🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین 13
#قسمت سیزدهم
〰〰〰〰〰〰〰
خلاصه به هر زحمتي بود چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بود در يك كيلومتري خط اروند وعدة خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر . صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي گذشت ، شور و شوق بچه ها بيشتر مي شد . 😃اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمي گذاشت .😢 حال و هواي عجيبي بود . لباسهاي غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بست يم 🎒. سلاح ها را كه ٢٤ ساعت در گازوئيل و روغن براي ضد آب شدن خوابانيده بوديم ، تميز كرديم . تعداد نارنجكها 💣را براي آخرين بار حساب كرديم . به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تا ١٦ نارنجك مي رسيد . هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بردارد . به من ١٢ نارنجك رسيد . ٣ خشاب اضافه ، دو گلولة آرپي جي اضافي ، سيم چين ، سيم خاردار قطع كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيرة جنگي كه همراه نارنجكها به خودم بستم .
شده بودم انبار مهمات !💣 برادر #جليل ، مرا كه در آب ديد ، گفت : ” برادر #انجوي ! شما ٢ تا نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است . “ با خنده گفتم : ” برادر #جليل ! حاضرم ؛ ولي شما جاي بستن آنها را پيدا كنيد ! “🙄😐 و از آب آمدم بيرون . با تعجب خنديد و گفت : ” پسر ! تو چرا بدنت اين جوريه ؟! اصلاً با اين همه وسايل چه طوري راه مي روي ؟ “ 😳
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . 😭شايد آخرين اذاني بود كه مي شنيديم . چون ناهار را قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجام شد . دو سه ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟🤕 بچه ها دو تا ، دوتا يا چند تا ، چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت . يك عده هم زانو در بغل گرفته ، با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مي كردند . عده اي هم دست به قلم شده بودند . تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقة عملياتي و عملياتي را كه قرار است شركت كنيد ؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شود و از نظر امنيتي مشكلي ندارد 📚
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند .🏃🏻👈🏼🚚 سوار شديم و ٢ كيلومتري پاساژ پياده شديم و از پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هر ضرب و زوري بود ، خود را داخل پاساژ جا داديم . مقر #گردان_نوح هم در بهداري بود ؛ درست رو به روي پاساژ ، سمت چپ جادة آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح
قسمت چهاردهم، فردا شب راس ساعت 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین 13
#قسمت سیزدهم
〰〰〰〰〰〰〰
خلاصه به هر زحمتي بود چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بود در يك كيلومتري خط اروند وعدة خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر . صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي گذشت ، شور و شوق بچه ها بيشتر مي شد . 😃اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمي گذاشت .😢 حال و هواي عجيبي بود . لباسهاي غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بست يم 🎒. سلاح ها را كه ٢٤ ساعت در گازوئيل و روغن براي ضد آب شدن خوابانيده بوديم ، تميز كرديم . تعداد نارنجكها 💣را براي آخرين بار حساب كرديم . به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تا ١٦ نارنجك مي رسيد . هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بردارد . به من ١٢ نارنجك رسيد . ٣ خشاب اضافه ، دو گلولة آرپي جي اضافي ، سيم چين ، سيم خاردار قطع كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيرة جنگي كه همراه نارنجكها به خودم بستم .
شده بودم انبار مهمات !💣 برادر #جليل ، مرا كه در آب ديد ، گفت : ” برادر #انجوي ! شما ٢ تا نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است . “ با خنده گفتم : ” برادر #جليل ! حاضرم ؛ ولي شما جاي بستن آنها را پيدا كنيد ! “🙄😐 و از آب آمدم بيرون . با تعجب خنديد و گفت : ” پسر ! تو چرا بدنت اين جوريه ؟! اصلاً با اين همه وسايل چه طوري راه مي روي ؟ “ 😳
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . 😭شايد آخرين اذاني بود كه مي شنيديم . چون ناهار را قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجام شد . دو سه ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟🤕 بچه ها دو تا ، دوتا يا چند تا ، چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت . يك عده هم زانو در بغل گرفته ، با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مي كردند . عده اي هم دست به قلم شده بودند . تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقة عملياتي و عملياتي را كه قرار است شركت كنيد ؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شود و از نظر امنيتي مشكلي ندارد 📚
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند .🏃🏻👈🏼🚚 سوار شديم و ٢ كيلومتري پاساژ پياده شديم و از پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هر ضرب و زوري بود ، خود را داخل پاساژ جا داديم . مقر #گردان_نوح هم در بهداري بود ؛ درست رو به روي پاساژ ، سمت چپ جادة آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح
قسمت چهاردهم، فردا شب راس ساعت 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom