایشان را از پایین گرفته اند و هر کدام به نحو غیر محترمانه ای در حال کشیدن استاد به سمت خود هستند. بلافاصله به طرف آن ها رفتم و استاد نیز با دیدن من مثل بچّه غزالی که زیر چنگال گرگ، مادرش را دیده باشد! با نگاه مظلومانه ای در چشم هایم خیره شد و فریاد زد:« به دادم برس که از وسط نصف شدم!» نزدیک که شدم با گویش بندری گفتم:«چه خبرن؟ استاد تو کُشت! بی چی آبرو ریزی اکردی؟ ایی آقا مهمون بنده ن..» ترجمه: (چه خبره؟ استاد را کشتید! چرا آبرو ریزی می کنید؟ این آقا مهمان بنده هستند …) یکی از آن دو نفر گفت:« به درک که مهمونته! مگه نمی دونی این آقا چکار زشتی کرده؟! نوبت قایق غلوم بود، این آقا داشت سوار قایق ممد (محمد) می شد!» از لهجه طرف متوجه شدم که بندری نیست و یا این که بندری بلد بود ولی دوست نداشت با من بندری صحبت کند. گفتم: « حالا چه اشکالی داره؟» با این حرف بنده مثل باروت منفجر شدند و یکی از آن ها به همراه چند نفر دیگر به سمت خودم حمله کردند. دیدم وضعیت قرمز است داد زدم:« بابا! نا سلامتی ما هنرمندیم …من فلانی ام صاحب چند جلد کتاب! ( از ترس کشته شدن نام تمام کتابهایم را با صدای بلند ذکر کردم!) و این آقا هم تا حالا ۱۲ کتاب چاپ کرده و از هنرمندان برجسته کشور است…» کمی آرام شدند، اما نفر دومی که کماکان مشغول کشیدن دست استاد بود، به طوری که کابشن استاد هم از تنش در آورده بود! گفت: « هر ۱۲ کتابوش بُخاره توو سرش!…» ترجمه هر ۱۲ جلد کتابهایش بخورد توی سرش!) و در ضمن چیزهای دیگری هم گفت که خجالت می کشم به زبان بیاورم. کم کم داشتم از خجالت آب می شدم. خوشبختانه استاد از حرف های زشت طرف که به گویش بندرعباسی بود! چیزی متوجه نشد…
با هزار گرفتاری موفق شدم استاد نگونبخت را از چنگ آن دو نفر نجات دهم. طبق معمول استاد با نگاهی این بار تلخ تر از قبل گفت: « شما که گفتین شهرتون خیلی … گفتم:« استاد! به خدا از اقبال کج من و بدشانسی شماست که تموم… » اجازه نداد قضیه را به گونه ای مثل دفعات قبل ماستمالی و توجیه کنم، با عصبانیت گفت:« از خیر جزیره تون گذشتم! برگردیم مهمانسرا تا اتفاق ناگوار دیگه ای نیفتاده!»
دو نفری مثل آدم های جن دیده! هاج و واج مانده بودیم... ناامیدانه به طرف مهمانسرا حرکت کردیم. در مسیر مهمانسرا استاد چند باری پشت گوشش را خاراند،جیب های پاره پوره ی کاپشنش را وارسی کرد، به سمت قایق ها نگاه کرد، می خواست چیزی بگوید اما ظاهرا پشیمان شد.پرسیدم:« استاد! چیزی رو گم کردین؟» با طعنه گفت: « چیزی نیست،( با اشاره به دست، گردن، پا و …) الحمدالله همه ی اعضای بدنم سالم و بدون کم و کسری سرِ جاشونه…!!»
گفتم: « خدا رو شکر»
وارد مهمانسرا که شدیم، متوجه شدم در آن شلوغی و بِکش بِکش های درون قایق! که خیلی ها جمع شده بودند،هم جیبش را زده اند و هم این که ساعت مُچی گران قیمت اش را به سرقت برده اند.
سوژه ی خوبیبرای عکاس ما بود. همین که عکاس شروع کرد به انداختن عکس از بچّه ها، دیدیم آن چند نفری که تا نیم تنه میان شن ها فرو رفته بودند! همزمان مانند موشک هایی که در میان گرد و خاک و دود و … از زمین به سوی فضا پرتاب می شوند! سر از خاک بیرون آوردند. توضیح نگارنده: ( سر که نه، بهتر است بگوییم تَه از خاک بیرون آوردند!) تازه متوجه شدیم که آن چند نفر از بچه ها، مثبت ۱۸ هستند! (همگی ۱۸ سال به بالا!) و دسته جمعی افتادند به جان عکاس که چرا بدون اجازه اقدام به عکس گرفتن کرده بود. با التماس و خواهش توانستیم عکاس را از مرگ حتمی نجات دهیم. بعد از این آبرو ریزی گفتم:« کاش برمی گشتیم مهمانسرا…»
طفلکی عکاس گفت:« نه! شما جمعه و تفریحتون رو به خاطر من خراب نکنین…» استاد باز هم از آن نگاه هایی کرد که آدم از خجالت می رود زیرِ گل و گفت:« لابد اینم یه حادثه بود که هر کجا ممکنه رخ بِده …؟!» چیزی نگفتم! یا شاید حرفی برای گفتن نداشتم.
پیشنهاد عکاس را قبول کردیم و رفتیم سراغ قایق موتوری. داشتم سرِ کرایه چانه می زدم که باز اتفاق دیگری افتاد. دیدم در حالی که یک پای استاد داخل یکی از قایق های آماده حرکت است و پای دیگرش بین زمین و هوا معلق! دو نفر، یکی دست راست استاد از داخل قایق و دیگری دست چپ ایشان را از پایین گرفته اند و هر کدام به نحو غیر محترمانه ای در حال کشیدن استاد به سمت خود هستند. بلافاصله به طرف آن ها رفتم و استاد نیز با دیدن من مثل بچّه غزالی که زیر چنگال گرگ، مادرش را دیده باشد! با نگاه مظلومانه ای در چشم هایم خیره شد و فریاد زد:« به دادم برس که از وسط نصف شدم!» نزدیک که شدم با گویش بندری گفتم:«چه خبرن؟ استاد تو کُشت! بی چی آبرو ریزی اکردی؟ ایی آقا مهمون بنده ن..» ترجمه: (چه خبره؟ استاد را کشتید! چرا آبرو ریزی می کنید؟ این آقا مهمان بنده هستند …) یکی از آن دو نفر گفت:« به درک که مهمونته! مگه نمی دونی این آقا چکار زشتی کرده؟! نوبت قایق غلوم بود، این آقا داشت سوار قایق ممد (محمد) می شد!» از لهجه طرف متوجه شدم که بندری نیست و یا این که بندری بلد بود ولی دوست نداشت با من بندری صحبت کند. گفتم: « حالا چه اشکالی داره؟» با این حرف بنده مثل باروت منفجر شدند و یکی از آن ها به همراه چند نفر دیگر به سمت خودم حمله کردند. دیدم وضعیت قرمز است داد زدم:« بابا! نا سلامتی ما هنرمندیم …من فلانی ام صاحب چند جلد کتاب! ( از ترس کشته شدن نام تمام کتابهایم را با صدای بلند ذکر کردم!) و این آقا هم تا حالا ۱۲ کتاب چاپ کرده و از هنرمندان برجسته کشور است…» کمی آرام شدند، اما نفر دومی که کماکان مشغول کشیدن دست استاد بود، به طوری که کابشن استاد هم از تنش در آورده بود! گفت: « هر ۱۲ کتابوش بُخاره توو سرش!…» ترجمه هر ۱۲ جلد کتابهایش بخورد توی سرش!) و در ضمن چیزهای دیگری هم گفت که خجالت می کشم به زبان بیاورم. کم کم داشتم از خجالت آب می شدم. خوشبختانه استاد از حرف های زشت طرف که به گویش بندرعباسی بود! چیزی متوجه نشد…
با هزار گرفتاری موفق شدم استاد نگونبخت را از چنگ آن دو نفر نجات دهم. طبق معمول استاد با نگاهی این بار تلخ تر از قبل گفت: « شما که گفتین شهرتون خیلی … گفتم:« استاد! به خدا از اقبال کج من و بدشانسی شماست که تموم… » اجازه نداد قضیه را به گونه ای مثل دفعات قبل ماستمالی و توجیه کنم، با عصبانیت گفت:« از خیر جزیره تون گذشتم! برگردیم مهمانسرا تا اتفاق ناگوار دیگه ای نیفتاده!»
