رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.05K subscribers
8.04K photos
2.28K videos
166 files
3.92K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین22

#قسمت بیست و دوم



🔶گفتم : ” امكان داره . “ گفت : ”خدا كنه توي آب شهيد بشم ! “💦 يكّهخوردم . به شهادتش اطمينان داشت ؛ بلكه داشت مكان دلبخواهش را انتخاب مي كرد .😑 ساكت شدم و مزاحم خلوتش نشدم .🤐 تا ساعت ١٢ بيدار بوديم اما ساكت و در حال زمزمه . بعد هم ، همه نماز شب را نشسته خواندند .


🔶به پيشنهاد مسعود ، نماز نافلة صبح و نماز صبح را به نيت ثواب خوانديم . مي گفت : ” شايد به نماز صبح نرسيم ، بگذار پيش پيش بره تو حساب ! “ ساعت ٣٠/١٢ ، در حالي كه خط در سكوت كامل بود ، برادر #برادر_جليل و #امير_نظري آمدند و آخرين سفارشهاي لازم را كردند . تجهيزات را بستيم و راه افتاديم .


🔶ساعت حدود ١ بود كه داخل تونل شديم . نفر اول ، #امير_نظري بود ؛ نفردوم حسين #صادقي_نژاد ؛ بعد #مسعود_احمديان ، #حسين_پور_غلام و نفر پنجم هم من بودم . تيم ديگر هم از تونل ديگر رفتند . قرار بود ما شروع كنيم و اگر دشمن متوجه شد ، گروه #مصطفي_كاظمي شروع كنند .


🔶داخل تونل به انتظار اعلام رمز عمليات نشسته بوديم . #برادر_جليل ، لب تونل نشسته بود و « #سعيد_فاني » هم در كنارش. #برادر_جليل بعد از صحبت با بيسيم ، آهسته چيزي در گوش #سعيد_فاني گفت ، سعيد با عجله آمد و به #امير_نظري گفت : ” يا فاطمه الزهرا ! اميرجان شروع كن . يا علي .التماس دعا . “ اشك به چشمانم دويد .😢


🔶امير با شنيدن نام خانم فاطمه (س) لبخند زد 😊و با بيلچه شروع كرد به برداشتن آخرين قسمت تونل تا راه باز شود . راه كه باز شد ، چشمتان روز بد نبيند ،😑ديديم كوهي از سيم خاردار و خورشيدي ، نهر را پوشانده است . آسمان در اثر منورهاي فراوان مانند روز روشن بود .💡💡 نور
شديدي داخل تونل زد . صداي انفجار شديد از اطراف هم نشان از درگيري و شروع آن داشت .


🔶#امير_نظري نگاه معني داري به ما كرد و گفت : ” بچه ها ! بريم . ياعلي ! “ هنوز سر امير كاملاً از تونل خارج نشده بود كه يك تير قنّاصه درست خورد توي پيشانيش . با يك آخ كوتاه ، جلو چشمان ما پر زد به ملكوت .😢



🕙قسمت بیست و سوم داستان فردا شب راس ساعت 22⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 40
#قسمت چهلم


🔻وقتي به لب نهر رسيدم ، عراقيها كاملاً بالاي سرم بودند . رگباري از گلوله را روي خودم احساس مي كردم . به داخل آب پريدم و شروع كردم به رد شدن . سوزش شديدي در پايم ، نشانه جراحتي جديد بود .😣وقتي به آن طرف رسيدم ، تواني براي خارج شدن نداشتم .

🔻ناگهان #اسماعيل_زاده را روي خاكريز خودمان ديدم . او سالم رسيده بود و كار مرا با نگراني دنبال مي كرد . با فرياد گفت : “ سيد ، بيا ، چيزي نمونده . . . ” 👏🏼كه ناگهان تيري به سينه اش خورد و پرت شد عقب .😑 از لب نهر تا دهانه تونل را عراقيها داشتند با تير و گلوله شخم مي زدند . خودم را به خدا سپردم . ديگر توان حركت نداشتم . از طرفي بي حركت بودنم باعث شده بود عراقيها فكر كنند مرا زده اند .

