افاضات فیل عینکی!
چشم زخم
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
بالاخره زائرحیدر با قرض و قوله فراوان موفق شد در روستا خانه ای بسازد. خیلی خوشحال بود. هم خودش و هم زن و بچه اش. اما این شادی زود جای خودش را به غم داد.
یک روز که زائرحیدر با ماشینش از روستا به اتفاق "مَش زهرا" عیالش،عازم شهر بودند در بین راه چپ کرد. ماشین درب و داغان شد و خودش هم یکی از پاهاش شکست ولی خوشبختانه زنده ماند. اما همسرش طوریش نشد. فقط کمی خراش سطحی روی صورتش افتاده بود. مَشی زهرا به طعنه می گفت من طی این سال ها زندگی کردن با زار حیدر ضد ضربه شدم!
ماشین بیمه بدنه و... نداشت. زارحیدر هم که جیبش حسابی توسط پیمانکار و مصالح فروش و اوسا خالی شده بود. بعد از چند روز با پای گچ گرفته داخل خانه نشسته بود که اوسااحمد برای تسویه حساب آمد... اگرچه خودش می گفت:" شنیدم چپ کردی اومدم عیادتت."
مش زهرا گفت:" حتم دارم این فامیلای حسود چشممون زدن" و خطاب به شوهرش ادامه داد:" صدبار گفتم کهره ای سر ببریم و گوشت قربونی کنیم از خسیسی ات قبول نکردی" زار حیدر گفت:" زن، این قدر نمک به زخمم نزن اگه قربونی نکردیم در عوض شما که چهارگوشه خونه بطری های پر از نمک رو آویزون کردی!"
در این لحظه اوسا احمد قاه قاه خندید. زارحیدر گفت:" زهر مار، به بدبختی و روزگارسیاهیمون می خندی؟" اوسا احمد با ته لهجه ی افغانی گفت:" نی قصد مَه ایی نیسته.خدا رحم کرده! خواستم بگم دَ ایی مدت که شما بندر بودید ما نمک ها را در غذایمان ریخته و به جایش در بطری ها گچ ریختیم! "
با این حرف اوسااحمد برای دقایقی سکوت عجیبی بر فضای خانه حکم فرما شد.
در این هنگام مَش زهرا در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:"استا احمد ، توی این حادثه مقصر اصلی شمایی! اگه نمک ها رو خالی نکرده بودین و به جاش گچ نریخته بودی، عمرا ماشین ما چپ می کرد..."
اوسااحمد با قیافه ی مظلومانه ای پاسخ داد:" من نمی دانستم که..." مش زهرا حرف استااحمد را قطع کرد و گفت:" ما از شما شکایت می کنیم و خسارت ماشین و دیه پای شوهرم رو از حلقومت می کشیم بیرون!" و یواشکی خطاب به زائرحیدر گفت:"صد در صد خسارت می ده چون افغانیه از پاسگاه و دادگاه می ترسه! آخه الان خیلی دارن برای افاغنه سخت گیری می کنن...."
#خالوراشد
@rashedansari
چشم زخم
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
بالاخره زائرحیدر با قرض و قوله فراوان موفق شد در روستا خانه ای بسازد. خیلی خوشحال بود. هم خودش و هم زن و بچه اش. اما این شادی زود جای خودش را به غم داد.
یک روز که زائرحیدر با ماشینش از روستا به اتفاق "مَش زهرا" عیالش،عازم شهر بودند در بین راه چپ کرد. ماشین درب و داغان شد و خودش هم یکی از پاهاش شکست ولی خوشبختانه زنده ماند. اما همسرش طوریش نشد. فقط کمی خراش سطحی روی صورتش افتاده بود. مَشی زهرا به طعنه می گفت من طی این سال ها زندگی کردن با زار حیدر ضد ضربه شدم!
ماشین بیمه بدنه و... نداشت. زارحیدر هم که جیبش حسابی توسط پیمانکار و مصالح فروش و اوسا خالی شده بود. بعد از چند روز با پای گچ گرفته داخل خانه نشسته بود که اوسااحمد برای تسویه حساب آمد... اگرچه خودش می گفت:" شنیدم چپ کردی اومدم عیادتت."
مش زهرا گفت:" حتم دارم این فامیلای حسود چشممون زدن" و خطاب به شوهرش ادامه داد:" صدبار گفتم کهره ای سر ببریم و گوشت قربونی کنیم از خسیسی ات قبول نکردی" زار حیدر گفت:" زن، این قدر نمک به زخمم نزن اگه قربونی نکردیم در عوض شما که چهارگوشه خونه بطری های پر از نمک رو آویزون کردی!"
در این لحظه اوسا احمد قاه قاه خندید. زارحیدر گفت:" زهر مار، به بدبختی و روزگارسیاهیمون می خندی؟" اوسا احمد با ته لهجه ی افغانی گفت:" نی قصد مَه ایی نیسته.خدا رحم کرده! خواستم بگم دَ ایی مدت که شما بندر بودید ما نمک ها را در غذایمان ریخته و به جایش در بطری ها گچ ریختیم! "
با این حرف اوسااحمد برای دقایقی سکوت عجیبی بر فضای خانه حکم فرما شد.
در این هنگام مَش زهرا در حالی که عصبانی به نظر می رسید گفت:"استا احمد ، توی این حادثه مقصر اصلی شمایی! اگه نمک ها رو خالی نکرده بودین و به جاش گچ نریخته بودی، عمرا ماشین ما چپ می کرد..."
اوسااحمد با قیافه ی مظلومانه ای پاسخ داد:" من نمی دانستم که..." مش زهرا حرف استااحمد را قطع کرد و گفت:" ما از شما شکایت می کنیم و خسارت ماشین و دیه پای شوهرم رو از حلقومت می کشیم بیرون!" و یواشکی خطاب به زائرحیدر گفت:"صد در صد خسارت می ده چون افغانیه از پاسگاه و دادگاه می ترسه! آخه الان خیلی دارن برای افاغنه سخت گیری می کنن...."
#خالوراشد
@rashedansari
نامه ی شماله به راشدانصاری(خالو راشد) در پاسخ به تعدادی از شاعران و سیاسیونی که از شماله دل خوشی ندارند!
...راشد ای ساحل نشین بندری
شاعر اشعار زیبای دری
شعله ها در شاعری افروختی
چشم اهل دل به طنزت دوختی
هُرمِ داغ طنز ما را نوش کن
لحظه ای غمنامه ام را گوش کن
شاعرم من شاعری پرحوصله
نیستم اهل تشنج یا گله
وضع شعر و شاعری مطلوب نیست
(واقعاکه اصل حالم خوب نیست)
فیل با آهو عروسی میکند
تیش را دیدم خروسی میکند
تازگیها بخت ما برگشته است
اسب در اصطبلمان خر گشته است
مشکلات اقتصاد مردمم
کرده قدری شاکی و سردرگمم
اینطرف مسئولهای بی هنر
صاحبان قدرت پُر زور وزر
فکرشان جز حفظ حزب خویش نیست
گوییا یوم الحسابی پیش نیست
نامه ای رامن نوشتم پیش ازاین
محتوایش خالی ازهربغض وکین
گر چه نیش طنز من پُرباربود
حرف من باشخص فرمانداربود
یک گروهی چشمشان بی خواب شد
سنگ ها از هر طرف پرتاب شد
حرفهایی گفته شد در حد مفت
بعد استاد سخن خاوند گفت:
عده ای شاعر نما ظاهرشدند
کل لندرها همه شاعرشدند
دوست یکجا دشمن ماهم جدا
تیرها سوی شماله شد رها
نامه ها که حامل اشعاربود
چند تاشان اندکی پرباربود
مابقی شان مثل شعله لای دود
گنگ ونامفهوم و زیر شعر بود
خنجر عقده گشایی تیزشد
قلب ها ازکینه ها لبریز شد
شاعران بس شعر شخمی کاشتند
همه شان اشکال وزنی داشتند
گر چه هر نوباوه ای چیزی سرود
هیچ شعری در خورپاسخ نبود
شاعری نو پا قلم برداشته
خویشتن را شاعری پنداشته
فی المثل با لهجه خوب دری
جوجه ها خواندند با بنده کُری
خوب میدانی که بنده کیستم
توی کار جوجه شاعرنیستم
شاخه ی پُر بار سر پایین منم
آسمان طنز را شاهین منم
زلف را در دست شانه میدهم
جوجه ها را آب و دانه میدهم
ماهرانه تا بلندا می پرم
بره را از میش کوهی می برم
الغرض ای ماه خوب بندری
کم بفرما با پلنگان دلبری
وضع شعر وشاعری مطلوب نیست
حرف بسیاراست وحالم خوب نیست
شماله
...راشد ای ساحل نشین بندری
شاعر اشعار زیبای دری
شعله ها در شاعری افروختی
چشم اهل دل به طنزت دوختی
هُرمِ داغ طنز ما را نوش کن
لحظه ای غمنامه ام را گوش کن
شاعرم من شاعری پرحوصله
نیستم اهل تشنج یا گله
وضع شعر و شاعری مطلوب نیست
(واقعاکه اصل حالم خوب نیست)
فیل با آهو عروسی میکند
تیش را دیدم خروسی میکند
تازگیها بخت ما برگشته است
اسب در اصطبلمان خر گشته است
مشکلات اقتصاد مردمم
کرده قدری شاکی و سردرگمم
اینطرف مسئولهای بی هنر
صاحبان قدرت پُر زور وزر
فکرشان جز حفظ حزب خویش نیست
گوییا یوم الحسابی پیش نیست
نامه ای رامن نوشتم پیش ازاین
محتوایش خالی ازهربغض وکین
گر چه نیش طنز من پُرباربود
حرف من باشخص فرمانداربود
یک گروهی چشمشان بی خواب شد
سنگ ها از هر طرف پرتاب شد
حرفهایی گفته شد در حد مفت
بعد استاد سخن خاوند گفت:
عده ای شاعر نما ظاهرشدند
کل لندرها همه شاعرشدند
دوست یکجا دشمن ماهم جدا
تیرها سوی شماله شد رها
نامه ها که حامل اشعاربود
چند تاشان اندکی پرباربود
مابقی شان مثل شعله لای دود
گنگ ونامفهوم و زیر شعر بود
خنجر عقده گشایی تیزشد
قلب ها ازکینه ها لبریز شد
شاعران بس شعر شخمی کاشتند
همه شان اشکال وزنی داشتند
گر چه هر نوباوه ای چیزی سرود
هیچ شعری در خورپاسخ نبود
شاعری نو پا قلم برداشته
خویشتن را شاعری پنداشته
فی المثل با لهجه خوب دری
جوجه ها خواندند با بنده کُری
خوب میدانی که بنده کیستم
توی کار جوجه شاعرنیستم
شاخه ی پُر بار سر پایین منم
آسمان طنز را شاهین منم
زلف را در دست شانه میدهم
جوجه ها را آب و دانه میدهم
ماهرانه تا بلندا می پرم
بره را از میش کوهی می برم
الغرض ای ماه خوب بندری
کم بفرما با پلنگان دلبری
وضع شعر وشاعری مطلوب نیست
حرف بسیاراست وحالم خوب نیست
شماله
همشهری های خوش انصاف!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مدتی است که به مغازه های هم ولایتی هایم در بازار سر نزدم.یا بهتر است بگویم جرات ندارم سر برنم!
چرا که متاسفانه این روزها مقداری کمرم درد می کند. می دانید که کمر یکی از نقاط مهم و استراتژیک بدن انسان محسوب می شود. به ویژه برای ما مردها که خیلی خیلی حیاتی است!
یعنی اگر یک مرد ، میلیاردر هم باشد اما از ناحیه کمر مشکل داشته باشد، پشیزی نمی ارزد! می گویید نه، از خانواده هابپرسید!
پدری که در منزل نتواند در اثاث کشی به سایر اعضای خانواده کمک کند ، به هیچ دردی نمی خورد! پدری که قدرت بلند کردن و جابه جا کردن تلویزیونی را نداشته باشد ، اُبهتی برایش نمی ماند.
اگر مدیر کل، وزیر ، رییس جمهور و....باشی ولی مثلا دیسک کمر داشته باشی ، زندگی ات می شود جهنم!
خب، شاید این سوال برای تان پیش بیاید (شاید که چه عرض کنم، بدون شک پیش می آید! یعنی تا الان هم آمده است!) که کمر درد شما اولا در آن حدی نیست که نتوانی از جایت حرکت کنی،ثانیا چه ربطی به همشهری های کاسب تان دارد؟
الساعه توضیح می دهم.
همان طوری که می دانید ، بیشتر همشهری های بنده به شغل شریف کاسبی در بازار مشغول هستند.(گفته باشم از آن کاسب های خوب و امین مردم)
و در این سال ها هر وقت می رفتم بازار که سری به شان بزنم، همین که از دور بنده را می دیدند، بلافاصله برق شادی در چشم این عزیزان می درخشید. با انگشت دست ( این هم از آن حرف هاست...با انگشت پا که امکان ندارد!) مرا به یکدیگر نشان می دادند. برخی از مغازه دارها به استقبالم می آمدند. روبوسی می کردند. باور بفرمایید مزاح نمی کنم. گویی از مدت ها قبل منتظرم بوده اند. طوری نگاهم می کردند که انگاری من فرشته ی نجات شان هستم!البته نه این که به وجود من به عنوان یک شاعر و نویسنده افتخار می کردند.
و یا کسب مقام های کشوری و....بنده در کنگره ها برای شان اهمیتی داشته باشد، خیر ! بلکه دلیل اصلی آن همه شوق و ذوق و استقبال خوب، هیکل درشت و قد بلندم بود.
می پرسید هیکل گنده و قد شما چه ارتباطی به کاسب های بازار دارد؟ که باید عرض کنم دارد ، خوب هم دارد.
چون این همشهری های خوش انصاف به محض دیدن بنده می گفتند:" خوب شد که خالو اومدی، مدت هاست کولر مغازه رو نشستیم! بیا کمک کن بیاریم پایین و...!"
کولرهای گازی هم که مستحضرید هم سنگین است و هم اکثر جاکولری ها بالا و زیر سقف مغازه نصب شده اند.
حالا متوجه شدید ربط دارد! آخ کمرم....
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مدتی است که به مغازه های هم ولایتی هایم در بازار سر نزدم.یا بهتر است بگویم جرات ندارم سر برنم!
چرا که متاسفانه این روزها مقداری کمرم درد می کند. می دانید که کمر یکی از نقاط مهم و استراتژیک بدن انسان محسوب می شود. به ویژه برای ما مردها که خیلی خیلی حیاتی است!
یعنی اگر یک مرد ، میلیاردر هم باشد اما از ناحیه کمر مشکل داشته باشد، پشیزی نمی ارزد! می گویید نه، از خانواده هابپرسید!
پدری که در منزل نتواند در اثاث کشی به سایر اعضای خانواده کمک کند ، به هیچ دردی نمی خورد! پدری که قدرت بلند کردن و جابه جا کردن تلویزیونی را نداشته باشد ، اُبهتی برایش نمی ماند.
اگر مدیر کل، وزیر ، رییس جمهور و....باشی ولی مثلا دیسک کمر داشته باشی ، زندگی ات می شود جهنم!
خب، شاید این سوال برای تان پیش بیاید (شاید که چه عرض کنم، بدون شک پیش می آید! یعنی تا الان هم آمده است!) که کمر درد شما اولا در آن حدی نیست که نتوانی از جایت حرکت کنی،ثانیا چه ربطی به همشهری های کاسب تان دارد؟
الساعه توضیح می دهم.
همان طوری که می دانید ، بیشتر همشهری های بنده به شغل شریف کاسبی در بازار مشغول هستند.(گفته باشم از آن کاسب های خوب و امین مردم)
و در این سال ها هر وقت می رفتم بازار که سری به شان بزنم، همین که از دور بنده را می دیدند، بلافاصله برق شادی در چشم این عزیزان می درخشید. با انگشت دست ( این هم از آن حرف هاست...با انگشت پا که امکان ندارد!) مرا به یکدیگر نشان می دادند. برخی از مغازه دارها به استقبالم می آمدند. روبوسی می کردند. باور بفرمایید مزاح نمی کنم. گویی از مدت ها قبل منتظرم بوده اند. طوری نگاهم می کردند که انگاری من فرشته ی نجات شان هستم!البته نه این که به وجود من به عنوان یک شاعر و نویسنده افتخار می کردند.
و یا کسب مقام های کشوری و....بنده در کنگره ها برای شان اهمیتی داشته باشد، خیر ! بلکه دلیل اصلی آن همه شوق و ذوق و استقبال خوب، هیکل درشت و قد بلندم بود.
می پرسید هیکل گنده و قد شما چه ارتباطی به کاسب های بازار دارد؟ که باید عرض کنم دارد ، خوب هم دارد.
چون این همشهری های خوش انصاف به محض دیدن بنده می گفتند:" خوب شد که خالو اومدی، مدت هاست کولر مغازه رو نشستیم! بیا کمک کن بیاریم پایین و...!"
کولرهای گازی هم که مستحضرید هم سنگین است و هم اکثر جاکولری ها بالا و زیر سقف مغازه نصب شده اند.
حالا متوجه شدید ربط دارد! آخ کمرم....
#خالوراشد
@rashedansari
تقدیم به آقای راشدانصاری
سلام ای راشدانصاری ِ من
طبیب طنز در بهداری من!
سلام ای طنزپرداز قدیمی
رفیق نازنین ، یار صمیمی
رفیق سال های پیش از اینم
عزیزم، مهربانم، نازنینم
لطیفه گوی و طناز و زبردست
نباشد روی دست تو دگر دست
سخن ها با تو دارم بی تکلف
بدون هیچ اغراق و تعارف
کجایی " قوطیِ عطاری!" من
جناب راشد انصاری من
نداند کس در این قوطی چه باشد
مرام آدم لوطی چه باشد
نپنداری زدم جارو سرایت
و یا نوشابه واکردم برایت!
بکن باور که شعر من چاخان نیست
برای دختری ابرو کمان نیست
هدف ابراز مهری جانگداز است
نه این که صحبت نان و پیاز است!
نثار من بسی الطاف کردی
یقین دارم که تو اسراف کردی
مگر تو "صائب تبریز" هستی
پی ِ مضمون شورانگیز هستی
زبان شعری ِ تو شیک باشد
به "سهل ممتنع" نزدیک باشد
بنازم بر تو سبکی خوب داری
برای خویش یک اسلوب داری
به طنازی کم از " ایرج" نداری
فقط تو یک کلاه کج نداری
مرا راشد کمی دلگیر کردی
فغان از دست چرخ پیر کردی
منم مثل تو شاکی هستم از چرخ
نمی خواهم مذاقت را کنم تلخ
گمان کردی تو تنها در عذابی
منم مثل توام مرد حسابی!
چه گویم که دلم کانون درد است
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"
به جان تو دل من نیز ریش است
هوای شعرهایم گرگ و میش است
ندارم در بساط اسباب عیشی
منم تنها و " آهنگ قمیشی"
بسی خر را زمان فیلسوف کرده
میان جامعه معروف کرده!
نه آن خر را که آب چاه خورده
خری که با سیاست کاه خورده
ببین این اتفاق ساده ای نیست
و چیز پیش پا افتاده ای نیست
زمانی شعرکی بی مایه گفتم
برای دختر همسایه گفتم
عجب آن موقع با احساس بودم
اسیر غنچه های یاس بودم
اگر مضمون شعرم شاپرک بود
یقین کن پشت آن یک دخترک بود
ولی حالا زمان "کشف درد" است
بکن باور هوا بسیار سرد است
نمی دانند مردان ِ ولایت
کسی افکنده آتش در زراعت
دگر فردا به جز خاکستری نیست
خداحافظ که حرف دیگری نیست
علی فروزان فر _ مرودشت
#خالوراشد
@rashedansari
سلام ای راشدانصاری ِ من
طبیب طنز در بهداری من!
سلام ای طنزپرداز قدیمی
رفیق نازنین ، یار صمیمی
رفیق سال های پیش از اینم
عزیزم، مهربانم، نازنینم
لطیفه گوی و طناز و زبردست
نباشد روی دست تو دگر دست
سخن ها با تو دارم بی تکلف
بدون هیچ اغراق و تعارف
کجایی " قوطیِ عطاری!" من
جناب راشد انصاری من
نداند کس در این قوطی چه باشد
مرام آدم لوطی چه باشد
نپنداری زدم جارو سرایت
و یا نوشابه واکردم برایت!
بکن باور که شعر من چاخان نیست
برای دختری ابرو کمان نیست
هدف ابراز مهری جانگداز است
نه این که صحبت نان و پیاز است!
نثار من بسی الطاف کردی
یقین دارم که تو اسراف کردی
مگر تو "صائب تبریز" هستی
پی ِ مضمون شورانگیز هستی
زبان شعری ِ تو شیک باشد
به "سهل ممتنع" نزدیک باشد
بنازم بر تو سبکی خوب داری
برای خویش یک اسلوب داری
به طنازی کم از " ایرج" نداری
فقط تو یک کلاه کج نداری
مرا راشد کمی دلگیر کردی
فغان از دست چرخ پیر کردی
منم مثل تو شاکی هستم از چرخ
نمی خواهم مذاقت را کنم تلخ
گمان کردی تو تنها در عذابی
منم مثل توام مرد حسابی!
چه گویم که دلم کانون درد است
"هوا بس ناجوانمردانه سرد است"
به جان تو دل من نیز ریش است
هوای شعرهایم گرگ و میش است
ندارم در بساط اسباب عیشی
منم تنها و " آهنگ قمیشی"
بسی خر را زمان فیلسوف کرده
میان جامعه معروف کرده!
نه آن خر را که آب چاه خورده
خری که با سیاست کاه خورده
ببین این اتفاق ساده ای نیست
و چیز پیش پا افتاده ای نیست
زمانی شعرکی بی مایه گفتم
برای دختر همسایه گفتم
عجب آن موقع با احساس بودم
اسیر غنچه های یاس بودم
اگر مضمون شعرم شاپرک بود
یقین کن پشت آن یک دخترک بود
ولی حالا زمان "کشف درد" است
بکن باور هوا بسیار سرد است
نمی دانند مردان ِ ولایت
کسی افکنده آتش در زراعت
دگر فردا به جز خاکستری نیست
خداحافظ که حرف دیگری نیست
علی فروزان فر _ مرودشت
#خالوراشد
@rashedansari
بداهه ی چهارم خالوراشد برای شماله:
سروده: راشدانصاری
ای "شماله" یار نیک اندیش ِ ما
ای که اخم تو ببندد نیش ِ ما
اخم اگر دارى برو سمت شمال
بر جنوبى ها بزن کم ضدّ حال!
ما فقط لبخند مى خواهيم و بس
نيست جز اين كارمان با هيچ كس
طنزهایت اندکی تند است و تیز
هجوهایت هم، همه داغ است و جیز !
ای ابوالهولِ زمان قدری بخند
غنچه ی لب را فقط وا کن نبند!
اخمِ تو خون می کند دل های ما
می چپاند چوب در گِل های ما
در جهان با مردمان بشّاش باش
منعطف چون رشته های آش باش
بس كه از اوضاع بر دل زخم نيست !!
فرصتى ديگر براى اخم نيست....
