رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.12K subscribers
7.71K photos
2.19K videos
164 files
3.75K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 43
#قسمت چهل و سوم




🔻اتاق ها را جمع و جور كرديم ؛ چون قرار بود بچه هاي تخريب در محل گردان مستقر شوند . تحويل ساكهاي بچه ها و جمع كردن لوازم شخصي آنها بسيار دردناك بود .😔 روي ساك #بخشي ، ٣ تا چتر منور زيبا قرار داشت كه مي خواست براي خواهرش ببرد !👧🏽 با اشك و گريه فراوان ، وسايل شهدا را تحويل داديم . 😭

🔻شب كه شد ، بچه هاي تخريب ريختند در محوطه گردان و دوباره گردان شلوغ شد ؛ اما چهره ها اغلب جديد بود و از بچه هاي قديمي جز چند نفر كسي نمانده بود . بچه ها تعريف مي كردند كه در پشت خط #گردان_ياسين و در خط خودي ، يك گروه به نام گروه “ #لنگها” تشكيل شده بود كه بچه هاي گردان را با آر پي جي حمايت مي كردند .

🔻 اعضاي اين گروه كه پاي مصنوعي داشتند ، رشادت بسياري به خرج داده بودند ؛ “ #محمد_خليل نژاد” ، “ #حسين_حاج_عرب ” ، “ #سعيد_راسخيان ” ، “ #مرتضي_نوكاريزي ” ، #حميد_فاني ” و . . . اعضاي گروه بودند .

🔻بچه هاي تخريب يكي يكي مي آمدند سراغ دوستانشان را مي گرفتند و با چشماني اشك آلود بر مي گشتند ! ما هم در گروه هاي تخريب تقسيم شديم . آخر شب ناخودآگاه به سمت خاكريزهاي پشت گردان كشيده شدم . خيال مي كردم كه الان #سيفي مرا به آنجا مي برد . به قبرهاي خالي كه رسيدم ، عجيب دلم گرفت . 😞يكي يكي قبرها را بوييدم و بوسيدم و براي صاحبانشان فاتحه خواندم . همين جا بود كه #تشكري با خدايش خلوت مي كرد . همين جا بود كه #عامري نماز شبش را مي خواند . همين جا بود كه # رنجبر براي خودش روضه حضرت زهرا (س) مي خواند و اشك مي ريخت و . . . .


🔻بعد از يكي دو ماه ديگر كه كربلاي ٥ ادامه داشت ، بچه هاي ديگري هم به شهادت رسيدند . ما هم بعد از چند روز به اجبار به مشهد برگردانده شديم تا استراحتي چند روزه بكنيم و در تشييع جنازه بچه ها شركت كنيم و تازه نفس برگرديم .


🔻در مشهد هم غوغا بود و هر روز تعداد زيادي از شهدا خاكسپاري مي شدند . من هم در بهشت رضا دائماً مورد سؤال خانواده شهدا بودم . يادم نمي رود كه هنگام تشييع جنازه و خاكسپاري شهيد #سيد_هادي_مشتاقيان ، پدر و مادرش چه روحيه اي داشتند و سيد امير #مشتاقيان برادر بزرگ سيد هادي با لباس فرم كميته انقلاب اسلامي ، قبل از خاكسپاري برادرش ، در حالي كه عطر زده بود ، در قبر دراز كشيد و لحظاتي به جاي برادر خوابيد .


🔻آنجا احساس كردم كه واقعاً امير دوست داشت او به جاي برادرش به خاك سپرده مي شد ! بعدها در ماووت ، برادر #جليل_محدثي ، اين يادگار شهدا و سرباز رشيد امام زمان به شهادت رسيد . او كه سالها مانده و پرواز ياران را ديده بود ، اين بار خودش براي ما جامانده ها پروازي زيبا ترسيم كرد و كمر ما را در داغش خم كرد 😔😢

🕙قسمت چهل و چهارم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 44
#قسمت چهل و چهارم



🕊كبوتران خونين


🔻هر چه اصرار كرديم ، به خرجش نرفت كه نرفت . بايد فردا راه مي افتاديم به سمت اهواز ، خسته و كوفته ، با دلي پر داغ ، از عمليات #كربلاي_٥ . روزهاي اول سال را كه با خانواده نبوديم ، حالا مي خواستيم روزهاي آخر تعطيلات را در مشهد بمانيم كه “ #حسين_بهشتي ” قبول نكرد .

