راه توده - Rahetudeh
4.73K subscribers
6.83K photos
26 videos
3 files
6.9K links
سیاسی،فرهنگی،اجتماعی
Download Telegram
روحانیان ارمنی با لباس های مذهبی و شمعی در دست وارد کاخ شدند و جمعیت بسیاری از آنان استقبال به عمل آوردند. به محض این که حال محمود کمی بهبود یافت، مبلغ دو هزار تومان به اهالی جلفا فرستاد و به آنان قول داد که اگر خداوند بهبودی کامل را به او بازگرداند، همه آن چه از آنان به غارت برده است، به صاحبانش باز پس خواهد داد.
این بهبودی حال دماغی محمود به دراز نپایید و پیرایه فلج - چنان که برخی گفته اند، جذام- نیز بر خبط دماغ او بسته شد. نیمی از بدن او پوسید و چنان حالاتی در امعاء و احشای او پدیدار شد که نجاسات محمود متوجه خود او می شد و گوشت و پوست دست های خود را با دندان می درید.
در این میان، طهماسب میرزا که سپاهی مرکب از پانزده هزار مرد در اختیار داشت، بار دیگر، در نزدیکی قزوین حمله یکی از سرداران افغانی را دفع کرد و سران شورشی افغانی دریافتند که با وضعی که برای محمود پیش آمده است، باید جانشینی برای او انتخاب کنند. جانشین طبیعی محمود برادر او می توانست باشد، اما او در قندهار بود و آمدن از قندهار به اصفهان مستلزم چهار ماه زمان بود، در حالی که راه ها نیز از امنیت کامل برخوردار نبود. ناچار، اشرف، عموزاده او که در اصفهان زندانی بود، به عنوان جانشین پیشنهاد شد. اشرف، پسر برادر میرویس بود و این برادر به دنبال مرگ میرویس، در آغاز جانشین او شده بود، اما محمود سر او را برید و خود به جای پدر نشست. اشرف کینه پدر را اگر چه پنهان می کرد، اما به دل نگاه داشته بود. در جریان محاصره اصفهان، اشرف ملایمت بیشتری از خود نشان می داد و بر آن بود که باید به پیشنهاد صلح شاه سلطان حسین تن داد و حتی او زمانی که شاه نیز دچار کمبود مواد غذائی شد، چهل و دو هزار کیلو گندم به دربار فرستاد. وانگهی، او به دربار پیغام داده بود که در عوض دریافت پول حاضر است با سپاهیان خود به دربار ملحق شود، اما چون دربار ایران نتوانست به موقع تصمیم قاطع اتخاذ کند، فرصت مناسب از دست رفت و زمانی که خواستند با او تماس مجدد برقرار کنند، اشرف حاضر نشد. راز تماس ها در پرده نماند و وقتی به گوش محمود رسید، با استفاده از فرصت محاصره اصفهان، او را به بهانه ماموریتی دور کرد، اما به محض این که به تخت سلطنت رسید، اشرف را گرفت و زندانی کرد. با خبط دماغ محمود، سر دسته شورشیان افغان، ناچار اشرف را از زندان آزاد کردند و او را بر تخت سلطنت نشاندند.
دوره کوتاه، اما سرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ، بیش از 26 سال نداشت، با شدت یافتن جنون و خبط دماغ او به پایان رسید.
محمود قدی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود. محمود عادت داشت مانند کسی که در رویائی فرو رفته است، چشم بر زمین بدوزد... هر روز، پنج گوسفند پای بسته پیش او می آوردند و او آن ها را با شمشیر خود از میان نصف می کرد.
برای مطالعه قسمتهای گذشته به شماره های پیشین راه توده مراجعه کنید.

تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh
راه توده 977
نگاهی به کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد"
نوشته جرد دایموند
آیا تاریخ را می توان با جغرافیا توضیح داد؟
ع . خیرخواه

در بحث پیرامون سیر تاریخ جهانی و دلایل پیشرفت های اروپا در سده های اخیر اثار متعددی منتشر شده است. یکی از این آثار که هم در زمان خود و هم امروز همچنان - از جمله در ایران - مورد بحث است کتاب "اسلحه، میکروب و فولاد: سرنوشت جوامع انسانی" نوشتهٔ جرد دایموند است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و به سرعت به یکی از بحث ‌برانگیز ترین و پرفروش ‌ترین آثار در حوزهٔ تاریخ و علوم انسانی عامه‌ فهم بدل شد. دایموند، زیست‌ شناس و جغرافی ‌دان آمریکایی که درفیزیولوژی و بوم‌ شناسی پرندگان نیز تحقیقاتی دارد در این اثر کوشید پرسشی بنیادین را مطرح کند: چرا برخی جوامع انسانی در مسیر تاریخ، بر دیگران سلطه یافتند؟
کتاب دایموند با نثری ساده، ساختار تحلیلی قابل ‌فهم برای مخاطب غیرمتخصص و روایت‌هایی پرمثال از برخورد میان تمدن های گوناگون، توانست توجه گسترده ای در فضای عمومی غرب به دست آورد. این کتاب در سال ۱۹۹۸ برندهٔ جایزهٔ پولیتزر در بخش کتاب غیرداستانی عمومی شد، و در پی آن در برنامه های رسانه ای متعددی معرفی گردید، از جمله براساس آن مستندی تلویزیونی در شبکهٔ پی.بی.اس با همکاری نشنال جئوگرافیک ساخته شد. در واقع راز موفقیت این اثر را می توان همان ساده گرایانه بودن و ساده سازی تاریخ دانست که توجه محافل رسانه ای غرب را که به اینگونه آثار بها می دهند و ان را بزرگ می کنند برانگیخت.
بازتاب کتاب در غرب را می توان در دو سطح اصلی بررسی کرد:
‏۱- سطح عمومی و رسانه ای: در این سطح کتاب به عنوان پاسخی علمی به نظریه های نژاد پرستانهٔ سنتی (که برتری تمدن های غربی را به "هوش ذاتی" یا "توانایی فرهنگی" آنان نسبت می دادند) معرفی و تحسین شد. خوانندگان غیرمتخصص، روشنفکران رسانه ای، و حتی مربیان مدارس از آن استقبال کردند و آن را گامی در جهت توضیح "منصفانه‌ تر" تاریخ سلطهٔ جهانی تلقی کردند.
