رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.12K subscribers
7.72K photos
2.2K videos
164 files
3.76K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⁣⁣

⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 13
#قسمت سیزدهم



⁣خلاصه به هر زحمتي بود چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بود در يك كيلومتري خط اروند وعدة خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر . صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي گذشت ، شور و شوق بچه ها بيشتر مي شد . 😃اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمي گذاشت .😢 حال و هواي عجيبي بود . لباسهاي غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بست يم 🎒. سلاح ها را كه ٢٤ ساعت در گازوئيل و روغن براي ضد آب شدن خوابانيده بوديم ، تميز كرديم . تعداد نارنجكها 💣را براي آخرين بار حساب كرديم . به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تا ١٦ نارنجك مي رسيد . هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بردارد . به من ١٢ نارنجك رسيد . ٣ خشاب اضافه ، دو گلولة آرپي جي اضافي ، سيم چين ، سيم خاردار قطع كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيرة جنگي كه همراه نارنجكها به خودم بستم .

شده بودم انبار مهمات !💣 برادر #جليل ، مرا كه در آب ديد ، گفت : ” برادر #انجوي ! شما ٢ تا نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است . “ با خنده گفتم : ” برادر #جليل ! حاضرم ؛ ولي شما جاي بستن آنها را پيدا كنيد ! “🙄😐 و از آب آمدم بيرون . با تعجب خنديد و گفت : ” پسر ! تو چرا بدنت اين جوريه ؟! اصلاً با اين همه وسايل چه طوري راه مي روي ؟ “ 😳

صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . 😭شايد آخرين اذاني بود كه مي شنيديم . چون ناهار را قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجام شد . دو سه ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟🤕 بچه ها دو تا ، دوتا يا چند تا ، چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت . يك عده هم زانو در بغل گرفته ، با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مي كردند . عده اي هم دست به قلم شده بودند . تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقة عملياتي و عملياتي را كه قرار است شركت كنيد ؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شود و از نظر امنيتي مشكلي ندارد 📚

دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند .🏃🏻👈🏼🚚 سوار شديم و ٢ كيلومتري پاساژ پياده شديم و از پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هر ضرب و زوري بود ، خود را داخل پاساژ جا داديم . مقر #گردان_نوح هم در بهداري بود ؛ درست رو به روي پاساژ ، سمت چپ جادة آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح

⁣⁣قسمت چهاردهم، فردا شب راس ساعت 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 17
#قسمت هفدهم




🔶سرم گيج رفت ، گلويم داشت مي تركيد . خود را رساندم پشت گردان ، جاي قبرهاي كنده ، و چون جاي خلوتي بود و كسي نبود ، خودم را پرت كردم داخل يكي از قبرها و آن قدر گريه كردم تا به خواب رفتم و با صداي اذان ظهر بيدار شدم .😭 چند روز بعد ، از مشهد خبر دادند كه #جواد_كافي و #حسن_ديزجي از بچه هاي گروهان مجروح و در مشهد بستري هستند . ٨/١٠/٦٥ ، يعني ٥ روز بعد ، دوباره بلندگوي گردان 📣، به صدا درآمد و گردان كه حالا فقط ٣ گروهان داشت ، به راحتي در مسجد جا گرفت .

🔶 برادر #جليل با صورتي خندان و نوراني وارد شد 😊🌞و پشت تريبون قرار گرفت و با چشماني اشك آلود گفت 😢: ” بسم رب الشهداء والصديقين و سارعوا الي مغفره من ربكم و . . . سربازان امام زمان ! بار ديگر موعد امتحان پس دادن است . اگر مي خواهيد لياقت خود را به آقايتان نشان دهيد ، اگر مي خواهيد انتقام همسنگرانتان را در گروهان #ستار بگيريد ، اگر مي خواهيد دل امام را شاد كنيد ، حال موعدي است كه مرد از نامرد مشخص مي شود . . . “ ✊🏼
سپس با صداي لرزان و بغض آلود فرياد زد : ” آي خدا ! چه كار مي خواهي كني ؟ اين بچه ها با اين حالشان يك طرف قضيه اند و بعثي ها با آن كثيفي شان طرف ديگر . “ بعد رو كرد به ما و گفت : ” مطمئن باشيد خدا شما را كمك مي كند . اين بار كه خدمت حضرت امام بوديم ، ايشان با تبسم فرمودند : ” انشاءاالله نماز را با هم در كربلا مي خوانيم.”

🔶غوغايي به پا شد كه بيا و ببين . بعضي از بچه ها چند دقيقه در آغوش هم گريه كردند . اولين كاري كه كرديم رفتيم سراغ بچه هاي #گردان_نوح . توي اين پنج روز كه براي ما يك سال گذشت ، رفت و آمد به #گردان_نوح قطع نشده بود . روز بعد از #كربلاي_٤ كه رفتيم ، جاي عدة زيادي را خالي ديديم . يك گروهان از #گردان_نوح هم وارد عمل شده بود ؛ ولي اغلب توانسته بودند برگردند و فقط ١٠ ١٥ نفر شهيد داده بودند ؛ از جمله #ناصري ، #تقوايي ، #عيدي هم درس من در مرغداني و #آزادفر بچه محله مان . بيخود نبود كه موقع خداحافظي دلم آنطور گرفته بود !😕

🔶 دل من كمتر اشتباه مي كرد ؛ الان هم كم اشتباه است ! فرماندة گروهان عمل كننده تعريف مي كرد كه اولين نفر از بچه هاي تخريب رفته بود داخل معبر و شهيد شده بود . بلافاصله دومي رفته و شهيد شده بود ، سومي . . . و تا آخرين #حسن_ديزجي در ” ماوت “ به شهادت رسيد . هنگام آزادي اسرا هم #سعيد_دانشپور و #محسن_رأفتي آمدند ؛ و از ديگر بچه هاي گروهان #ستار خبري نشد ؛ نه نشاني و نه پلاكي ! به همين خاطر ، بچه ها نام اروند را گذاشته بودند : بهشت شهداي گمنام !

قسمت هیجدهم ، فردا شب راس ساعت 22
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین 18

#قسمت هیجدهم



🔶تخريبچي گروهان همگي رفته بودند و جنازه هايشان همان جا در معبر و روي هم افتاده بود. االله اكبر از اين ايمان ! وقتي به #گردان_نوح رسيديم ، آنجا هم غوغا و شور و شعفي به پا شده بود . #شوريده_دل ، زمين و زمان را به شوخي گرفته بود و همه را اذيت مي كرد . 😜#حميد_عبداالله_زاده ، #حسين_ضميري ، #صراف_نژاد و . . . همه خوشحال بودند . به #ضميري گفتم : ” انگار باز هم حاجت روا نشدي ؟! “🙄 خيلي سريع اشك در چشمهايش جمع شد 😢و گفت : ” انشاءاالله اين دفعه . انشاءاالله “ و چند مرتبه با يك حالت خاصي ” انشاءاالله “ را تكرار كرد و اضافه كرد : ” تو را به خدا دعا كن . ديگه آمادة آماده ام . “ و باز هم مظلومانه خنديد و گفت : ” ولش كن ، هرچي خدا بخواد ! “

🔶دوباره تمرين شروع شد .🏋🏼🏊🏻 منطقة عملياتي #لشكر_امام رضا عليه السلام ، #جزيرة_بوارين بود كه از لب اروند رود تا نزديكي هاي پُل اول براي #گردان_نوح و از پل اول تا #جادة_شيشه براي #گردان_ياسين بود . جادة شيشه تا اواسط پنج ضلعي ، دست بچه هاي #لشكر_5_نصر بود و ادامة كار هم توسط ديگر لشكرهاي سپاه دنبال مي شد . ما بايد از طريق كانال كنده شده از سمت خاكريز خودمان به داخل #نهر_خين رفته ، بعد از عبور از نهر ، به خط عراقي ها مي زديم ؛ در حالي كه سطح نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالاي خاكريز هم مين كاري شده بود .

🔶روزها مي گذشت . يك روز خبر رسيد كه برادر #خليل_موفقو برادر « #مجيد_غفوري » از معاونان گردان ، كه براي بازديد به خط رفته بودند ، مورد اصابت موشك 🚀واقع شده اند . حاج خليل به شدت مجروح شده و #مجيد_غفوري هم به شهادت رسيده بود . برادرهاي مجيد هم قبلاً به شهادت رسيده بودند . « #وحيد_غفوري » ، سال ٦٣ در عمليات بدر به شهادت رسيده و « #حميد_غفوري » هم كه از بچه هاي #گردان_نوح بود ، در #كربلاي_چهار

🔶 # امير_يگانگي ، تخريبچي #گردان_نوح مي گفت شب قبل از #كربلاي_چهار با #حميد_غفوري قرار گذاشتيم كه هر كه شهيد شد ، آنقدر دمِ در بهشت منتظر بماند تا آن يكي بيايد ! چون حميد شهيد شده بود ، « #مهدي_سعيدي » از مسؤولان تخريب به مجيد اصرار مي كرد كه برگردد مشهد ، خانواده اش محتاج او هستند ؛ اما او امتناع مي كرد . سعيدي مي گفت: صبح روزي كه خيلي اصرار كردم ، مجيد با حالت خاصي گفت تا عصر جواب قطعي مي دهم و مجيد ظهر همان روز به شهادت رسيد ! 😳😐


🕙قسمت نوزدهم داستان فردا شب راس ساعت 22⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
#حماسه_یاسین 21

#قسمت بیست و یکم



🔶درد زيادي داشت ؛😖 ولي چون فهميدم شوخي مي كند ، به روي خود نياوردم . از اين كارها زياد مي كرد . به قول خودش ابراز محبت بود !! بعد دو زانو نشست روبرويم . جريان اشكش را زير نور فانوس ديدم . گفت : ” تو الان تو دستة ويژه هستي ، بعيد مي دونم زنده در بري ! مونده ام اگر همون اولِ عمليات ، جنازة تو را در معبر ديدم ، چه جو ري روحيه ام را حفظ كنم ؛ آخه خيلي دوستت دارم ! “

🔶اولين بار بود كه اين حرف را به من مي زد ! گفتم : ” ما تو اين خط ها نيستيم . “ 😶بي توجه ادامه داد : ” اگر اون طرفها رفتي ، سلام منو به داداشم مهدي برسون . بهش بگو خيلي بي معرفتي ! چرا يه سري به ما نمي زني ؟ “ از هم جدا شديم . رفتم در سنگر دستة ويژه .

🔶همة چشمها سرخ بود . نوبت جلسة توجيهي آخر براي شكستن خط و جزئيات بود . برادر #حسين_حيدري، آخرين سفارشهاي لازم را كرد . توضيح داد كه چند توپ ١٠٥ ميلي متري ،💣 اين طرف خط آماده است كه اگر شما در معبر لُو رفتيد ، به سمت سنگرهاي كمين شليك كنند تا سنگرها تخريب شوند . ضمناً بعد از اينكه دستة ويژه ، راه را باز كرد و اولين سنگرهاي خط خاموش شد ، بقية بچه هاي غواصي🏊🏻 از راه همان تونل از آب رد مي شدند و بقية خط را تصرف مي كنند و بعد هم قرار است خاكريزها توسط بچه هاي انفجارات بُرش داده شود و بچه هاي يگان دريايي ، پل شناور را روي رودخانة خين بيندازند و گردانهاي پياده ، داخل بوارين شوند و كار پاكسازي را ادامه دهند .

🔶 نحوة آرايش سنگرهاي انفرادي و اجتماعي عراق در خط اول را هم توضيح داد ؛ طوري كه خط اول را مثل اتاقهاي خانة خودمان مي شناختيم ! 👌🏼حتي توضيح دادند كه سنگرهاي اجتماعي عراق ، درِ توري دارد كه به طرف بيرون باز مي شود و ضد نارنجك است . از اين رو براي انداختن نارنجك حتماً بايد در را باز كنيم . نام عمليات را هم گفتند كه #كربلاي_٥ است ؛ اما اعلام رمز آن ماند براي بعد .

🔶ساعت شروع عمليات هم ٣٠/١ 🕜نيمه شب اعلام شد و گفتند كه ما و #گردان_نوح از سمت چپ ما حدود ساعت يك كار را شروع خواهيم كرد . قرار الحاق ما نيز از سمت چپ بود . بعد هم گفتند تا ساعت ٤٥/١٢ بدون سروصدا استراحت كنيد . #مسعود_احمديان كه بغل دست من دراز كشيده بود ، گفت : ” سيد ! مي گن هر كي تو آب شهيد بشه ، حق الناس نداره ؛ درسته ؟ “😢

🕙قسمت بیست و دوم داستان فردا شب راس ساعت 22⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 28
#قسمت بیست و هشتم



🔻خودش رفته بود سلامش را به داداشش برساند!😔كمرم خم شد .بالاي سر #سيد_هادي نشستم .سعي كردم او را در يكي از سنگرها بگذارم ؛اما زورم نرسيد . گفتم كه كي ؟ گفتا كنون !گفتم مرو !خنديد و رفت ! 😢

🔻چند نفر از بچه ها ،دو سه تا بيسيمچي گردان ،به وضع رقت باري كنار هم دور بيسيمها شهيد شده بودند.ظاهراً رادارهاي بيسيم ياب دشمن خوب كار ميكردند.📞

🔻چند نفر از بچه ها، سرپيچي كه در كانال بود، معطل ايستاده بودند.اينجا محلي بود كه قرار بود به #گردان_نوح ملحق شويم.پرسيدم : ((چي شده؟براي چي نمي رين جلو ؟مگه بچه هاي نوح نيامده اند؟ )) گفتند: ((نميدونيم.هر چي كلمه رمز را ميگيم، جواب بي ربط ميدن !)) داد زدم: ((اژدر، اژدر)) صدايي به فارسي ،اما به لهجه عربي مثل خوزستانيها جواب داد : ((بيا جلو من اينجام !)) تعجب كردم.يك قدم جلوتر رفتم كه ناگهان رگبار شليك شد!😯فهميدم كار بچه هاي #گردان_نوح گره خورده است.

🔻#رضوي در يك سنگر انفرادي گير كرده بود.با سرعت پريدم در سنگر انفرادي،كنار سنگر او. عراقيها در كانال مستقر بودند. ناگهان يك عراقي با سرعت شيرجه رفت كف كانال و به حالت درازكش يك نارنجك انداخت داخل سنگر #رضوي، نارنجك منفجر شد و #رضوي، خونين و مالين پرت شد بيرون.🗯يك رگبار بستم به پشت سرباز عراقيِ كه داشت فرار ميكرد.آمدم وسط كانال #رضوي را كشيدم كنار. جلو را كه نگاه كردم،ديدم يك عراقي به زانو نشسته، با آرپي جي به سمت من نشانه رفته و آماده شليك است.سريع گفتم ((و ما رميت اذ رميت و لكن االله رمي ))، سر سلاح را بدون نشانه گيري طرفش گرفتم و يك تير زدم. از آنجا كه ((االله رمي)) بود، تير خورد به صورتش و در حالي كه با صورت به زمين ميخورد، گلوله آرپي جي اش با سر به زمين خورد و منفجر شد👍🏼.

🔻دور و بريهاي عراقي هم ريختند روي هم.بچه ها كه ديدند شلوغ شده، ريختند سر جاي عراقيها و با درگيري شديدي سنگر ها را فتح كردند.به بچه ها گفتم شما مواظب اينجا باشيد، من ميروم از #دلبريان كسب تكليف كنم. زير پايم، جنازه تعداد زيادي از دوستان دير آشنا ريخته بود .

⁣⁣🕙قسمت بیست و نهم فردا شب راس 22

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
⁣⁣⁣⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 29
#قسمت بیست و نهم


🔻#دلبريان راپيدا كردم.مشغول سازماندهي بچه ها بود. يك ساعت گذشته بود و قرار بود تا به حال بچه هاي گردان پياده برسند. از #دلبريان سوال كردم. گفت: ((پل را منهدم كرده و بچه هاي يگان دريايي را زده اند.يك تيربار سمت چپ ما و يك تير بار ،سمت چپ #گردان_نوح ،كار را خراب كرده اند جريان سمت چپ را گفتم.تماس گرفت،خوشحال گفت: ((بارك االله.همان تيربار سمت #گردان_نوح وصل شده و گردان كوثر داخل بوارين شده.پل ما كه خراب شده،ولي تيربار سمت چپ ما اگر خاموش شود،خيلي خوب ميشود،چون بچه هاي كوثر، سمت چپ بوارين را ميگيرند وسمت راست هم بچه هاي لشكر ٥نصر هستند.اگر تيربار را خاموش كنيم و مقاومت كنيم،بوارين محاصره ميشود.فعلاً بايد تا صبح با همين استعداد مقاومت كنيم.))


🔻بعد نگاهي به من كرد و گفت: ((محمد،اگه ميتوني از بالاي كانال برو اين لعنتي رو خفه كن !)) 😐گشتم و يك لوله خالي پيدا كردم.چند نارنجك هم برداشتم و رفتم روي لبه كانال.از آن بالا، دور و بر كاملاً در ديد بود.👀از پشت خاكريز خودمان،آرپي جي زنها امان از عراقيها برده بودند.پل ماه هم دوتكه شده و عده زيادي از بچه هاي مهندسي و يگان دريايي در كنار آن به شهادت رسيده بودند.تيرها مثل فشفشه از روي سرم عبور مي كردند.

🔻٢٠٠متري سينه خيز رفتم تا رسيدم زير دريچه سنگر تيربار.دائم شليك ميكرد.كمي منتظر شدم تا خاموش شود و بتوانم كاري بكنم. تا خاموش شد، كوله را انداختم روي لوله تيربار،كه از حرارت قرمز شده بود،و با تمام قدرت به سمت پايين كشيدم. تيربار كه به پايين كشيده شد، يك روزنه براي نارنجك باز شد.نارنجك را انداختم داخل سنگر. چند ثانيه گذشت تا منفجر شد. 🗯💥💥سريع پريدم روي كانال و از در اصلي يك نارنجك ديگر انداختم تو سنگر و باداد و فرياد سعي ميكردم به بچه ها بفهمانم كه بيايند؛ اما صدا نمي رسيد.با سرعت رفتم به سمت بچه ها.كار خطرناكي بود شايد مرا اشتباهي ميزدند.چون ميدانستم اسماعيل زاده و حميد #رجبي آنجا هستند، بلند بلند صدا ميزدم حميد،اسماعيل زاده و جلو ميرفتم🏃🏻

🕙قسمت سی ام فردا شب راس 22⁣🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom

🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 41
#قسمت چهل و یکم





🔻چند تا از بچه هاي #گردان_نوح هم لب تونل در انتظار دوستانشان ثانيه شماري مي كردند كه با ديدن من ريختند روي سرم براي ماچ و بوس كردن .😘 امدادگر داد زد : “ ولش كنيد ، مثلاً مجروحه ها ! مي خواهيد بكشيدش ؟ ”😒 همين طور كه امدادگر زخمهايم را مي بست ، جريان را برايش توضيح دادم .

🔻 آنها چون پلشان نصب شده بود ، تلفاتشان كمتر بود و دو تا گروهان كاملاً آماده داشتند . گفتند كه #حسين_ضميري به آرزويش رسيده است 😞. به اورژانس تاكتيكي كه رسيديم ، #صحرانورد و #عبداللهي را ديدم . فقط ما سه تا مانده بوديم. ياد #اسماعيل_زاده افتادم كه به خاطر من تير خورد . از #صحرانورد سراغش را گرفتم . برانكاردي را نشانم داد .

🔻 خودش بود ؛ با چهره اي نوراني و چشماني براق و كاملاً باز . #صحرانورد گفت : ” الان تمام كرد . تير زير قلبش خورده و كليه و پهلو را دريده است . ” بغض چند ساعته ام تركيد . با صداي بلند شروع كردم به ضجه زدن و گريه كردن .😭😭 امدادگرها دلداريم دادند ؛ فكر مي كردند #اسماعيل_زاده داداشم است !

🔻 اما #صحرانورد كه خودش هم مثل من بود ، آنها را دور كرد ، زير بغلهايم را گرفت و آرام ، گوشه اي نشستيم و سه نفري عقده دل را گشوديم .😭 سرانجام ما را از هم جدا كردند و مرا به سمت بيمارستان خرمشهر بردند . به بيمارستان كه رسيدم ، بوي تند الكل ، حالم را به هم زد .😖😷 با توجه به اين كه جراحتهايم به استخوان نرسيده بود ، ترجيح دادم برگردم .

🔻 دم در كه رسيدم ، نگهبان پرسيد : ” كجا ؟ ” گفتم : ” مي خواهم برم بيرون ! ” گفت : “ برگه خروجي نداشته باشي ، نمي شه ! ” هر چه چانه زدم ، نشد كه نشد . موقعيت فرار را سنجيدم . از پنجره يكي از دستشوييها مي شد در رفت ! با زحمت و درد در رفتم .😏

🔻 با آب ميوه و كيكي كه خورده بودم ، حالم بهتر بود . در يكي از ميدانهاي خرمشهر ، منتظر ماشين ايستادم كه تا مقر گردان بروم . اولين تويوتايي كه رد شد ، نگه داشت . تويوتا ، مال لشكر ٢٧ حضرت رسول تهران بود و دو نفر در آن سوار بودند . در جلو را باز كرد و مرا كنارش نشاند .

🔻 بعد از سلام و احوالپرسي ، در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد ، پرسيد : “ چند سالته ؟ ” گفتم : “ نوزده سال . ” پرسيد : “ غواص بودي ؟ ” گفتم : “ مي بيني كه ! ” 😒گفت : “ بهت نمي آد ! لباسها را از كجا آورده اي ؟ ” جوابش را ندادم . 🤐با شك و ترديد پرسيد : “ چرا دست و پايت باندپيچي است ؟ اگر مجروحي ، چرا نمي روي بيمارستان ؟

🔻 گفتم : “ برادر جان ، مگه شما مفتش هستيد ؟ اگه مي رسوني ، يا علي ، اگه نه ، نگهدار پياده مي شم ! ” گفت : چرا ناراحت شدي ؟ همين جوري سؤال كردم ! ” بعد گفت : “ حالا فهميدم ؛ تو از غواصهاي كربلاي ٥ هستي . بارك االله ! آفرين ! اي واالله ! ” پياده كه شدم ، هنوز نفهميده بودم كه چرا به من مي گفت آفرين ! فكر كنم ترسيده بود موجي باشم ؛ چون بدجوري جوابش را داده بودم !


⁣⁣🕙قسمت چهل و دوم فردا شب راس 22⁣
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 44
#قسمت چهل و چهارم



🕊كبوتران خونين


🔻هر چه اصرار كرديم ، به خرجش نرفت كه نرفت . بايد فردا راه مي افتاديم به سمت اهواز ، خسته و كوفته ، با دلي پر داغ ، از عمليات #كربلاي_٥ . روزهاي اول سال را كه با خانواده نبوديم ، حالا مي خواستيم روزهاي آخر تعطيلات را در مشهد بمانيم كه “ #حسين_بهشتي ” قبول نكرد .

🔻چون بيشتر به غواصها پيله كرده بود ، حدس زديم بايد دوباره كار آبي داشته باشيم . ساعت ٣ بعدازظهر ١٤/١/٦٦ با بروبچه ها ريختيم تو كوپه هاي قطار .🚄 هنوز طنين صداي مادرم در گوشم بود : “ هنوز نيامده ، كجا مي ري ؟ اين دو سه روز را هم كه در مجلس ختم بچه ها بودي . پس ما چي ؟ ” 😕

🔻در قطار متوجه شديم يك مسافر ويژه هم داريم ؛ پدر “ #علي_مقدسيان ” ، پيرمرد نوراني و سرزنده كه تاجر فرش در مشهد و از مؤمنين بازار بود و در بين راه ، با خا طرات شيرين و صحبتهاي دلنشين خود ، خستگي راه را از تن ما به در مي كرد . حاجي مثل خودمان سرزنده بود .😃 علي هم از همرزم بودن با پدرش خيلي خوشحال بود ؛ چون قرار بود پدرش به عنوان راننده گردان تخريب انجام وظيفه كند .


🔻ساعت ٤ بعدازظهر 🕓به مقر گردان تخريب در اهواز ر سيديم . هنوز از ماشين پياده نشده بوديم كه “ #مهدي_سعيدي ” معاون تخريب به استقبالمان آمد و با عجله گفت : “ سريع ساكها را تحويل تعاون بدهيد و لوازم شخصي را برداريد ،مي خواهيم برويم ! امشب عمليات است ”

🔻 ٨ نفر غواص بوديم ؛ من و #مقدسيان از #گردان_ياسين گرداني كه در #كربلاي_٥ به صورت آبي خاكي عمل كرد و “#طوسي ” و “ #نعمتي ” و سه چهار نفر ديگر از #گردان_نوح و يكي از بچه هاي جديد تخريب به نام “ مجتبي #قمصريان ” .

🔻همه عقب يك تويوتا جا شديم و با رضا معاون تخريب به سمت خرمشهر حركت كرديم . در خرمشهر وارد مقر شهيد “ ١ #سمندري شاكري” شديم كه اسكله غواصي #لشكر_امام_رضا عليه السلام بود . تعداد زيادي چهره آشنا به چشم مي خورد كه دوره فشرده اي را گذرانده و حال مشغول بستن بار و بنديل خود براي عمليات بودند ؛ بچه هاي تخريب و اطلاعات و بازمانده هاي #گردان_نوح و ياسين .

🔻 ظاهراً شانس آورده بوديم كه بدون هيچ زحمتي مي توانستيم با اينها برويم عمليات ! از محل بچه هاي تخريب پرسيديم . يكي از بچه هاي تخريب ، اتاقي را به ما نشان داد و گفت: “ برم خبر بدم كه شما اومديد . ” . رضا #سمندري بعدها در شهر آزاد شده ماوت به شهادت رسيد .

🕙قسمت چهل و پنجم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 45
#قسمت چهل و پنجم



🔻تعجب كردم كه از كي تا حالا اينقدر مهمان نواز شده اند ! 😒به محض اين كه داخل اتاق شديم ، چشمتان روز بد نبيند ، چراغ را خاموش كردند و تا آمديم بجنبيم ، يك پتو افتاد رو سرمان و يك عده هم با مشت و لگد افتادند به جانمان !🤕 خلاصه ، يك جشن پتوي مفصلي به تلافي قسر در رفتن از آموزش نصيبمان شد .

🔻 بعد توضيح دادند كه يك كار آبي داريم داخل درياچه ماهي ، در شمال بوارين ، در منطقه عمومي شلمچه . جزئيات كار هم واگذار شد به جلسه اي كه آن شب داشتيم . من ، “ #جعفر_موسوي ” ، “ #حسين_صادقي ” ، “ حميد #رجبي ” ، “ #بادياني ” ، “ #رحمتي ” ، “ #عبداالله_زاده ” ، “ #يوسفي ” و “ #مقدم ” قرار بود به عنوان غواص و تخريبچي كار كنيم ؛ چهار نفر از بازمانده هاي #گردان_ياسين ، و بقيه از #گردان_نوح

🔻 در جلسه توجيهي معلوم شد ما و لشكر الغدير بايد در كانال ماهي وارد عمل شويم و بچه هاي امام حسين عليه السلام و لشكر نصر بايد به كانالهاي زوجي يورش ببرند . قرار بود ما با دو گروهان كار كنيم . گروهان اول بعد از عبور از ما به خط عراق بزند و گروهان دوم كه ما بوديم ، چند كيلومتر به موازات خط عراقيها پيشروي كند و از پشت به عراقيها حمله ور شود

🔻 حدود دو ساعت حركت به موازات خط دشمن و درست از زير پاي آنان ، بي اين كه متوجه شوند ، فقط در صورتي ميسر بود كه لشكر الهي باشد و نيروها بسيجي ! مي گوييد نه ، برويد از متخصصان نظامي سؤال كنيد ! 😑

🔻با صداي اذان ، تمامي سرها پايين افتاد . باز هم بايد حسابها صاف مي شد . شايد نماز آخرين باشد . من كه تجربه كار غواصي داشتم ، با ولع به بچه ها نگاه مي كردم ؛ شايد ديگر همديگر را نديديم .👀 صداي هق هق بچه ها جگرم را ريش كرد .😖 صحنه نماز آخر #گردان_ياسين جلوي چشمانم بود . من هم به حال خودم گريه كردم . آيا خدا ميان اين همه اميدواران به فضلش فقط مرا نااميد مي كند ؟ 😔

🔻مدتي طول كشيد تا توانستند بچه ها را ساكت كنند . بايد شام مي خورديم و حركت مي كرديم . حالم خوب نبود و معده ام از غذاي ظهر حسابي به هم ريخته بود . ترجيح دادم چيزي نخورم . از مسجد بيرون زدم و لبه اسكله رو به كارون نشستم . آب گل آلود كارون ، خاطراتم را زنده مي كرد . ياد #علي_شيباني بودم . ملتمسانه از او خواستم مرا پيش خود ببرد .

🕙قسمت چهل و ششم فردا شب راس 22⁣⁣


🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

#حماسه_یاسین 49
#ما_هم_نوشتیم_که_بماند قسمت 1
دست نوشته های #بهزاد_فیروزی غواص و تخریبچی کربلای 4 و ⁣5


فشنگ – امساک – بیت المال

🔻بعد از یک ماه امساک در خوردن و آشامیدن معده یمان جشنی را براه انداخته بود که نگو و نپرس؛ به پشتی تکیه داده بودیم و پاهایمان دراز به دراز به سمت تلویزیون ؛ با کنترل تلویزیون بازی میکردیم از این کانال به اون کانال ؛ خطبه های نماز عید فطر تهران را پخش میکرد 📺و صدایی آشنا ... مسئله عزل و برکناری و بازگرداندن اموال به بیت‌المال باید در دستور کار مسئولان باشد، زیرا افکار عمومی نسبت به این موضوع حساس است و اگر پیگیری لازم نشود، از اعتماد مردم به نظام اسلامی کاسته خواهد شد.....


🔻بیت المال چه کلمه قشنگی ؛ کلمه ایی مثل فشنگ ؛ فشنگ هایی که میتونست اعتماد خدا را از این بنده حقیرش کم کند ....

🔻آن شب ؛آن شب سرد لحظه به لحظه با ورود به داخل آب ؛ ذره ذره سرما به استخوان هایمان نفوذ میکرد ؛ فقط گروهان ما از #گردان_نوح به آب زد ؛
و صبح بعد خسته وگل الوده ، با لباسی که نتوانست تا آخر همراهی ام کند . تنها ی تنها و در حالی که از هیچکی خبر نداشتم ؛ پایم به خشکی رسید، دیگر چیزی نفهمیدم .

🔻مقرمان ؛ در حومه خرمشهر ؛ دیگر حال و هوای چند روز قبل را نداشت دیدن وسایل انفرادی بچه ها ؛ جای خالی شان و صدای شادی و خنده هایشان وصدای مناجات و نمازشان تما م فضای ذهنمان را پر کرده بود 😞و مقر مان از 120 نفر بچه های پرشرو شور و پرانرژی فقط پذیرای حدود سی نفر شده بود و یه هفته ایی طول کشید تا همان باقی مانده بچه ها ؛ خودشون رو پیدا کنند و از کابوس های شبانه ی ؛ آن شب رهایی پیدا کنند . 😕

🔻این ها همه به کناری ؛ وضعیت آماده باش و بلاتکلیفی ؛ بد جوری آزارمان میداد . آخبار خوبی از عملیات کربلای 4 شنیده نمی شد . 😑
روزها بیکار بودیم و برنامه مشخصی هم نداشتیم ؛ اسلحه کلاشینکف را با چند تا خشاب بر میداشتم و دور بر مقر مان ، مقر شهید شاکری می رفتم و دق و دلی و دوری از بچه ها را با شلیک گلوله به سر و روی قوطی کنسرو و کمپوت ها خالی میکردم . گاهی هم یه کسی از درونم قلقلکم میداد که : آقا سید این گلوله هایی که شلیک میکنی صاحبی دارد و فردایی باید جوابگو باشی و.....😶


🔻: برو بابا تو هم وقت گیر آوردی اینا رو برای آمادگی رزمی و تصحیح نشانه روی شلیک میکنم و اصلا تو رو سننه .....👊🏻

🔻اعصابمان از آن وضعیت به کلی داغون بود و این شلیک ها شده بود تسلی خاطر مان که این نداها ؛ حسابی حالمان را بدتر میکرد و یک بند از اشکال شرعی و بیت المال برایم روضه میخواند .😤



🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠

@rahpouyancom