راشد انصاری
849 subscribers
237 photos
21 videos
66 files
221 links
خالو راشد
Download Telegram
راشدانصاری از روزنامه ندای هرمزگان در ششمین جشنواره مطبوعات و نخستین جشنواره ی ملی مطبوعات خلیج فارس، در بخش ملی ، که با حضور ده استان برگزار شد، در محور طنزمکتوب به مقام اول رسید.مراسم اختتامیه این جشنواره با حضور استان های تهران، اصفهان.خراسان رضوی.قم.گلستان.
آذربایجان شرقی.فارس.کهگیلویه وبویراحمد.خوزستان و هرمزگان
صبح امروز در بندرعباس برگزار شد.
«ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!»
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

ﺗﺎ ﺷﺪ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺧﯿﺎلی، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾـﺪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ، ﺍﻣﺎ ﻧﺪﯾـﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ
ﺳﻮﻏﺎﺕ ِ ﻓﻘﺮ ِ ﻣﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻧﯽ…، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻥِ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ…! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﻫﻢ ﻗﺤﻂ ِ ﻧﺎﻥ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ،ﻫﻢ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﺎﻥ ﺧﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺣﺎﻟﯽ ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺯ ﺑﺎﻻ‌ ، ﯾﮑﺴﺮ ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ
ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ(۱)

ﮔﻔـﺘﻢ ﺩﻫﺎﺕ ِ ﺑـﺎﻻ‌، ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺁﻗﺎ
ﺑﺎ ﻗﻮﻝ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﻤﻪ ﺕ، ﺑﯽ ﺩﻧﮓ ﻭ ﻓﻨﮓ ﻭ ﺯﺣﻤﺖ
ﻭﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﺷﺘﻐﺎﻟﯽ! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺍﯼ ﺷﺎﺥ ِ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ ﺗﻮ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ ﺗﻮ !
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﺮ ﻣﻼ‌ﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺑﺎ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺑﺴﺘﯽ
ﺑﺎ ﻓﻮﺕ ِ ﺑﺮ ﺫﻏﺎﻟﯽ، ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﻓﻮﻝ ِ ﻓﻮﻟﯽ، ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻓﻀﻮﻟﯽ
ﺩﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﺳﺌﻮﺍﻟﯽ؟…ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﺧﺒﺮ از این که ﻣُﺮﺩﻩ ﺯﻧﯽ ﺳﺮِ ﺯﺍ
ﺍﺯﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﻫﺎﻟﯽ؟! ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ!

ﺍﯾـﺎﻡ ﺍﻧﺘـﺨﺎﺑﺎﺕ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﺕ
ﮔﻔﺘﻢ ﺟﻨﺎﺏ ِ ﻋﺎﻟﯽ؟ ﮔﻔﺘﯽ : “ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻤﻢ “(۲)

ﭘﯽ ﻧﻮﺷﺖ:
۱-ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺯ ﺳﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻻ‌ﯾﻞ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ….
۲- ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺶ “ﺧﺪﺍﮐﺮﯾﻢ” ﻫﻤﻮﻻ‌ﯾﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﺮﮐﺰ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! ﺍﻣﺎ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﻭ ﺭﺩﯾﻒ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
شعر سیاسی و اعتراضی ممنوع!


نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

مدتی قبل یکی از دانشگاه های کشور از بنده دعوت کرده بود برای شعر خوانی. شخصی که تماس گرفت، گفت: « ان شاءالله تشریف که آوردین تنها خواهشی که از شما دارم اینه که لطفاً شعر سیاسی نخونین» گفتم: «چشم»
روزی که در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم، مجدداً همان شخص یاد شده تماس گرفت و بعد از احوال پرسی، گفت:« لطفاً به محضی که رسیدید تماس بگیرید تا ماشین بفرستم خدمتتون» . گفتم:« حتماً»
قبل از خداحافظی گفت:« راستی استاد اگه ممکنه فقط شعر اجتماعی عاشقانه بخونین! نه اعتراضی...» گفتم:«چشم».
به مقصد که رسیدم، عصر همان روز وارد سالن محل شعر خوانی شدم. در بَدو ورود، معاون فرهنگی دانشگاه آمد و کنارم نشست. از حرکات و رفتارش مشخص بود که چیزی را می خواهد بگوید. پس از کمی خوش و بش و این پا آن پا کردن گفت:« استاد، در صورت امکان درباره جنبش ... عذر می خوام(فتنه ی...)شعر نخونین که مشکل ایجاد می کنه!»
گفتم: « استغفرالله! بنده و جنبش»
دقایقی گذشت و جوانی که خود را مسوول روابط عمومی معرفی می کرد، تشریف آورد سمت دیگرم روی صندلی نشست. خیلی مهربان به نظر می رسید و لا به لای صحبت هایش بارها از فضای بسته و خشک حاکم بر دانشگاه و شهر مورد نظر گفت. درست چند دقیقه مانده به شعرخوانی ِ بنده یواشکی گفت: « جناب انصاری، لطفاً درباره ی انتخابات شعر نخونین!» گفتم: «چشم»ولی با پوزخندی ادامه دادم: « اگه می دونین شعر خوانی من براتون ایجاد دردسر می کنه تا شعر نخونم؟!» می خواست چیزی بگوید که رییس حراست از صندلی پشت حرف بنده را روی هوا قاپید و گفت:«قربون آدم چیز فهم! اگه ممکنه شعر نخونین! فقط چند دقیقه ای درباره ادبیات صحبت بفرمایین!..»
در پاسخ طرف گفتم: « اگه من رفتم بالا، دانشجوها انتظار دارن شعر بخونم نه صحبت کنم و شما هم بنده رو به عنوان شاعر دعوت کردین!» و این را هم گفتم:« نمی شود از بلندگوی سالن اعلام بفرمایید مثلاً، از آن جایی که هواپیمای حامل بنده توپولوف بوده! سقوط کرده و در این حادثه دلخراش انصاری هم فوت شده؟!» (البته اگه دلخراش باشه!) مسوول حراست، کمی فکر کرد و گفت: «فکرِ خوبیه ! ولی الآن دیگه واسه اعلام این خبر دیر شده، فقط ..» توضیح نگارنده: (یعنی حتی به مرگ بنده هم راضی بودند!)
زحمتتان ندهم نوبت بنده شد و رفتم پشت تریبون. قبل از شعرخوانی عرض کردم: « حضار گرامی، دانشجویان عزیز به بنده امر کرده اند شعر سیاسی رو قرائت نکنم!» به محض اعلام این موضوع، ضمن اعتراض تمامی حاضران در سالن! متوجه شدم معاون فرهنگی، رییس روابط عمومی و تاحدودی مسوول حراست با اشاره دست و چشم و ابرو ... سعی می کنند این جانب را از صحبت کردن در این زمینه منصرف کنند. بدون توجه به عکس العمل آقایان ادامه دادم:« با توجه به در پیش بودن انتخابات، قصد داشتم شعر طنزی رو در همین رابطه قرائت کنم که متاسفانه دستور دادن در این خصوص هم شعری نخونم!» در این لحظه متوجه شدم طفلکی مسوول روابط عمومی با رنگ و رویی پریده در جای خودش مشغول بال بال زدن است که بلافاصله از جای خود بلند شد و قصد خروج از سالن را داشت! بنده هم تعمداً با اشاره دست نامبرده را به حضار نشان دادم و گفتم: « همین آقای بزرگوار به بنده امر کردن درباره انتخابات چیزی نگم!» سالن به حالت انفجار درآمد!
دانشجویان شروع کردند به شعار دادن علیه مسوولین دانشگاه به ویژه رییس روابط عمومی. دامنه ی شعارها به سمت مشکلات خوابگاه، شهریه و سلف سرویس رفت و کم کم رنگ و بوی سیاست را به خود گرفت. در حالی که یک عده در دفاع از جناح راست و گروهی دیگر به طرفداری اصلاح طلبان شعار می دادند، متوجه شدم پس از مسوول روابط عمومی! معاون فرهنگی و سپس رییس حراست هم از سالن خارج شدند. در حین خروج این دو نفر ، با اشاره ی دست گفتم:"در خصوص وقایع اخیر می خواستم شعری بخونم همین دو بزرگوار اجازه ندادند....." با گفتن این جمله برای بار دوم سالن ترکید!
حالا من مانده بودم و یک حاج آقای بسیار محترم و خیل عظیم دانشجویان تشنه ی شعر. به سمت حاج آقا که ردیف اول نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: « حاج آقا حضرتعالی تا کی تشریف دارین؟!» و بلافاصله نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: « وقت نماز مغربه! اذون هم که...» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاج آقا هم با گفتن یک یاالله غلیظ از سالن خارج شد.
جای شما خالی، یک شعر بلند طنز درباره ی انتخابات، تعدادی رباعی سیاسی و یک قصیده بوداری خواندم که بسیار مورد توجه حاضران قرار گرفت...وخدا را شکر بنده هم کماکان مشغول نفس کشیدن هستم! (البته تا این لحظه).
به نظر شما آیا با کسانی که به مرگ شاعر راضی هستند تا مبادا مقام و منصب شان به خطر بیفتد! نباید این گونه برخورد کرد؟!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
Forwarded from مجتبى احمدی
#روزنامه‌خوانی

> غیر قابل اعتماد | ۷۷

> صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد (پنج‌شنبه ۲۴ مردادماه ۹۸) را اینجا بخوانید.

#شعر_طنز #داستان_طنز و...
#غیر_قابل_اعتماد #طنزخوانی


@NaaKhaaNaa
چاپ شعر خبرنگار در روزنامه سراسری اعتماد☝️
لبه ی ترس یک بازی ایرانی در استانداردهای جهانی

بازی "لبه ی ترس" در کافه بازار منتشر شد. برای دانلود یا در کافه بازار لبه ی ترس را جستجو کنید یا به لینک زیر بروید:
https://cafebazaar.ir/app/?id=com.AAGames.Edge_of_Fear&ref=share

با دانلود لبه ی ترس می توانید از این بازی تولید شده توسط پسرم افشین حمایت کنید.
اولین ماشین و اولین راننده
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

قبل از هر چیز عرض کنم که بنده با این دو فقره چشم های ضعیف خود ندیده ام، اما از همولایتی ها و نزدیکان آن خدابیامرز شنیده ام که «مشهدی غلام حسن» جزو اولین کسانی بوده که در روستای ما ماشین داشته است.
می دانید که در زمان قدیم کسی که ماشین دار بوده برای خودش جلال و جبروتی داشته و مثل حالا نبوده که تعداد ماشین های روستا از جمعیت مورچه های دِه بیشتر شدن.
البته پرواضح است کسی که پای یا بهتر است بگوییم( لاستیکِ ) اولین خودرو را به روستا باز کرده ، احتمالا خودش نیز می تواند اولین راننده ی روستا باشد و به این مقام ارزشمند افتخار کند.
می گویند اولین بار که آن جیپ خدابیامرز _ چون سال هاست که خودرو یاد شده نیز همچون صاحب مرحومش در قید حیات نیست _ وارد روستا شد، والده ی «مشهدی غلام حسن» اول ظرفی از آب و مقداری علوفه را جلوی ماشین گذاشته و کلی هم تعارف کرده که بفرمایید میل کنید! و آخر شب هم کاسه ای بر می دارد و می رود دست می کند زیر ماشین که شیر بدوشد اما در کمال تعجب می بیند از پستان و شیر خبری نیست.
آن مرحوم( مشهدی غلام حسن) اگر چه ادعا داشت مادرزاد راننده است و به قول خودش از داخل «کُت» سوزن رد می شود! ولی آن اوایل که قصد داشته رانندگی یاد بگیرد ، روزی در محوطه ی مقابل خانه اش با تفاخر تمام می نشیند پشت فرمان. پس از حرکت بلافاصله اقدام به بوق زدن می کند. به گفته ی شاهدان عینی این بوق زدن ها ادامه داشته تا این که تعدادی از اهالی سر می رسند و متوجه می شوند بوق زدن برای انسان یاحیوان نیست، بلکه برای درخت «گز» ی است که از بد شانسی ِ مشهدی غلام سال ها در آن جا بوده و بی اعتنا به صدای بوق، به هیچ عنوان قصد کنار رفتن از سرِ راه خودرو را نداشته است.
چند سالی از این ماجرا گذشت، روستا پیشرفت کرد، انقلاب شد و دیگران هم ماشین و موتورسیکلت خریدند، اما غلام حسن رانندگی یاد نگرفت که نگرفت!
خدابیامرز در طول دوران رانندگی اش آن قدر ماشین بی زبان را به در و دیوار کوباند که به محض خروج از منزل تیرهای چراغ برق و درخت های داخل روستا، همزمان شروع می کردند به لرزیدن. نه چراغی برایش مانده بود و نه سپری و نه آینه ی بغل. رنگ و روی جیپ هم که درست شبیه جیپ های ارتشی از عملیات برگشته بود.
می گویند، یک بار که مشهدی غلام حسن ماشین جدید خریده بود و به اتفاق فرزندش در روستا مشغول رانندگی بوده، به پسرش می گوید:« می خوام دور بزنم، نگاه کن ببین ماشین نمی آد؟» پسرش که حکم شاگرد شوفر را داشته می گوید:« نه بابا، دور بزن.»
دور زدن همان و گرووووپ! تصادف کردن با یک موتورسیکلت همان! و در حالی که موتور سوار بی چاره در هوا داشته برای خودش پرواز می کرده، به پسرش می گوید:« مگه نگفتم نگاه کن...؟» و پسر در جواب می گوید:« آخه بابا جان، شما گفتی نگاه کن ببین ماشین نمی آد! نگفتی موتور که...»
یک بار هم صبح زود دم درِ خانه، ماشین را روشن می کند که برود شهر. پس از کلی بوق زدن و گفتن این که کسی جلوی ماشین نباشد و خلاصه همه ی اعضای خانواده و راننده(خودش) ، حواس شان به جلوی ماشین بوده که یک مرتبه با سرعت تمام می رود عقب و می کوبد به درِ حیاط که بی خیال بِر و بِر داشته ماشین را نگاه می کرده!
بعدها خودش اعتراف کرده بود که جلو و عقب را اشتباه گرفته بودم! یعنی به جای این که بزند دنده ی یک، زده بود دنده عقب.
مرحوم پدرم می گفت:« یک شب در مسجد روستا، شیخی روی منبر داشت از مرگ و آخرت و...صحبت می کرد تا به این جا رسید که، انسان باید همیشه برای مرگ آمادگی داشته باشد...» پدرم می گفت از بین جمعیت بلند شدم وگفتم:« حاج آقا من از الان آماده ی مردنم!» . گفت:« چرا؟» گفتم:« چون قراره فردا با ماشین مشهدی غلام حسن بریم لار...!»

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
گلایه خودمانی!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

یارب چرا با بنده ات، این گونه بَد تا می کنی؟
چوب فلک را بی صدا، در پاچه ام جا می کنی!

گفتند با ما عده ای، تو رازدار و مَحرمی
در روز محشر پس چرا، مشت مرا وا می کنی؟

گفتی به قرآن حوریان، مُفتند در باغ جنان
ما را تو با پیرِ زنان ، امروز رسوا می کنی؟!

با وعده ی حور و پری، عمری عبادت کرده ام
اما نمی دانم چرا، این پا و آن پا می کنی؟

تا می رود وضع وطن سامان بگیرد، از ختن
با حمله ی قوم مغول، ایجاد بلوا می کنی!

باران ناز و نعمتت، نازل شود بر کافران
کافر دلش می سوزد از کاری که با ما می کنی

گفتی اجابت می کنم، از هر کسی دیدم دعا
نوبت به ما چون می رسد، امروز و فردا می کنی

در اختلاسِ ناکسان، باز است دست بخشش ات
با دیگران این کار را ، از بیخ حاشا می کنی!

ما در هچل افتاده ایم و بی هدف جان می کَنیم
تو با خیال راحت از بالا تماشا می کنی!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
دردسرهای یک طنزپرداز امروزی در روزنامه....
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

منتقدی می گوید، چرا فلان بیتت آبکی است، دوست شاعری می گوید، شعر هفته ی قبل ات به ویژه اواخر شعر را بیش از حد کِش داده بودی! آن یکی می گوید، شعر امروزت مثل شعر دیروزت قوی نبود و...و...در خصوص داستانک ها و نثر ها و داستان ها هم وضع به همین صورت اسفناک است!
عزیزان دلم، استادان گرانقدر ، رفقای خوب من، شما طوری حرف می زنید که انگاری تا حالا اسم روزنامه به گوش تان نخورده است! کسی که نمی داند فکر می کند تا به امروز شاید یک صفحه روزنامه را مطالعه نفرموده اید! بابا جان این جا روزنامه است نه برگ چغندر. شما می گویید چرا شعرت را بیش از حد کشش داده ای؟ خب، وقتی سردبیر محترم دستور می دهد و می گوید:" شعر امروزت باید ۲۷سانت باشد...!"، شما جای من باشید چه کار می کنید!؟ (بله درست متوجه شدید ، شعر سانتی!). تازه یک بار هم که متری دم دست همکارم نبود، گفت:" این شماره یه داستان بنویس که یک وجب و چهار انگشت باشه!".
و یا هنگامی که دوبیتی شما در سه مصراع منتشر می شود، بعد از همکار صفحه آرا دلیلش را می پرسی، می گوید چون جا نداشتیم مصراع چهارم را حذف کردیم! دیگر چه انتظاری از من ِ شاعر و نویسنده و طنزپرداز دارید؟!
صفحه آرا که نمی داند در دوبیتی و رباعی ، همان مصراع چهارم مهم است که ضربه ی نهایی می زند! این جا بود که یک دوبیتی بداهه برای همکارم گفتم:" دوبیتی در سه مصرع دیده بودی؟/ که آن را توی صفحه چیده بودی!/ خدا خیرت دهد همکار ِ خوبم/ به جای صفحه بندی ر.....بودی!"
وقتی مدیر مسوول محترم می گوید، مرغ در استان نایاب است و فردا حتما شعر طنزی در خصوص کمبود مرغ روی میز من باشد ، شما چه خاکی به سرتان می ریزید؟! حالا به این مصیبت اضافه کنید این که به محضی رسیدید منزل، همسرت می گوید:" موتور یخچال سوخته!" یا :" کولر الان سوخت!" یا:" قسط این ماه تعاونی مسکن مطبوعات هم ندادیم!" و:" اجاره ی خونه هم دو ماهه عقب افتاده!" و یا:" من دارم می رم خونه ی مامانم دیگه نمی تونم با یه نویسنده ی بی خیال زندگی کنم!" . به نظر شما شعر یادشده در چه حالی سروده خواهد شد؟ آیا این جا قضیه ی جوششی بودن شعر صدق می کند یا شعر مزبور فوق کوششی و زورشی!(تلفیقی از زور و کوشش!)خواهد بود!
در روز صفحه بندی روزنامه و درست در دقیقه ی نود هنگامی که پشت میزت مشغول چرت زدن هستی، یک مرتبه خانم صفحه آرا مثل زلزله روی سرت خراب می شود و می گوید، حدود پنج سانت دیگر به داستان امروزت اضافه کن که فضای خالی داریم، شما ای منتقد عزیز در آن لحظه کجایی که حال و روزم را بدانی؟!
وقتی شعری در ۹ بیت گفته ای و در ثانیه های آخر که روزنامه در حال آماده شدن برای چاپ است، می گویند سه بیتش را حذف کن که الساعه یک آگهی رسید، شما چه حالی بهتان دست می دهد!؟
وقتی شما شعری گفته ای، اما لحظه ی آخر مدیر مسوول عزیز مثل دسته ی گل می آید و می گوید این دوبیتش که از شهرداری انتقاد شده است را بردار که آگهی مان قطع می کنند و به جای آن دوبیت در باره ی فلان اداره بگو که مدتی است به ما آگهی نمی دهند، شما باشید آیا روانی و راهی بیمارستان نمی شوید!؟
به خدا شعر که خبر و گزارش و نثر نیست که هر لحظه بشود چند بیتی را نوشت و....
هنگامی که مطلب شما در روزنامه چاپ می شود ولی به دلیل تغییرات فراوان، اول فکر می کنی مطلب شخص دیگری است اما بعد که به دقت نگاه می کنی متوجه می شوی مطلب شماست که مثل جگر زلیخا تکه پاره شده است و کاری هم از دستت بر نمی آید چون روغنی که روی زمین ریخته شد دیگر نمی شود جمع کرد! آیا در این جا انتقاد منتقدان وارد خواهد بود!؟
منتقد عزیز آیا خود ِ شما تا به امروز شعر طنز ۷ بیتی ی به عنوان مثال گفته ای که بگویند یک بیتش چون توهین به جناح چپ است، حذف کن و یک بیتش هم چون به جناح راست برمی خورد را حذف کن! یک بیتش به دلیل انتقاد از رییس جمهور باید حذف کنی!
همچنین اگر نشستی و زور زدی(زور زدن برای نوشتن، و سرودن کار زشتی نیست!) و از وضعیت بد ِ فرهنگی استان چیزی نوشتی ولی به شما گفتند فکر سهمیه ی کاغذمان از ارشاد و.... باش و شما به ناچار بلافاصله با ۱۸۰ درجه چرخش ، نشستی و از وضعیت خوب ِ فرهنگی استان و کشور نوشتی آن وقت چه؟ حرفی برای گفتن می ماند؟!
البته از آن جایی که صاحب این قلم طی این سال ها با نشریات فراوانی همکاری داشته است، لذا مواردی که عرض شد مربوط به یک نشریه خاص و دوره ای خاص نمی شود، بلکه شامل حال بیشتر ِ روزنامه ها، هفته نامه ها و ماهنامه هامی شود!(این چند سطر توضیح آخری به دستور سردبیر عزیزمان داده شد!)

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
‏منتشر شده در نشریه ادبی چامه
الساعه پیامکی از بانک دریافت کردم و متوجه شدم تولدم بوده😔
تولدم مبارک😊🌷❤️
عزا و شادی
نوشته ی: راشدانصاری

سال گذشته به یک شب شعر آیینی دعوت شدم.وارد سالن که شدم ، تعدادی از دوستان شاعر با تعجب پرسیدند:" مگه شب شعر طنزه که شما رو دعوت کردن؟" گفتم:" از برگزار کننده ها بپرسین"
یکی از همین دوستان گفت:" نکنه امشب می خوای ما رو بخندونی؟!" دوست دیگری گفت:" صد در صد خالو برای همچو مواقعی یکی دو تا شعر مناسبتی داره"
خلاصه فضا فضای بسیار حزن آلودی بود. گروهی آمدند و قبل از شعرخوانی شاعران، نوحه خواندند. در ادامه ، مراسم سنج و دمام زنی نیز به زیبایی اجرا شد.
نوبت بنده که رسید، با بغضی در گلو گفتم:"شرمنده ام به خدا، امیدوارم امشب مجلس عزای شما رو به شادی تبدیل نکنم...!"

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تاثیرگذاری ِ ندای هرمزگان بر فرهنگ و هنر و ادب استان
نوشته ی : راشد انصاری(خالوراشد)

به مناسبت بیست و هشتمین سال انتشار روزنامه ندای هرمزگان

ندای هرمزگان ، در طول حیات خود هرگز نان به نرخ روز نخورده است و همواره در برابر ناملایمات ، فشار ها ، دست اندازها ، مشکلات اقتصادی و ... همچون کوهی استوار مقاومت کرده و خم به ابرو نیاورده است . به دلیل ملاحظات سیاسی و جناحی ، هر چهار سال یک بار و یا هر هشت سال یک بار رنگ عوض نکرده است.
به گواه تاریخ ، این نشریه در بحرانی ترین شرایط و طوفانی ترین دقایق ، هیچ گاه بیدی نبوده که با هر بادی بلرزد و به قول امروزی ها به سمتی غش کرده باشد !
این نشریه علاوه بر رسالت اصلی و تعریف شده ی خود ، در کشف و پرورش استعدادهای ناب ِ شعری این سامان از همان بدو تاسیس همت گماشته و منشاء خیر و برکات فراوانی بوده و کماکان نیز با وجود تمامی مصایب در این راه گام بر می دارد . درست بر خلاف بیشتر نشریات امروزی که بزرگ ترین افتخارشان فقط و فقط چاپ رپرتاژ و آگهی و خبر دست چندم است .
روزنامه ی ندای هرمزگان در عمر 28 ساله ی خود، بنا به گفته ی اکثر نویسندگان و شاعران و منتقدان یکی از تاثیر گذارترین نشریات استان در حوزه ی فرهنگ و هنر و ادب بوده است .
صفحه ی « تنفس در هوای شعر» ندای هرمزگان را می توان یکی از بهترین و در عین حال تاثیر گذارترین صفحات ادبی در بین تمامیِ نشریات محلی کشور دانست که زیر نظر استاد محمد علی بهمنی از چهره های به نام ادبی ایران و هرمزگان اداره می شد .
بهتر است بگوییم از دلِ این باغ پر بار که نهال آن را استاد بهمنی در زمین کاشت، سروهای تناوری سر برآوردند و امروزه هر کدام در جامعه ی ادبی ایران صاحب اعتبار و جایگاهی هستند .
چه در دوران مدیریت محمد علی بهمنی و چه بعد ها که آقایان ابراهیم پشت کوهی ، راشد انصاری ، عبدالحسین انصاری و ... مسوولیت صفحه ی یاد شده را به عهده داشتند ، چهره های موفقی در شعر و داستان کشف و مطرح شدند .
علاوه بر صفحه ی « تنفس در هوای شعر » ، این روزنامه در حوزه ی طنز مکتوب نیز به ضرس قاطع و به گواهِ مقام های برتری که در جشنواره های مطبوعات و طنز منطقه ای و کشوری کسب کرده است، جزو معدود نشریات استانی در کشور است که قریب به دو دهه صفحه ی ثابت طنز و همچنین ستو ن های پراکنده ی طنز داشته است .
صفحه ی طنز « بادم جان » که زیر نظر راشد انصاری (صاحب این قلم ) ، افتتاح و اداره می شد ؛ بیش از 17 سال بدون وقفه منتشر شد . در این صفحه که از همان آغاز مزین به نام شاعر و طنز پرداز چیره دست معاصر، زنده یاد عمران صلاحی است؛ در ادامه نیز بزرگانی همچون مرحوم منوچهر احترامی ، اکبر اکسیر، محمد علی علومی ، رضا رفیع ، و ... با آن همکاری داشته و یا به واسطه ی ارتباطی که این بزرگان با مسوول صفحه داشتند ، شاهد انتشار آثارشان در صفحه یاد شده بودیم .
ندای هرمزگان، شاید تنها روزنامه ای در بین نشریات محلی ایران عزیز باشد که علاوه بر صفحات ثابت شعر، داستان و طنز ، از ادبیات جهان نیز غافل نمانده است . کمتر صاحب امتیاز و مدیر مسوولی را می شناسیم که این همه دغدغه ی فرهنگی داشته باشد .
چند صباحی است در ندای هرمزگان ستون ثابتی منتشر می شود تحت عنوان « طنز جهان » .
این ستون به همراه ستون های ثابت طنزی که این سه چهار ساله ی اخیر دایر شده اند ، ( علاوه بر ستون های قدیمی ) مانند: « طنز روز» ، « خالو بندی» ، « افاضات فیل عینکی » و ... ( که همگی از نوشته های راشد انصاری است ) ، یکی از پر طرفدارترین ستون ها ی روزنامه است .
در ستون طنز جهان، هر هفته شاهد انتشار بهترین و قوی ترین طنزها از طنز پردازان جهان هستیم . آثار طنز پردازان نسل گذشته همچون : دنی دیدروی فرانسوی و مارک تواین آمریکایی تا آنتوان چخوف و گوگول روسی، جورج اورول ، جیووانی گوارسکی، یاروسلاو هاشک اهل جمهوری چک تا طنز پردازان امروزی تری همچون: دیوید سداریس ، آرت بوخوالد و جان کندی تول آمریکایی تا مظفرایزگوی ترک و استیو تولتز استرالیایی و ....
این ستون ، هدف اصلی اش معرفی بزرگان طنز جهان و آشنایی بیشتر خوانندگان به ویژه نسل جوان با اثار درخشان طنز به اصطلاح خارجی است . داستان طنز ، داستانک طنز، نثر طنز ، نمایش نامه طنز و شعر طنز از سراسر جهان در این ستون منتشر می شود .
مجموعه آثار منتشر شده در ستون مزبور حاصل سال ها مطالعه ی ده ها و صد ها مجله تخصصی طنز، سالنامه ها و ماهنامه های طنز و همچنین کتاب های چاپ شده ی طنز است که راقم این سطور گرد آورده است و هر هفته تقدیم خوانندگان عزیز می شود .
در ندای هرمزگان ، همچنین سال ها ستونِ معرفی و نقد کتاب های منتشر شده در سطح کشور و استان منتشر می شد . بیشتر این کتاب ها در حوزه ی فرهنگ و هنر و ادب بود . آقای محسن اقتدار شهیدی در هر شماره ضمن معرفی کتاب با قلم شیوای خود ، نقد مختصری نیز بر کتاب های معرفی
شده می نوشتند. همچنان که سال ها پیش نیز موسی بندری شاعر و نویسنده ی هرمزگانی هر هفته نقدی بر کتاب های تازه انتشار یافته ی حوزه ی ادبیات به ویژه شعرهای پست مدرن می نوشت. در برهه ای خاص که صفحه ی شعر زیر نظر آقای پشت کوهی اداره می شد، ندای هرمزگان بیشتر به ادبیات پیشرو و آوانگارد می پرداخت ، اگر چه در قبل و بعد از آن نیز ما شاهد انتشار آثار شاعران به اصطلاح پست مدرنی مثل: علی آموخته نژاد، محمد ذوالفقاری، بندری، هادی محیط ، فلاح، شیری و....در ندای هرمزگان هستیم.
و اما می رسیم به صفحه ی « فرهنگ و هنر هرمزگان». این صفحه و گاهی نیم صفحه تقریباً از نیمه ی دوم سال 1386 متولد شد . طرح اولیه آن توسط استاد منصور نعیمی هنرمند برجسته ی استان و زنده یاد : صالح سنگبر شاعر بومی سرای هرمزگانی ارایه شد . و هدف آن نیز معرفی چهره های فرهنگی ، هنری استان و همچنین انتشار آثار و اخبار مربوط این حوزه بود . نخستین شماره ی آن اگر ذهن مان یاری کند ، اوایل شهریور ماه 86 منتشر شد و مورد استقبال خوانندگان و مدیر مسوول ندا قرار گرفت. اگر چه عمر صالح سنگبر کفاف دیدن ِ صفحه و همکاری را نداد اما منصور نعیمی در ادامه طرح صفحه ی دیگری با محتوای تاریخ هرمزگان با عناوین : گذر زمان ، روزون رفته و ... دادند که به طور پیوسته و بی وقفه حدود 10 سال با رویه فرهنگ و هنر و تاریخ منتشر شد . انتشار این دو صفحه در ندای هرمزگان مخاطبان زیادی را به خود جلب کرد . سال ها قبل در یک نظر سنجی از خوانندگان، این صفحه و صفحه طنز« بادم جان » در صدر پر طرفدارترین صفحات روزنامه قرار گرفت .
بارها اتفاق می افتاد که در گوشه ای از این استانِ هنر خیز، هنرمند جوانی ( خواننده ، نوازنده ، شاعر و ... ) جرقه ای زده بود ، بلافاصله مسوول صفحه « فرهنگ و هنر » هماهنگی های لازم انجام می دادند و قرار ملاقات و گفت و گو را می گذاشتند. و چه بسا انتشار مصاحبه و تصاویر هنرمندی جوان برای اولین بار در روزنامه ، تشویق و ترغیب و دلگرمی بود برای ادامه ی این راه سخت و دشوار و در نهایت مطرح شدن . بیشتر خوانندگان و نوازندگان مطرح این روزهای استان ، برای نخستین بار از طریق همین صفحه به جامعه ی هنری کشور معرفی شدند .
با عرض تسلیت...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

شمس الله اهل و ساکن روستای "پایین ده" ، بر اثر سانحه ی تصادف با شتر دارفانی را وداع گفته بود. شاید در این جا دو سئوال برای خواننده های عزیز پیش بیاید که اولا مطالب این چنینی:" مرگ و میر و...." کجایش طنز است؟ مگر سوژه قحطی بوده که نویسنده اول صبحی(یا سر ظهری...) موضوع مرگ، یعنی یکی از تراژیک ترین موضاعات بشری را به عنوان سوژه مطلب طنز انتخاب کرده!( هر چند برخی قدرت ها به نوعی به این پدیده می خندند و برای سرگرمی و پرکردن اوقات فراغت شان، اقدام به قتل عام انسان های بی دفاع می کنند). ثانیا تصادف با شتر چرا؟! حالا اگر موتور بود تا حدودی منطقی تر به نظر می رسید.
در پاسخ باید عرض کنم، در ایام سوگواری به دستور سردبیر محترم روزنامه قرار شد، از مطالبی در نشریه استفاده شود که هم خنده دار نباشد و هم حساسیت برانگیز نباشد! ما نیز اطاعت امر کرده و سوژه شتر و مرگ را انتخاب کرده ایم. طفلکی سردبیر ، از بس سرش شلوغ است و درگیر گرفتن سهمیه کاغذ و مشکلات مالی و سازمان آگهی ها و.....است که نمی داند مرگ نیز می تواند خنده دار باشد و شتر هم حساسیت برانگیز.
اساسا اگر ما اندکی واقع بین باشیم و یک نگاه سرسری به گردن دراز و هیکل قناس شتر بیندازیم ، متوجه خواهیم شد که این حیوان خودش یک پا طنز است و حساسیت برانگیز!
از گردن کج و معوجش گرفته تا کوهان ، لب و لوچه(که دربین نسوان این مدل یعنی لب شتری طرفدارانی دارد!) ، پاها و جاهای دیگرش....از سویی دیگر شما که بهتر از بنده می دانید چقدر ضرب المثل در باره ی این زبان بسته در همین فرهنگ خودمان داریم که از این حیث ثابت می کند شتر حیوان ِ جادار ، مطمئن و زیبایی است(این که شد تبلیغ یخچال امرسان!).
در ضمن شما تا به حال رقص شتری را دیده اید؟ اگر پاسخ تان منفی است که نصف عمرتان برفناست.
از طرفی شما می دانید این حیوان چقدر پرطاقت است؟ علاوه بر این که از گذشته دور تا به امروز (گیر ندهید، همین دیروز!) ، بشر ضمن استفاده بهینه از گوشت، شیر ، پشم ، پشکل، ادرار(بله ادرار، سری به طب سنتی بزنید) و غیره ی شتر، در حمل و نقل جاده ای نیز چه استفاده هایی یا بهتر است بگوییم سوء استفاده هایی از آن کرده است.
طاقت و حوصله اش که زبانزد خاص و عام است.به فرض مثال اگر ما انسان ها(به ویژه مسلمان ها) در سال یک ماه رمضان روزه می گیریم و تازه گاهی اوقات هم به بهانه های مختلف و یا دزدکی روزه مان را می خوریم ، ولی شتر اگر ده روز و بیشتر هم چیزی نخورد و نیاشامد، خم به ابرو نمی آورد. وقت غذا خوردن نیز ایراد چلوکباب و پیتزا نمی گیرد ، از قدیم گفته اند: خار می خورد و بار می برد!
ببخشید مثل این که شتر باعث شد کمی از شمس الله ِ خدابیامرز دور شویم...
داشتم عرض می کردم، این بنده ی خدا (شمس الله) بر اثر تصادف با شتر به رحمت ایزدی پیوست. ماجرا از این قرار بود، یک روز که شمس الله با موتور سیکلت قصد داشت برود سر ِ تلمبه (مزرعه یا سر ِ چاه کشاورزی اش) تا مقداری علوفه بیاورد برای گوسفندهای لاغر مردنی اش، (که به علت بیماری نمی توانستند همراه گله بروند صحرا برای چَرا) متوجه می شود بین راه تعدادی شتر با خیال راحت وسط جاده مشغول راهپیمایی ِ آرام و بدون درگیری هستند.(البته این راهپیمایی با راهپیمایی های دیگر تومنی هفت صنار توفیر داشت!) ، چرا که کاملا غیر سیاسی بود و در حمایت از جناح خاصی برگزار نشده بود!
خدا بیامرز به محضی که می رسد نزدیکی های شترها، اقدام به بوق زدن می کند. بوق زدن های پی در پی شمس الله باعث می شود تا شترها عصبانی شده و یکی از آن ها برگردد و نگاهی به شمس الله بیندازد. متاسفانه این شتر ، خدابیامرز را شناسایی می کند و از آن جایی که می گویند شترها خیلی کینه ای هستند ، یادش می آید این آقا همان کسی است که سال گذشته با دمب گاوی (نوعی چماق) افتاده به جانش...
حالا این شتر بلانسبت خودش را زده بود به خریت و نمی خواست بفهمد که مثلا چه چیزی موجب شده بود تا شمس الله این گونه از او پذیرایی کند. راه بندان و سد معبر هم که حیوان سرش نمی شود یعنی چه!
پس از شناسایی ، این شتر نامرد بلافاصله با جفت پا (راست و دروغش گردن چوپانی که شاهد این صحنه بوده)می رود توی شکم خدابیامرزی ؛ و از آن جایی که جثه شتر کجا و آدمی زاد کجا؟ مَشتی ِ بی چاره در دم جان به جان آفرین تسلیم می کند. تازه این شتر کینه ای برای محکم کاری پس از کشتن شمس الله ، چند دقیقه ای نیز محض احتیاط می نشیند روی جسد آن خدابیامرز.
پس از این حادثه بود که اهالی روستاهای همجوار ، آشنایان و فامیل های دور و نزدیک از اطراف به سمت روستای " پایین ده " ، هجوم می آورند برای تشییع جنازه و عرض تسلیت.
غلام ، یکی از دوستان قدیمی شمس الله از یکی از استان های مجاور نیز به اتفاق دو تن از آشنایان آن مرحوم با خودروی شخصی شان به سمت پایین ده حرکت می کنند.
آفتاب غروب کرده بود که
می رسند گردنه "بِزن" . در کمرکش گردنه آب انباری قدیمی وجود داشت که آب خنک و گوارایی داشت. غلام و دوستانش به محض دیدن ِ"بِرکه"(به گویش ما)، پیاده می شوند تا ضمن نوشیدن آب ، کمی هم در سایه ی آب انبار خستگی راه از تنشان بیرون کنند. آب ِ آب انبار مقداری پایین رفته بود. قوطی یا دَلوی نبود. دوستان قد بلند غلام با استفاده از پله های سنگی که با فاصله های زیاد و لبه های شکسته در دیواره ی آب انبار قرار داشت، خودشان را به آب رساندند و آبی نوشیدند. غلام هم با زحمت فراوان از پله اول که عبور کرد ، به پله ی دوم نرسیده خشتک شلوارش پاره شد(پاره که چه عرض کنم ، بد جوری جر خورد!).
و از آن جایی که قرار گذاشته بودند فردای آن روز برگردند شهر خودشان، لذا لباسی را به همراه خود نیاورده بودند. به همین جهت، غلام مجبور بود با همان وضعیت به راه خودش ادامه دهد. ساعت حوالی ِ ۱۰ شب بود که رسیدند پایین ده. خانه ی شمس الله مملو بود از جمعیت. برق هم که تازه کشیده بودند، خانه چراغانی و مثل روز روشن بود.
همین که غلام و رفقایش از در ِ دالان وارد حیاط شدند ، برادر و پسر شمس الله آمدند استقبالشان. غلام که مجبور بود به دلیل پاره بودن شلوارش پشت سر آن دو نفر و با گام های آهسته تر حرکت کند ، منتظر ماند تا اول تسلیت گفتن و روبوسی آن دو نفر به اتمام برسد، بعد خودش برود جلو.
از شانس بد ِ غلام، دوستانش به محض دیدن ِ پسر شمس الله که آشنای چندین و چند ساله ی هم بودند، هر دو با آواز بلند زار زار زدند زیر گریه. یکی از دوستان غلام با برادر شمس الله و دیگری با فرزند مرحوم ، دقایقی دست در گردن هم انداخته و شروع کردند به گریه و زاری. در روستای پایین ده از قدیم الایام رسم بر این است تا کسی از نزدیکان نیاید و دونفری را که مشغول گریه کردن هستند ، از یکدیگر جدا نکند ، ول کن نیستند. همین امر برای دوستان غلام نیز پیش آمد، ولی کسب برای جدا کردن آن ها و دلداری دادن شان نیامد!
در این مدت بیشتر نگاه ها به سمت غلام بی چاره بود که مات و مبهوت وسط حیاط ایستاده بود. غلام که فکر می کرد همه ی نگاه ها به سمت شلوارش است، کم کم داشت از خجالت آب می شد ، در دل دعا کرد ای کاش کشی پیدا می شد تا من هم با استفاده از موقعیت و گریه کردن، طوری وانمود کنم که مردم خیال کنند مرگ شمس الله باعث شده تا از مسایل پیش پا افتاده ای همچون پارگی شلوار غافل بمانم.
در این لحظه شخصی که کتری بزرگی در دست داشت و ظاهرا مسئول چایی و پذیرایی از مهمان ها بود و از نظر قیافه شباهت زیادی به شمس الله داشت، می خواست از مقابل غلام عبور کند. این همان تیمور معروف بود که در مراسم عزاداری و عروسی های روستا مسئول دم کردن چای و پذیرایی از مردم بود، ولی غلام او را نمی شناخت. درست مقابل غلام که رسید، غلام از فرصت استفاده کرده و بلافاصله مثل شاهین پرید روی سر و کله طرف و تا تیمور به خودش آمد ، غلام با زرنگی دست در گردن آن بی چاره چنان حلقه کرد که ده نفر هم قدرت جدا کردن آن ها را نداشت. هر چند تیمور هیچ نسبتی با مرحوم نداشت ، ولی برای رفع خیطی ِ غلام و تا حدودی در رودربایستی نیز گیر کرده بود ، خودش نیز زد زیر گریه.
غلام ، ضمن گریه کردن به سبک قدیمی و سنتی روستا که به سبب دوستی با شمس الله با آن آشنایی داشت، بابام جان کاکام جان کنان قصد داشت تا حدودی ضمن مخفی شدن پشت تیمور، یواش یواش او را نیز همراه خود بکشاند به سمت اتاقی که در آن نزدیکی داخل حیاط بود. فکر می کرد شاید در آن شلواری، زیرشلواری ی چیزی پیدا شود و از این وضع اسفبار نجات پیدا کند.
تعدادی از ریش سفیدهای ده که غلام را می شناختند و می دانستند آدم شوخ طبعی است ، فکر می کردند می داند که تیمور نسبتی با شمس الله ندارد و تعمدا دست در گردن تیمور انداخته و مشغول گریه کردن است.
در حین گریه کردن، غلام:" آخ شمس الله جان، آخ آخ، با رفتنت دل همه رو کباب کردی..."و ضمنا یکی دو قدم نیز تیمور را به سمت اتاق کشاند. و تیمور که همزمان با یک دست کتری را نگه داشته بود و یک دستش هم دور گردن غلام حلقه که نه بلکه غلام دستش را قفل کرده بود، می گفت:" آخ بابام جان سوختم، سوختم...." . غلام: " باید هم بسوزیم، شمس الله که کم آدمی نبود..."
تیمور که کمی به شدت ِ گریه اش افزوده بود، ولوم صدایش را بالا برد:"آخ ، آخ، وای وای بابام جان آتیش گرفتم..." .
غلام هم از آن طرف با توجه به این که وزنش سنگین تر از تیمور بود، با فشار آوردن بیشتر به گردن تیمور و همزمان کشاندن او به سمت اتاق مورد نظر ، فریاد زد:" شمس الله کجایی که ببینی همه در فراقت آتش گرفتن..." ، این بار تیمور دهانش را آورد نزدیک گوش غلام و ضمن ریختن اشک فراوان گفت:" آخ کاکام جان، سوختم، تو رو خدا ولم کن...".
غلام:"آخ بابام جان، نمی تونم ، دست خودم نیست ،منم سوختم، آخ شمس الله دیدی چی کار کردی؟..." (تیمور آهی کشید و با صدای خفه ای یواشکی گفت:" سوختم، به خدا
داره شبیه داستان رسول پرویزی می شه!" غلام هم طوری که کسی متوجه نشود در حالی که گریه می کرد، گفت:" چی؟ رسول کیه؟ من خودم شاهد بودم که این اتفاق برای آقای انصاری نویسنده ی این داستان پیش اومده! می تونم قسم بخورم.)
در این هنگام هر دو نفر تقریبا رسیده بودند دم در ِ اتاق که غلام متوجه شد گریه ی آقاتیمور طبیعی نیست. درست مثل کسی شده بود که میخ رفته باشد کف پایش و در حالی که نمی توانست از دست غلام نجات پیدا کند ، همان طور در جا ، بالا و پایین می پرید و با آواز بلند گریه می کرد و هم به خودش و هم به غلام و دیگران فحش می داد...
غلام فکر کرد شاید بنده خدا از فامیل های درجه یک شمش الله باشد که این طور از ته دل گریه می کند. کمی به مغزش فشار آورد و پیش خودش گفت، نه بابا اگر از فامیل های درجه ی یک خدابیامرز بود که من می شناختمش و بلافاصله خودش هم تحت تاثیر تیمور قرار گرفت و این دفعه شدیدتر و در ردیف های مختلف و مختص آواها و نواهای گریه خیز آن روستا شروع کرد:" آی امان امان آخ امان... کمرمون شکست آخ آخ آخ آخی کاکام آخی بابام ، بابام..."
در ادامه ، تیمور: "آخ، اوف وای وای سوختم بابا سوختم ، ای داد ای هوار یکی به دادم برسه...." .
غلام:" عزیزم، اگه تو سوختی ما هم جیگرمون آتیش گرفته کمرمون شکست، شمس الله همه مون یتیم شدیم آخ شمس الله..." .
تیمور بدبخت که دیگر طاقتش طاق شده بود ، گفت:" گور بابای شمس الله ، بابا سوختم، آب جوش توی کتری داره می ریزه روی پام، کباب شدم نامسلمون ، چرا چیزی حالیت نیست همشهری؟! ول کن پدرجان...." .
غلام با شرمندگی تمام به شلوار سراسر خیس و پای سوخته تیمور نگاه کرد و بلافاصله پرید داخل اتاق.
تیمور بی چاره که از بالا به خاطر فشارهای زیاد و آویزان شدن ِ غلام از ناحیه گردن و کتف مصدوم شده بود و عین کبوتر بال شکسته داشت یک وری راه می رفت، از پایین هم که براثر ریختن آب جوش بر اثر تکان دادن های شدید غلام، بر روی رانش، داشت می سوخت! لنگان لنگان رفت به سمت آشپزخانه.
پس از گذشت حدود نیم ساعت ، غلام پس از تعویض شلوار آمد داخل حیاط و کنار دیوار بین اهالی نشست. چند دقیقه بعد تیمور بعد از این که کمی سرپایی مداوا شده بود، به اجبار با یک سینی چای وارد حیاط شد. چای را تا چند نفر مانده به غلام آورد ، ولی جرات نکرد جلوتر برود چون فکر می کرد باز این هیولا (غلام) روی سرش خراب خواهد شد.
خب، خوانندگان عزیز! مشاهده فرمودید که از گریه نیز می توان خنده ساخت و تازه دل سردبیر و همچنین دل کسانی دیگر را به دست آورد؟!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
انواع خیار
نوشته ی: راشدانصاری

شبی روحانی ِ عزیزی بر روی منبر ، در خصوص "خیارات" صحبت می کرد. حاج آقا گفت:" ما انواع خیار داریم، خیار غَبن، خیار تدلیس، خیار مجلس، خیار تاخیر ثمن ، خیار حیوان و...."
و جالب است قبل از این که به صورت واضح توضیح دهد خیارات چیست، پیرمردی که کنار بنده نشسته بود؛ سری به علامت تعجب تکان داد و گفت:" لا إله إلّا اللّه، این همه خیار! من تا امروز فکر می کردم فقط خیار چنبر و خیار سبز داریم!

#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری ، شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