🔻 بي حال سرم را روي گلها گذاشتم ؛ اما ناگهان يكي از بچه هاي آن طرف ، از لب تونل پريد بيرون و يك آر پي جي شليك كرد به سمت عراقيها 💥🗯و دست مرا با تمام قدرت كشيد و كشان كشان داخل تونل انداخت و تا خواست خود داخل شود ، جلوي چشمانم يك تير رفت داخل دهانش و با خون و د ندان خرد شده و زبانش بيرون آمد .


🔻بنده خدا نگاهي از روي رضايت به من كرد و با صورت روي زمين افتاد و چشمانش بسته شد ! بعدها در مشهد ، در بهشت رضا عليه السلام ، از روي تصويري كه بر يكي از قبور بود ، او را شناختم . 😔😢

🔻صداي گرم و محزون🙁برادر #جليل_محدثي ، مرا به خود آورد : “ برادر انجوي ، خسته نباشيد . تقبل االله . ديگه كسي نيست ؟ ” با بي حالي تمام گفتم : “ نه ! ” سرش را پايين انداخت و آرام بيسيم را خاموش كرد . سپس يك بوسه به پيشاني من زد ، امدادگر را صدا كرد و با بغض گفت : “ خدا خيرشان بدهد ؛ امام زمان را روسفيد كردند . ”😢

🔻#سعيد_فاني و امداگر آمدند . سعيد سريع با چپيه خود سر و صورتم را از گل و خون پاك كرد و يك بوسه به پيشانيم زد و گفت : “ اي واالله مرد ! حالا زود برگرد عقب كه احتمال دارد شيميايي بزنند . اين ماسك را هم بگير . ” ماسك را به كمرم بست . وقتي از تونل خارج شدم ، پيكر بي جان #امير_نظري ، رو به رويم آرام خوابيده بود . #دلبريان با پاي قطع شده روي برانكارد سوار بود . چهره اش آرام ، ولي گرفته بود . مرا نديد 🙁

🕙قسمت چهل ویکم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 42
#قسمت چهل و دوم


🔻به مقر گردان كه رسيدم ، كسي غير از معاون ستاد گردان و مسئول تداركات نبود . فضا غريب بود . 😕در اتاقهاي گردان ، پتوهاي تا كرده و ساكها و وسايل بچه ها دست نخورده بود. در اتاق دسته ويژه ، يك جاي پهن ، مال شهيد #مسعود_احمديان بود .🙁 وقتي مي خواستيم راه بيفتيم ، جايش را پهن كرد و به شوخي گفت : “ باشد وقتي برگشتيم ، همين جا بخوابم ! ” 😢

🔻خستگي مجال فكر كردن را از من گرفته بود . همان جا ، جاي مسعود شهيد خوابيدم . . . ساعت ٤ بعد ازظهر ،🕓 با صداي #سعيد_فاني از خواب بيدار شدم . با عصبانيت پرسيد : “ چرا از بيمارستان فرار كرده اي ؟ ”😠 من هم شروع كردم به بهانه تراشي كه قانع شد

🔻 بعدازظهر ، دو تاي ديگر از بچه ها به نام #يوسفي و #بهاري هم كه از بيمارستان جيم شده بودند ، به من پيوستند . صداي بلندگوي 🔊گردان بلند شد كه برادران را به تجمع در مسجد فرا مي خواند ! داخل مسجد كه شديم ، دلمان گرفت . پنج نفري ، گوشه اي نشستيم تا برادر #جليل_محدثي وارد شد .


🔻به محض ورود ، نگاهي به ما كرد و با چشماني سرخ شده و خندة اي غمگين گفت : “ مثل اين كه همه در اتاق من جا مي شويد ! بياييد آنجا ! ” 🙁خود #برادر_جليل ، بدني پر از تركش داشت و پايش بسيار آسيب ديده بود و با اين كه در آموزش پا به پاي بچه ها كار كرده بود و علي رغم اصرار بسيار خودش ، از طرف فرماندهي به او اجازه داخل شدن به بوارين داده نشده بود .


🔻اويكي از قديمي ترين و محبوب ترين فرمانده گردانهاي لشكر بود . در اتاق #برادر_جليل ، بعد از تشكر فراوان و عذرخواهي بابت اين كه نتوانسته بود ما را همراهي كند ، گفت كه عمليات ادامه خواهد داشت و ما را مخير كرد كه براي ادامه عمليات به تخريب يا مرخصي برويم كه جواب ما معلوم بود .

🕙قسمت چهل و سوم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom