رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.13K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
👆👆👆👆👆
راه افتادم به طرف سه راهی ، محل جلسه توجیهی ، سید جعفر هم از طرف گروهانش میومد . به هم رسیدیم
حکایت من و سید جعفر ، حکایت کاتد و آند بود ، به هم که میرسیدیم ، جرقه نبود ، انفجار ، اون هم از نوع هسته ای والبته ای حکایت از موقع آموزش تخریب ، شهریور شصت و سه قبل از عملیات میمک شروع شده بود و هیچی هم جلودار ما نبود !

- سیدجعفر ای تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ؛ قبرت گچیه ، .....
یکی اون یکی من !
تا بهم رسیدیم و همیجور همدیگر رو در آغوش گرفتیم ، اما رجز خونی تمومی نداشت !

- آقا بهزاد دیگه از ما گذشته ، نعوذابالله خداهم منو فراموش کرده و وووو ، اینا رو سید جعفر میگفت .

- خدا فراموش کرده ، برادرای عراقی که یادشون هست ، هدفی به این خوبی صد کیلو وزن و..... خلاصه جعفر آقا ما رو فراموش نکنی . سید جعفر می خواست یه چیزی بهم بگه ، هی من من میکرد من که اصلا حال و حوصله ای حرفا رو نداشتم ، ای حرفا خیلی برام سخت بود و همیشه یه جورائی از این واقعیت و صحبتها فرار می کردم ، بهش گفتم :

- حتما می خوایی بگی که حلالم کن و منو ببخش و شفاعت کن و از ای جور حرفا ! سید جعفر با یه نگاه نجیبانه ایی
- نه چیزی دیگه ایه .... که رسیدیم به سنگر تانک ، که علی الظاهر به جهت جلسه ، تانک رو فرستاده بودن مرخصی و صحبت سید جعفر نیمه تموم موند !

بچه های کادر گردان جمع بودند و آقای جوانان ، مسئول محور بعد از قرائت قرآن و ذکر صلوات شروع کردند :
گردان های حزب الله و نصرالله و ثارالله بعد شکستن خطوط دفاعی دشمن توسط غواصان از طریق جاده شیشه وارد محدود عملیاتی از پیش تعیین شده میشوند و گردان اسدالله در تصرف و تقویت خطوطشان وارد عمل میشوند و......

بعد از صحبت برادر جوانان ، کادر گردان آخرین نظرات و پیشنهادات خودشان را ارائه دادند و کد رمز بی سیم ها را گرفتیم که صدای قرآن و اذان ظهر که از ماشین های تبلیغات پخش شد و جلسه با خداحافظی گرم بچه ها از همدیگه تموم شد ...

از سنگر آمدیم بیرون و از سید پرسیدم :
- راستی سید ، چه می خواستی بگی
اونهم کمی من من کرد و من هم که حال حوصله اش رو نداشتم و از طرفی وقت نماز شده بود ، بی خیال شدم و هرکی به طرف موقعیت خودش را افتاد . سید جعفر همانطور که آستین هاشو بالا میزد ، سر سه راهی پیچید به سمت گروهان خودش وقت نماز بود و مجالی برا صحبت اضافی نبود .

هنوز چند قدمی از سه راهی دور نشده بودم که سفیر سه چهار تا خمپاره صد و بیست ، مرا زمینگیر کرد . از صبح خمپاره های سرگردان عراقی ، دور و بر ما به زمین میخورد ، اما ای چندتا خیلی نزدیک بود !

تو حساب و کتاب بودم که کجا خورده ، سر و صدای بچه ها مرا بخود آورد ، ته خاکریز همهمه ای شده بود .
- امدادگر
- امدادگر
صدا از طرف انتهای خاکریز بگوش می رسید .

بطرف اصابت خمپاره دویدم
از دوتا از بچه های کم سن سال ، که وحشت و ترس تو صورتشان موج میزد ، پرسیدم :
- چرا کلاه سرتون نیست ؟ می خواستم مثلا فضا رو عوض کنم .
- فرمانده شما کیه ؟ همانطور که به پشت سر من زل زده بودند ، هراسون پاسخ دادن :
- آقا...... جعفر آقا بهشتی .
- کو ؟ جعفر آقا کو ؟
با چشمانی که حالا به نم نشسته بود ، به پشت سرم اشاره کردند . برگشتم ، جعفر آقا را دیدم . چهارنفر سر برانکارد رو گرفته بودند و می آمدند !
سید جعفر بود روی برانکارد ، آستین هاش بالا بودند و دستانش خیس آب وضو ! مسح سرش را نمیشد تشخیص داد ! برادر خیراندیش پلاستیکی در دست ، ذرات سر و مغز سید جعفر رو جمع آوری میکرد !!!

مات و حیرون به برانکاردی که می رفت نگاه میکردم ! دیشب خواب دیده بود که داماد میشه اینو خیراندیش میگفت .

آخ که دلم سوخت ؛
سید جعفر بهشتی صفت ، ساکن کوچه کارخانه کبریت ، خیابون خواجه ربیع مشهد در روز چهارم دی ماه هزارو سیصد شصت و پنج در چاده شهید صفوی در منطقه شلمچه داماد شد ...

🔅 یکی به شیشه ماشین می زد .
- آقا شما در محل توقف ممنوع واستادین ، حرکت کنید لطفا وگرنه مجبورم برگه جریمه بنویسم براتون
برگشتم سمت پنجره ماشین ، آقای افسر نیروی انتظامی بودند که با دفترچه اعمال قانون در دست ، مرا به رفتن می خواند .

🔅 شیشه رو پایین آوردم ، بادی سردی به صورتم خورد .
- جناب سروان خیلی ممنون ، دست شما درد نکنه ، ما قبض جریمه مون رو نوشتن و جریمه ما،
موندن بود و موندن و الان سی ساله که داریم تاوانش پس میدیم !

🔅 در حالیکه راه افتاده بودم از آیینه ماشین به پشت سرم جناب سروان جوان نگاه می کردم ، بنده خدا همین جور که چشمش به ماشین من بود ، حتما با خودش می گفت :
- خدا همه مریضا رو شفا بده !

"اللهم اجعل العواقب امورنا خیرا" #بهزاد_فیروزی: bfiroozi@gmail.com

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 49
#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 1
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5


فشنگ – امساک – بیت المال

🔻بعد از یک ماه امساک در خوردن و آشامیدن معده یمان جشنی را براه انداخته بود که نگو و نپرس؛ به پشتی تکیه داده بودیم و پاهایمان دراز به دراز به سمت تلویزیون ؛ با کنترل تلویزیون بازی میکردیم از این کانال به اون کانال ؛ خطبه های نماز عید فطر تهران را پخش میکرد 📺و صدایی آشنا ... مسئله عزل و برکناری و بازگرداندن اموال به بیت‌المال باید در دستور کار مسئولان باشد، زیرا افکار عمومی نسبت به این موضوع حساس است و اگر پیگیری لازم نشود، از اعتماد مردم به نظام اسلامی کاسته خواهد شد.....


🔻بیت المال چه کلمه قشنگی ؛ کلمه ایی مثل فشنگ ؛ فشنگ هایی که میتونست اعتماد خدا را از این بنده حقیرش کم کند ....

🔻آن شب ؛آن شب سرد لحظه به لحظه با ورود به داخل آب ؛ ذره ذره سرما به استخوان هایمان نفوذ میکرد ؛ فقط گروهان ما از #گردان_نوح به آب زد ؛
و صبح بعد خسته وگل الوده ، با لباسی که نتوانست تا آخر همراهی ام کند . تنها ی تنها و در حالی که از هیچکی خبر نداشتم ؛ پایم به خشکی رسید، دیگر چیزی نفهمیدم .

🔻مقرمان ؛ در حومه خرمشهر ؛ دیگر حال و هوای چند روز قبل را نداشت دیدن وسایل انفرادی بچه ها ؛ جای خالی شان و صدای شادی و خنده هایشان وصدای مناجات و نمازشان تما م فضای ذهنمان را پر کرده بود 😞و مقر مان از 120 نفر بچه های پرشرو شور و پرانرژی فقط پذیرای حدود سی نفر شده بود و یه هفته ایی طول کشید تا همان باقی مانده بچه ها ؛ خودشون رو پیدا کنند و از کابوس های شبانه ی ؛ آن شب رهایی پیدا کنند . 😕

🔻این ها همه به کناری ؛ وضعیت آماده باش و بلاتکلیفی ؛ بد جوری آزارمان میداد . آخبار خوبی از عملیات کربلای 4 شنیده نمی شد . 😑
روزها بیکار بودیم و برنامه مشخصی هم نداشتیم ؛ اسلحه کلاشینکف را با چند تا خشاب بر میداشتم و دور بر مقر مان ، مقر شهید شاکری می رفتم و دق و دلی و دوری از بچه ها را با شلیک گلوله به سر و روی قوطی کنسرو و کمپوت ها خالی میکردم . گاهی هم یه کسی از درونم قلقلکم میداد که : آقا سید این گلوله هایی که شلیک میکنی صاحبی دارد و فردایی باید جوابگو باشی و.....😶