دو نفری مثل آدم های جن دیده! هاج و واج مانده بودیم... ناامیدانه به طرف مهمانسرا حرکت کردیم. در مسیر مهمانسرا استاد چند باری پشت گوشش را خاراند،جیب های پاره پوره ی کاپشنش را وارسی کرد، به سمت قایق ها نگاه کرد، می خواست چیزی بگوید اما ظاهرا پشیمان شد.پرسیدم:« استاد! چیزی رو گم کردین؟» با طعنه گفت: « چیزی نیست،( با اشاره به دست، گردن، پا و …) الحمدالله همه ی اعضای بدنم سالم و بدون کم و کسری سرِ جاشونه…!!»
گفتم: « خدا رو شکر»
وارد مهمانسرا که شدیم، متوجه شدم در آن شلوغی و بِکش بِکش های درون قایق! که خیلی ها جمع شده بودند،هم جیبش را زده اند و هم این که ساعت مُچی گران قیمت اش را به سرقت برده اند.
برای دوستی که سال ها پیش مثل آب خوردن پول خالوراشد را بالا کشید و....!
سروده: راشدانصاری(خالو)
تازگی ها طبق اخبار جدید
پول ِ "خالو" را یکی بالا کشید
گر چه راشد دارد از این ماجرا
هم سند، هم سفته، هم چک، هم رسید
منتها طفلک دراین مدت چقدر
روز و شب دنبال این جریان دوید
یعنی از پایان ِ "محمودیه" تا ،
این سه سال ِ کار ِ تدبیر و امید،
بین شان پادرمیانی کرده اند
عده ای از دوستان ِ مو سفید!
هر کسی می رفت پیش آن جناب
می شنید از او فقط وعده وعید
تا دقیقا چند ماهی پیش بود
سال ِ قبلی ظاهرا نزدیک عید
از قضای روزگار از منبعی ،
این خبر را شاعری زیرک شنید
شوکه شد این شاعر و از فرط خشم
برق صد فاز از سر و گوشش پرید
دفتری آورد و آن را باز کرد
زود قاطی کرد و با لحنی شدید
نامه ای آغاز کرد و توی آن...
این چنین می گفت با " عبدالمجید"
ای جناب ِ مستطاب ِ بد حساب
ای فلان بهمان ِ بدتر از یزید
ای که با پول ِ رفیق ِ خوب ِ من
می روی هر روزه دنبال خرید
هر که پرکرد از عسل جام تو را
نیش تو انگشت هایش را گزید!
یا تو را با شعر رسوا می کنم
یا که فورا پول ِ او را پس دهید!!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری(خالو)
تازگی ها طبق اخبار جدید
پول ِ "خالو" را یکی بالا کشید
گر چه راشد دارد از این ماجرا
هم سند، هم سفته، هم چک، هم رسید
منتها طفلک دراین مدت چقدر
روز و شب دنبال این جریان دوید
یعنی از پایان ِ "محمودیه" تا ،
این سه سال ِ کار ِ تدبیر و امید،
بین شان پادرمیانی کرده اند
عده ای از دوستان ِ مو سفید!
هر کسی می رفت پیش آن جناب
می شنید از او فقط وعده وعید
تا دقیقا چند ماهی پیش بود
سال ِ قبلی ظاهرا نزدیک عید
از قضای روزگار از منبعی ،
این خبر را شاعری زیرک شنید
شوکه شد این شاعر و از فرط خشم
برق صد فاز از سر و گوشش پرید
دفتری آورد و آن را باز کرد
زود قاطی کرد و با لحنی شدید
نامه ای آغاز کرد و توی آن...
این چنین می گفت با " عبدالمجید"
ای جناب ِ مستطاب ِ بد حساب
ای فلان بهمان ِ بدتر از یزید
ای که با پول ِ رفیق ِ خوب ِ من
می روی هر روزه دنبال خرید
هر که پرکرد از عسل جام تو را
نیش تو انگشت هایش را گزید!
یا تو را با شعر رسوا می کنم
یا که فورا پول ِ او را پس دهید!!
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای زن در روز مادر
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
از سری کارگاه های آموزش طنز بنده در سطح کشور.
استان کهگیلویه و بویر احمد. گچساران و یاسوج☝️
استان کهگیلویه و بویر احمد. گچساران و یاسوج☝️
نقیضه ی اشتراکی
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
شاعـران را خمار می بینـــم
غـالبا بی بخــار می بینـــم!
عـده ای را غـلام قـدرت و پول
مایه ی ننـگ و عـار می بینــم
صبح بیــدار می شوم ،خـود را
به تنــاقض دچار می بینــــم
صـــورتم را که بارها شستــم
بعـد از آن تار تار می بینــــم
یک طرف کاسه های شیر و عســل
یک طـرف زهر مار می بینــــم
"گردش روزگار بر عکـس اسـت"
شـب چله بهار می بینــــم
عینـکم را که می زنــم بدتـــر
ویولون را سـه تار می بینـــم!
هر چه راننــده منتظر در صــف
عابران را سـوار می بینــــم
شــهر تهـران پر اســت از روباه
شیرها را شکار می بینــــم!(۱)
مغـزها را به سوی کــشورمان
جملگی رهسپار می بینــــم!
"تو به سیمای شخص می نگــری"
بنده از ماهواره می بینـــــم!
(نیســت اشکال قافـیه، این را
نوعی از اختیار می بینـــــم!)
هر مدیری که دزد و بد ذات است
از سمت بر کنار می بینــــــم
این یکی مجرم است و آزاد اســت
آن یکی در فرار می بینـــــم
ناخودآگاه پشت هر حرفــــــی
نقشی از سی هزار می بینم (۲)
خــیل دلدادگان مجلـــس را
گرم حرف و شعار می بینـــم
عده ای با طلسم و اسـطرلاب
وارد کار و زار می بینــــم
حکم رد و قبول در دســــت ٍ
چهره ای ماندگار می بینــم!
روز بعد از زمان قانــــونی
لشکری تار و مار می بینــم
بهر احقاق حق مــــحرومان
همه را استوار می بینـــم!
جمعیت را کنار هر صنــدوق
خارج از انتظار می بینــــم
بیــن لار و گراش و اطرافـــش
همـدلی برقرار می بینـــــم
خودمان را مرفه و خوشــبخت
در پی کسب و کار می بینــم
دیگـران را اســـیر اندوه و
محنت روزگار می بینــــم
با صفاها! کجاست سعی شما؟
چشم ما فرش پای رای شـما!
پی نوشت:
با همکاری فخرالدین زارعی عزیز.
۱_اشاره ای هم شده است به دام افتادن چند قلاده شیر و روباه! در سطح شهر تهران.
۲_سی هزار میلیارد ریال اختلاس قدیمی!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
شاعـران را خمار می بینـــم
غـالبا بی بخــار می بینـــم!
عـده ای را غـلام قـدرت و پول
مایه ی ننـگ و عـار می بینــم
صبح بیــدار می شوم ،خـود را
به تنــاقض دچار می بینــــم
صـــورتم را که بارها شستــم
بعـد از آن تار تار می بینــــم
یک طرف کاسه های شیر و عســل
یک طـرف زهر مار می بینــــم
"گردش روزگار بر عکـس اسـت"
شـب چله بهار می بینــــم
عینـکم را که می زنــم بدتـــر
ویولون را سـه تار می بینـــم!
هر چه راننــده منتظر در صــف
عابران را سـوار می بینــــم
شــهر تهـران پر اســت از روباه
شیرها را شکار می بینــــم!(۱)
مغـزها را به سوی کــشورمان
جملگی رهسپار می بینــــم!
"تو به سیمای شخص می نگــری"
بنده از ماهواره می بینـــــم!
(نیســت اشکال قافـیه، این را
نوعی از اختیار می بینـــــم!)
هر مدیری که دزد و بد ذات است
از سمت بر کنار می بینــــــم
این یکی مجرم است و آزاد اســت
آن یکی در فرار می بینـــــم
ناخودآگاه پشت هر حرفــــــی
نقشی از سی هزار می بینم (۲)
خــیل دلدادگان مجلـــس را
گرم حرف و شعار می بینـــم
عده ای با طلسم و اسـطرلاب
وارد کار و زار می بینــــم
حکم رد و قبول در دســــت ٍ
چهره ای ماندگار می بینــم!
روز بعد از زمان قانــــونی
لشکری تار و مار می بینــم
بهر احقاق حق مــــحرومان
همه را استوار می بینـــم!
جمعیت را کنار هر صنــدوق
خارج از انتظار می بینــــم
بیــن لار و گراش و اطرافـــش
همـدلی برقرار می بینـــــم
خودمان را مرفه و خوشــبخت
در پی کسب و کار می بینــم
دیگـران را اســـیر اندوه و
محنت روزگار می بینــــم
با صفاها! کجاست سعی شما؟
چشم ما فرش پای رای شـما!
پی نوشت:
با همکاری فخرالدین زارعی عزیز.
۱_اشاره ای هم شده است به دام افتادن چند قلاده شیر و روباه! در سطح شهر تهران.
۲_سی هزار میلیارد ریال اختلاس قدیمی!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شعر طنز" ایهالناس به من رای دهید" بنده.
خواننده هنرمند جوان و خوش ذوق هرمزگانی، امیرحسین زحمت کش
خواننده هنرمند جوان و خوش ذوق هرمزگانی، امیرحسین زحمت کش
برگزاری کارگاه شعر و نثر طنز در استان ایلام به مدت دو روز.
از سری کارگاه های آموزش بنده در سطح کشور...
از سری کارگاه های آموزش بنده در سطح کشور...
می بردند...
سروده ی: راشدانصاری
شاعران را که به پابوس حسن می بردند
شیک و آراسته با تیپ خفن می بردند
" ساکنان ِ حرم ِ ستر و عفاف ملکوت"
همه را نصف شبی داخل "وَن" می بردند
یک نفر را که سرش گیج و کمی سرخوش بود
با نوای ِ تَتتن تن تَتتن می بردند!
دوش دیدم که ملایک دو سه پیمانه زده
جنس آلوده ی چین سوی وطن می بردند
کار وارونه شده چون که به چشمم دیدم
مُشک را کهنه حریفان به ختن می بردند
جای ویروس کرونا که به قم آوردند
شیخ را کاش به اطراف پکن می بردند!
خواب دیدیم که خاکستر ِ او را مردم
با تبرک طرف ِ دشت و دمن می بردند
زن اگر بود اسیر کرونا ، مردش را
می گرفتند و به همراهی ِ زن می بردند
تا بکاهند کمی آتش سوزانش را
دوستانش همگی بادبزن می بردند!
چون که در مردن ِ او شبهه نمی کرد کسی
مومنان هدیه ی کافور و کفن می بردند
آن چه را "مَمد ِ سگ ریش" به تن می مالید
عده ای چرب و نشُسته به دهن می بردند!
من هم از ترس ِ گرفتار شدن در کرونا
سرفه می کردم و مردم همه ظن می بردند...
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده ی: راشدانصاری
شاعران را که به پابوس حسن می بردند
شیک و آراسته با تیپ خفن می بردند
" ساکنان ِ حرم ِ ستر و عفاف ملکوت"
همه را نصف شبی داخل "وَن" می بردند
یک نفر را که سرش گیج و کمی سرخوش بود
با نوای ِ تَتتن تن تَتتن می بردند!
دوش دیدم که ملایک دو سه پیمانه زده
جنس آلوده ی چین سوی وطن می بردند
کار وارونه شده چون که به چشمم دیدم
مُشک را کهنه حریفان به ختن می بردند
جای ویروس کرونا که به قم آوردند
شیخ را کاش به اطراف پکن می بردند!
خواب دیدیم که خاکستر ِ او را مردم
با تبرک طرف ِ دشت و دمن می بردند
زن اگر بود اسیر کرونا ، مردش را
می گرفتند و به همراهی ِ زن می بردند
تا بکاهند کمی آتش سوزانش را
دوستانش همگی بادبزن می بردند!
چون که در مردن ِ او شبهه نمی کرد کسی
مومنان هدیه ی کافور و کفن می بردند
آن چه را "مَمد ِ سگ ریش" به تن می مالید
عده ای چرب و نشُسته به دهن می بردند!
من هم از ترس ِ گرفتار شدن در کرونا
سرفه می کردم و مردم همه ظن می بردند...
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
در راستای کرونا
نوشته ی: راشدانصادی
رفتم بازار،دیدم بیشتر شهروندان ماسک زده اند و با دهان بسته و با ایما و اشاره با هم صحبت می کنند.
با دیدن این صحنه ها با خود گفتم،" چه خوب شد دهان مردم هم بسته شد!"
البته این که مسوولان عزیز مدام می گویند دست ها بایستی با آب و صابون شسته شود و آن هم به مدت بیست ثانیه و البته هر لحظه این کار تکرار شود و همچنین قبل از غذا دست ها را باصابون خوب بشویید.
ظاهرا مسوولان محترم حواس شان به تحریم و کمبود و...نیست وگرنه این حرف ها را مدام از طریق رسانه ها تکرار نمی کردند.
داشتم فکر می کردم به دلیل کمبود آب و مشکلات دیگر از قبیل گرانی و کمبود ناشی از تحریم و....به زودی مسوولان می گویند، بیست ثانیه نیازی نیست آب هدر رود ، فقط ده ثانیه کافی است. و چند روزی که گذشت اعلام می کنند ، برای صرفه جویی بیشتر فقط یک ثانیه کافی است دست های خودتان را بشویید! و خلاصه در ادامه خواهند گفت، هموطنان عزیز به هیچ عنوان نیازی نیست دست ها را با آب و صابون و مایع شسته شود، فقط کافی است دست ها را به لباس های خودتان(پیراهن، چادر، شلوار و...) بکشید و...
و یا در این چند روزه تلویزیون دایم زیرنویس می کند، گوشت و تخم مرغ را خوب بپزید و....
خب ، احتمالا دو روز دیگر می نویسند برای صرفه جویی در مصرف گاز ، نیازی نیست زیاد بپزند بلکه کمی پخته شوند کافی است!و چند روزی که گذشت می نویسند چه کسی می گوید گوشت پخته شود؟ به گفته ی برخی پزشکان متخصص و مجرب بهتر است گوشت را خام خام بخورید و تخم مرغ نیز قبل از آب پز شدن و حتی پس از خروج موفق آمیز از مرغ! بلافاصله بشکنید و میل بفرمایید چرا که از قدیم گفته اند به این صورت خاصیتش چند برابر است!
درست مثل ماسک هایی که روزهای نخست سفارش می کردند، حتما ماسک بزنید اما بعد دیدند ماسکی در شهر وجود ندارد _ چون در ایکی ثانیه نایاب شد_ و بلافاصله گفتند البته این ماسک های فلان خوب نیست بلکه فلان مارک خوب است که آن هم نبود که هموطنان خریداری کنند.
و یا این که اوایل می گفتند پس از شستن دست ها با دستمال کاغذی خشک کنید و با همان دستمال شیر آب را ببندید، که پس از مدتی دستمال کاغذی هم نایاب شد و اعلام کردند نیازی به این کار نیست. حتی اوایل تند تند تلویزیون زیرنویس می کرد که در هنگام عطسه و سرفه دستمال کاغذی جلوی دهان خودتان را بگیرید و بعد آن را درون سطل بیندازید.
داشتم پیش خودم می گفتم که به زودی می نویسند، البته نیازی نیست دستمال را داخل سطل بیندازید! می توانید آن را در جیب خود نگه دارید و پس از عطسه یا سرفه های بعدی از آن استفاده کنید. و لابد چند روز بعد زیرنویس می کنند: اصولا در چنین مواقعی به دستمال کاغذی احتیاجی نیست ، خداوند وقتی به ما دست داده است چه احتیاجی به این سوسول بازی هاست!بلکه بهتر است با دو دست خود جلوی دهان خودتان را بگیرید چرا که به تازگی علم پزشکی نیز ثابت کرده است برای این کار دست، بهترین گزینه است...
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصادی
رفتم بازار،دیدم بیشتر شهروندان ماسک زده اند و با دهان بسته و با ایما و اشاره با هم صحبت می کنند.
با دیدن این صحنه ها با خود گفتم،" چه خوب شد دهان مردم هم بسته شد!"
البته این که مسوولان عزیز مدام می گویند دست ها بایستی با آب و صابون شسته شود و آن هم به مدت بیست ثانیه و البته هر لحظه این کار تکرار شود و همچنین قبل از غذا دست ها را باصابون خوب بشویید.
ظاهرا مسوولان محترم حواس شان به تحریم و کمبود و...نیست وگرنه این حرف ها را مدام از طریق رسانه ها تکرار نمی کردند.
داشتم فکر می کردم به دلیل کمبود آب و مشکلات دیگر از قبیل گرانی و کمبود ناشی از تحریم و....به زودی مسوولان می گویند، بیست ثانیه نیازی نیست آب هدر رود ، فقط ده ثانیه کافی است. و چند روزی که گذشت اعلام می کنند ، برای صرفه جویی بیشتر فقط یک ثانیه کافی است دست های خودتان را بشویید! و خلاصه در ادامه خواهند گفت، هموطنان عزیز به هیچ عنوان نیازی نیست دست ها را با آب و صابون و مایع شسته شود، فقط کافی است دست ها را به لباس های خودتان(پیراهن، چادر، شلوار و...) بکشید و...
و یا در این چند روزه تلویزیون دایم زیرنویس می کند، گوشت و تخم مرغ را خوب بپزید و....
خب ، احتمالا دو روز دیگر می نویسند برای صرفه جویی در مصرف گاز ، نیازی نیست زیاد بپزند بلکه کمی پخته شوند کافی است!و چند روزی که گذشت می نویسند چه کسی می گوید گوشت پخته شود؟ به گفته ی برخی پزشکان متخصص و مجرب بهتر است گوشت را خام خام بخورید و تخم مرغ نیز قبل از آب پز شدن و حتی پس از خروج موفق آمیز از مرغ! بلافاصله بشکنید و میل بفرمایید چرا که از قدیم گفته اند به این صورت خاصیتش چند برابر است!
درست مثل ماسک هایی که روزهای نخست سفارش می کردند، حتما ماسک بزنید اما بعد دیدند ماسکی در شهر وجود ندارد _ چون در ایکی ثانیه نایاب شد_ و بلافاصله گفتند البته این ماسک های فلان خوب نیست بلکه فلان مارک خوب است که آن هم نبود که هموطنان خریداری کنند.
و یا این که اوایل می گفتند پس از شستن دست ها با دستمال کاغذی خشک کنید و با همان دستمال شیر آب را ببندید، که پس از مدتی دستمال کاغذی هم نایاب شد و اعلام کردند نیازی به این کار نیست. حتی اوایل تند تند تلویزیون زیرنویس می کرد که در هنگام عطسه و سرفه دستمال کاغذی جلوی دهان خودتان را بگیرید و بعد آن را درون سطل بیندازید.
داشتم پیش خودم می گفتم که به زودی می نویسند، البته نیازی نیست دستمال را داخل سطل بیندازید! می توانید آن را در جیب خود نگه دارید و پس از عطسه یا سرفه های بعدی از آن استفاده کنید. و لابد چند روز بعد زیرنویس می کنند: اصولا در چنین مواقعی به دستمال کاغذی احتیاجی نیست ، خداوند وقتی به ما دست داده است چه احتیاجی به این سوسول بازی هاست!بلکه بهتر است با دو دست خود جلوی دهان خودتان را بگیرید چرا که به تازگی علم پزشکی نیز ثابت کرده است برای این کار دست، بهترین گزینه است...
#خالوراشد(نهنگ خلیج فارس)
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