‏۲- سطح دانشگاهی و نقد علمی: در فضای دانشگاهی، بویژه در میان مورخان، مردم‌شناسان، جامعه‌شناسان تاریخی و نظریه‌ پردازان انتقادی، واکنش ها دوگانه بود. در حالی‌که برخی از تلاش دایموند برای پاسخ‌دادن به یک پرسش کلان با ابزار علوم زیستی و بوم ‌شناسی انسانی دفاع کردند، بسیاری دیگر کتاب را به فروکاستن تاریخ به جغرافیا، نادیده‌ گرفتن ساختارهای طبقاتی و تاریخی، و استفاده از روایتی خطی و دترمینیستی متهم کردند.
با گذشت بیش از دو دهه از انتشار، کتاب اسلحه، میکروب و فولاد همچنان تبیینی اثرگذار در حوزهٔ علوم انسانی عامه‌ فهم به شمار می رود که نه‌ فقط در دانشگاه ها تدریس شده بلکه در مباحث عمومی پیرامون توسعه، استعمار، برتری‌ طلبی، و جهانی ‌شدن حضوری فعال داشته است، گرچه همواره همراه با موافقت ها یا نقدهای جدی.

دایموند چه می گوید؟
نویسنده در آغاز کتاب، پرسشی تاریخی را از زبان یک سیاست مدار بومی گینه نو طرح می کند: "چرا شما سفیدپوستان این‌همه "کالا" دارید و ما نداریم؟"
این پرسش، محرک اصلی نظریه ‌پردازی دایموند است: چرا در طول تاریخ، برخی جوامع انسانی به فناوری، نهادها و قدرت نظامی دست یافتند، در حالی که جوامع دیگر چنین نکردند؟
او می خواهد نشان دهد که این تفاوت ها ناشی از تفاوت های نژادی یا ذاتی میان انسان ها نیست، بلکه حاصل شرایط جغرافیایی و زیست‌ محیطی است که برخی جوامع از آن بهره‌ مند شدند و برخی نه. محورهای اصلی استدلال دایموند بدین شکل است:
‏۱- نقطهٔ آغاز، اهلی‌سازی گیاهان و جانوران بود. تمدن از جایی آغاز شد که انسان توانست برخی گونه های گیاهی و حیوانی را اهلی کند. منطقهٔ هلال حاصل خیز (بین‌النهرین، شام، آناتولی) از نظر تعداد و قابلیت اهلی‌سازی گونه ها مزیتی استثنایی داشت. در نتیجه، کشاورزی در این منطقه زودتر از سایر نقاط شکل گرفت.
‏۲- انباشت مازاد غذایی و تخصص اجتماعی. کشاورزی منجر به تولید مازاد غذا شد. این مازاد امکان پدیدآمدن تخصص های شغلی (مانند سرباز، روحانی، سیاست مدار) و نهادهای پیچیده (دولت، ارتش، دین سازمان یافته) را فراهم کرد.
‏۳- محور جغرافیایی شرقی‌ـ‌غربی اوراسیا. بدین معنا که قاره اوراسیا از نظر جغرافیایی دارای محوری شرقی ‌ـ‌ غربی است، برخلاف محور شمالی ‌ـ‌ جنوبی در آفریقا یا قاره آمریکا. به دلیل شباهت عرض های جغرافیایی، محصولات کشاورزی، حیوانات اهلی، و فناوری ها می توانستند در عرض قاره براحتی منتقل شوند و در مناطق دیگر نیز کارایی داشته باشند. چند باری که در کتاب نام از ایران امده نیز در چارچوب همین موارد بالاست.
‏۴- گسترش بیماری ها و ایمنی جمعیتی. جوامعی که از دیرباز با دام ها زندگی کرده بودند، در معرض بیماری های منتقل‌شده از حیوانات قرار داشتند. این جوامع به مرور ایمنی نسبی نسبت به بیماری‌هایی مانند آبله و سرخک پیدا کردند. هنگام تماس این جوامع با بومیان قاره های دیگر (مثلاً آمریکا)، بیماری ها جمعیت بومی را نابود کرد، بی آنکه حتی نبردی درگیرد.
در نهایت وی به نقش اسلحه، فولاد و سازمان سیاسی می پردازد و می گوید که برتری نظامی (اسلحه های آتشین، اسب، شمشیر فولادی) در کنار سازمان سیاسی پیچیده، به جوامع اوراسیایی قدرتی داد که توانستند سایر نقاط جهان را تسخیر کنند. بدینسان تکلیف تاریخ بشری روشن می شود: جوامعی که با حیوانات سر و کار داشتند دربرابر میکروب ها مقاوم شدند. انها در محور جغرافیایی شرقی - غربی قرار داشتند و بنابراین انتقال کالا و فناوری ها میان انها اسان گشت و توانستند برتری نظامی بدست اورند، مردمان اروپا وارث دستاوردهای آنان شدند و آنها را تکامل دادند و توانستند دیگر قاره ها را با کمک میکروب و اسلحه از میان بردارند و برجهان مسلط شدند.

مثال ها و شواهد تاریخی
دایموند نظریهٔ خود را با تحلیل‌هایی از فتوحات اسپانیایی ها در قاره آمریکا (پیزارو و اینکاها)، توسعهٔ چین، و ویژگی های بومیان اقیانوسیه مستند می کند. هدف او ارائهٔ یک الگوی کلی است که از طریق آن بتوان تفاوت در سرنوشت تمدن ها را بدون ارجاع به "برتری انسانی" توضیح داد. نتیجه‌گیری دایموند این است که برتری تمدن های اوراسیایی، به ویژه اروپا، نه ناشی از توانایی فرهنگی یا نژادی خاص، بلکه نتیجهٔ زنجیره ای از مزیت های طبیعی، زیست‌ محیطی و انتقال ‌پذیری است که از ۱۰ هزار سال پیش آغاز شد و به سلطهٔ تمدن "مدرن" انجامید. این برتری نه حاصل انتخاب هوشمندانه بلکه حاصل جای‌ گیری در مکان مناسب در زمان مناسب بود.
گفته می شود جرد دایموند با کنارزدن نظریه های نژاد پرستانه و ارجاع دادن به عوامل طبیعی و جغرافیایی، کوشیده پاسخی علمی به مسئله توسعه و سلطه بدهد و از این جهت اثری روشنگر تلقی شده است. و این خود وضع فجیع نظریه پردازی تاریخ و توسعه را در غرب و اروپا نشان می دهد. کافیست اثری دارای بار نژاد پرستانه نباشد یا مدعی کند که نیست تا بعنوان یک اثر تحقیقی و مستقل مورد استقبال قرار گیرد ولو اینکه سطح تبیین آن از تاریخ جوامع انسانی تا بدین اندازه ساده انگارانه باشد. در واقع این تبیین به‌ ظاهر خنثی، دچار کاستی‌هایی اساسی است که نه‌تنها تحلیل تاریخی را ساده ‌سازی می کند، بلکه بسیاری از ساختارهای واقعی قدرت، طبقات، رشد نیروهای مولده، مناسبات تولید، تضاد، و تحول اجتماعی را از تحلیل حذف می کند.

نقدهای جدی بر دایموند و محدودیت های آن ها
صرفنظر از استقبال رسانه های حاکم، بر کتاب دایموند نقدهای جدی نیز وارد شد که مهم ترین این نقدها بر ساده سازی جغرافیایی و حذف عامل انسانی، نگاه بی ‌تاریخ به طبیعت و جامعه، خنثی انگاشتن محیط طبیعی، تصور اینکه شرایط طبیعی به ‌تنهایی تعیین ‌کننده مسیرهای تمدنی تلقی می شوند و بالاخره اروپا محوری پنهان‌شده در پوشش علم طبیعی تاکید دارند. این نقدها هر چند هر کدام جنبه ای از ضعف های بنیادین اثر دایموند را نشان می دهند، اما به نظر می رسد که هیچیک به عمق نظریه وی به شکلی نظام مند نمی پردازند.
این نکته را نیز باید یاداور شد که نقد اثر دایموند به معنای ان نیست که هرچه در ان گفته شده نادرست است، بلکه از این جهت است که بهیچ عنوان روشن کننده هدفی که دربرابر خود گذاشته نیست چرا که در سطح نظری، مسیر قدرت‌ یابی جوامع انسانی را نمی توان صرفاً بر پایهٔ اقلیم، جغرافیا، و میکروب توضیح داد، بی آنکه نقش ساختارهای تاریخی، اجتماعی، طبقاتی، و نهادی روشن شود.


جایگزینی جغرافیا به جای تاریخ
مهمترین نقدی که بر کتاب اسلحه، میکروب و فولاد می توان داشت این است که در آن، جغرافیا بجای تاریخ می نشیند. دایموند تلاش می کند تفاوت های بزرگ در سرنوشت تمدن ها را با ارجاع به تفاوت های جغرافیایی، اقلیمی و زیستی توضیح دهد. اما در این مسیر، آن‌چه عملاً کنار گذاشته می شود، تاریخ به‌ مثابه فرایند رشد فن آوری، مناسبات تولیدی، تضاد، تحول، تصمیم، و ساختار است. در روایت دایموند، شکل ‌گیری دولت، ظهور طبقات، گسترش نهادهای سلطه، گسست های تاریخی، انقلاب ها، یا حتی بحران های جهانی، نه از درون مناسبات اجتماعی و ساختارهای قدرت، بلکه از ترکیب نوع گیاهان و جانوران قابل اهلی شدن، شکل قاره ها، و جهت گیری جغرافیایی آن ها ناشی می شود.
او از علیت محیطی آغاز می کند و در عمل به نوعی دترمینیسم جغرافیایی می رسد: شرایط اقلیمی و طبیعی مسیر کلی تاریخ بشر را تعیین کرده اند، و ساختارهای اجتماعی و سیاسی صرفاً پیامدهای ثانویه‌ اند. بدینسان تاریخ دیگر محصول کنش انسانی، ساخت اجتماعی، و تضادهای درونی نیست، بلکه به نتیجهٔ مکان زیستی انسانها فروکاسته می شود. بعبارت دیگر دایموند به جای آنکه تاریخ جوامع انسانی را حاصل کنش انسان ها (تصمیم‌گیری ها، ابتکارات، مقاومت ها، جنگ ها)، ساخت های اجتماعی (طبقات، دولت، نهادها، شیوه های تولید)، و تضادهای درونی (شورش ها، انقلاب ها، ستیزهای طبقاتی یا فرهنگی) بداند، همه چیز را عمدتاً به عوامل محیطی و جغرافیایی تقلیل می دهد. در روایت او، تفاوت در توسعهٔ جوامع بیشتر به این بازمی‌گردد که کدام جامعه در چه عرض جغرافیایی، با چه حیوانات و گیاهانی، و در چه نوع اقلیم و محیطی قرار گرفته بود. نه اینکه آن جامعه در کدام شرایط جهانی و محیط تاریخی قرار داشت، چه انتخاب‌هایی کرد، چه تضادهایی را از سر گذراند یا چه ساختارهایی را آفرید.
بنابراین عامل اصلی تاریخ، انسان و جامعه نیست، بلکه جغرافیا و زیست بوم است. این تقلیل تاریخ به جغرافیا مسیرهای ممکن و بدیل تاریخی را نادیده می گیرد زیرا در این نگاه، جغرافیا اصولا امکان دیگری جز انچه روی داده را باقی نمی گذارد. جغرافیا اجازه نمی داده است که تاریخ به شکلی دیگر، به شکلی متفاوت روی دهد حتی اگر همه انسانها و ساختارها و روابط جهانی و تضادهای داخلی به شکلی دیگر عمل می کرد. این تبیین جغرافیایی از تاریخ، به شیوه خود نوعی روایت ضروری و جبری از سلطهٔ غرب می سازد که بر خلاف ادعای ضد نژاد پرستانه آن، باز هم سلطه را "اجتناب‌ناپذیر" و "طبیعی" جلوه می دهد ولی نه بدلیل ژن، بلکه بدلیل نقشه و قرار داشتن در مکانی خاص.

تعریف مبهم و یکپارچه ‌سازانه از "اروپا"
در همین چارچوب تقدم جغرافیا بر تاریخ، یکی از اشکالات بنیادی در منطق روایت دایموند، استفادهٔ مبهم و بدون تبیین دقیق از مفهوم "اروپا" است. در کتاب، پس از بررسی خاستگاه کشاورزی در هلال حاصل ‌خیز خاورمیانه، و شرح انتقال فناوری، دام، و بیماری در امتداد اوراسیا، ناگهان اروپا به مثابه نقطهٔ اوج این انتقالات ظاهر می شود، بی آنکه مشخص شود اروپا در این روایت دقیقاً به چه معناست و چه تنوع ها و تفاوت‌هایی در درون آن وجود دارد.
در واقع، دایموند با کنار گذاشتن تحلیلی از فرایندهای تاریخی درونی اروپا، این قاره را چون یک واحد جغرافیایی واحد و همگون در نظر می گیرد که مزایای زیستی و اقلیمی اوراسیا را به صورت یکدست به ارث برده است. او تفاوت های ساختاری میان اسپانیا و انگلستان، پرتغال و فرانسه، یا حتی اروپای شمالی و جنوبی را لحاظ نمی کند. این در حالی است که تفاوت در نحوهٔ رشد دولت، تقدم یا تاخر در توسعه اقتصادی، ساختار زمین‌داری، سلطه بعدی سودآوری و محیط جهانی و تاریخی نقشی تعیین‌ کننده در سرنوشت تاریخی‌شان داشته است. نمونهٔ بارز این غفلت، این است که اگر اروپا یک جغرافیای واحد است چرا انگلستان در قرن هجدهم انقلاب صنعتی را آغاز کرد، اما اسپانیا و پرتغال، با وجود برخورداری از مستعمرات و طلا، در همین اروپا به کشورهایی عقب مانده تبدیل شدند. چنین تفاوت‌هایی نه بر پایهٔ اقلیم یا جغرافیا، بلکه بر پایهٔ محیط تاریخی و مناسبات اجتماعی، و تاریخ خاص هر کشور قابل فهم اند. در تبیین دایموند، "اروپا" به یک برساختهٔ مبهم جغرافیایی بدل می شود که همهٔ پیچیدگی تاریخی درونی آن را می پوشاند، و جایگزینی "مکان" بجای "مسیر تاریخی" را تثبیت می کند.
به همینگونه دلیل عقب ماندگی خاورمیانه که دایموند ان را نقطه آغاز می داند در اثر وی به شکلی پراکنده به تخریب اکولوژیک ناشی از استفاده مفرط از زمین در کشاورزی اولیه، فرسایش محیط طبیعی در هلال حاصل خیز و از دست رفتن برتری اولیه در اهلی ‌سازی و توسعهٔ فناوری، در مقابل اروپا نسبت داده می شود. بدینسان خاورمیانه که همچنان تا سده شانزدهم در مرکز توسعه جهانی است ناگهان دچار فرسایش خاک و تخریب اکولوژیک می شود و احتمالا برتری میکروبی و فولادی اش را از دست می دهد و عقب می ماند. در واقع، نقطهٔ قوت ظاهری روایت دایموند - یعنی ترکیب "جغرافیا، میکروب، و اسلحه" - همزمان نقطهٔ ضعف ساختاری آن نیز هست، زیرا نشان می دهد که جغرافیا به تنهایی نمی تواند مسیر تاریخ را توضیح دهد و مجبور است با عواملی بیرون از مدل اولیه خود پر شود.
بدینگونه اگرچه دایموند نظریه اش را با محوریت "مزایای زیست ‌محیطی اولیه" آغاز می کند (عرض جغرافیایی، اهلی‌سازی، تنوع زیستی)، اما وقتی نوبت به توضیح "برتری نهایی اروپای غربی" می رسد، دیگر این عوامل کافی نیستند. اینجاست که دو عنصر میکروب و اسلحه وارد می شوند:
میکروب ها. بیماری‌هایی که جمعیت های بومی قاره آمریکا را از بین بردند (و به پیروزی استعمارگران اروپایی انجامیدند)
اسلحه ها. که محصول فناوری و سازمان نظامی هستند. عواملی که نه‌تنها قابل تقلیل به جغرافیا نیستند، بلکه زاییدهٔ ساختارهای اجتماعی و تمرکز قدرت اند.
به بیان دیگر، هرجا که جغرافیا دیگر کفایت نمی کند، دایموند از ابزارهایی استفاده می کند که برخاسته از ساختارهای اجتماعی اند، اما آن ها را بطور ناموفقی با منشأ جغرافیایی توجیه می کند. این نوع "توصیف ترکیبی"، در عمل تبدیل به نوعی برساخته تحلیلی می شود تا شکاف های مدل جغرافیایی او را بپوشاند. از انجا که جغرافیا در نظریهٔ دایموند به تنهایی توان توضیح مسیر تاریخی را ندارد، ورود "میکروب" و "اسلحه" نه به عنوان عناصر هم‌عرض، بلکه به عنوان چسب‌هایی عمل می کنند که باید شکست تحلیلی روایت جغرافیایی را پنهان کنند. ورود فولاد به روایت دایموند نیز همین نقش را دارد.


فولاد در روایت تاریخی دایموند
در روایت جرد دایموند، فولاد یکی از سه ستون تحلیلی "اسلحه، میکروب و فولاد" است. اما نقش فولاد در چارچوب نظری او نه از یک مسیر تاریخی- اجتماعی، بلکه عمدتاً از زاویهٔ منابع طبیعی و دسترسی جغرافیایی توضیح داده می شود. از این منظر، فولاد نماد فناوری برتر اروپایی در جنگ، ابزارسازی، و زیرساخت است؛ اما دایموند نه‌ تنها خاستگاه تمدنی این فناوری را نادیده می گیرد، بلکه فرایند تاریخی پیچیده ای را که به تولید فولاد انجامید، به صرف دسترسی جفرافیایی به معادن آهن فرو می کاهد.
در فصل سوم کتاب، دایموند ماجرای نبرد کاخامارکا را روایت می کند؛ جایی که شمشیرهای فولادی اسپانیایی نقش تعیین کننده ای در شکست امپراتوری اینکا داشتند. این تصویر قرار است نماینده ای باشد از مزیت فناورانه ای که تمدن اروپایی را به پیروزی های استعماری سوق داد. اما برخلاف میکروب ها که توضیحی زیستی دارند و اسلحه که ریشه در فناوری نظامی دارد، فولاد در این روایت، توضیح مستقلی ندارد. دایموند بجای تحلیل نهادی یا تاریخی، تنها به این نکته اشاره می کند که اروپا به منابع فلزی همچون آهن و قلع دسترسی بهتری داشت، و همین عامل رشد فناوری فلزکاری و سپس برتری نظامی را ممکن ساخت.
این روایت از فولاد نقش تاریخ و مناسبات اقتصادی و اجتماعی را به کلی کنار می گذارد. در واقع فولاد نه‌ فقط نتیجهٔ وجود منابع طبیعی، بلکه محصول انباشت تاریخی رشد نیروهای مولده، مهارت های فنی، توسعهٔ نهادهای تولیدی، و تقسیم کار پیچیده ای است که در بستر ساختارهای اجتماعی و اقتصادی رشد یافته است. در تمدن‌هایی چون چین، هند و ایران، صنعت فولاد از سده ها پیش بطور چشم‌ گیری شکوفا بود. فناوری فولاد ووتز در هند، که شمشیرهای معروف دمشقی از آن ساخته می شدند در همان زمان بسیار معروف بود چنانکه سعدی نیز در گلستان به آن از قول یک بازرگان اشاره می کند : گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حَلَب ...
چین نیز در دوران سونگ (سده دهم تا دوازدهم میلادی)، با تولید سالانه صدها هزار تُن آهن، بزرگ ترین تولیدکنندهٔ جهانی فلزات بود و حتی از زغال‌سنگ برای سوخت کوره ها استفاده می کرد. این میزان تولید، نه به‌ واسطه منابع طبیعی صرف، بلکه در نتیجهٔ سازمان‌یافتگی تولید، نظارت دولتی، و تقاضای وسیع بازار داخلی امکان‌پذیر بود.
دوم آنکه اگر صرفاً منابع خام تعیین کننده بودند، آسیا و آفریقا نیز باید مسیر مشابهی را می پیمودند، چراکه بسیاری از این مناطق از منابع آهن غنی برخوردار بودند. روایت دایموند این واقعیت را نادیده می گیرد که تولید فولاد به زمینه های اجتماعی نیاز دارد: انباشت مازاد، بازار برای ابزارهای فلزی، نهادهای دولتی یا صنفی پشتیبان، و دانش تخصصی قابل انتقال. این موارد در چین، هند، و ایران سده های میانه به خوبی وجود داشت، ولی تحلیل دایموند به ‌دلیل چارچوب محیط ‌گرایانه ‌اش، اساساً فاقد ابزار تبیین چنین عوامل اجتماعی و فناورانه ای است.
در نهایت، فولاد در نظریه دایموند نه به عنوان علت، بلکه به ‌نحوی نامرئی به مثابه معلول ظاهر می شود؛ زیرا نیاز به توجیه سلطهٔ اروپایی دارد، اما نمی تواند توضیح دهد که چرا تمدن‌هایی با پیشینه های صنعتی درخشان در تولید فولاد، مانند چین و هند و ایران، در نهایت در جایگاه استعمارشونده یا کنارزده‌ شده قرار گرفتند. به بیان دیگر، فولاد در این نظریه، صرفاً نقشی نمادین دارد: نوعی توجیه واپس ‌نگر برای قدرتی که پیش تر تثبیت شده، نه تحلیلی واقعی از فرایندهای تاریخی که به آن قدرت انجامیده اند.
بدینسان یکی از تضادهای درونی روایت دایموند آن است که در عین بهره‌گیری از عناصر فناورانه مانند فولاد، نمی تواند منشأ اجتماعی، تمدنی و تاریخی آن ها را توضیح دهد، و ناگزیر آن ها را همچون میوه هایی طبیعی و خودجوشِ محیط زیست اروپا تصویر می کند. این‌گونه است که فولاد، در روایت او، از یک فناوری اجتماعی به یک محصول طبیعت فروکاسته می شود.
ساده ‌سازی تفاوت های جغرافیایی شرق و غرب و شمال و جنوب
دایموند در نظریهٔ خود تفاوت میان محورهای جغرافیایی شرق‌ـ‌غرب (عرضی) و شمال ‌ـ‌ جنوب (طولی) را به مثابه عاملی تعیین کننده در سرنوشت تمدن ها معرفی می کند. او می گوید که انتقال فناوری، محصولات کشاورزی، و حیوانات اهلی در امتداد عرض جغرافیایی آسان تر است، زیرا شرایط اقلیمی، طول روز، دما، و فصل ها نسبتاً مشابه باقی می ماند. از این رو، اوراسیا با محور شرقی‌ـ‌غربی اش مزیتی طبیعی نسبت به آفریقا و قاره آمریکا دارد که محورشان شمال‌ ـ ‌جنوبی است.
این تمایز، گرچه در ظاهر قانع‌کننده به نظر می رسد، در واقع بیش از حد ساده سازی‌شده و از نظر جغرافیای واقعی گمراه کننده است. برای مثال، در مسیر عرضی از هلال حاصل خیز غرب اسیا به شرق آسیا، مسیر عبور از کوه های زاگرس، فلات ایران، کوه های پامیر، تبت، و سپس تا چین شامل مجموعه ای از موانع اقلیمی، ارتفاعات مرتفع، بیابان ها و دره های رودخانه ای است که نه‌تنها همگن نیست، بلکه بیشترین تنوع زیست محیطی را دارد. اینکه تصور کنیم انتقال فناوری کشاورزی یا گونه های اهلی در این مسیر براحتی انجام شده، با شواهد تاریخی هم‌خوانی ندارد.

در سوی دیگر، نمونه های فراوانی از انتقال های شمالی‌ ـ جنوبی موفق در تاریخ وجود دارد: ذرت از آمریکای مرکزی به آمریکای جنوبی، موز و ارزن در آفریقا، و حتی انتقال برنج آسیایی به مناطق استوایی. در این موارد، انتقال با انطباق های بومی ‌سازی‌ شده همراه بوده است، اما این امر نشان می دهد که جهت و طول و عرض جغرافیایی، مانع مطلق یا امکان قطعی نیست، بلکه بستگی به مجموعه ای از عوامل دیگر دارد: سطح تولید، میزان مازاد، سازماندهی اجتماعی، رابطه های تجاری، ساختار قدرت، یا حتی فشارهای جمعیتی. در واقع نقش جغرافیا خود تابع محیط تاریخی و جزئی از ان است نه اینکه حاکم بر آن باشد.
دایموند، با ساختن یک تضاد ساده ‌شده میان شرق‌ ـ‌ غرب و شمال ‌ـ ‌جنوب، جغرافیای واقعی را به الگویی هندسی فرو می کاهد و از درک واقعیت های فضایی پیچیده، از جمله موانع اکولوژیک، پراکندگی قدرت های محلی، و نقش جوامع در سازگارکردن فناوری، چشم می پوشد. در واقعیت، جغرافیا نه صرفاً امتداد خطی عرض ها و طول ها، بلکه شامل کوه ها، دره ها، بیابان ها، دریاچه ها، جنگل ها، دشت ها، مناطق تبادلی، موانع سیاسی و فرهنگی، پراکندگی جمعیت و قدرت، و الگوهای پیچیده ای از مهاجرت، مقاومت و سازگاری است. در مدل دایموند، تاریخ در امتداد مسیرهایی که جغرافیا "اجازه" داده پیش می رود؛ گویی نقشه جغرافیا آینده جوامع را از پیش تعیین کرده است. در حالیکه انسان، جامعه و فناوری، خود جغرافیا را بازتعریف می کنند. مثلاً ساخت کانال سوئز یا جادهٔ ابریشم یا سدهای بزرگ، جغرافیا را تغییر می دهند، نه اینکه فقط تحت تأثیر آن باشند.
تقلیل فرایندهای تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و طبقاتی به عوامل جغرافیایی
آنچه در روایت دایموند نقش محوری دارد، نه تصمیم های انسانی، نه تضادهای طبقاتی، نه بحران های نهادهای سیاسی و اقتصادی، نه جنگ ها، و نه ایدئولوژی ها و ساختارهای فرهنگی، بلکه صرفاً موقعیت جغرافیایی، نوع محصولات، و مسیر انتقال بیماری ها و ابزارها است. او می پذیرد که جوامع کشاورزی مازاد تولید کردند، اما نمی پرسد: این مازاد چگونه توزیع شد؟ توسط چه طبقاتی کنترل شد؟ آیا نابرابری از دل تولید مازاد پدید آمد؟ نتیجه جنگ ها بود؟ حاصل تفوق نظام مدیریتی بود یا با خشونت سیاسی تثبیت شد؟
او توضیح می دهد که میکروب ها باعث نابودی بومیان آمریکا شدند، اما نمی پرسد: چرا این میکروب ها در چارچوب نهادهای استعمار، تجارت برده، و امپراتوری های سرمایه داری به کار گرفته شدند؟
او از قدرت اسلحه و فولاد سخن می گوید، اما نه از اینکه چه کسی اسلحه را تولید می کرد، چه کسی برایش جنگ می کرد، و چه ساختار طبقاتی یا سیاسی این فناوری را جهت می داد.
در این روایت، جوامع انسانی بیش از آن‌که عامل تاریخ باشند، پدیده‌هایی منفعل در برابر محیط هستند. ساختارهای دولت، شکل‌ گیری طبقه، پویایی های اقتصادی، و حتی شکل‌ گیری ایدهٔ پیشرفت یا استعمار، هیچ‌کدام به عنوان عامل مستقلی تحلیل نمی شوند. در نتیجه، چنانکه گفتیم روایت دایموند به نوعی جبر جغرافیایی می رسد که در آن مسیر تاریخ از پیش تعیین شده است: آن‌که در موقعیت زیستی برتر بوده، پیروز خواهد شد - نه بخاطر تاریخ، بلکه بخاطر طبیعت.
این رویکرد، تاریخ را از حالت باز، پرتنش، و مملو از امکان های بدیل به مسیری خطی و ضروری بدل می کند. تاریخ، دیگر میدان کنش و تضاد و گسست نیست؛ بلکه نتیجه نقشه است. جای هر کشور در نقشه جایگاه او را در تاریخ تعیین می کند. در چنین روایتی، هیچ انقلاب اجتماعی، جنبش فرودستان، بحران ایدئولوژیک یا مقاومت فرهنگی نمی تواند واقعاً تاریخ را تغییر دهد. همه‌چیز تابعی از زمین، آب‌وهوا، و گیاه است. این، دقیقاً نقطهٔ شکست تحلیل تاریخی است. روایت دایموند نه‌ فقط تحلیل تاریخی را تضعیف می کند، بلکه امکان تحول، مقاومت، انقلاب و خلاقیت تاریخی را نادیده می گیرد. تاریخ واقعی بشر، تاریخ تضاد، گسست، امکان، و تنوع است، نه یک مسیر از پیش‌ نوشته ‌شده بر نقشه.
بنابراین، هرچند اسلحه، میکروب و فولاد سهمی در عمومی ‌کردن و قابل فهم کردن مباحث کلان تاریخی داشته، اما در عین حال آن را به انحراف برده است. برای فهم واقعی مسیر سلطه، توسعه و نابرابری، باید به سیر نیروهای تولیدی، گذارهای تمدنی، ساختارهای اقتصادی، نیروهای اجتماعی، و کنش‌گری انسان درون تاریخ بازگشت. تنها در آن‌صورت، می توان به جای پاسخ‌هایی ساده، با پرسش های پیچیده و واقعی مواجه شد
Jared Diamond: Guns, Germs, and Steel,W. W. Norton, 1997

تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh
راه توده 977
توده ای ها همچنان اعتقاد دارند
انقلاب 57 بد نبود خیانت به آن بد بود!

بحران عمدتا اقتصادی و سپس اجتماعی که گریبان ایران و بدنبال آن، انقلاب 57 را گرفته، موجب فروپاشی نظم تحلیلی بسیاری از فعالان سیاسی مترقی مذهبی و غیر مذهبی شده است. درحالیکه، این نیروی مترقی می تواند، بحران کنونی را ادامه دور شدن 40 و چند ساله رهبری جمهوری اسلامی از آرمان های واقعی انقلاب 57 دانسته و بجای کمک به دوری مردم از هر جنبش انقلابی، آنها را همچنان در اطراف خواست ها و شعارهای انقلاب 57 بسیج کند. این همان شیوه درستی بود که میرحسین موسوی آن را به کار گرفت و دیدیم که این شیوه درست چه ظرفیت بزرگی در جامعه را میتواند به حرکت در آورد. آنچه که در باره جنبش کنونی چپ و بویژه فدائیان خلق که خود را پیشتاز این جنبش می داند می توان گفت و توصیه کرد، همین اصل محوری است. همنوائی با تبلیغات "انقلاب بد بود" روی دیگر سکه ایست که ما آن را توصیه می کنیم. به همین دلیل، مخاطب این یادداشت را "چپ" و بویژه فدائیان قرار دادم.

قبل از انقلاب سازمان فدایی تجمع گروه‌‌هایی از جوانان پرشور بود که تصور می‌کردند به عنوان پیشاهنگ بایستی توده را به حرکت در آورند. مبارزه مسلحانه به این بهانه که موجب ریختن ترس توده‌‌ها از رژیم می‌شود و یا تبلیغ مسلحانه، دو راه کم و بیش یکسانی بودند که به عنوان بهترین راه حل‌‌های شرکت در تحولات اجتماعی در نظر گرفته می‌شدند. پس از آن توده‌‌ها به دنبال پیشاهنگ خود می‌بایستی جامعه‌ای آرمانی و ایده ال را پایه گذاری کنند.
انقلاب 57 بزرگ ترین ضربه را به روش و نظریات سازمان چریک های فدایی بود. نحوه شکل گیری و پیروزی انقلاب با تصورات اعضای سازمان به کلی متفاوت بود. گرایش به انکار انقلاب در همینجا ریشه داشت. وقتی واقعیت با تصورات آنان نخواند بجای تصحیح تصورات، واقعیت انکار شد. به این ترتیب 22 بهمن 57 آغاز روندی بود که منجر به چند دستگی و انشعاب در سازمان گردید. در این دوران با آنکه وحدت ظاهری حفظ شده بود، جریان‌های مختلفی در سازمان در حال شکل گیری بود.
اقلیتی تصور می‌کردند با انقلاب ایران هیچ تغییری روی نداده و تنها تفاوت با گذشته دسترسی بهتر به اسلحه و فشنگ است که امکان "هژمونی پرولتاریا" در "انقلاب واقعی" بعدی را فراهم خواهد کرد. فدایی خلق همه جا در کنار خلق ناآگاه و ناتوان است و خود را برای آن فدا خواهد کرد. این بخش از نظر سیاسی مرزبندی مشخصی میان نقش خود با "زورو" zoro نمی دانست. "خلق" آنهایی بودند که به نظر آنان احتیاج به کمک مسلحانه داشتند. این جمع به همان اندازه که از سیاست بی اطلاع و از کار سیاسی منزجر بودند، برعکس در بکارگیری فشنگ و تفنگ و فرار به کوه دست بالا داشتند و دنبال جایی می گشتند که بتوانند توانایی های خود را نشان دهند. هنگامی که درگیری‌‌ها به دلایل بسیار، چون آوار بر سر انقلاب ایران فرود آمدند، در ذهن آنان چنان بازتاب یافت که فرصتی شد که آنان با نشان دادن صداقت و پیگیری انقلابی خود به "پیشاهنگ خلق ها" تبدیل شوند و پس از آن جامعه‌ای عاری از ظلم و ستم را برپا کنند. این روش تا مدت‌‌ها طرفدارانی در سازمان داشت و بایستی گفت که هنوز هم به شکلی دیگر دارد. به این ترتیب "خلق" یعنی چند دسته ای که در برخی مناطق کشور به مبارزه مسلحانه برخاسته و گروه‌‌هایی دیگر که مرکز تجمع شان مثلا در پیاده روی جلوی دانشگاه بود. هرچه غیر از این بود، در هرکجای ایران، از دو حال خارج نبودند یا "توده‌‌های ناآگاه" بودند و یا "مزدوران رژیم".
از نظر تشکیلاتی جدایی سریع اتفاق افتاد. بخشی که در کردستان نتوانستند "پیشاهنگ" مبارزه شوند به ایجاد کانون‌‌های جنگ چریکی در جاهای دیگر ایران دست زدند.
از این جمع اندک که بگذاریم، دیگر اعضای سازمان که متوجه تناقضات بسیار بینش و روش خود شده بودند کوشیدند تا انقلابی را که آنان از آن به "قیام" نام می‌بردند درک کنند و از اینجا بود که انشعاب‌‌های بعدی غیر قابل اجتناب بود.