🔻چون بيشتر به غواصها پيله كرده بود ، حدس زديم بايد دوباره كار آبي داشته باشيم . ساعت ٣ بعدازظهر ١٤/١/٦٦ با بروبچه ها ريختيم تو كوپه هاي قطار .🚄 هنوز طنين صداي مادرم در گوشم بود : “ هنوز نيامده ، كجا مي ري ؟ اين دو سه روز را هم كه در مجلس ختم بچه ها بودي . پس ما چي ؟ ” 😕

🔻در قطار متوجه شديم يك مسافر ويژه هم داريم ؛ پدر “ #علي_مقدسيان ” ، پيرمرد نوراني و سرزنده كه تاجر فرش در مشهد و از مؤمنين بازار بود و در بين راه ، با خا طرات شيرين و صحبتهاي دلنشين خود ، خستگي راه را از تن ما به در مي كرد . حاجي مثل خودمان سرزنده بود .😃 علي هم از همرزم بودن با پدرش خيلي خوشحال بود ؛ چون قرار بود پدرش به عنوان راننده گردان تخريب انجام وظيفه كند .


🔻ساعت ٤ بعدازظهر 🕓به مقر گردان تخريب در اهواز ر سيديم . هنوز از ماشين پياده نشده بوديم كه “ #مهدي_سعيدي ” معاون تخريب به استقبالمان آمد و با عجله گفت : “ سريع ساكها را تحويل تعاون بدهيد و لوازم شخصي را برداريد ،مي خواهيم برويم ! امشب عمليات است ”

🔻 ٨ نفر غواص بوديم ؛ من و #مقدسيان از #گردان_ياسين گرداني كه در #كربلاي_٥ به صورت آبي خاكي عمل كرد و “#طوسي ” و “ #نعمتي ” و سه چهار نفر ديگر از #گردان_نوح و يكي از بچه هاي جديد تخريب به نام “ مجتبي #قمصريان ” .

🔻همه عقب يك تويوتا جا شديم و با رضا معاون تخريب به سمت خرمشهر حركت كرديم . در خرمشهر وارد مقر شهيد “ ١ #سمندري شاكري” شديم كه اسكله غواصي #لشكر_امام_رضا عليه السلام بود . تعداد زيادي چهره آشنا به چشم مي خورد كه دوره فشرده اي را گذرانده و حال مشغول بستن بار و بنديل خود براي عمليات بودند ؛ بچه هاي تخريب و اطلاعات و بازمانده هاي #گردان_نوح و ياسين .

🔻 ظاهراً شانس آورده بوديم كه بدون هيچ زحمتي مي توانستيم با اينها برويم عمليات ! از محل بچه هاي تخريب پرسيديم . يكي از بچه هاي تخريب ، اتاقي را به ما نشان داد و گفت: “ برم خبر بدم كه شما اومديد . ” . رضا #سمندري بعدها در شهر آزاد شده ماوت به شهادت رسيد .

🕙قسمت چهل و پنجم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 45
#قسمت چهل و پنجم



🔻تعجب كردم كه از كي تا حالا اينقدر مهمان نواز شده اند ! 😒به محض اين كه داخل اتاق شديم ، چشمتان روز بد نبيند ، چراغ را خاموش كردند و تا آمديم بجنبيم ، يك پتو افتاد رو سرمان و يك عده هم با مشت و لگد افتادند به جانمان !🤕 خلاصه ، يك جشن پتوي مفصلي به تلافي قسر در رفتن از آموزش نصيبمان شد .

🔻 بعد توضيح دادند كه يك كار آبي داريم داخل درياچه ماهي ، در شمال بوارين ، در منطقه عمومي شلمچه . جزئيات كار هم واگذار شد به جلسه اي كه آن شب داشتيم . من ، “ #جعفر_موسوي ” ، “ #حسين_صادقي ” ، “ حميد #رجبي ” ، “ #بادياني ” ، “ #رحمتي ” ، “ #عبداالله_زاده ” ، “ #يوسفي ” و “ #مقدم ” قرار بود به عنوان غواص و تخريبچي كار كنيم ؛ چهار نفر از بازمانده هاي #گردان_ياسين ، و بقيه از #گردان_نوح

🔻 در جلسه توجيهي معلوم شد ما و لشكر الغدير بايد در كانال ماهي وارد عمل شويم و بچه هاي امام حسين عليه السلام و لشكر نصر بايد به كانالهاي زوجي يورش ببرند . قرار بود ما با دو گروهان كار كنيم . گروهان اول بعد از عبور از ما به خط عراق بزند و گروهان دوم كه ما بوديم ، چند كيلومتر به موازات خط عراقيها پيشروي كند و از پشت به عراقيها حمله ور شود

🔻 حدود دو ساعت حركت به موازات خط دشمن و درست از زير پاي آنان ، بي اين كه متوجه شوند ، فقط در صورتي ميسر بود كه لشكر الهي باشد و نيروها بسيجي ! مي گوييد نه ، برويد از متخصصان نظامي سؤال كنيد ! 😑

🔻با صداي اذان ، تمامي سرها پايين افتاد . باز هم بايد حسابها صاف مي شد . شايد نماز آخرين باشد . من كه تجربه كار غواصي داشتم ، با ولع به بچه ها نگاه مي كردم ؛ شايد ديگر همديگر را نديديم .👀 صداي هق هق بچه ها جگرم را ريش كرد .😖 صحنه نماز آخر #گردان_ياسين جلوي چشمانم بود . من هم به حال خودم گريه كردم . آيا خدا ميان اين همه اميدواران به فضلش فقط مرا نااميد مي كند ؟ 😔

🔻مدتي طول كشيد تا توانستند بچه ها را ساكت كنند . بايد شام مي خورديم و حركت مي كرديم . حالم خوب نبود و معده ام از غذاي ظهر حسابي به هم ريخته بود . ترجيح دادم چيزي نخورم . از مسجد بيرون زدم و لبه اسكله رو به كارون نشستم . آب گل آلود كارون ، خاطراتم را زنده مي كرد . ياد #علي_شيباني بودم . ملتمسانه از او خواستم مرا پيش خود ببرد .

🕙قسمت چهل و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 46
#قسمت چهل و ششم




🔻دست نوازش مسئول دسته مان در #گردان_ياسين را بر سرم احساس مي كردم . طنين آخرين “ يا مهدي ” “ #علي_#تشكري” ، غروب ضجه گونه برادرم “ #مشتاقيان ” ، سوز و گداز “ #شادكام ” ، دلاوريهاي “ #كرابي ” و “ #عامري ” ، شوخيهاي “ #رنجبر ” و “ #احمديان ” و . . .

🔻با يك صلوات ، برادر مجيد #مصباح مسئول اطلاعات عمليات لشكر توضيح لازم را براي بار آخر از روي نقشه به همه داد . باورم نمي شد . همه چيز خيلي سريع گذشت . پريشب مشهد ، ديشب تهران ، امشب عمليات . تا به حال اين جوري عمليات نرفته بودم . 😶

🔻من و احمد #طوسي و محسن #نعمتي و #يوسفي و #رحمتي براي گروهان انتخاب و سوار تويوتايي جداگانه شديم . زياد طول نكشيد كه رسيديم به محل پياده شدن . كنار خاكريز پياده شده ، پشت به درياچه خوابيديم . خط تقريباً ساكت بود و گاه صداي شليك تير يا منوري به گوش مي رسيد . گروهان آماده حركت بود .


🔻قرار بود دو نفر اول ، بچه هاي اطلاعات باشند ؛ بعد ، بچه هاي تخريب و بچه هاي گروهان هم به ستون يك وارد آب شوند . مهتاب هوا را روشن كرده بود.🌜 دشمن فكر نمي كرد در مهتاب عمليات كنيم . با نوعي فريب ، به آرامي وارد آب شديم . يكي دو كيلومتر اول ، در منطقه خودمان بوديم ؛ ولي ازز كيلومتر سوم رسيديم به اول خط عراقيها

🔻ما ، خاكريز و افراد عراقي را مي ديديم ، اما خورشيدي ها و سيم خاردارها و كمكهاي الهي باعث مي شد تا آنان ما را نبينند . با يك سرفه يا عطسه يا كوچكترين صدايي ، كار تمام بود . در تمام مسير ، بچه ها ذكر مي گ فتند ؛ مخصوصاً “ و جعلنا ” كه در كور كردن عراقيها تخصص داشت !👌🏼

🔻 احمد #طوسي در طول راه با من شوخي مي كرد و چرت و پرت مي گفت ! هر چي هم خواستم حاليش كنم ، نشد كه نشد . اصلاً جور خاصي بود ؛ شنگول شنگول !😃 بعد از مدتي رسيديم پاي راهكار . حالا بايد معبر مي زديم . با سيم خاردار قطع كنها شروع كرديم به معبر زدن .

🔻 صداي تق سيم خاردارها كه بلند مي شد ، انگار بمب منفجر كرده اي ! سيم خاردارها را زير آب قطع مي كرديم تا صدايش عراقيها را متوجه نكند . كار معبر زدن تمام شد و من و احمد #طوسي رفتيم زير پاي كمين پشت خاكريز خوابيديم . يكي از بچه ها هم برگشت گردان را بياورد جلوي معبر تا هر وقتت بچه هاي گروهان يك زدند به خط و عراقيها حواسشان پرت شد ، ما حمله كنيم .

🔻صداي عراقيهاي داخل كمين كه در باره كنسروي كه مي خواستند بخورند ، بحث مي كردند ، به گوش مي رسید.بعد از مدتي ، صداي ناگهاني انفجار و يكپارچه آتش 💥شدن خط مقدم ، خبر از درگير شدن بچه هاي گروهان يك داد .



🔻عراقيها با داد و فرياد آمده بودند روي خاكريز و با انگشت به خط مقدم اشاره مي كردند و از هم مي پرسيدند كه چه كنيم ؟ 😨😧در همين موقع ، بچه هاي گردان هم رسيدند پاي خاكريز و برادر #طلوع فرمانده گروهان با دست فرمان حمله داد .👈🏼 تا عراقيها آمدند به خود بجنبند ، روي سرشان بوديم و سنگرها و خودشان را با كنسروهايشان درهم مخلوط كرديم . 😆


🔻#طلوع ، همان اول كار تير خورد به چشمش و رفت عقب . قسمتهايي را كه لازم بود ، پاكسازي كرديم . هركس كه كارش را انجام مي داد ، مي پريد در آب و به سمت عقبه حركت مي كرد . راه برگشت هم با يك سيم تلفن مشخص بود .

🔻 تا بچه هاي گروهان يك مستقر شدند ، دستور برگشت آمد و چون ما اول از همه آمده بوديم ، بايد آخر از همه مي رفتيم ؛ اين قانون تخريب بود . براي همين ، بچه ها كه رفتند ، من و احمد #طوسي حركت كرديم به سمت معبر . هنوز كاملاً درون آب نرفته بوديم كه عراقيها سر رسيدند و شروع به داد وو هوارر و تيراندازي .

🔻 احمد #طوسي با يك تير افتاد لاي خورشيديها و گير كرد . هر كار كردم ، در نمي آمد . تير هم مثل نقل و نبات مي آمد . رفتم زير آب تا بعد كه تير اندازي تمام شد ، دوباره بالا بيايم . وقتي بالا آمدم ، احمد ديگر جاني نداشت . 😔

🔻با اين كه مثل #كربلاي_٥ نبود ، اما شهادتها داشت شروع مي شد . با احمد خداحافظي كردم و شروع كردم از معبر بيرون رفتن . بيرون معبر و وسط آب ، هيچ كس نبود . هر چه گشتم ، سيم تلفن را پيدا نكردم . تازه عراقيها پي به ماجرا برده بودند و ديگر نمي شد برگردم .



🕙قسمت چهل و هفتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 47
#قسمت چهل و هفتم



🔻 وقت فكر كردن نبود ، در جهت مخالف عراقيها رفتم به سمت وسط درياچه . كمي كه دور شدم ، به همان سمتي كه فكر مي كردم درست است ، تغيير جهت دادم . خط از دور سراپا آتش بود

🔻 دور و بر هم تك و توك خمپاره مي خورد يا تير مي گذشت ، ولي خطر رفع شده بود . باز هم از شهادت خبري نبود . گريه كردم و به راه ادامه دادم😭 .

🔻به شدت گرسنه بودم و توانم تحليل رفته بود . بعد از يك ساعت شنا كردن تازه فهميدم گم شده ام و اصلاً معلوم نيست كجا هستم .😑 پشت سر و سمت راست و سمت چپ كه فكر مي كردم خودي هستند ، عراقيها بودند ؛ چرا كه مدام منور شليك مي كردند .

🔻 رو برو هم فقط آب بود و چيزي معلوم نبود . ناآگاهي از جهت درست و بي رمقي و جريان آب باعث شده بود كه گم شوم . در همين موقع، در چند متري ام ، غواص ديگري را ديدم . قيافه اش آشنا بود ؛ اما نمي شناختمش . از بچه هاي نوح بود . او هم گم شده بود .



🔻با هم ، مسيري را انتخاب كرديم كه ادامه دهيم . معلوم بود خيلي از بچه ها ميان درياچه سرگردانند . اغلب بچه ها توانسته بودند سيم تلفن را پيدا كنند و به سلامت برگردند ؛ اما سي چهل نفر هم سرگردان در درياچه از يك سو به سوي ديگر مي رفتند ،

🔻همراهم گفت بهتر است وقت تلف نكنيم و سريعتر برويم كه اگر روز بشود ، كارمان زار است . از گرسنگي ، ناي حركت نداشتم . 😞پرسيدم : “ خوردني داري ؟ ” جواب داد : “ نه ؛ ولي اگر ني گير بياوريم🌾🎋 ، مي شود با آنن رفع گرسنگي كرد . ”

🔻يك تكه ني شناور پيدا كرد و با اصرار من قسمت كرده و با هم خورديم ! حالم كمي جا آمد .😌 تصميم گرفتيم كمي استراحت كنيم ، بعد راه بيفتيم . او به خط و آتش اشاره كرد و گفت : “ درهاي شهادت بسته شد ؛ اين بار هم راهمم ندادند . ” برق اشك را در چشمانش ديدم .😢


🔻 نگاه احمد #طوسي را به خاطر آوردم . نحوه شهادتش برايم خيلي تكان دهنده بود . عراقيها سيبلش كرده بودند🎯 و از پا تا سرش را نشانه مي گرفتند و با هر تير ، تكان شديدي مي خورد و صداي ناله نامفهومي از او شنيده مي شدد ؛ گويا مي گفت : “ يا زهرا . . . ” برادري كه همراهم بود ، مرا به خود آورد و گفت : “ يا علي ؛ برويم . ”

🔻هنوز چند متري دور نشده بوديم كه سوت خمپاره اي نشان از فرود آن در نزديكي ما داد . به سرعت به زير آب رفتم . خمپاره در چند قدمي ما منفجر شد و مرا به بيرون پرت كرد . وقتي دوباره توي آب افتادم ، گلوي پاره همراهم را ديدم . چشمانم را پاك كردم و بغلش كردم .😱😭


🔻 فرياد كشيدم : “ چي شد ؟ ”😱 آرام خر خر كرد و جان داد ! خدايا ، بعضيها انگار مستجاب الدعوه هستند . 😕دلم شكست . عهد كردم جنازه را با خود ببرم . در آن تاريكي ، ميان آبهاي درياچه ، من و جنازه با هم عالمي داشتيم . دستش را در دست گرفته بودم .
🕙قسمت چهل و هشتم فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 49
#قسمت چهل و نهم


🔻 وقتي چشمانم را باز كردم كه باد خنك روي قايق ، هوش را به من برگرداند . بچه هاي گيلان، ما را پيدا كرده بودند .خيلي بي حال به #يوسفي گفتم كه تا پياده شديم برود دنبال غذا كه من دارم مي ميرم ! 😫

🔻وقتي پياده شديم ، احساس كردم جان تازه اي گرفته ام . خشكي برايم لذت خاصي داشت . يك نفر از بچه هاي لشكر قدس گيلان جلو آمد و گفت : “ سلاحهايتان را تحويل دهيد و سوار شويد .” گفتم : “ براي چي بايد به شما تحويل بديم ؟😠 بعد هم سوار آمبولانس بشيم ، براي چي ؟ من سالمم و سلاحم را هم فقط به لشكر خودمان تحويل مي دهم . ” 😐


🔻طرف كه انگار حوصله نداشت ، دست انداخت سلاحم را بگيرد كه با شدت از دستش بيرون كشيدم و😠 فرياد زدم : “ مرد حسابي ! اين به جاي خسته نباشيد است ؟ چه كار به تفنگ من داري ؟😠 برو يك كم غذا بيار كه دارم مي ميرم از گشنگي ! “ طرف عقب رفت و با ترس گفت : “ خيلي خب ، دعوا نداريم . 🙂بفرماييدداخل اتوبوس ، شما را تا خرمشهر مي رساند . آنجا غذا هم هست . ” 🍜🍲🍚🍨🍢


🔻دور و بريها و امدادگرها كه فكر مي كردند موجي شده ام ، با احترام سوارم كردند . #يوسفي(بعدها در جزيره مجنون به شهادت رسيد .) هم جيكش در نمي آمد😶 و آرام همراه من سوار شد . لرزش دست و پايم ، به پاي موج گرفتگي گذاشته شده بود و من هم از همه جا بي خبر بودم ! .🤔


🔻 تا داخل اتوبوس نشستم ، از حال رفتم و وقتي بيدار شدم كه اتوبوس جلوي در بيمارستان گلستان اهواز ، مجروحها را تخليه مي كرد . عصباني داد زدم 😤😤: “ بابا ، براي چي منو آوردين اينجا ؟ مگه قرار نبود خرمشهر پياده ام كنيد ؟ ” اين حرفها باعث شد آنها بيشتر به حدس خود ايمان بياورند ! #يوسفي هم كه اصلاً انگار توي اين دنيا نبود ! 👀


🔻با احترام فراوان پياده ام كردند كه : “ حالا يك اشتباهي شده ! خودت رو ناراحت نكن ! الان برمي گردي خرمشهر ! حالا تفنگت رو بده به ما . بارك االله پسر خوب ! ” 😌تازه فهميدم كه اينها فكر مي كنند من موجي ام . براي همين آرام گرفتم و گفتم : “ نگاه كنيد ، سلاح را امانت مي دهم به حراست بيمارستان ، رسيد هم مي گيرم . بعد هم بايد بادكتر صحبت كنم . ” با خوشحالي قبول كردند و رفتم به اتاق دكتر ! 👌🏼


🔻دكتر مشكوك وراندازم كرد و گفت : “ خب ، شما چي مي گي ؟ ” در حالي كه سعي مي كردم جلوي لرزش صدا و دست و پايم را بگيرم ، گفتم : “ ببينيد آقاي دكتر ، من ديشب تا صبح توي آب بوده ام و از ديروز ظهر تا حالا هم هيچي نخورده ام ، براي همين اعصابم خرد شده . خيلي هم گرسنه هستم . اينها هم مرا جاي موجي گرفته اند ، آورده اند اينجا . شما هر سؤالي مي خواهيد بپرسيد . ”


🕙قسمت پایانی حماسه یاسین فردا شب راس 22⁣

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین
#قسمت پایانی



🔻بعد هم شروع كردم برايش مسائل درسي را گفتن كه قانون دوم نيوتن مي گويد هر عملي عكس العملي دارد ، فرمولهاي لگاريتم اينهاست ،📉📈📊📐 براي حساب كردن گشتاور بايد فلان كنيم . دكتر خندان گفت 😄: “ خيلي خب قبول كردم . ” پرستار را صدا زد تا برايم غذا بياورد .

🔻 سلاحم را از حراست بيمارستان تحويل گرفتند و تحويل دادند و برگه خروج مرا امضا كرد . با عجله از بيمارستان بيرون آمدم و ديدم #يوسفي دم در منتظرم نشسته ! گفتم : “ بابا ، تو مگه بزي ؟ 🐐چرا هيچي نمي گي ؟ مگه نديدي چه بلايي داشتن سرم مي آوردند ؟ ” 😠

🔻خنديد ! مانده بوديم چه جوري برگرديم خرمشهر ؟ مردم هم با تعجب به ما و لباسهاي غواصي نگاه مي كردند . 😒به اولين تاكسي گفتم سه راه خرمشهر ، سوارمان كرد . مرتب برمي گشت نگاه مي كرد و باز با سرعت حركت مي كرد . مسافر ديگري هم سوار نكرد !

🔻اول جاده خرمشهر كه پياده شديم ، تازه يادم آمد كه هيچ پولي ندارم ؛ چون لباس غواصي جيب ندارد ! با شرمندگي به راننده نگاه كردم . دستپاچه گفت : “ نه آقا . كي پول خواست ؟ بريد به سلامت . ” تويوتايي سوارمان كرد . تا خرمشهر خواب بوديم . جلوي مقر تخريب كه پياده شديم ، ساعت ٢ بعدازظهر بود . 🕑

🔻مي دانستم تمام بچه ها فكر مي كنند ما شهيد شده ايم . تا ما را ديدند ، ريختند سرمان ؛ “ #فيروزي ” ، ” #نوراللهيان ” ، “ #فيض_آبادي ” و “ #كچولي ” با خوشحالي از ما استقبال كردند . كمي كه سرو صداها خوابيد ، سرها پايين افتاد . فلاني چي شد ؟ فلاني چرا نيامد و . . . خبر شهادت احمد #طوسي را هم من دادم


🔻 عده ديگري هم مجروح و شهيد شده بودند . مجتبي #قمصريان ، “ #قبادي ” و . . . در همين حال، حاجي #مقدسيان را گوشه اي ديدم . چشمان ورم كرده و سرخ و قد خميده و صورت غمگينش حكايت از خبري جانسوز مي داد . علي شهيد شده بود . سيد حميد #رجبي كه در اين عمليات هم جان سالم به در برده بود ،مي گفت علي اول مجروح شد و بعد صدايش را مي شنيدم كه فرياد مي كشيد حميد كمكم كن ؛ ولي كاري از دستم برنمي آمد .

🔻بعد هم عراقيها به او تير خلاص زده بودند . پرونده ديگري بسته شده و بر تعداد شهدا افزوده شده بود ؛ به مجروحان ؛ به جانبازان . و باز هم تعداد ديگري بازمانده بودند ، تعداد ديگري يتيم ، تعدادي پدر داغديده ، تعدادي مادر رنجيده ، خواهرها و برادرهاي مصيبت زده و . . . 😱😢😭

🔻خدايا ! به حق شهدايي كه با هم نان ونمك خورده ايم ، به حق شهدايي كه خونهايمان با هم مخلوط شد ، به حق شهدايي كه دستهايشان در دستان ما بي رمق شد ، ما را در ادامه راه شهدا موفق و پيروز بدار .

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 49
#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 1
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5


فشنگ – امساک – بیت المال

🔻بعد از یک ماه امساک در خوردن و آشامیدن معده یمان جشنی را براه انداخته بود که نگو و نپرس؛ به پشتی تکیه داده بودیم و پاهایمان دراز به دراز به سمت تلویزیون ؛ با کنترل تلویزیون بازی میکردیم از این کانال به اون کانال ؛ خطبه های نماز عید فطر تهران را پخش میکرد 📺و صدایی آشنا ... مسئله عزل و برکناری و بازگرداندن اموال به بیت‌المال باید در دستور کار مسئولان باشد، زیرا افکار عمومی نسبت به این موضوع حساس است و اگر پیگیری لازم نشود، از اعتماد مردم به نظام اسلامی کاسته خواهد شد.....


🔻بیت المال چه کلمه قشنگی ؛ کلمه ایی مثل فشنگ ؛ فشنگ هایی که میتونست اعتماد خدا را از این بنده حقیرش کم کند ....

🔻آن شب ؛آن شب سرد لحظه به لحظه با ورود به داخل آب ؛ ذره ذره سرما به استخوان هایمان نفوذ میکرد ؛ فقط گروهان ما از #گردان_نوح به آب زد ؛
و صبح بعد خسته وگل الوده ، با لباسی که نتوانست تا آخر همراهی ام کند . تنها ی تنها و در حالی که از هیچکی خبر نداشتم ؛ پایم به خشکی رسید، دیگر چیزی نفهمیدم .

🔻مقرمان ؛ در حومه خرمشهر ؛ دیگر حال و هوای چند روز قبل را نداشت دیدن وسایل انفرادی بچه ها ؛ جای خالی شان و صدای شادی و خنده هایشان وصدای مناجات و نمازشان تما م فضای ذهنمان را پر کرده بود 😞و مقر مان از 120 نفر بچه های پرشرو شور و پرانرژی فقط پذیرای حدود سی نفر شده بود و یه هفته ایی طول کشید تا همان باقی مانده بچه ها ؛ خودشون رو پیدا کنند و از کابوس های شبانه ی ؛ آن شب رهایی پیدا کنند . 😕

🔻این ها همه به کناری ؛ وضعیت آماده باش و بلاتکلیفی ؛ بد جوری آزارمان میداد . آخبار خوبی از عملیات کربلای 4 شنیده نمی شد . 😑
روزها بیکار بودیم و برنامه مشخصی هم نداشتیم ؛ اسلحه کلاشینکف را با چند تا خشاب بر میداشتم و دور بر مقر مان ، مقر شهید شاکری می رفتم و دق و دلی و دوری از بچه ها را با شلیک گلوله به سر و روی قوطی کنسرو و کمپوت ها خالی میکردم . گاهی هم یه کسی از درونم قلقلکم میداد که : آقا سید این گلوله هایی که شلیک میکنی صاحبی دارد و فردایی باید جوابگو باشی و.....😶


🔻: برو بابا تو هم وقت گیر آوردی اینا رو برای آمادگی رزمی و تصحیح نشانه روی شلیک میکنم و اصلا تو رو سننه .....👊🏻

🔻اعصابمان از آن وضعیت به کلی داغون بود و این شلیک ها شده بود تسلی خاطر مان که این نداها ؛ حسابی حالمان را بدتر میکرد و یک بند از اشکال شرعی و بیت المال برایم روضه میخواند .😤



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🌸 نشست صمیمی درباره شاخص های #جوان_انقلابی به همراه گفتگویی راجع به کتاب #حماسه_یاسین با حضور #سیدمحمد_انجوی‌_نژاد.

📚 #پاتوق_کتاب_شیراز

@rahpouyancom
📌 به مناسبت #هفته_کتاب_و_کتابخوانی

🔹 شنبه 26 آبان ماه 🔹
🔸 10درصد #تخفیف 🔸
🔹 #غرفه_فروش_کتاب خواهران 🔹

و #مسابقه از کتاب #حماسه_یاسین خاطرات #سید_محمد_انجوی_نژاد
🥇برگزیده چهارمین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس
🥇برنده ممتاز بیست سال ادبیات دفاع مقدس

📚 #باشگاه_کتاب_رهپویان
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
#حجت_الاسلام_سیدمحمد_انجوی_نژاد

@rahpouyancom