🔻: برو بابا تو هم وقت گیر آوردی اینا رو برای آمادگی رزمی و تصحیح نشانه روی شلیک میکنم و اصلا تو رو سننه .....👊🏻

🔻اعصابمان از آن وضعیت به کلی داغون بود و این شلیک ها شده بود تسلی خاطر مان که این نداها ؛ حسابی حالمان را بدتر میکرد و یک بند از اشکال شرعی و بیت المال برایم روضه میخواند .😤



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 2
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5


فشنگ – امساک – بیت المال

🔻به هرحال عملیات #کربلای_پنج هم فرا رسید و باقیمانده ی گروهانمون به عنوان غواص در عملیات شرکت کردند.این دو عملیات با هزاران حکایتی که داشت تمام شد. فراق دوستان شهیدمان یه طرف و شلیک آن چند خشاب هم یه طرف و هر کار میکردم نمیتونستم خودم را قانع کنم ، اصلا یه جورایی به هم ریخته بودم

🔻همش یاد حضرت علی (ع) ؛ یاد شمع بیت المال ؛ یاد عقیل ؛شب و روزم تیره و تار شده بود ؛ گاهی شب ها از خواب می پریدم ؛ 😰احساس گناه برای ماهایی که حفظ و حراست از بیت المال را با گوشت و خونمون باور داشتیم.لجظه ایی مرا رها نمی کرد .

🔻سال 1366، عملیات کربلای 8 هم با تمام فراز و نشیب هایش به پایان رسید و بعد از چند ماه جضور در منطقه جنگی ؛ برگه ترخیصی را گرفتم و روانه مشهد مقدس شدم . چند روز اقامت و دید و بازدید های خانوادگی و سرکشی به خانواده های شهدا و زیارت دوستانم در بهشت رضا (ع) ؛که گذشت ، جهت تسویه حساب به پادگان بسیج انتهای خیابان نخریسی ؛ مراجعه کردم .🚶🏽


🔻آقایی که آنجا نشسته بود بعد از بررسی پرونده اعزامم و یه خورده بازی با ماشین حساب روی میزش ؛💰 یه چیزی حدود ده هزارتومان به من پرداخت کرد .با دیدن آن همه پول ؛ صدای گلگندن اسلحه و شلیک رگبارهای پی در پی در ذهنم پر شد ؛ تیرهایی که به سیبل بیت المال شلیک می شد .


🔻چشمم به صندوق روی میز افتاد صندوق کمک به جبهه های نبرد حق علیه باطل با ریختن تمام حقوقی که گرفته بودم در صندوق ؛ صدای شلیک گلوله ها هم تمام شد ، اصلا سبک شده بودم ؛سنگین و شرمنده ،وارد دفتر مالی شده بودم ، سبک ؛ آنقدر سبک که سرم ابرها را قلقک می داد .


🔻در مراحل بعدی که به جبهه اعزام شدم ؛ آن حظ پرواز را برای خودم حفظ کردم و هنوز هم .....چه فشنگ هایی که امروز بیت المال را نشانه رفته اند و اسلحه آن توجیه است وگلنگدن اش چرب و شیرین دنیای فانی

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
20 تیرماه 1394
کرمان
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 3
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5



🔻خبر خیلی ساده و کوتاه بود نظامیان آل سعود برروی تظاهر کنندگان برائت از مشرکین آتش گشودند .کلی عجله کردم که خودم رو به سبزوار برسانم و در مراسم بدرقه والدینم که عازم حج تمتع بودند شرکت کنم ، اما اینبار هم نتونستم به قولم وفا کنم و وقتی رسیدم که دیگه کاروان اونا رفته بود .


🔻 عده زیادی از زائران بیت الله الحرام به شهادت رسیده بودند .خبر از شایعه به واقعیت پیوست و تو همین حال و هوا بودم که زنگ تلفن منو به زمین اورد
صدای مهدی سعیدی بود و خیلی ساده و کوتاه :- حسن شهید شده و فردا جنازه اش به معراج الشهدا میارن و اینکه خبر رو هر جور صلاح میدونی به خونواده شهید منتقل کنید


🔻 از کی مهدی از اونور خط رفته بود نفهمیدم این صدای بوق تلفن بود که مرا به خود اورد .حسن دیزجی هم رفت ؟
ای بسا شخصی دویده بیست سال / اندکی بویی نبرده از وصال
ای بسا شخصی که امروز آمده /بر وصال یار نائل آمده

🔻هر وقت علیرضا #دلبريان ازهمنشینی شهدا خاطره تعریف میکرد منم باین شعر برجکشو میاوردم پایین و کلی به کم سعادتی خودمون میخندیدم که البته کارمون از گریه گذشته و به آن میخندیم

🔻قبل از والفجر 8 بود که برای اولین باربا #حسن_دیزجی، #مجید_آزادفر، #محمد_حق_بین و #سید_کاظم_موسوی در قالب سپاه حضرت محمد (ص) به سمت اهواز میرفتیم

🔻حسن اقا تازه به جمع ما اومده بود ،با اون لحجه عجیب و غریبش که خیلی ام با حال بود ،چغوک رو می گفت گنجشک ،عین کتابا و میلان رو می گفت خیابون و.....، بگذزیم اما از اینور، از اون ور گفتنش مارو کشته بود .

🔻باهم رفتیم تخریب 21 ، دوستان عزیز فرماندهی بچه ها رو قبول نکردند گفتند جثه اینا ضعیفه ، حالا که عکسا رو نیگاه میکنم ، میبینم خدا وکیلی دوستامون تو فرماندهی یه پا آرنولد بودند .خاطرات عین فیلم از جلو چشمم عبور میکرد ، خلاصه از ننه و بابامون فراموش کردیم .

ادامه دارد
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 4
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی تخریب چی لشگر 21 امام رضا



🔻انروز حاجی اصلا تعارف نکرد که بیاین تو خونه برعکس دفعات قبل که خم میشد و خاک پوتین مان رو به چشماش میکشید و کلی قربون صدقه مون میرفت که حقیقتا از ته دل بود .
این دفعه از ای خبرا نبود تو چشاش حسن آقا را میشد ببینی ، حاجی میخندید اما خنده هاش طعم گس گریه رو می داد . قول داد که پی گیری کنه و بهمون خبر بده ماهم منتظر بودیم یه جوری بحث عوض کنیم و بریم سر اصل مطلب .......

🔻یه دفه حاجی رو به من
- راستی از حسن چه خبر ؟
من هم بی هوا: حاجی هر وقت بیارنش خب اول به شما میگن دیگه خیابون بهار7 محله سجاد شهر مشهد شده بود پاییز بی نهایت و نم نم بارون رو می شد تو آسمون ابری چشمان حاجی دید .
حسم میگفت که حاجی می دونه ، اما نمی دونم چه اصراری داشت که ما به ایشون بگیم .

🔻یه ساعتی کل کل میکردیم اونم تو پیاده رو جلو خونه
- حاجی زخمی شده ، داره میاد مشهد
- حاجی عملش کردند حالش خوبه
- حاجی این
- حاجی اون
- حاجی حسن شهید شده ،
ساده و کوتاه ، اما
- فردا قراره بیارنش معراج
🔻حرف میزدیم ، هوا افتابی و گرم اما بارون میامد . ناودونای چشمانمون دیگه جواب نمیداد برگشتیم روبه حاجی ، اما نبود ، کف پیاده رو ، سجده حاجی ،الهی لک الحمد حاجی

🔻حاجی بلند شد و رو به ماسه نفر عیبی نداره شما نگران نباشید من زنگ میزنم تهران و جویای احوال والدین شما میشم فقط شماره کاروان اونا رو برام بیارین .
- راستی وقتی جنازه حسن رو هم آوردند حتما به من خبر میدین که ؟

🔻بوی کافور ، رطوبت و نم ، شیون ، بی قراری و کاشی سفید وَتَفَضَّلْ عَلَىَّ مَمْدوُداً عَلَى الْمُغْتَسَلِ يُقَلِّبُنى صالِحُ جيرَتى،و در آن حال كه روى سنگ غسالخانه دراز كشيده ام و همسايگان شايسته ام به اينطرف و آنطرف مى گردانند، بر من تفضل كن محمدحسن آروم و بی صدا مثل همیشه ، رو سنگ غسالخانه خوابیده بود

🔻غسال آب می ریخت ، اما خون زخم های بدن حسن بند نمی اومد چه بیرحمانه ، پنبه ها رو داخل زخم ها میکرد ، نه فایده نداشت کاشی تخت غسالخانه از خجالت سرخ شده بودند


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom