رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.14K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram



⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 11
#قسمت یازدهم








در اوقات فراعت، بيشتر با #علي_شيباني كه جزء گروهان #ستار بود و از پنجم دبستان با هم بوديم ، به سر مي بردم و همين طور با #سيد_هادي_مشتاقيان و (( #حسن_ديزجي)) كه بچه محل بوديم 👬👬. گاهي هم به #گردان_نوح مي رفتيم و ديداري تازه مي كرديم ؛ با #شوريده_دل ، #يگانگي، #حميد_عبداالله_زاده، #صراف_نژاد، #بادياني، #حسين_ضميري و ...

سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادر#جليل_محدثي فرمانده ي محبوب و رشيد گردان با صحبتهاي گرم و شيوايش همه را سر كيف مي آورد. 😍داخل دسته هم حال و هوايي داشتيم . #علي_تشكري، يك عارف به تمام معنا بود؛😌 تودار ، دلسوخته، متواضع، كم حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهاي آنچناني و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است .😶 در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مي كند و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. 😏😉علي مي گفت چندين بار به طرف تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضمين كرده بود سر يك ماه خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چرا اين يك ماه تما م نمي شود؟😅 خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي ، معصومي، كسي مرا متحول كرده !👹👈🏼👳🏻 يك بار به او گفتم : (( علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هم رفيقاي سابق عوضت كنند؟)) لبخندي زد و گفت : (( سيد ، فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگردم، فكرش را مي كنم!.))

#سيد_هادي_مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر با بچه هاي دسته مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با اين كه اينكاره نبود، اما چشمان اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت .😢 به خانم فاطمه زهرا(س) ، ارادتي ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بد مي شد و با آب قند به حالش مي آوردند. يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايم، فيلم هفت دلاور را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود! 😜فيلم كه تمام شد، بچه ها برو بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!🎧 بعد دو نفر دونفر و بعد ده نفرو آخر كار، همه گردان افتادند به جان هم و به سبك فيلم شروع كردند به قيل و قال و كتك كاري! 😝🙄منظره خنده داري بود. خلاصه آن شب با دو نفر دست د ر رفته و ٢ تا گردن جا به جا شده به خير گذشت!مسئولان گردان هم پشت دستشان را داغ كردند كه ديگر از اين فيلمها نياوردند

قسمت دوازدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


@rahpouyancom


⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 12
#قسمت دوازدهم



⁣صبح روز ٢٩/٩/٦٥ ، بلندگوي گردان📣📣 به صدا درآمد كه كليه برادران #گردان_ياسين را به مسجد مي خواند. برادر #جليل_محدثي رفت پشت ميكروفون 🎤و شروع كرد((بسم االله الرحمن الرحيم و به نستعين.و سارعوا الي مغفره من ربكم...)) تا اين آيه تلاوت شد، صداي گريه خوشحالي بچه ها در آمد .😃 بوي عمليات مي آمد . مضمون صحبتها از برنامه غواصي يي بود 🏊🏻كه به #لشكر٢١_امام_رضا داده شده بود . براي كار در اروند رود و توجيهات جزئي تر توسط گروهانها و دسته ها انجام مي شود .

🎯👌🏼كار توجيه بسيار دقيق بود . منطقة عملياتي #لشكر_٢١ ، #جزاير_ماهي🐡🐠🐟 و #ام_الطويل در عمق شش كيلومتري اروند رود از خط خودي بود كه #جزيرة_ماهي را به #گردان_ياسين و جزيرة #ام_الطويل يا #فياضيه را به #گردان_نوح سپرده بودند . مناطق #ام_الرصاص و #پتروشيمي را هم كه آن طرف اروندرود و روبروي ما بود ، به لشكرهاي #٣١_عاشورا و امام حسين عليه السلام سپرده بودند .

توسط نقشه و عكس هوايي 🌍، با نقشة عمليات آشنا شديم و روز ٣٠/٩/٦٥ و ١/١٠/٦٥ را به تنظيم وسايل ، توجيه كار ، تقسيم وظايف در گروهانها ، دسته ها و تيمها و هميارها مشغول بوديم . صبح روز ٢/١٠/٦٥ خبر دادند امشب عمليات است . قلبها به تپش درآمده و چهره ها نورانيت👼🏼🌝💡 خاصي گرفته بود . با بچه ها راه افتاديم ، رفتيم مقر #گردان_نوح براي خداحافظي .😘

آغوش گرم و اشكهاي داغ و خنده هاي معني دار ، از كليات اين خدا حافظي بود . شهروز #شوريده_دل ، در حالي كه طبق معمول شلوغ كاري مي كرد و همه جا را به هم مي ريخت 👻، با صداي بلند گفت : ” آقا ! من كه بادمجون بَم هستم ! ولي هر كي شهيد شد ، ياد من هم باشد ! “ #حسين_ضميري ، سرش را پائين انداخته بود و آرام اشك مي ريخت . 😢آخرش با صداي گرفته اي گفت : ” محمد ! خيلي وقته منتظر امشبم ، برام دعا كن . . . “ و به زيبايي خنديد 😄! نمي دانم چرا خندة بي آلايش اين بچه ها اين قدر زيبا بود و دلگير كننده ! 🙁


⁣قسمت سیزدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠


#حماسه_یاسین 14
#قسمت چهاردهم


چون بعد از نماز كار شروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد #آزادفر ، #حسين_ضميري ، #عليزاده ، #حسن_پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگي شديد مي كردم .
برگشتيم داخل پاساژ ، بچه ها شاد و شنگول سروصدا راه انداخته بودند و عراق هم انگار بو برده باشد ، زمين و زمان را به خمپاره و توپ بسته بود . صداي گرم و دلنشين اذان #علي_شيباني، همه را به خود آورد . هر وقت علي اذان مي گفت ، مي رفتم جلويش و با چشمهاي از حدقه درآمده در چشمهايش نگاه مي كردم تا خنده اش مي گرفت و اذان گفتنش سكته پيدا مي كرد !👹 اما اين بار علي لبخندي غمناك زد و در حالي كه اشك از چشمهايش سرازير بود ، خواند : اشهد ان محمداً رسول االله . . .😢

صف نماز بسته شد . حاج آقا #واعظي خيلي زحمت كشيد تا توانست خود را كنترل كرده ، تكبيره الاحرام بگويد . مكبّر هم #محمد_واحدي بود . صداي او به هيچ كس نمي رسيد . پيشنماز گريه مي كرد😢 ، مأمومين گريه مي كردند😢 ، مكبر گريه مي كرد 😢، عجب نمازي بود ! خيلي چسبيد . در قنوت نماز ، صداي ناله و انابه هاي ” الهي الحقني بالشهداء والصالحين “ در فضاي سالن پيچيده بود . نماز كه تمام شد ، بچه ها شروع كردند به خداحافظي و حلاليت طلبيدن .

لباسهاي غواصي را پوشيديم و تجهيزات را بستيم . يكي از بچه هاي تبليغات با فلاش عكس مي گرفت . 📸 دلم براي علي تنگ شده بود ! آخر او در گروهان #ستار بود و من در گروهان #قهار . بلند صدايش زدم .🎷🎺 يك پس كلة دوستانه از #سيفي ، مرا به خود آورد كه بايد ساكت باشم 😐🤐😫. راست هم مي گفت ؛ اما دست خودم نبود . اصلاً يادم رفته بود كجا هستم ! خلاصه نشد دوباره ببينمش

بيني ام تير مي كشيد 👃🏼 و اشك در چشمانم 😭و بغض در گلويم بيتابي مي كرد . رو به آسمان كردم و با تضرع به درگاه خدا التماس كردم : ” خدايا ! عليِ مرا از من نگير ! با #سيد_هادي_مشتاقيان ، #تشكري ، « حميد #رجبي » ، #مهراني ، #پاكدل ، #حسينيان و #سيفي در ديد هم بوديم . اول ، گروهان #ستار رفت بيرون تا از كانالي كه بچه هاي مهندسي لشكر ( طي ٣ ماه با زحمت بسيار ) كشيده بودند و تا اروند رود سه كيلومتر راه بود ، عبور كنند .

وقتي نوبت گروهان ما شد ، ديدم بين در پاساژ تا لب كانال ، ٢ تا از بچه هاي گروهان #ستار افتاده اند و يكي دو تا امدادگر داشتند برشان مي گرداندند 🚔🚔داخل پا ساژ . حاج آقا #واعظي ، روحاني گردان و ” #حسين_مهدي_پور “ بودند كه اول كاري با يك خمپاره مجروح شده بودند . پريدم تو كانال . بايد از درون كانال وارد اروندرود مي شديم ؛ البته دويست متر آخر را تا كمر در آب بوديم ؛ آب و گِل كه از نظر استتار خوب بود . نام عمليات را اعلام كردند : ” #كربلاي_چهار ، با رمز « يا فاطمه الزهرا (س) »"😢


⁣⁣قسمت پانزدهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین 18

#قسمت هیجدهم



🔶تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنازه هايشان همان جا در معبر و روي هم افتاده بود. االله اكبر از اين ايمان ! وقتي به #گردان_نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي به پا شده بود . #شوريده_دل ، زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همه را اذيت مي كرد . 😜#حميد_عبداالله_زاده ، #حسين_ضميري ، #صراف_نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به #ضميري گفتم : ” انگار باز هم حاجت روا نشدي ؟! “🙄 خيلي سريع اشك در چشمهايش جمع شد 😢و گفت : ” انشاءاالله اين دفعه . انشاءاالله “ و چند مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد : ” تو را به خدا دعا كن . ديگه آمادة آماده ام . “ و باز هم مظلومانه خنديد و گفت : ” ولش كن ، هرچي خدا بخواد ! “

🔶دوباره تمرين شروع شد .🏋🏼🏊🏻 منطقة عملياتي #لشكر_امام رضا عليه السلام ، #جزيرة_بوارين بود كه از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي #گردان_نوح و از پل اول تا #جادة_شيشه براي #گردان_ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچه هاي #لشكر_5_نصر بود و ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانال كنده شده از سمت خاكريز خودمان به داخل #نهر_خين رفته ، بعد از عبور از نهر ، به خط عراقي ها مي زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هم مين كاري شده بود .

🔶روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كه برادر #خليل_موفقو برادر « #مجيد_غفوري » از معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مورد اصابت موشك 🚀واقع شده اند . حاج خليل به شدت مجروح شده و #مجيد_غفوري هم به شهادت رسيده بود . برادرهاي مجيد هم قبلاً به شهادت رسيده بودند . « #وحيد_غفوري » ، سال ٦٣ در عمليات بدر به شهادت رسيده و « #حميد_غفوري » هم كه از بچه هاي #گردان_نوح بود ، در #كربلاي_چهار

🔶 # امير_يگانگي ، تخريبچي #گردان_نوح مي گفت شب قبل از #كربلاي_چهار با #حميد_غفوري قرار گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد ! چون حميد شهيد شده بود ، « #مهدي_سعيدي » از مسؤولان تخريب به مجيد اصرار مي كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هستند ؛ اما او امتناع مي كرد . سعيدي مي گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفت تا عصر جواب قطعي مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد ! 😳😐


🕙قسمت نوزدهم داستان فردا شب راس ساعت 22⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 41
#قسمت چهل و یکم





🔻چند تا از بچه هاي #گردان_نوح هم لب تونل در انتظار دوستانشان ثانيه شماري مي كردند كه با ديدن من ريختند روي سرم براي ماچ و بوس كردن .😘 امدادگر داد زد : “ ولش كنيد ، مثلاً مجروحه ها ! مي خواهيد بكشيدش ؟ ”😒 همين طور كه امدادگر زخمهايم را مي بست ، جريان را برايش توضيح دادم .

🔻 آنها چون پلشان نصب شده بود ، تلفاتشان كمتر بود و دو تا گروهان كاملاً آماده داشتند . گفتند كه #حسين_ضميري به آرزويش رسيده است 😞. به اورژانس تاكتيكي كه رسيديم ، #صحرانورد و #عبداللهي را ديدم . فقط ما سه تا مانده بوديم. ياد #اسماعيل_زاده افتادم كه به خاطر من تير خورد . از #صحرانورد سراغش را گرفتم . برانكاردي را نشانم داد .

🔻 خودش بود ؛ با چهره اي نوراني و چشماني براق و كاملاً باز . #صحرانورد گفت : ” الان تمام كرد . تير زير قلبش خورده و كليه و پهلو را دريده است . ” بغض چند ساعته ام تركيد . با صداي بلند شروع كردم به ضجه زدن و گريه كردن .😭😭 امدادگرها دلداريم دادند ؛ فكر مي كردند #اسماعيل_زاده داداشم است !

🔻 اما #صحرانورد كه خودش هم مثل من بود ، آنها را دور كرد ، زير بغلهايم را گرفت و آرام ، گوشه اي نشستيم و سه نفري عقده دل را گشوديم .😭 سرانجام ما را از هم جدا كردند و مرا به سمت بيمارستان خرمشهر بردند . به بيمارستان كه رسيدم ، بوي تند الكل ، حالم را به هم زد .😖😷 با توجه به اين كه جراحتهايم به استخوان نرسيده بود ، ترجيح دادم برگردم .

🔻 دم در كه رسيدم ، نگهبان پرسيد : ” كجا ؟ ” گفتم : ” مي خواهم برم بيرون ! ” گفت : “ برگه خروجي نداشته باشي ، نمي شه ! ” هر چه چانه زدم ، نشد كه نشد . موقعيت فرار را سنجيدم . از پنجره يكي از دستشوييها مي شد در رفت ! با زحمت و درد در رفتم .😏

🔻 با آب ميوه و كيكي كه خورده بودم ، حالم بهتر بود . در يكي از ميدانهاي خرمشهر ، منتظر ماشين ايستادم كه تا مقر گردان بروم . اولين تويوتايي كه رد شد ، نگه داشت . تويوتا ، مال لشكر ٢٧ حضرت رسول تهران بود و دو نفر در آن سوار بودند . در جلو را باز كرد و مرا كنارش نشاند .

🔻 بعد از سلام و احوالپرسي ، در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد ، پرسيد : “ چند سالته ؟ ” گفتم : “ نوزده سال . ” پرسيد : “ غواص بودي ؟ ” گفتم : “ مي بيني كه ! ” 😒گفت : “ بهت نمي آد ! لباسها را از كجا آورده اي ؟ ” جوابش را ندادم . 🤐با شك و ترديد پرسيد : “ چرا دست و پايت باندپيچي است ؟ اگر مجروحي ، چرا نمي روي بيمارستان ؟

🔻 گفتم : “ برادر جان ، مگه شما مفتش هستيد ؟ اگه مي رسوني ، يا علي ، اگه نه ، نگهدار پياده مي شم ! ” گفت : چرا ناراحت شدي ؟ همين جوري سؤال كردم ! ” بعد گفت : “ حالا فهميدم ؛ تو از غواصهاي كربلاي ٥ هستي . بارك االله ! آفرين ! اي واالله ! ” پياده كه شدم ، هنوز نفهميده بودم كه چرا به من مي گفت آفرين ! فكر كنم ترسيده بود موجي باشم ؛ چون بدجوري جوابش را داده بودم !


⁣⁣🕙قسمت چهل و دوم فردا شب راس 22⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom