رهپویان وصال شیراز _ انجوی نژاد
4.13K subscribers
7.88K photos
2.23K videos
164 files
3.83K links
تنها کانال رسمی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد و کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز

ادمین کانال:
@rahpouyan_vesal

📩ایتا :
https://eitaa.com/rahpouyancom

📩اینستاگرام:
https://www.instagram.com/rahpouyan_vesal
Download Telegram
⭕️بمناسبت سالروز حماسه #غواصان در #عملیات_کربلای۴ - زمستان ۱۳۶۵⭕️

💦 غروب شب سوم دیماه سال ۱۳۶۵ شب عملیات کربلای ۴، ساحل #اروند چه خبر بود؟!!

لحظه وداع غواصان، آخرین نماز جماعتی که شهیدان در کنار ما بودن ... آيا تاريخ بخود چنين صحنه هايی خواهد ديد...!!؟؟

آن شب بسياری به ابديت پيوستند و جاودانه شدند...

🔴 شهيدان: كرابی. شیبانی. عابدینی. شادکام. عامری. حسن زاده. غفوری. سادات. آزادفر. پروانه. رضایی و دهها عزيز ديگر كه آن شب در دريا ناپديد شدند...

 http://uupload.ir/files/4tvd_3.png

🌟 برگرفته از "روایت فابریک"، وبلاگ شخصی #علیرضا_دلبریان

شادی روح شهدای کربلای۴، #صلوات
#گردان_یاسین

@rahpouyancom
🔻🔺به مناسبت سالروز حماسه #غواصان در #عملیات_کربلای۴_و_۵ ، زمستان ۱۳۶۵🔺🔻

💧شهدای غواص:
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=2972


🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش اول" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3742


🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش دوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3743


🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش سوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3744


🔅گردانی که بود،گردانی که هست "بخش چهارم":
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3745

🍁 شادی روح شهدای #کربلای۴_و_۵ #صلوات

@rahpouyancom
📝 ما هم نوشتیم که بماند!

"بنام خدا"
به بهانه سی امین سالگرد #عملیات_کربلای۴

🌟 پتروشیمی بصره - جشن دامادی - کوچه کارخانه کبریت مشهد .
🔸دیر وقت شده بود ، از محل کار به سمت خونه می رفتم . خیلی خسته بودم صدای اذون مغرب هم از رادیو پخش میشد ، چهارراه رو رد کردم که سر و صدایی مرا به سمت عقب ماشین متوجه کرد .

🔸از آیینه ماشین ، پشت سرم را دید زدم ، کاروانی از اتوموبیل ، چراغ ها روشن ،چشمک زنان و بوق کشان ، می اومدند موتورسوارها هم اسکورتشان می کردند .

🔸حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم ، به سمت راستم پیچیدم و کنار خیابون پارک کردم . ستون اتوموبیل ها شاد و خندان یکی یکی از کنارم می گذشتند و وسط کاروان هم یک تویوتای سفید و خوشگل که گل آذین هم شده عروس خانم سفید پوش و آقا داماد را تو خودش جا داده بود و موتور سوارهای اسکورت هم برای عروس و داماد هنرنمایی میکردند . همه خوشحال بودند ستون همین جور که می رفت موج شادی و نشاط رو پخش می کرد . ستون ماشین های تمیز و براق یکی یکی از کنارم می گذشتند .....


ستون تویوتاهای گل مالی شده حاشیه جاده شهید صفوی یکی یکی و هر صد متری متوقف شدند . تویوتاهایی که نه بوق داشتند و نه چراغ و نه چشمک زن .

بچه ها گروه گروه از ماشین ها پیاده میشدند و در سینه خاکریزحاشیه جاده ، پناه می گرفتند و بعد از کندن چاله ایی مثلا به عنوان سنگر به داخل کیسه خوابهای سفید همراهشون می خزیدن سوز و سرمای گزنده ی اولین روزهای زمستون خرمشهر را بدور از سنگر و چادر ، بدون والورهای دودزای نفتی ، در دشت شلمچه تجربه می کردند .

بعضی ها دفعه اولشون بود که پاشون به جبهه باز شده و قطار سپاهیان حضرت محمد (ص) اونا رو ایستگاه اهواز پیاده کرده بود . خط عراقی ها سکوت عجیبی داشت با اینکه گاهی صدای رگبار تیربارها این سکوت را خراش میداد ، اما سکوت ، سکوتی آزاردهنده ی بود !

- فیروزی چه میکنی ؟ ای بچه ها را زود سروسامان بده تا هوا روشن نشده و....
برگشتم ، محمد آقا فرومندی بود تا آمدم جواب سلامش را بدم ، رفته بود و داشت با بچه های گروهان بعدی صحبت میکرد .

در خاکریز امتداد جاده شهید صفوی ، گردان های عمل کننده لشکر نصر پهلو گرفته بودند . برج های بلند کارخانه پتروشیمی بصره ، با روشن شدن هوا ، هیبتش رو به رخ میکشید . میگفتند از اون بالا تا چهل کیلومتری اهواز دیده میشه ؛ حالا حتما عراقی های اون بالا که پشت دوربیناشون نشسته بودند ، ما ها رو که چهار ، پنج کیلومتریش بودیم ، دیگه به اسم میشناختند . خصوصا با این کیسه خواب های سفید و بادگیرهای گل منگولی که به تن بچه ها بود ، انگاری به جشن عروسی اومده بودند !

آقا مرتضی حسن زاده فرمانده گردان اسدالله هم اومد و نکاتی رو در رابطه با حفاظت و اختفا مجددا تذکر داد و رفت . تو بچه ها میچرخیدم ، محصل ، دانشجو، کارگر وکشاورز همه جوره بودند نیشابوری ، تربتی ، سبزواری، چنارانی و ... خلاصه همه رنگ و همه جور، بو و عطری خاصی رو به هوا می فشاندند .

تقریبا جاگیری بچه ها تموم شده بود و هرکسی مشغول کاری ، وصیت نامه نوشتن ، یکی از اون کارها بود ، حمایل بستن ، دو بدو کمک میکردند خشاب ها و نارنجک هاشون محکم میکردند ، یک عده هم به همدیگه سفارشات آخر رو میگفتند : فلانی اگر مجروح شدم و یا شهید ، خودتو معطل من نکنی یه گروه هم اسلحه هاشون تمیز میکردند ، قرائت قرآن و دعا هم که پای ثابت سنگر ها بود .

البته سنگر که چه عرض کنم ، چال هایی که با سرنیزه و دست کنده بودند .
چون تازه به گروهان سه ، گردان اسدالله مامور شده بودم ، تو بچه ها میچرخیدم تا اعضای گروهان رو بهتر بشناسم و شب عملیات وقت مناسبی برا شناختن بچه ها نبود .

خورشید خانم هم کم کم و با ناز و تانّی بالا می اومد. کرک و پر، سرما هم ریخته بود دودکش های زمخت و غول پیکر کارخانه پتروشیمی بصره بد جوری تو چشم میزدند . یه جورایی ازشون می ترسیدم ، تو دیدگاه شناسایی هم در هر چرخش دوربین وقتی به این دو تا لندهور می رسیدم ، از دیدنشون چندشم میشد .

با پیرمردهای گردان خوش و بش میکردم که صدایی مرا خطاب کرد :
- بهزاد یه ساعت دیگه سنگر تانک ، سر سه راهی جلسه توجیهی برگزار میشه ، دیر نکنی بقیه منتظرند !

طاووسی بود ، پیک ریز و میزه فرمانده گردان ، گفت و به سرعت برق رفت . وسائل انفرادی خودم را کنترل کردم ، کلی خنزر و پنزری همرام بود ، کلاه آهنی وکیف خشاب و قمقه و نارنجک یه طرف ، سرنیزه و سیم چین و قطب نما و کیسه امداد (کمک های اولیه ) همون طرف و از همه دست و پا گیرتر ای کیسه ماسک شیمیایی بود که نفس ما گرفته بود ، خب البته وظیفه اش این بود که موقع استفاده به ما نفس بده . خلاصه تا جهازمان را بستیم کلی با بچه ها خندیدیم . اصلا انگار نه انگار که داریم میریم عملیات .

بچه ها کرکر می خندیدند و گلوله ها خمپاره هم گاه و بیگاه دور و بر جاده اصابت می کردند ...
🔸به بهانه سالگرد #عملیات_کربلای۴🔸

🌴🌴 خاطره تا بهشت 🌴🌴
سلامش کردم جواب نداد، انگار باهام قهر بود! بعد فهمیدم با همه قهره. ازش پرسیدم حسین طوری شده؟ جواب نداد. اما منتظر همین جمله ی من بود، زد زیر گریه و رفت!

🍃 چندین بار دیگه دیدمش، اما جرات نکردم ازش بپرسم. تا اینکه خودش اومد سراغم. گفت : حاج علی گفته نباید بیای عملیات! با خنده گفتم : بهتره. این عملیات خیلی سخته! دو باره گریه
گفت باید بیام...

❗️هیچ وقت نمی خندید دیگه، هرچی شوخی می کردیم فقط بغض می کرد روزهای آخر بود، داشتم می رفتم، یکی از پشت چشمام رو گرفت. از انگشت هاش حدس زدم اونه‌. انگشت های باریک و کشیده ای داشت. داغون بود، فقط گریه می کرد! گفتم : حسین تویی؟ دستش رو برداشت زد زیر خنده داشتم شاخ در می آوردم. گفتم : چته عنق بودی، حالا سر حالی؟! گفت : حل شد منم اومدنی شدم....

💠 حاج علی بهش گفته بود تو منشی گردانی، نباید عملیات بیای. تو باید شهدا و مجروحین گردان رو مشخص کنی، اما از بس حسین اشک ریخته بود، گفته بود گریه نکن! با خودم می برمت تا تو #بهشت، با هم می ریم.

🔴 شب عملیات کربلای ۴، مثه روز برام روشن بود این آخرین دیدار منو حسینه!بغلش کردم چندتا بوسه و خدا حافظ و.....

🍂 فردای عملیات بعد از عقب نشینی یه قایق روی آب اروند کنار جزیره امُ الرصاص، با موج های اروند داشت می رقصید... بچه ها مونده بودند چطور قایق رو که الان کنار عراقی گیر کرده بود رو برگردونند! گفتند قایق حاج علی باقری فرمانده #گردان_امام_حسین(ع)، همه داخلش شهید شده اند! و جنازه هاشون داخل قایق مونده. یکی از بچه های همراه حاج علی، #حسین بود...

یاد حرفش افتادم؛ حاج علی بهم گفته می برمت تا بهشت، با هم تا بهشت رفته بودند....

راوی : #محمد_احمدیان
#رزمنده_دفاع_مقدس

@rahpouyancom