ما به حرف زور عادت کرده ایم
با بسی زالو حجامت کرده ایم
تا نگردد نوبت لبخند بند
زوركى هم گر توانستى بخند
گرچه اخم و خنده در دست خداست
مشكل از ما نيست باران بى حياست(۱)
از زمین و آسمان ریزد بلا
وَه چه ایامی ست این دوران ِ ما
ابر اگر خنديد و باران داشت ميل
راه مى افتد به جان شهر سيل
سيل نه ، گاهى بلاى جان ما
مى شود بى در زدن مهمان ما
اهل را از خانه بيرون مى كند
ديده و دل را پر از خون مى كند
کرده ایم این جا بلا را روسفید
می رسد اما بلاهای جدید....
تا گياهان را ببلعد نخ به نخ
از در و ديوار مى بارد ملخ(۲)
آن ملخ های بدون پاسپورت
از چه این جا می زنند این گونه چُرت
از دعاهامان یکی بالا نرفت
یک ملخ حتی به آمریکا نرفت!
کاش می شد دسته جمعی صبح زود
حمله می کردند بر آل سعود!!
از همین امروز بادا تا ابد
بیخ ریش صاحبانش مال بد!(۳)
پی نوشت:
۱_ اشاره شده است به باران و سیل ویرانگر اخیر در استان های خوزستان، لرستان و...
۲_ اشاره شده است به هجوم ملخ به کشور در سال جاری
۳_ در خبرها آمده بود که ظاهرا این ملخ ها از سمت عربستان آمده اند
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
ای "شماله" یار نیک اندیش ِ ما
ای که اخم تو ببندد نیش ِ ما
اخم اگر دارى برو سمت شمال
بر جنوبى ها بزن کم ضدّ حال!
ما فقط لبخند مى خواهيم و بس
نيست جز اين كارمان با هيچ كس
طنزهایت اندکی تند است و تیز
هجوهایت هم، همه داغ است و جیز !
ای ابوالهولِ زمان قدری بخند
غنچه ی لب را فقط وا کن نبند!
اخمِ تو خون می کند دل های ما
می چپاند چوب در گِل های ما
در جهان با مردمان بشّاش باش
منعطف چون رشته های آش باش
بس كه از اوضاع بر دل زخم نيست !!
فرصتى ديگر براى اخم نيست....
ما به حرف زور عادت کرده ایم
با بسی زالو حجامت کرده ایم
تا نگردد نوبت لبخند بند
زوركى هم گر توانستى بخند
گرچه اخم و خنده در دست خداست
مشكل از ما نيست باران بى حياست(۱)
از زمین و آسمان ریزد بلا
وَه چه ایامی ست این دوران ِ ما
ابر اگر خنديد و باران داشت ميل
راه مى افتد به جان شهر سيل
سيل نه ، گاهى بلاى جان ما
مى شود بى در زدن مهمان ما
اهل را از خانه بيرون مى كند
ديده و دل را پر از خون مى كند
کرده ایم این جا بلا را روسفید
می رسد اما بلاهای جدید....
تا گياهان را ببلعد نخ به نخ
از در و ديوار مى بارد ملخ(۲)
آن ملخ های بدون پاسپورت
از چه این جا می زنند این گونه چُرت
از دعاهامان یکی بالا نرفت
یک ملخ حتی به آمریکا نرفت!
کاش می شد دسته جمعی صبح زود
حمله می کردند بر آل سعود!!
از همین امروز بادا تا ابد
بیخ ریش صاحبانش مال بد!(۳)
پی نوشت:
۱_ اشاره شده است به باران و سیل ویرانگر اخیر در استان های خوزستان، لرستان و...
۲_ اشاره شده است به هجوم ملخ به کشور در سال جاری
۳_ در خبرها آمده بود که ظاهرا این ملخ ها از سمت عربستان آمده اند
#خالوراشد
@rashedansari
چه می کند این فضای مجازی!
نوشته ی: راشدانصاری
می دانید که در بیشتر گروه های تلگرامی و واتس اپی و...، دوستانی تشریف دارند که پیچیده ترین مسایل و مشکلات بشریت را حل می کنند. در حوزه ی دین، سیاست، ورزش، ادبیات، ولایت فقیه، انقلاب، رضاپهلوی و....خود را صاحب نظر می دانند.
سال گذشته در گروهی عضوم کردند که همان روز اول مشاهده کردم تعدادی نوجوان و جوان مشغول نظریه پردازی در حوزه ی دین و مذهب هستند. این دوستان مثل آب خوردن به سئولات فقهی و شبهات موجود در همه چیز کائنات پاسخ می دادند...
همزمان در گروه دیگری هم عضو بودم که نیمه های شب بود، متوجه شدم بین تعدادی جوان بر سر تیم های استقلال و پرسپولیس بگو مگو شد و این بگو مگوها اندک اندک از آبیته و قرمزته ، به سمت عمه تِه و خاله تِه و دایی و خواهر و مادر کشیده شد! و بلافاصله از طرف مدیر ، گروه منحل شد...
یک بار هم دوستی در گروهی تلگرامی نوشته بود:«دوستان شرمنده ام اگر فعال نیستم چون وضع ننم شدیدا خرابه!» که متاسفانه در هنگام تایپِ «وضع نتم» ، ت نتم تبدیل شده بود به «ن» !
این که چیزی نیست تازه خودم یک روز که مقداری میوه خریده بودم و در یخچال دفتر محل کارم جا گذاشته بودم، در واتس آپ پیام دادم به همکارم (که اتفاقا دخترخانمی است):" هنوز دختری بیام....؟! " به جای دفتری نوشته بودم دختری! باور کنید وقتی رسیدم دفتر و پی امم را نشانم داد از خجالت آب شدم! حالا باز هم جای شکرش باقی است که پیام را خصوصی فرستاده بودم نه در گروه رسانه!
یادم می آید در گروه دیگری عضو بودم که مخصوص لارستانی های عزیز بود. در این گروه هم شبی به خاطر یک فقره زلزله ناقابل بین دو سه تن از دوستان لاری و گراشی بگو مگوی جانانه ای در گرفت.
قضیه از این قرار بود که ظاهرا یک فقره زلزله بدون هماهنگی دوستان آمده بود....دوستی پس از دقایقی گفت، مرکز این زلزله شهرگراش بوده است. اما دوستی لاری با دلیل و مدرک قصد داشت ثابت کند که مرکز اصلی آن در لار بوده و عمق آن نیز بیشتر از چیزی است که دوست گراشی می گوید...!
خلاصه دوستان در شب کذا کاری کردند که زلزله ی بی چاره از آمدن خودش پشیمان شد! در دل گفتم عجبا، حالا اگر بحث مثلا بر سر اصالت و زادگاه مرحوم احمدخان اقتداری بود تا برسیم اما زلزله .....!(چون پس از مرگ استاد دوستی در گروه دیگری ادعا داشت که احمدخان یک رگش لاری است و...)
یک گروه خانوادگی هم عضوم که بیشتر اوقات خدا را شکر اعضا با هم قهر هستند. اگر چه به ظاهر چند شبی است که سکوتی عجیب بر فضای گروه حکم فرماست...اما یکی نیست به عیال بگوید واقعا نمی توانستی بگویی ابروی همشیره ام زیباست؟! آخر خواهرم از آن لحظه به بعد دقیقه ای یک تصویر از ابروی خود را برایم می فرستد خاص و هر بار کلی بد و بیراه و نفرین و لیچار نثار خودم و خانمم می کند!
باور بفرمایید برخی مواقع نیمه های شب مثلا ساعت دو و سه فکر می کنم مدیر گروهی که عضوم خواب است و یواشکی فلنگ را می بندم ، ولی می بینم پنج دقیقه بعد مدیر محترم با ارسال شکلک اسلحه ای می گوید:" استاد چرا رفتی؟" و بلافاصله به آغوش اسلام! ببخشید گروه بر می گرداندم!
یک بار هم صبح زود که گوشی ام را روشن کردم دیدم واویلا این دیگر چه گروهی است! چشمتان روز بد نبیند در گروهی تلگرامی عضوم کرده بودند که فقط فیلم و عکس های خاک بر سری بود! پیش خودم گفتم تا کار به جاهای باریک کشیده نشده است ، با مدیرش تماس بگیرم. تماس گرفتم و چنان سلامُ علیکی از ته حلق نثارش کردم که برق از سر طرف پرید! فوری قطع کرد ولی خوشبختانه دیدم از گروه حذفم کردن!
خب ، این موارد کم نیست که دقایقی قبل دوستی آمد خاص و به گروه دیگری دعوتم کرد. این دوست که کارمند رده بالای اداره ای است و به قول خودش دوستدار ادبیات، گفت:" استاد! یه گروه در واتس اپ تازگی عضوم کردن ، من اون جا خیلی از شما تعریف کردم؛ اگه صلاح می دونید به ادمین بگم ادت کنه".
گفتم:"گروه طنزه؟"گفت:"آره، همه اش همین شِر و وِرایی که شما می گین می فرستن!"(البته ایشان کمی غیر مودبانه تر چیزی در مایه های ک....و شعر گفتند!)
گفتم:" مرد حسابی حالا تعریفم کردی یا با کله کوبوندیم زمین؟!"
از این ها که بگذریم به قول عادل فردوسی پور در زمین سیاست چه می کنه این فضای مجازی.همین چندروز پیش که ناو آمریکایی آمد خلیج همیشه فارس ، بَر و بچه های همیشه جوکینگ (درحال جوک سازی) از بس برایشان جوک ساختند، نزدیک است ترامپ به شکرخوردن بیفتد یا همان نرمش قهرمانانه و از آمدن به خلیج فارس پشیمان شود. اما این فضای مجازی خوبی هایی هم دارد، مثلا برای مشهور شدن ِ فرض کنید کسی به اسم مشهدی قربانعلی در دارقوزآبادسفلی یک حرکتی بکند بعدچند تا گروه و کانال کفن پوشان بیایند وسط معرکه و فریاد واغیرتا سر بدهند آن وقت است که ایشان خیلی معروف می شود... بگذریم قصه این فضای مجازی دراز است اما خداییش چه می کنه این فضای مجازی!
#خالوراشد
نوشته ی: راشدانصاری
می دانید که در بیشتر گروه های تلگرامی و واتس اپی و...، دوستانی تشریف دارند که پیچیده ترین مسایل و مشکلات بشریت را حل می کنند. در حوزه ی دین، سیاست، ورزش، ادبیات، ولایت فقیه، انقلاب، رضاپهلوی و....خود را صاحب نظر می دانند.
سال گذشته در گروهی عضوم کردند که همان روز اول مشاهده کردم تعدادی نوجوان و جوان مشغول نظریه پردازی در حوزه ی دین و مذهب هستند. این دوستان مثل آب خوردن به سئولات فقهی و شبهات موجود در همه چیز کائنات پاسخ می دادند...
همزمان در گروه دیگری هم عضو بودم که نیمه های شب بود، متوجه شدم بین تعدادی جوان بر سر تیم های استقلال و پرسپولیس بگو مگو شد و این بگو مگوها اندک اندک از آبیته و قرمزته ، به سمت عمه تِه و خاله تِه و دایی و خواهر و مادر کشیده شد! و بلافاصله از طرف مدیر ، گروه منحل شد...
یک بار هم دوستی در گروهی تلگرامی نوشته بود:«دوستان شرمنده ام اگر فعال نیستم چون وضع ننم شدیدا خرابه!» که متاسفانه در هنگام تایپِ «وضع نتم» ، ت نتم تبدیل شده بود به «ن» !
این که چیزی نیست تازه خودم یک روز که مقداری میوه خریده بودم و در یخچال دفتر محل کارم جا گذاشته بودم، در واتس آپ پیام دادم به همکارم (که اتفاقا دخترخانمی است):" هنوز دختری بیام....؟! " به جای دفتری نوشته بودم دختری! باور کنید وقتی رسیدم دفتر و پی امم را نشانم داد از خجالت آب شدم! حالا باز هم جای شکرش باقی است که پیام را خصوصی فرستاده بودم نه در گروه رسانه!
یادم می آید در گروه دیگری عضو بودم که مخصوص لارستانی های عزیز بود. در این گروه هم شبی به خاطر یک فقره زلزله ناقابل بین دو سه تن از دوستان لاری و گراشی بگو مگوی جانانه ای در گرفت.
قضیه از این قرار بود که ظاهرا یک فقره زلزله بدون هماهنگی دوستان آمده بود....دوستی پس از دقایقی گفت، مرکز این زلزله شهرگراش بوده است. اما دوستی لاری با دلیل و مدرک قصد داشت ثابت کند که مرکز اصلی آن در لار بوده و عمق آن نیز بیشتر از چیزی است که دوست گراشی می گوید...!
خلاصه دوستان در شب کذا کاری کردند که زلزله ی بی چاره از آمدن خودش پشیمان شد! در دل گفتم عجبا، حالا اگر بحث مثلا بر سر اصالت و زادگاه مرحوم احمدخان اقتداری بود تا برسیم اما زلزله .....!(چون پس از مرگ استاد دوستی در گروه دیگری ادعا داشت که احمدخان یک رگش لاری است و...)
یک گروه خانوادگی هم عضوم که بیشتر اوقات خدا را شکر اعضا با هم قهر هستند. اگر چه به ظاهر چند شبی است که سکوتی عجیب بر فضای گروه حکم فرماست...اما یکی نیست به عیال بگوید واقعا نمی توانستی بگویی ابروی همشیره ام زیباست؟! آخر خواهرم از آن لحظه به بعد دقیقه ای یک تصویر از ابروی خود را برایم می فرستد خاص و هر بار کلی بد و بیراه و نفرین و لیچار نثار خودم و خانمم می کند!
باور بفرمایید برخی مواقع نیمه های شب مثلا ساعت دو و سه فکر می کنم مدیر گروهی که عضوم خواب است و یواشکی فلنگ را می بندم ، ولی می بینم پنج دقیقه بعد مدیر محترم با ارسال شکلک اسلحه ای می گوید:" استاد چرا رفتی؟" و بلافاصله به آغوش اسلام! ببخشید گروه بر می گرداندم!
یک بار هم صبح زود که گوشی ام را روشن کردم دیدم واویلا این دیگر چه گروهی است! چشمتان روز بد نبیند در گروهی تلگرامی عضوم کرده بودند که فقط فیلم و عکس های خاک بر سری بود! پیش خودم گفتم تا کار به جاهای باریک کشیده نشده است ، با مدیرش تماس بگیرم. تماس گرفتم و چنان سلامُ علیکی از ته حلق نثارش کردم که برق از سر طرف پرید! فوری قطع کرد ولی خوشبختانه دیدم از گروه حذفم کردن!
خب ، این موارد کم نیست که دقایقی قبل دوستی آمد خاص و به گروه دیگری دعوتم کرد. این دوست که کارمند رده بالای اداره ای است و به قول خودش دوستدار ادبیات، گفت:" استاد! یه گروه در واتس اپ تازگی عضوم کردن ، من اون جا خیلی از شما تعریف کردم؛ اگه صلاح می دونید به ادمین بگم ادت کنه".
گفتم:"گروه طنزه؟"گفت:"آره، همه اش همین شِر و وِرایی که شما می گین می فرستن!"(البته ایشان کمی غیر مودبانه تر چیزی در مایه های ک....و شعر گفتند!)
گفتم:" مرد حسابی حالا تعریفم کردی یا با کله کوبوندیم زمین؟!"
از این ها که بگذریم به قول عادل فردوسی پور در زمین سیاست چه می کنه این فضای مجازی.همین چندروز پیش که ناو آمریکایی آمد خلیج همیشه فارس ، بَر و بچه های همیشه جوکینگ (درحال جوک سازی) از بس برایشان جوک ساختند، نزدیک است ترامپ به شکرخوردن بیفتد یا همان نرمش قهرمانانه و از آمدن به خلیج فارس پشیمان شود. اما این فضای مجازی خوبی هایی هم دارد، مثلا برای مشهور شدن ِ فرض کنید کسی به اسم مشهدی قربانعلی در دارقوزآبادسفلی یک حرکتی بکند بعدچند تا گروه و کانال کفن پوشان بیایند وسط معرکه و فریاد واغیرتا سر بدهند آن وقت است که ایشان خیلی معروف می شود... بگذریم قصه این فضای مجازی دراز است اما خداییش چه می کنه این فضای مجازی!
#خالوراشد
جواب شماله به نامه چهارم راشد
می فرستم یک سلامی صبح زود
بر جناب راشد از عمق وجود
می فرستم یک سلامی پرملات
داغ مثل روح آتش در فلات
راشد ای استاد خنده گوش کن
طنزهای تلخ من را نوش کن
ای لبت چون غنچه ی فصل بهار
بندر از نامت گرفته اعتبار
تو رفیق شاعر خوب منی
شاعرخوشنام ومحبوب منی
من شنیدم روزه داری می کنی
اشک شوق ازدیده جاری می کنی
طنزگفتن کاردستت داده است
روزه های تو قبول افتاده است
تا بگردد نان دشمن ها فطیر
گاه گاهی کله گنجشکی بگیر
گفتی از باران وسیل و آب رود
از ملخ، لعنت بر این آل سعود!
دُر معنا را حسابی سفته ای
از مکیدن های زالو گفته ای
خون در رگها کم و زالو زیاد
مثل روحانی تو می آری بیاد
بس که خلف وعده کرده خسته است
درب دکان صداقت بسته است
وضع را دیدم شبیه شهر بلخ
می نگارم طنزهایی تند و تلخ
یا که باید تیر را کاری زنم
ورنه باید سر به بی عاری زنم
گفته بودی ازلب و لبخندها
از بهار و غنچه و پیوندها
خستگی آمد رمق از تن گرفت
درد مردم خنده را از من گرفت
بنده باید خنده ی زوری کنم
گاهی از وجدان خود دوری کنم
گشته خرمهره همه جای عقیق
زورکی کی خنده می چسبد رفیق
من خدای خویشتن را بنده ام
پای اصلی در بساط خنده ام
قول خاوند آن رفیقِ نازنین
من خدای خنده ام روی زمین
شماله
می فرستم یک سلامی صبح زود
بر جناب راشد از عمق وجود
می فرستم یک سلامی پرملات
داغ مثل روح آتش در فلات
راشد ای استاد خنده گوش کن
طنزهای تلخ من را نوش کن
ای لبت چون غنچه ی فصل بهار
بندر از نامت گرفته اعتبار
تو رفیق شاعر خوب منی
شاعرخوشنام ومحبوب منی
من شنیدم روزه داری می کنی
اشک شوق ازدیده جاری می کنی
طنزگفتن کاردستت داده است
روزه های تو قبول افتاده است
تا بگردد نان دشمن ها فطیر
گاه گاهی کله گنجشکی بگیر
گفتی از باران وسیل و آب رود
از ملخ، لعنت بر این آل سعود!
دُر معنا را حسابی سفته ای
از مکیدن های زالو گفته ای
خون در رگها کم و زالو زیاد
مثل روحانی تو می آری بیاد
بس که خلف وعده کرده خسته است
درب دکان صداقت بسته است
وضع را دیدم شبیه شهر بلخ
می نگارم طنزهایی تند و تلخ
یا که باید تیر را کاری زنم
ورنه باید سر به بی عاری زنم
گفته بودی ازلب و لبخندها
از بهار و غنچه و پیوندها
خستگی آمد رمق از تن گرفت
درد مردم خنده را از من گرفت
بنده باید خنده ی زوری کنم
گاهی از وجدان خود دوری کنم
گشته خرمهره همه جای عقیق
زورکی کی خنده می چسبد رفیق
من خدای خویشتن را بنده ام
پای اصلی در بساط خنده ام
قول خاوند آن رفیقِ نازنین
من خدای خنده ام روی زمین
شماله
مشکل موتوری!
نوشته ی: راشدانصاری
رفته بودم دادسرا _ چیه؟ شما هم مثل نگهبان های دَم در ِ دادسرا و دادگستری فکر می کنید حتما مشکلی داشتم و یا دارم که رفتم دادسرا؟! آخه این عزیزان همه را به یک چشم نگاه می کنند و فکر می کنند هر کسی وارد دادگستری و دادسرا شد ، بی شک یا دزد است یا قاتل و یا...... _ خیر، رفته بودم دادسرا دیدن ِ دوستی.
مثل مور و ملخ آدم ریخته بود آن جا. صف آقایان از خانم ها کمی طولانی تر بود. امیدوارم روزی برسد که برای رفتنم به دادسرا مجبور نباشم داخل صف های طویل بایستم .چون هم پا درد دارم و هم کمر درد!
وارد که شدم، در طبقه اول ساختمان دیدم عده ای را با دستبند و پابند بسته اند به هم. شبیه قطار شده بودند. درست مثل قطارهای ایران حرکت می کردند. کُند و پر سر و صدا!
یکی از جوان های اتصالی!(متصل به هم) مرا شناخت. پسر غلامحسین همسایه مان بود. سلام کرد...گفتم:" شما این جا چه کار می کنی؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"خب چرا دستبند زدن دستت؟" گفت:" جریانش مفصله! فقط یه کاری بکن استاد. اگه آشنایی داری بگو بازداشتم نکنن..." گفتم:" باشه ، یکی از این شعبه ها با دوستی کاری دارم ، بعدا بر می گردم ببینم می تونم کاری کنم یا نه"
رفتم طبقه دوم و متاسفانه وضع آن جا هم دست کمی از طبقه اول نداشت. آن قدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی شناخت.اما این جا هم یکی مرا شناخت! جالب است هر جا که دوست داری ناشناس بمانی ، مردم لج می کنند و بیشتر می شناسنت! ولی بر عکس هر جایی که دوست داشته باشی شما را بشناسند، نمی شناسند! خودت را معرفی می کنی، هیچ... نام دو سه تا از کتاب هایت می بری ، هیچ! اسامی مستعارت را می گویی، هیچ....
از طریق راه پله خودم را با اهن و تلپ رساندم طبقه سوم که دفتر دوستم آن جا بود. در آن جا نیز دیدم عده ای جوان زنجیری! (زنجیر شده) و دستبند به دست نشسته اند و مهارشان در دست پلیسی است که به ظاهر نقش ساربان را بازی می کرد.
با کمال تعجب یکی از جوان ها بلند شد و به محض بلند شدن دومی هم اجبارا به خاطر کشیده شدن دستبند... بلند شد و سومی و چهارمی و....بلند شدند. جوان اولی گفت:" استاد ، من شما رو توی تلویزیون دیدم. بالاخره آدم مشهوری هستی! برام کاری بکن...."
گفتم:" شما جرمتون چیه؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"عجب! امروز همه مشکل موتوری دارن!" بعد هم فکر کردم شاید گواهینامه نداشتن. درست مثل خودم ....
دیدم بقیه جوان های اتصالی(متصل به هم!) یک صدا گفتند:" ما همه مشکل موتوری داریم استاد!"
دوستم را که دیدم ، برگشتم طبقه اول. دیدم علاوه بر پسرغلامحسین تعداد دیگری هم التماس دعا دارند. گفتم:" شماها جرمتون چیه ؟" همگی گفتند، امان از این موتورسیکلت آقا....!
تعجب کردم. (فکر کردم دوربین مخفیه!)
خانمی که گفتگوی بنده و بچه ها را گوش می کرد، نزدیک شد و یواشکی گفت:" پدرجان ، اینا به شما راست نمی گن. احتمالا جرمشون چیز دیگه است...مگه می شه این همه جوون به خاطر موتورسیکلت دستگیر شده باشن"
یواشکی گفتم:" درسته خانم، واقعا این همه خلاف برای کردن داریم! حالا چرا موتور..."
