Forwarded from 🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌷🌷🌷🌷🌷 #تولدت_مبارک 🌷🌷
#مادر :
❇️پشتكار زيادی داشت .
#كتاب زياد می خوند .
تو زندگی تلاش زيادی داشت .
❇️متأسفانه برخی فکر می کنن #بچه_های_مذهبی آدم های بی سوادی هستن.
اما وقتی می بينن علاوه بر این كه محمد تو سه تا دانشگاه درس می خوند ، تدريس های خصوصی هم می کرد ، به اين نتيجه رسيدن که اين جوری نيست كه بچه هايی كه به اين مجالس میان آدم های بی سوادی هستن يا فقط دنبال اين چيزها هستن .
❇️علاوه بر اين كه خيلی در ارتباط با مسائل دينی و مذهبی بود ، #درسش رو ادامه می داد و پشتكار خيلی خوبی داشت .
#شهید_محمد_مهدوی
#شهدای_کانون_رهپویان_وصال
#اردیبهشت_۸۷
〰〰〰〰〰
@gordane_nasle_panjom
@rahpouyancom
〰〰〰〰〰
https://www.instagram.com/p/BQHnk5KAnY_/
🌷🌷🌷🌷🌷 #تولدت_مبارک 🌷🌷
#مادر :
❇️پشتكار زيادی داشت .
#كتاب زياد می خوند .
تو زندگی تلاش زيادی داشت .
❇️متأسفانه برخی فکر می کنن #بچه_های_مذهبی آدم های بی سوادی هستن.
اما وقتی می بينن علاوه بر این كه محمد تو سه تا دانشگاه درس می خوند ، تدريس های خصوصی هم می کرد ، به اين نتيجه رسيدن که اين جوری نيست كه بچه هايی كه به اين مجالس میان آدم های بی سوادی هستن يا فقط دنبال اين چيزها هستن .
❇️علاوه بر اين كه خيلی در ارتباط با مسائل دينی و مذهبی بود ، #درسش رو ادامه می داد و پشتكار خيلی خوبی داشت .
#شهید_محمد_مهدوی
#شهدای_کانون_رهپویان_وصال
#اردیبهشت_۸۷
〰〰〰〰〰
@gordane_nasle_panjom
@rahpouyancom
〰〰〰〰〰
https://www.instagram.com/p/BQHnk5KAnY_/
Instagram
گردان نسل پنجم
3 Likes, 0 Comments - گردان نسل پنجم (@panjomiha3) on Instagram
♥️ میگفت باید شهدا را به همه نشان دهیم، این وظیفه بر گردن همه ماست...
🥰 تولدت مبارک رفیق...
#واحد_شهدا
#شهید_محمد_مهدوی
#رهپویان_وصال
🆔 @rahpouyancom
🥰 تولدت مبارک رفیق...
#واحد_شهدا
#شهید_محمد_مهدوی
#رهپویان_وصال
🆔 @rahpouyancom
رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
🎞 #کلیپ_تصویری ✅ به یاد #شهید_مسعود_رضایی ✍ شهادت؛ به آسمان رفتن نیست! به خود آمدن است ... #همسفران_آسمانی #به_یاد_رفقامون #شهدای_رهپویان_وصال 🕰 ۵ روز تا سالگرد عروجشان... 🆔 @rahpouyancom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 #کلیپ_تصویری
✅ به یاد #شهید_محمد_مهدوی
✍ مقدمه خوبشدن، سپردن دستت به دست خوبان است، و چه خوبی بهتر از #شهید؟!
#همسفران_آسمانی
#به_یاد_رفقامون
#شهدای_رهپویان_وصال
🕰 ۴ روز تا سالگرد عروجشان...
🆔 @rahpouyancom
✅ به یاد #شهید_محمد_مهدوی
✍ مقدمه خوبشدن، سپردن دستت به دست خوبان است، و چه خوبی بهتر از #شهید؟!
#همسفران_آسمانی
#به_یاد_رفقامون
#شهدای_رهپویان_وصال
🕰 ۴ روز تا سالگرد عروجشان...
🆔 @rahpouyancom
شهید محمد مهدوی
دعوت شدگان
🎙 #پادکست
#دعوت_شدگان
🎙 مجموعه پادکست لحظهنگاری شب انفجار
🔻 این قسمت: #شهید_محمد_مهدوی
🆔 @rahpouyancom
#دعوت_شدگان
🎙 مجموعه پادکست لحظهنگاری شب انفجار
🔻 این قسمت: #شهید_محمد_مهدوی
🆔 @rahpouyancom
رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
دعوت شدگان – شهید محمد مهدوی
۲۳ فروردین ساعت ۲۱:
از خانه آیتالله حقیقت که برمیگردی، پیراهنهایت روی میز و صندلی پخش شده.
_ اینجا زلزله اومده؟
مامان چوبِ لباسی به دست جلو میآید.
_ یکی از دوستات میخواست بره عروسی، اومد یکی از لباساتو برد.
پیراهن سفیدت را که برمیدارد و روی چوب لباسی مرتب میکند میگویی.
_ دیگه اینا به دردم نمیخوره. بدین به هر کی لازم داره.
قبل از اینکه حرفی بزند، مخالفت را در چشمانش میخوانی.
_ چیچی میگی محمد! نمیخوی لباس بپوشی؟
جوابی نمیدهی. چند دقیقه طول میکشد تا از پلهها پایین بروی. با شنیدن اسم امام حسن، سریع کنار مامان مینشینی تا از تعریفش عقب نمانی.
_ خواب دیدم تو یه مجلسی نشستیم. مداح با گریه گفت خدایا اگه میخوی ما رو بسوزونی، سر قبر امام حسن بسوزون تا با خاکش یکی بشیم.
احساس گُر گرفتن میکنی، حس سوختن.
_ محمد از بس امام حسنُ دوست داری از ای خوابا میبینم. ایشاالله ازت قبول شده.
مامان با حرفایش با دلت بازی میکند و خبر ندارد. تو هم توپ را توی زمین خودشان میاندازی.
_ ای خوابو برای بابامه. براش گلگاوزبون که درست میکنی؟
مامان ربطش را به خوابش نمیفهمد و به جایش صدای اعتراض بابا بلند میشود.
_ بچه مگه من چمه که گلگاوزبون بخورم؟
دو روز پیش برایشان گلگاوزبان خریدی و گفتی.
_ یه روز اعصابتون خورد میشه بخورینش.
آن روز هم مامانت ناراحت شده بود اما حالا تعریف بعدیاش، بحث را به خوشی تمام میکند.
_ امروز رفتم مسجد ولیعصر. در مسجدُ گرفتم و گفتم یا امام زمان تو از خدا بخواه حاجت محمدمُ بده.
آنقدر گفته بودی برای برآوردن حاجت ناگفتهات دعا کند که همه جا به فکرت بود. همین حرف، خیالت را تخت میکند که دعای مادرت، روی زمین نمیماند. میخواهی امشب به اندازه تمام شبهایی که وقت نداشتی، یک دل سیر نگاهشان کنی. طبق عادت، دستت را میان موهای مشکی پدرت میچرخانی.
_ بابا بیو حنا بذاریم سرمون.
_ نه محمد نذاریا! موهات مشکیه، زشت میشی.
اما تو مصمم هستی برای خضاب کردن.
_ من فردا شب میذارم اگه بد شدم، شما نذارین...
#دعوت_شدگان #شهید_محمد_مهدوی
🆔 @rahpouyancom
از خانه آیتالله حقیقت که برمیگردی، پیراهنهایت روی میز و صندلی پخش شده.
_ اینجا زلزله اومده؟
مامان چوبِ لباسی به دست جلو میآید.
_ یکی از دوستات میخواست بره عروسی، اومد یکی از لباساتو برد.
پیراهن سفیدت را که برمیدارد و روی چوب لباسی مرتب میکند میگویی.
_ دیگه اینا به دردم نمیخوره. بدین به هر کی لازم داره.
قبل از اینکه حرفی بزند، مخالفت را در چشمانش میخوانی.
_ چیچی میگی محمد! نمیخوی لباس بپوشی؟
جوابی نمیدهی. چند دقیقه طول میکشد تا از پلهها پایین بروی. با شنیدن اسم امام حسن، سریع کنار مامان مینشینی تا از تعریفش عقب نمانی.
_ خواب دیدم تو یه مجلسی نشستیم. مداح با گریه گفت خدایا اگه میخوی ما رو بسوزونی، سر قبر امام حسن بسوزون تا با خاکش یکی بشیم.
احساس گُر گرفتن میکنی، حس سوختن.
_ محمد از بس امام حسنُ دوست داری از ای خوابا میبینم. ایشاالله ازت قبول شده.
مامان با حرفایش با دلت بازی میکند و خبر ندارد. تو هم توپ را توی زمین خودشان میاندازی.
_ ای خوابو برای بابامه. براش گلگاوزبون که درست میکنی؟
مامان ربطش را به خوابش نمیفهمد و به جایش صدای اعتراض بابا بلند میشود.
_ بچه مگه من چمه که گلگاوزبون بخورم؟
دو روز پیش برایشان گلگاوزبان خریدی و گفتی.
_ یه روز اعصابتون خورد میشه بخورینش.
آن روز هم مامانت ناراحت شده بود اما حالا تعریف بعدیاش، بحث را به خوشی تمام میکند.
_ امروز رفتم مسجد ولیعصر. در مسجدُ گرفتم و گفتم یا امام زمان تو از خدا بخواه حاجت محمدمُ بده.
آنقدر گفته بودی برای برآوردن حاجت ناگفتهات دعا کند که همه جا به فکرت بود. همین حرف، خیالت را تخت میکند که دعای مادرت، روی زمین نمیماند. میخواهی امشب به اندازه تمام شبهایی که وقت نداشتی، یک دل سیر نگاهشان کنی. طبق عادت، دستت را میان موهای مشکی پدرت میچرخانی.
_ بابا بیو حنا بذاریم سرمون.
_ نه محمد نذاریا! موهات مشکیه، زشت میشی.
اما تو مصمم هستی برای خضاب کردن.
_ من فردا شب میذارم اگه بد شدم، شما نذارین...
#دعوت_شدگان #شهید_محمد_مهدوی
🆔 @rahpouyancom