گفت:" بله؟"
خودم را به نشنیدن زدم.
رو به جوان ها عرض کردم:" بچه ها مطمئنید همه تون مشکل موتور دارید؟"
یک صدا گفتند:" مطمئن باش که حقیقت گفتیم"
به هر حال دلم سوخت و رفتم خدمت بازپرس مربوطه. البته این که می گویم رفتم فقط صرفا به خاطر کوتاه تر شدن مطلب است. چون حدود یک ساعتی معطل شدم تا اجازه دادند! و در آن مدت سوژه های زیادی را برای نوشتن و کِش دادن مطلب پیدا کردم.
به هر حال سربازی گفت:" برو تو بینم!"
رفتم داخل.سلام کردم ولی بازپرس جواب نداد. چون سرش شلوغ بود ، شاید نشنید. مجددا سلام کردم. البته از ته حلق و غلیظ! همان طوری که پرونده ای را ملاحظه می کرد، گفت:" کارتون چیه؟" گفتم:" قربان، در صورت امکان می خواستم ضامن آقای ....فرزند غلامحسین بشوم تا ان شاالله روز دادگاهی که معرفی اش می کنم..."
این بار سرش را بلند کرد و نگاه پر معنایی به قد و بالایم انداخت و گفت:"حاجی، از شما بعیده ضمانت همچو آدم هایی رو به عهده بگیرید!"
گفتم:" چرا؟ مگه مشکلشون چیه؟"
گفت:" اینا همه شون مشکل اخلاقی و....دارن!"
گفتم:" عجبا! به بنده گفتن مشکلشون به خاطر توقیف موتورسیکلته"
گفت:" درسته البته! چون بیشترشون با موتورسیکلت دخترهای مردمو بلند می کردن و تعدادی شون هم با موتورسیکلت در سطح شهر و روستاها مواد جا به جا می کردن....!"
گفتم:" عجب آدم هایی هستن،چرا با موتور آخه! مگه ماشین قحطی بود!...."
گفت:" مگه ماشین برای این جور کارها ساختن؟!"
سریع متوجه اشتباه خودم شدم ، خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
بچه های پر رو بازهم صدایم می زدند و موتور موتور می کردند، اما بی اعتنا رفتم که رفتم....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
رفته بودم دادسرا _ چیه؟ شما هم مثل نگهبان های دَم در ِ دادسرا و دادگستری فکر می کنید حتما مشکلی داشتم و یا دارم که رفتم دادسرا؟! آخه این عزیزان همه را به یک چشم نگاه می کنند و فکر می کنند هر کسی وارد دادگستری و دادسرا شد ، بی شک یا دزد است یا قاتل و یا...... _ خیر، رفته بودم دادسرا دیدن ِ دوستی.
مثل مور و ملخ آدم ریخته بود آن جا. صف آقایان از خانم ها کمی طولانی تر بود. امیدوارم روزی برسد که برای رفتنم به دادسرا مجبور نباشم داخل صف های طویل بایستم .چون هم پا درد دارم و هم کمر درد!
وارد که شدم، در طبقه اول ساختمان دیدم عده ای را با دستبند و پابند بسته اند به هم. شبیه قطار شده بودند. درست مثل قطارهای ایران حرکت می کردند. کُند و پر سر و صدا!
یکی از جوان های اتصالی!(متصل به هم) مرا شناخت. پسر غلامحسین همسایه مان بود. سلام کرد...گفتم:" شما این جا چه کار می کنی؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"خب چرا دستبند زدن دستت؟" گفت:" جریانش مفصله! فقط یه کاری بکن استاد. اگه آشنایی داری بگو بازداشتم نکنن..." گفتم:" باشه ، یکی از این شعبه ها با دوستی کاری دارم ، بعدا بر می گردم ببینم می تونم کاری کنم یا نه"
رفتم طبقه دوم و متاسفانه وضع آن جا هم دست کمی از طبقه اول نداشت. آن قدر شلوغ بود که سگ صاحبش را نمی شناخت.اما این جا هم یکی مرا شناخت! جالب است هر جا که دوست داری ناشناس بمانی ، مردم لج می کنند و بیشتر می شناسنت! ولی بر عکس هر جایی که دوست داشته باشی شما را بشناسند، نمی شناسند! خودت را معرفی می کنی، هیچ... نام دو سه تا از کتاب هایت می بری ، هیچ! اسامی مستعارت را می گویی، هیچ....
از طریق راه پله خودم را با اهن و تلپ رساندم طبقه سوم که دفتر دوستم آن جا بود. در آن جا نیز دیدم عده ای جوان زنجیری! (زنجیر شده) و دستبند به دست نشسته اند و مهارشان در دست پلیسی است که به ظاهر نقش ساربان را بازی می کرد.
با کمال تعجب یکی از جوان ها بلند شد و به محض بلند شدن دومی هم اجبارا به خاطر کشیده شدن دستبند... بلند شد و سومی و چهارمی و....بلند شدند. جوان اولی گفت:" استاد ، من شما رو توی تلویزیون دیدم. بالاخره آدم مشهوری هستی! برام کاری بکن...."
گفتم:" شما جرمتون چیه؟" گفت:" موتورسیکلتم رو گرفتن." گفتم:"عجب! امروز همه مشکل موتوری دارن!" بعد هم فکر کردم شاید گواهینامه نداشتن. درست مثل خودم ....
دیدم بقیه جوان های اتصالی(متصل به هم!) یک صدا گفتند:" ما همه مشکل موتوری داریم استاد!"
دوستم را که دیدم ، برگشتم طبقه اول. دیدم علاوه بر پسرغلامحسین تعداد دیگری هم التماس دعا دارند. گفتم:" شماها جرمتون چیه ؟" همگی گفتند، امان از این موتورسیکلت آقا....!
تعجب کردم. (فکر کردم دوربین مخفیه!)
خانمی که گفتگوی بنده و بچه ها را گوش می کرد، نزدیک شد و یواشکی گفت:" پدرجان ، اینا به شما راست نمی گن. احتمالا جرمشون چیز دیگه است...مگه می شه این همه جوون به خاطر موتورسیکلت دستگیر شده باشن"
یواشکی گفتم:" درسته خانم، واقعا این همه خلاف برای کردن داریم! حالا چرا موتور..."
گفت:" بله؟"
خودم را به نشنیدن زدم.
رو به جوان ها عرض کردم:" بچه ها مطمئنید همه تون مشکل موتور دارید؟"
یک صدا گفتند:" مطمئن باش که حقیقت گفتیم"
به هر حال دلم سوخت و رفتم خدمت بازپرس مربوطه. البته این که می گویم رفتم فقط صرفا به خاطر کوتاه تر شدن مطلب است. چون حدود یک ساعتی معطل شدم تا اجازه دادند! و در آن مدت سوژه های زیادی را برای نوشتن و کِش دادن مطلب پیدا کردم.
به هر حال سربازی گفت:" برو تو بینم!"
رفتم داخل.سلام کردم ولی بازپرس جواب نداد. چون سرش شلوغ بود ، شاید نشنید. مجددا سلام کردم. البته از ته حلق و غلیظ! همان طوری که پرونده ای را ملاحظه می کرد، گفت:" کارتون چیه؟" گفتم:" قربان، در صورت امکان می خواستم ضامن آقای ....فرزند غلامحسین بشوم تا ان شاالله روز دادگاهی که معرفی اش می کنم..."
این بار سرش را بلند کرد و نگاه پر معنایی به قد و بالایم انداخت و گفت:"حاجی، از شما بعیده ضمانت همچو آدم هایی رو به عهده بگیرید!"
گفتم:" چرا؟ مگه مشکلشون چیه؟"
گفت:" اینا همه شون مشکل اخلاقی و....دارن!"
گفتم:" عجبا! به بنده گفتن مشکلشون به خاطر توقیف موتورسیکلته"
گفت:" درسته البته! چون بیشترشون با موتورسیکلت دخترهای مردمو بلند می کردن و تعدادی شون هم با موتورسیکلت در سطح شهر و روستاها مواد جا به جا می کردن....!"
گفتم:" عجب آدم هایی هستن،چرا با موتور آخه! مگه ماشین قحطی بود!...."
گفت:" مگه ماشین برای این جور کارها ساختن؟!"
سریع متوجه اشتباه خودم شدم ، خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
بچه های پر رو بازهم صدایم می زدند و موتور موتور می کردند، اما بی اعتنا رفتم که رفتم....
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
سیاسی
سروده: راشدانصاری
درین آشفته بازار ِ سیاست
بترس ای دوست از دار ِ سیاست
ندیدم لحظه ای مانند امروز ،
رها این گونه افسار سیاست
اگر شد پاره افسارش کسی هست
شود آیا جلودار سیاست؟!
عوض كردند رندان زمانه
به ميل خويش ابزار سياست
به هم دارند تقريبا شباهت
كلاه ِ مكر و دستار سياست
چپانده جای آجر ، موش را در
_ دل دیوار ، معمار سیاست
بپا شاعر نگیرد پاچه ات را ،
سرِ کوچه سگ ِ هار سیاست
نيامد بار، غير از خار هرگز
شده آلوده گلزار سياست
یکی حاشا کند قولی که داده ست
همین جا پشت دیوار سیاست!
یکی هم می کند در قالب دین
دخالت در همه كار سياست
سراسر کذب و بی معنا و سست است
شنیدم آن چه اخبار سیاست
کسی غیر از خودی ها در حکومت
ندارد حق اظهار سیاست!
مثلث می شود در کشور ما
همیشه طرح ِ پرگار سیاست
خردمندان ما ممنوع كردند
به دوش هر خرى بار سياست!
درين دوران وانفسا عجب نيست
شده كوتاه شلوار سياست
نمى گردد به هر شوينده اى پاك
غبار از چهره ى تار سياست
خودم انصاری ام، اما خداییش
نباشم عضو ِ "انصار" سیاست!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری (خالوراشد)👆
سروده: راشدانصاری
درین آشفته بازار ِ سیاست
بترس ای دوست از دار ِ سیاست
ندیدم لحظه ای مانند امروز ،
رها این گونه افسار سیاست
اگر شد پاره افسارش کسی هست
شود آیا جلودار سیاست؟!
عوض كردند رندان زمانه
به ميل خويش ابزار سياست
به هم دارند تقريبا شباهت
كلاه ِ مكر و دستار سياست
چپانده جای آجر ، موش را در
_ دل دیوار ، معمار سیاست
بپا شاعر نگیرد پاچه ات را ،
سرِ کوچه سگ ِ هار سیاست
نيامد بار، غير از خار هرگز
شده آلوده گلزار سياست
یکی حاشا کند قولی که داده ست
همین جا پشت دیوار سیاست!
یکی هم می کند در قالب دین
دخالت در همه كار سياست
سراسر کذب و بی معنا و سست است
شنیدم آن چه اخبار سیاست
کسی غیر از خودی ها در حکومت
ندارد حق اظهار سیاست!
مثلث می شود در کشور ما
همیشه طرح ِ پرگار سیاست
خردمندان ما ممنوع كردند
به دوش هر خرى بار سياست!
درين دوران وانفسا عجب نيست
شده كوتاه شلوار سياست
نمى گردد به هر شوينده اى پاك
غبار از چهره ى تار سياست
خودم انصاری ام، اما خداییش
نباشم عضو ِ "انصار" سیاست!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری (خالوراشد)👆
اختتامیه جشنواره شعر دانشجویی مانلی برگزار شد
جشنواره شعر مانلی که ویژه دانشجویان استان هرمزگان بود و توسط کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی و کانون فرهنگی هنری مکران دانشگاه آزاد برگزار شده بود در دو بخش شعر کلاسیک و نو روز گذشته به کار خود پایان داد.
اختتامیه این جشنواره طی مراسمی در سالن پروفسور حسابی دانشگاه ازاد برگزار شد که با استقبال خوب دانشجویان رو برو شد.
در این جشنواره پس از ارسال آثار به دبیرخانه و داوری داوران در هر بخش ۶ نفر به دور نهایی راه پیدا کردند که در نهایت در بخش شعر کلاسیک زهرا اسپید به مقام اول دست یافت ، خانم مرجان رحمانی دوم و خانم ها حدیث نوروزی و اسما کریمدادی مشترکا سوم شدند.
همچنین در بخش شعر نو ابراهیم آرمات اول ، احمددادخداپور دوم و نازنین جوکار و حامد سالاری به صورت مشترک سوم شدند.
راشدانصاری، مسلم محبی، عبدالحسین انصاری، امیرحسین والا، و خانم ها فهیمه نظری و دکترزهرا باباپور
داوری این جشنواره را در دو بخش کلاسیک و نو به عهده داشتند.
عبدالنبی زارع(عارف)، سیداحمدثمین و خانم جمپوری از استان فارس نیز مهمانان ویژه این مراسم بودند که به همراه تعدادی از داوران به قرائت آثار خود پرداختند.
جشنواره شعر مانلی که ویژه دانشجویان استان هرمزگان بود و توسط کانون شعر و ادب دانشگاه علوم پزشکی و کانون فرهنگی هنری مکران دانشگاه آزاد برگزار شده بود در دو بخش شعر کلاسیک و نو روز گذشته به کار خود پایان داد.
اختتامیه این جشنواره طی مراسمی در سالن پروفسور حسابی دانشگاه ازاد برگزار شد که با استقبال خوب دانشجویان رو برو شد.
در این جشنواره پس از ارسال آثار به دبیرخانه و داوری داوران در هر بخش ۶ نفر به دور نهایی راه پیدا کردند که در نهایت در بخش شعر کلاسیک زهرا اسپید به مقام اول دست یافت ، خانم مرجان رحمانی دوم و خانم ها حدیث نوروزی و اسما کریمدادی مشترکا سوم شدند.
همچنین در بخش شعر نو ابراهیم آرمات اول ، احمددادخداپور دوم و نازنین جوکار و حامد سالاری به صورت مشترک سوم شدند.
راشدانصاری، مسلم محبی، عبدالحسین انصاری، امیرحسین والا، و خانم ها فهیمه نظری و دکترزهرا باباپور
داوری این جشنواره را در دو بخش کلاسیک و نو به عهده داشتند.
عبدالنبی زارع(عارف)، سیداحمدثمین و خانم جمپوری از استان فارس نیز مهمانان ویژه این مراسم بودند که به همراه تعدادی از داوران به قرائت آثار خود پرداختند.
شبیه فلانی!
نوشته ی: راشدانصاری
دیدید بعضی ها به محض دیدن شخصی بلافاصله می گویند:" این آقاهه چقدر شبیه مثلا حسن آقاست! یا این خانمه که داره از روبه رو می آد چقدر شبیه کبری خانومه!"
دوستی هم که روز گذشته بعد از مدت ها دیدمش، پس از چاق سلامتی با لبخندی گفت:" خالو خودتم می دونستی چقدر شبیه فرشادپیوس هستی؟"
گفتم:"عجبا! این همه پدر و مادرم زحمت کشیدن، اون وقت یکی مثل شما پیدا می شه و می گه شبیه فلانی هستی!"
گفت:" اینو جدی گفتم."
عرض کردم:" جالبه قبلا که موهام بلند بود، می گفتن شبیه شفر مربی استقلالم!
یه مدتی هم دوستان می گفتن شدم گاس هدینگ مربی هلندی!
وحالا هم که قند دارم و کمی لاغرتر شدم شما می فرمایید شبیه پیوس شدم.
موندم پس پدر خدابیامرزم این وسط چه کاره بوده!"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشدانصاری
دیدید بعضی ها به محض دیدن شخصی بلافاصله می گویند:" این آقاهه چقدر شبیه مثلا حسن آقاست! یا این خانمه که داره از روبه رو می آد چقدر شبیه کبری خانومه!"
دوستی هم که روز گذشته بعد از مدت ها دیدمش، پس از چاق سلامتی با لبخندی گفت:" خالو خودتم می دونستی چقدر شبیه فرشادپیوس هستی؟"
گفتم:"عجبا! این همه پدر و مادرم زحمت کشیدن، اون وقت یکی مثل شما پیدا می شه و می گه شبیه فلانی هستی!"
گفت:" اینو جدی گفتم."
عرض کردم:" جالبه قبلا که موهام بلند بود، می گفتن شبیه شفر مربی استقلالم!
یه مدتی هم دوستان می گفتن شدم گاس هدینگ مربی هلندی!
وحالا هم که قند دارم و کمی لاغرتر شدم شما می فرمایید شبیه پیوس شدم.
موندم پس پدر خدابیامرزم این وسط چه کاره بوده!"
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اطلاعیه
پنج جلد از کتاب های جدید راشد انصاری (خالوراشد) شاعر و طنزپرداز با عناوین: پُزناله، دَرهم، خالوبندی، مرباعیات خالو و خالوکوبی به فروش می رسد.
محل فروش:بندرعباس بازار بزرگ هرمزگان(مگامال)طبقه سوم بوکتاب
https://t.me/rashedansari
پنج جلد از کتاب های جدید راشد انصاری (خالوراشد) شاعر و طنزپرداز با عناوین: پُزناله، دَرهم، خالوبندی، مرباعیات خالو و خالوکوبی به فروش می رسد.
محل فروش:بندرعباس بازار بزرگ هرمزگان(مگامال)طبقه سوم بوکتاب
https://t.me/rashedansari
بداهه ی پنجم خالوراشد برای شماله:
سروده: راشدانصاری
ای "شماله" شاعر ِ شوخِ جنوب
ای رفیق ِ راشد ای طناز خوب
نم نمك با انتخاباتى بزرگ
مى شود قاطى هوای ميش و گرگ
وقت ِ تبلیغ است ای صاحب سخن
دست بردار از سرِ بی موی من!
فصل داغ ِ شیره مالیدن رسید
نوبت ِ خوش تیپ ها دیدن رسید!
نوبت ِ من بی خیال ِ قدرتم
تشنه ی کرسی و میز ِ خدمتم
نوبت ِ من می کنم آن کارها
وعده ها چسبیده بر دیوارها...
نوبت ِ من شهر را گُل می کنم
زاغ را یک روزه بلبل می کنم!
نوبت ِ من بی قرارِ مردمم
من فقط خدمتگزار مردمم
بستن ِ خالی به عشق صندلی
گفتن ِ من باشمایم . یاعلی!
گفتن ِ فردا فقط از آن ِ ماست
بهترین استان همین استان ماست
گفتن ِ حلال مشکل ها منم
رختِ خدمت هست زيبا بر تنم
گفتن ِ صدها دروغ شاخدار
فرق دارد شعر گفتن با شعار
(در پرانتز گفته باشم، بارها
دیده ام مرد عمل در کارها)
مى شود بر پا ضيافت هاى شام
تا بماند لطف عالی مستدام
شام اگر ممكن نشد صبحانه اى
از خُم الطاف شان پيمانه اى
دوستان را لازم آيد گاه گاه
تا بماند دوستى ها رو به راه
تقويت در عزم ِ يارى لازم است
باغ دل را آبيارى لازم است
سور را ما دوست مى داريم دوست
جان ما پيوسته خاطر خواه ِ اوست
سور اگر افطار باشد يا سحر
مى دهد اى دوست لذت بيشتر
سفره ى افظار هم دارد ثواب
هم به اين درخواست ها باشد جواب
در كنار سفره انواع غذا
می شود شیرین تر از شيرين فضا
میگو و مرغ و فسنجان و جگر
دارد اين ايام خواهان بيشتر
ماهی ِ شیر و هَواری با خورشت
كم ندارد از غذاهاى بهشت....
پنج ساعت مانده تا افطار ِ ما
کاش وا می شد گِره از کار ِ ما
قسمت ما کن خوراکی مستحب
هست منظورم ازین مصرع رطب!
زآن رطب هایی که حالا بی دلیل
دست ِ ما کوتاه و آن ها بر نخیل...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری
ای "شماله" شاعر ِ شوخِ جنوب
ای رفیق ِ راشد ای طناز خوب
نم نمك با انتخاباتى بزرگ
مى شود قاطى هوای ميش و گرگ
وقت ِ تبلیغ است ای صاحب سخن
دست بردار از سرِ بی موی من!
فصل داغ ِ شیره مالیدن رسید
نوبت ِ خوش تیپ ها دیدن رسید!
نوبت ِ من بی خیال ِ قدرتم
تشنه ی کرسی و میز ِ خدمتم
نوبت ِ من می کنم آن کارها
وعده ها چسبیده بر دیوارها...
نوبت ِ من شهر را گُل می کنم
زاغ را یک روزه بلبل می کنم!
نوبت ِ من بی قرارِ مردمم
من فقط خدمتگزار مردمم
بستن ِ خالی به عشق صندلی
گفتن ِ من باشمایم . یاعلی!
گفتن ِ فردا فقط از آن ِ ماست
بهترین استان همین استان ماست
گفتن ِ حلال مشکل ها منم
رختِ خدمت هست زيبا بر تنم
گفتن ِ صدها دروغ شاخدار
فرق دارد شعر گفتن با شعار
(در پرانتز گفته باشم، بارها
دیده ام مرد عمل در کارها)
مى شود بر پا ضيافت هاى شام
تا بماند لطف عالی مستدام
شام اگر ممكن نشد صبحانه اى
از خُم الطاف شان پيمانه اى
دوستان را لازم آيد گاه گاه
تا بماند دوستى ها رو به راه
تقويت در عزم ِ يارى لازم است
باغ دل را آبيارى لازم است
سور را ما دوست مى داريم دوست
جان ما پيوسته خاطر خواه ِ اوست
سور اگر افطار باشد يا سحر
مى دهد اى دوست لذت بيشتر
سفره ى افظار هم دارد ثواب
هم به اين درخواست ها باشد جواب
در كنار سفره انواع غذا
می شود شیرین تر از شيرين فضا
میگو و مرغ و فسنجان و جگر
دارد اين ايام خواهان بيشتر
ماهی ِ شیر و هَواری با خورشت
كم ندارد از غذاهاى بهشت....
پنج ساعت مانده تا افطار ِ ما
کاش وا می شد گِره از کار ِ ما
قسمت ما کن خوراکی مستحب
هست منظورم ازین مصرع رطب!
زآن رطب هایی که حالا بی دلیل
دست ِ ما کوتاه و آن ها بر نخیل...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
تحقیقی مختصر و مفید در ادبیات قبرستان!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این روزها به جای رفتن به دشت و کوه و دامن طبیعت ، بیشتر وقت خود را در قبرستان می گذرانم. آن هم در فصل دل انگیز بهار ! (البته به جز من شاعر دیگری نیز در زمان قدیم به قبرستان رفته است. آن جا که می گوید:"به قبرستان گذر کردم کم و بیش..." بگذریم.)
هنوز از تشییع جنازه دوستی برنگشته ام که باید برای خاکسپاری و یا مجلس ختم عزیز دیگری آماده شوم. امسال که دیگر شورش را در آورده اند!
اوقات فراغت مان کاملا پر شده است! جالب این که در این گونه مراسم همه به یکدیگر می گویند : " ان شاالله غم آخرتان باشد ، در مجلس شادی همدیگر را ببینیم ...." پس این شادی کو؟!
اما از حق نگذریم همین رفتن به قبرستان و خواندن فاتحه برای اهل قبور ، به قول بزرگان دین اشکالی که ندارد هیچ، تازه ثواب هم دارد...و به قول ما این در حالی است که دیدن فضای سبز اطراف قبرستان و مشاهده درخت های سر سبز ، گل ها و شاخه گل های روی قبرها نیز خود به خود می تواند فضای شاعرانه ای را ایجاد کند و الهام بخش برای هر شاعر و اهل دلی باشد !
ثانیا همین امر یعنی رفتن زیاد به قبرستان باعث شده تا اکثر شعرهای مرقوم شده بر روی سنگ قبرها را حفظ باشم. ناسلامتی ما شاعر و اهل ادبیات هستیم، هر چند اصالتا اهل دیده بانیم!
بنده در این رابطه _ یعنی بررسی و پژوهش در ادبیات قبرستان_ ، تحقیقی مختصر و مفید را انجام داده ام که عینا و دو دستی تقدیم حضور انورتان خواهم کرد! ( برای این که لال از دنیا نری ، بلند صلوات بفرست ...!)
پس از سال ها تحقیق بر روی هزاران سنگ قبر جدید و قدیم و مطالعه ده ها و صدها جلد! (جلد؟) سنگ نبشته مربوط به قرون گذشته و معاصر ، به این نتیجه رسیده ام که روی بیشتر سنگ قبرها از شعر کلاسیک استفاده شده است. البته نه این که شعر کلاسیک فقط به درد مرده ها می خورد! بلکه این سبک از قدیم الایام و از دوران " بهرام گور" ! یعنی از زمان های بسیار دور ! بدین سو بیشتر و بهتر جا افتاده است....اما نیمی از همین اشعار موزون متاسفانه دارای اشکالات فراوان وزنی و....است! که نشان می دهد این طیف از شاعران مُرده سرا!! (یعنی کسانی که برای مردگان شعر می سرایند)با وزن و قافیه آشنایی چندانی نداشته و یا این که تعمدا از وزن عروضی خارج شده اند تا به نوعی دست به نوآوری زده باشند! در این صورت باید منتظر یک انقلاب ادبی در ادبیات قبرستانی باشیم! درست مانند انقلاب "نیما" در ادبیات فارسی(غیر قبرستانی).
به عنوان مثال به این شعر توجه فرمایید:"ای خاک تیره پدر و مادر ما را عزیز دار/
اینان نور چشم ما هستند که در بر گرفته ای..."
و یا این شعر به ویژه مصراع دوم: "قسم بر جامه پاکی که از مهرت به تن دارم/
که تا جان در بدن دارم فراموشت نخواهم کرد..." که دارم و کرد قافیه شده اند...
و موارد زیادی از این دست. به عنوان مثال این بیت که ظاهرا شاعری برای همسرش گفته است:"ز فراق هجر رویت غم سینه سوز دارم/
همسرم قسم به مهرت، نه شب، نه روز دارم..." که در مصراع دوم از صنعت (خارج از ریل) شدن در شعر استفاده شده است!
و در این شعر که ظاهرا شخصی برای پدر بزرگوارش سروده است:"یاد ایامی که ما هم روزگاری داشتیم/
هم پدر بالای سر هم سایبانی داشتیم..."
ببینید روزگاری و سایبانی همقافیه شده است! آیا این شان و منزلت پدران ماست ؟!
این که چیزی نیست ، تازه در شعر بعدی کار خراب تر شده است ببینید:" چه شب ها تا سپیده درد کشیدی/
ندای یا علی، یا رب کشیدی..." درد و رب قافیه شده و وزن هم که خدا می داند...!
بگذریم.
اگر چه بیشتر اشعار نوشته شده بر روی سنگ قبرها ریشه در عواطف انسانی دارد و خوشبختانه از شعرهای عاشقانه و روم به دیوار بعضا پست مدرن و رپ! خبری نیست ، ولی بیشتر اشعار تکراری و فاقد تنوع است. مانند این شعر با مطلع:"پدرم دیده به سویت نگران است هنوز..." که جا دارد پژوهشگران این عرصه در این زمینه با ارایه مقالات و راهکارهای اساسی به بررسی فقط نقاط ضعف آن بپردازند. (قوت که ندارد!)
پیشنهاد می شود در مراسم بزرگداشت شاعران مُرده! که در زمان حیات شان کسی به فکر تجلیل از این عزیزان نبوده و امید است در آن دنیا در کنگره های شعر از آنان به نحو مطلوب و شایسته ای تجلیل به عمل آورند، به این مهم با دقت و تامل بیشتری پرداخته شود.
از سوی دیگر باید به عرض تان برسانم که بر روی بیش از ۸۰ درصد سنگ قبرها نوشته اند:" ای که بر ما بگذری دامن کشان/ از ره اخلاص الحمدی بخوان..." تلفن....
که بنده اوایل فکر می کردم پس از خواندن "حمد" و قرائت فاتحه باید شماره تلفن مرحوم یا مرحومه! را گرفت و به نامبرده اطلاع داد که مثلا آمده ای سر مزارش و الحمدی هم خوانده ای! اما پس از تحقیقات فراوان متوجه شدم این شماره تلفن ها متعلق به مرحوم شدگان نیست، بلکه شماره مورد نظر مربوط به حجار ، حکاک، خطاط و یا سنگ قبر فروش است.
البته بر کسی پوشیده
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این روزها به جای رفتن به دشت و کوه و دامن طبیعت ، بیشتر وقت خود را در قبرستان می گذرانم. آن هم در فصل دل انگیز بهار ! (البته به جز من شاعر دیگری نیز در زمان قدیم به قبرستان رفته است. آن جا که می گوید:"به قبرستان گذر کردم کم و بیش..." بگذریم.)
هنوز از تشییع جنازه دوستی برنگشته ام که باید برای خاکسپاری و یا مجلس ختم عزیز دیگری آماده شوم. امسال که دیگر شورش را در آورده اند!
اوقات فراغت مان کاملا پر شده است! جالب این که در این گونه مراسم همه به یکدیگر می گویند : " ان شاالله غم آخرتان باشد ، در مجلس شادی همدیگر را ببینیم ...." پس این شادی کو؟!
اما از حق نگذریم همین رفتن به قبرستان و خواندن فاتحه برای اهل قبور ، به قول بزرگان دین اشکالی که ندارد هیچ، تازه ثواب هم دارد...و به قول ما این در حالی است که دیدن فضای سبز اطراف قبرستان و مشاهده درخت های سر سبز ، گل ها و شاخه گل های روی قبرها نیز خود به خود می تواند فضای شاعرانه ای را ایجاد کند و الهام بخش برای هر شاعر و اهل دلی باشد !
ثانیا همین امر یعنی رفتن زیاد به قبرستان باعث شده تا اکثر شعرهای مرقوم شده بر روی سنگ قبرها را حفظ باشم. ناسلامتی ما شاعر و اهل ادبیات هستیم، هر چند اصالتا اهل دیده بانیم!
بنده در این رابطه _ یعنی بررسی و پژوهش در ادبیات قبرستان_ ، تحقیقی مختصر و مفید را انجام داده ام که عینا و دو دستی تقدیم حضور انورتان خواهم کرد! ( برای این که لال از دنیا نری ، بلند صلوات بفرست ...!)
پس از سال ها تحقیق بر روی هزاران سنگ قبر جدید و قدیم و مطالعه ده ها و صدها جلد! (جلد؟) سنگ نبشته مربوط به قرون گذشته و معاصر ، به این نتیجه رسیده ام که روی بیشتر سنگ قبرها از شعر کلاسیک استفاده شده است. البته نه این که شعر کلاسیک فقط به درد مرده ها می خورد! بلکه این سبک از قدیم الایام و از دوران " بهرام گور" ! یعنی از زمان های بسیار دور ! بدین سو بیشتر و بهتر جا افتاده است....اما نیمی از همین اشعار موزون متاسفانه دارای اشکالات فراوان وزنی و....است! که نشان می دهد این طیف از شاعران مُرده سرا!! (یعنی کسانی که برای مردگان شعر می سرایند)با وزن و قافیه آشنایی چندانی نداشته و یا این که تعمدا از وزن عروضی خارج شده اند تا به نوعی دست به نوآوری زده باشند! در این صورت باید منتظر یک انقلاب ادبی در ادبیات قبرستانی باشیم! درست مانند انقلاب "نیما" در ادبیات فارسی(غیر قبرستانی).
به عنوان مثال به این شعر توجه فرمایید:"ای خاک تیره پدر و مادر ما را عزیز دار/
اینان نور چشم ما هستند که در بر گرفته ای..."
و یا این شعر به ویژه مصراع دوم: "قسم بر جامه پاکی که از مهرت به تن دارم/
که تا جان در بدن دارم فراموشت نخواهم کرد..." که دارم و کرد قافیه شده اند...
و موارد زیادی از این دست. به عنوان مثال این بیت که ظاهرا شاعری برای همسرش گفته است:"ز فراق هجر رویت غم سینه سوز دارم/
همسرم قسم به مهرت، نه شب، نه روز دارم..." که در مصراع دوم از صنعت (خارج از ریل) شدن در شعر استفاده شده است!
و در این شعر که ظاهرا شخصی برای پدر بزرگوارش سروده است:"یاد ایامی که ما هم روزگاری داشتیم/
هم پدر بالای سر هم سایبانی داشتیم..."
ببینید روزگاری و سایبانی همقافیه شده است! آیا این شان و منزلت پدران ماست ؟!
این که چیزی نیست ، تازه در شعر بعدی کار خراب تر شده است ببینید:" چه شب ها تا سپیده درد کشیدی/
ندای یا علی، یا رب کشیدی..." درد و رب قافیه شده و وزن هم که خدا می داند...!
بگذریم.
اگر چه بیشتر اشعار نوشته شده بر روی سنگ قبرها ریشه در عواطف انسانی دارد و خوشبختانه از شعرهای عاشقانه و روم به دیوار بعضا پست مدرن و رپ! خبری نیست ، ولی بیشتر اشعار تکراری و فاقد تنوع است. مانند این شعر با مطلع:"پدرم دیده به سویت نگران است هنوز..." که جا دارد پژوهشگران این عرصه در این زمینه با ارایه مقالات و راهکارهای اساسی به بررسی فقط نقاط ضعف آن بپردازند. (قوت که ندارد!)
پیشنهاد می شود در مراسم بزرگداشت شاعران مُرده! که در زمان حیات شان کسی به فکر تجلیل از این عزیزان نبوده و امید است در آن دنیا در کنگره های شعر از آنان به نحو مطلوب و شایسته ای تجلیل به عمل آورند، به این مهم با دقت و تامل بیشتری پرداخته شود.
از سوی دیگر باید به عرض تان برسانم که بر روی بیش از ۸۰ درصد سنگ قبرها نوشته اند:" ای که بر ما بگذری دامن کشان/ از ره اخلاص الحمدی بخوان..." تلفن....
که بنده اوایل فکر می کردم پس از خواندن "حمد" و قرائت فاتحه باید شماره تلفن مرحوم یا مرحومه! را گرفت و به نامبرده اطلاع داد که مثلا آمده ای سر مزارش و الحمدی هم خوانده ای! اما پس از تحقیقات فراوان متوجه شدم این شماره تلفن ها متعلق به مرحوم شدگان نیست، بلکه شماره مورد نظر مربوط به حجار ، حکاک، خطاط و یا سنگ قبر فروش است.
البته بر کسی پوشیده
نیست که ادبیات قبرستانی (اگر بی ادبی نباشد) همچون ادبیات غیر قبرستانی نزد اهل ادب از جایگاه خاصی برخوردار است و بیش از این ها جای کنکاش و پژوهش دارد ولی به علت این که نویسنده ی این سطور باید هر چه زودتر خود را به مراسم خاکسپاری دیگری برساند ، لذا در همین جا تحقیق خودمان را نیمه کاره رها می کنیم و اگر عمری باقی ماند ادامه ی آن را در فرصتی دیگر تقدیم خواهیم کرد.
برای شادی روح اموات به ویژه اموات شما خوانندگان عزیز و مدیرمسوول و سردبیر روزنامه ی خودمان، بخوانیم سوره مبارکه فاتحه مع الاخلاص و صلوات...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
برای شادی روح اموات به ویژه اموات شما خوانندگان عزیز و مدیرمسوول و سردبیر روزنامه ی خودمان، بخوانیم سوره مبارکه فاتحه مع الاخلاص و صلوات...
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
ظرفیت!
سروده: راشدانصاری
دیدیم به نفس، اعتمادت را هم
ظرفیت بحث و انتقادت را هم
عمری ست که دلخوشی به زِر زِر کردن
دیدیم در انجمن سوادت را هم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری
دیدیم به نفس، اعتمادت را هم
ظرفیت بحث و انتقادت را هم
عمری ست که دلخوشی به زِر زِر کردن
دیدیم در انجمن سوادت را هم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
اعلام وصول کتاب!
سوی من ِ دل شکسته فرهنگی
وامانده شعر و خسته فرهنگی
از حضرت مستطاب خالو راشد
امروز رسید بسته فرهنگی!
گنجینه نابی که گهرهاش ز توست
امروز به دست من رسیده با پست!
تا یاد ز بوالفضول کردی، خالو!
گفتیم دم تو گرم، دست تو درست!
سعیدسلیمان پور(بولفضول الشعرا)
سوی من ِ دل شکسته فرهنگی
وامانده شعر و خسته فرهنگی
از حضرت مستطاب خالو راشد
امروز رسید بسته فرهنگی!
گنجینه نابی که گهرهاش ز توست
امروز به دست من رسیده با پست!
تا یاد ز بوالفضول کردی، خالو!
گفتیم دم تو گرم، دست تو درست!
سعیدسلیمان پور(بولفضول الشعرا)
نمایشنامه ی منظوم شورا!
به قلم:راشدانصاری( خالو راشد)
با هم اتفاقات احتمالی که در یکی از جلسات شورا خواهد افتاد را به صورت نظم از زبان اعضا می خوانیم:
سالن در سکوت کامل به سر می برد و در حالی که بیشتر اعضا پشت به یکدیگر با حالتی قهر آمیز نشسته اند، یکی در و دیوار را نگاه می کند و دیگری داخل پنجره پشت به دیگران نشسته و از همان جا مناظر پشت ساختمان شهرداری را دید میزند،تعدادی از اعضا نیز با گوشی های تلفن همراه خود ور می روند و پیامکی در حال حل مشکلات شهروندان هستند! در این هنگام یک مرتبه یکی از اعضای محترم شورا مثل برق و باد پشت تریبون قرار می گیرد و می گوید:
عضو شورا:
اگر چه عضوی از شورای شهرم
ولیکن بچه ی بالای شهرم.......!
خرابم می کند گرمای بندر
مرتب دلخور از گرمای شهرم
عضو دیگری که جلسه ی قبل غایب بود اعتراض کنان میکروفن را به زور از عضو قبلی می گیرد و اظهار می دارد:
عضو دیگر:
چه فرمایی بسازی یا بسوزم
که من سوزنده ی بابای شهرم!
اگر فرصت شود شاید بگیرم
عصا از دست نابینای شهرم
یکی از اعضا با غروری خاص قمپزی در می کند و می گوید این که چیزی نیست من در گذشته کاری کرده ام کارستان . بشنوید:
عضو قمپز در کن :
تمام مملکت را کرده ام من
مددکاری به استثنای شهرم !
یکی از اعضا که تا این لحظه ساکت نشسته بود، با حرکتی آکروباتیک خودش را به میکروفن رسانده و می فرماید:
عضو آکروباتیست:
کمی هم به برادرهای چینی
دهم از ساحل ِ دریای شهرم
در این جا شخصی معلوم الحال بدون هماهنگی وارد سالن شده و در حالی که شاد و شنگول به نظر می رسد ، می گوید:
مرد شنگول:
جوانان را به آن دنیا فرستاد
دو تا تَه پیک از وُدکای شهرم
استاد فرهیخته ای از آن سوی سالن نفس نفس زنان می آید و با عصبانیت تمام ضمن اعتراض به رییس شورا می فرماید:
استاد فرهیخته:
فلانی می نویسد بندراَباس
چه آمد بر سر ِ املای شهرم!
یکی دیگر از اعضا در حالی که برای عضو دیگری شکلک در می آورد ، اظهار می دارد:
عضو شکلک درآر:
زبان ژاپنی را فول ِ فولم
ایهی های هوی ایهای هاهای شهرم!
دیگری در حالی که از صحن علنی شورا خارج می شود، زیر لب زمزمه می کند:
عضو خارجی:
اگر چه مجری ِ قانون نبودم
پس از این می شوم مجرای شهرم!
آن یکی برای این یکی زبانش را در می آورد و خنده کنان می گوید:
عضو خندان:
بدون چوب، دریا می شکافم
بدون معجزه موسای شهرم
این یکی در حالی که با تکان دادن انگشتانش عضو قبلی را تهدید می کند برای بار چندم پشت تریبون قرار می گیرد و می گوید:
عضو انگشتی:
از آن روزی که مردم رای دادند
خودم را می گذارم جای شهرم...
یکی دیگر از اعضا از جای خود بلند می شود و با صدای بلند و رسا بدون میکروفن می گوید:
عضو رسا:
چهل سال است بندر مُرده مَردم
چو عیسا در پی ِ احیای شهرم
عضو دیگری که تا این جای کار دو بار شعر گفته بود، بی اعتنا به دیگران خطاب به عضو قبلی می فرماید:
عضو بی اعتنا :
بکش بیرون که من طاقت ندارم
نکن کفش خودت را پای شهرم !
یکی از اعضای همیشه گله مند شورا در حالی که ادعا می کند اهل اختلاس و زد و بند و ... نیست، می گوید:
عضو گله مند:
در این دنیا فقط یک مِلک دارم
مساحت: طول در پهنای شهرم
آن یکی کمی ریش خود را می خاراند و ابتدا همه را به آرامش دعوت می کند و سپس می گوید:
عضو ریش خار:
اَلا نسوان به دیدارم بیایید
برای خواهران کاکای شهرم!
بلافاصله یکی دیگر که چند باری از میکروفن استفاده کرده بود این بار هر دو دستش را لوله کرده و جلوی دهانش به صورت شیپور قرار می دهد و می گوید:
عضو لوله ای:
حکیمی فاضلم من، اهل علمم
اَبو هستم، علی ، سینای شهرم!
در این هنگام عضو دیگری می پرد روی میز و ضمن این که مشخص نیست طرف حسابش چه کسی است، می گوید:
عضو ِ پَران:
شماها در دهات خود بمانید
که من حالا خودم آقای شهرم!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
به قلم:راشدانصاری( خالو راشد)
با هم اتفاقات احتمالی که در یکی از جلسات شورا خواهد افتاد را به صورت نظم از زبان اعضا می خوانیم:
سالن در سکوت کامل به سر می برد و در حالی که بیشتر اعضا پشت به یکدیگر با حالتی قهر آمیز نشسته اند، یکی در و دیوار را نگاه می کند و دیگری داخل پنجره پشت به دیگران نشسته و از همان جا مناظر پشت ساختمان شهرداری را دید میزند،تعدادی از اعضا نیز با گوشی های تلفن همراه خود ور می روند و پیامکی در حال حل مشکلات شهروندان هستند! در این هنگام یک مرتبه یکی از اعضای محترم شورا مثل برق و باد پشت تریبون قرار می گیرد و می گوید:
عضو شورا:
اگر چه عضوی از شورای شهرم
ولیکن بچه ی بالای شهرم.......!
خرابم می کند گرمای بندر
مرتب دلخور از گرمای شهرم
عضو دیگری که جلسه ی قبل غایب بود اعتراض کنان میکروفن را به زور از عضو قبلی می گیرد و اظهار می دارد:
عضو دیگر:
چه فرمایی بسازی یا بسوزم
که من سوزنده ی بابای شهرم!
اگر فرصت شود شاید بگیرم
عصا از دست نابینای شهرم
یکی از اعضا با غروری خاص قمپزی در می کند و می گوید این که چیزی نیست من در گذشته کاری کرده ام کارستان . بشنوید:
عضو قمپز در کن :
تمام مملکت را کرده ام من
مددکاری به استثنای شهرم !
یکی از اعضا که تا این لحظه ساکت نشسته بود، با حرکتی آکروباتیک خودش را به میکروفن رسانده و می فرماید:
عضو آکروباتیست:
کمی هم به برادرهای چینی
دهم از ساحل ِ دریای شهرم
در این جا شخصی معلوم الحال بدون هماهنگی وارد سالن شده و در حالی که شاد و شنگول به نظر می رسد ، می گوید:
مرد شنگول:
جوانان را به آن دنیا فرستاد
دو تا تَه پیک از وُدکای شهرم
استاد فرهیخته ای از آن سوی سالن نفس نفس زنان می آید و با عصبانیت تمام ضمن اعتراض به رییس شورا می فرماید:
استاد فرهیخته:
فلانی می نویسد بندراَباس
چه آمد بر سر ِ املای شهرم!
یکی دیگر از اعضا در حالی که برای عضو دیگری شکلک در می آورد ، اظهار می دارد:
عضو شکلک درآر:
زبان ژاپنی را فول ِ فولم
ایهی های هوی ایهای هاهای شهرم!
دیگری در حالی که از صحن علنی شورا خارج می شود، زیر لب زمزمه می کند:
عضو خارجی:
اگر چه مجری ِ قانون نبودم
پس از این می شوم مجرای شهرم!
آن یکی برای این یکی زبانش را در می آورد و خنده کنان می گوید:
عضو خندان:
بدون چوب، دریا می شکافم
بدون معجزه موسای شهرم
این یکی در حالی که با تکان دادن انگشتانش عضو قبلی را تهدید می کند برای بار چندم پشت تریبون قرار می گیرد و می گوید:
عضو انگشتی:
از آن روزی که مردم رای دادند
خودم را می گذارم جای شهرم...
یکی دیگر از اعضا از جای خود بلند می شود و با صدای بلند و رسا بدون میکروفن می گوید:
عضو رسا:
چهل سال است بندر مُرده مَردم
چو عیسا در پی ِ احیای شهرم
عضو دیگری که تا این جای کار دو بار شعر گفته بود، بی اعتنا به دیگران خطاب به عضو قبلی می فرماید:
عضو بی اعتنا :
بکش بیرون که من طاقت ندارم
نکن کفش خودت را پای شهرم !
یکی از اعضای همیشه گله مند شورا در حالی که ادعا می کند اهل اختلاس و زد و بند و ... نیست، می گوید:
عضو گله مند:
در این دنیا فقط یک مِلک دارم
مساحت: طول در پهنای شهرم
آن یکی کمی ریش خود را می خاراند و ابتدا همه را به آرامش دعوت می کند و سپس می گوید:
عضو ریش خار:
اَلا نسوان به دیدارم بیایید
برای خواهران کاکای شهرم!
بلافاصله یکی دیگر که چند باری از میکروفن استفاده کرده بود این بار هر دو دستش را لوله کرده و جلوی دهانش به صورت شیپور قرار می دهد و می گوید:
عضو لوله ای:
حکیمی فاضلم من، اهل علمم
اَبو هستم، علی ، سینای شهرم!
در این هنگام عضو دیگری می پرد روی میز و ضمن این که مشخص نیست طرف حسابش چه کسی است، می گوید:
عضو ِ پَران:
شماها در دهات خود بمانید
که من حالا خودم آقای شهرم!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