شاید مهمترین پرسشی که انقلاب برای رهبران سازمان فداییان مطرح کرد درباره جایگاه روشنفکران یعنی در واقع خود آنان در تحولات اجتماعی بود. اینکه روشنفکران هستند که جامعه را تغییر می‌دهند و یا اینکه فقط به ایجاد تغییرات کمک می‌کنند. این پرسش مهمی بود و به تدریج مجبور به قبول این نکته شدند که به جز "توده‌‌های آگاه" و "خلق" که همه انها برحسب تصادف شباهت‌‌هایی به تصویر چه گوارا داشتند و در مقابل دانشگاه تهران پرسه می‌زدند و برخی از آنها فداییان را رهبر خود می‌دانستند، کسان دیگری هم در ایران زندگی می‌کنند که نمی‌توان همگی آن‌‌ها را "مزدور" خمینی و رژیم دانست. از نکات جالب توجه آن که قبل از علنی شدن مباحثات درون سازمان، جوانه‌‌های تحول و تردید در "ریگای گل" (راه خلق) ارگان فداییان شاخه کردستان دیده می شد. یعنی شاخه‌ای از سازمان که بیشترین شرکت در درگیری‌‌های مسلحانه را داشت زودتر از دیگران در درستی ارزیابی‌‌های خود دچار تردید شده بود. این که گفته می‌شود نفوذ توده‌ای‌‌ها در سازمان موجب انشعاب شد سخن درستی نیست و گفته کسانی است که به تاثیر واقعیت اجتماعی بر ذهن انسان‌‌ها اعتقاد ندارند و همه را بصورت یک مهره تلقین پذیر و آلت دست نگاه می‌کنند. البته حزب توده ایران وجود داشت و تاثیر خود را ‌گذاشت، ولی این تاثیر به شکل تفسیری بود که از واقعیت و تحولات اجتماعی و سیاسی ارائه می‌داد. واقعیت بیرونی باید وجود می‌داشت و کمک می‌کرد تا به این تفسیر اندیشیده شود یا بتوانند پذیرفته گردد و غلبه یابد.
بنظر می‌رسد نکته مرکزی که همچنان به اندازه کافی درباره آن بحث نشده و روشن نشده همان روند انقلاب 57 و چگونگی و چرایی پیشرفت و پیروزی آن است. درواقع انقلاب 57 نتیجه دگرگونی‌‌های سریع اجتماعی، یعنی پیامد زوال سریع روش‌های سنتی بهره وری از زمین بود. در طی یک دهه واحدهای تولیدی مجزا و در بیشتر موارد خودکفا زوال یافتند و در نتیجه گروه‌‌های وسیع جمعیتی وارد روند همپیوندی اجتماعی شدند و تحت تاثیر چگونگی اداره جامعه و روابط آن قرار گرفتند. این ورود توده‌‌های گسترده به روابط اجتماعی جدید هر چند امید زندگی بهتری را با خود داشت، دارای مخاطرات خاص خود هم بود و از جمله این که بحران اقتصادی برخلاف گذشته اکنون می‌توانست زندگی آنها را هم به شدت تحت تاثیر قرار دهد. این همان مفهوم همپیوندی اجتماعی است یعنی شکلگیری گروه‌‌هایی که تحت تاثیر چگونگی روابط اجتماعی و اداره جامعه قرار دارند. این مفهومی است مربوط به نوع روابط اقتصادی و اجتماعی که شامل همه گروه‌‌های اجتماعی اعم از سرمایه دار، طبقه کارگر، پیشه وران و کسبه و روستاییان و هر کسی که زندگی او در چهارچوب یک واحد اقتصادی خودکفا و مجزا قرار ندارد می‌باشد. روند تعمیق همپیوندی اجتماعی سیری است که در همه کشورها پیموده خواهد شد به طوری که اکنون در ایران حتی بسیاری از ساکنان روستایی تحت تاثیر چگونگی روابط اجتماعی و حکومت قرار دارند هر چند ممکن است مثلا بحران عمیق اقتصادی را به شکل کم تر یا بیشتر دردناک درک کنند.
در هر حال، آن گروه‌‌هایی که با سرعت بسیار وارد روابط اجتماعی در چارچوب گسترده تر از اقتصادهای مجزای قبلی شدند و ما از آنان در شرایط انقلاب 57 به "جامعه نوزاد" یاد می‌کنیم، با فرا رسیدن بحران اقتصادی در چند سال آخر سلطنت به دلیل فشار و تاثیری که اکنون بحران اقتصادی بر زندگی آنان می‌گذاشت و پیامد ضعف ها، سوء استفاده‌‌ها و خود بزرگ بینی‌‌ها و روش‌‌های استبدادی به کار رفته بود به سرعت سیاسی شدند.
یعنی تلاش کردند که بنوبه خود تغییراتی در روابط اجتماعی ایجاد کنند. این همان نیروی پیش برنده انقلابی بود که سخنگوی خود را به سرعت در آیت الله خمینی یافت.
دیگر نیروهای اجتماعی که عمدتا از پیش از اصلاحات ارضی در شهرها زندگی می‌کردند و تجربه اجتماعی و سیاسی بیشتری داشتند، در این شرایط حاصل از روی آوری گسترده میلیونی به سیاست، به اقلیتی از کنشگران سیاسی و اجتماعی تبدیل شدند. به این ترتیب جنبش چند لایه‌ای پدید شد که با انگیزه‌‌های مختلف به دنبال سرنگونی رژیم بود.
یک بخش از مردم اگر هم از نظر اقتصادی در فشار سنگینی نبود ولی هیچگاه حکومت همچون شهروندان دارای حقوق با آنان رفتار نکرده بود. بخش دوم اگر حقوق شهروندی هنوز برایش اهمیت درجه اول نداشت ولی حکومت را مسئول بدبختی و خانه خرابی خود به دلیل بحران اقتصادی می‌دانستند. از همین جا بود که امکان تفسیرهای متفاوت از انقلاب بوجود آمد چنان که بعضی از مخالفان انقلاب آن را ناشی از شورش مردم از سر سیری و گروهی دیگر آن را ورود توده‌‌های بی شکل به مبارزه سیاسی و دنباله روی آنان از یک فرصت طلب سیاسی اعلام داشتند.
جنبش اکثریت
مهم ترین نکته‌ای که بایستی در مورد انقلاب 57 در نظر گرفت همان تفاوت بنیادی آن با جنبش‌‌های پیشین می‌باشد که همگی بر دوش اقلیتی از ایرانیان سنگینی می‌کردند. این ویژگی همه جنبش‌‌ها از مشروطیت تا قیام 15 خرداد 42 بود. همین عامل موجب سرگردانی در درک انقلاب از سوی تقریبا همه کنشگران سیاسی آن دوران می‌شد. هواداران سلطنت آن را توطئه انگلستان و آمریکا و فرانسه به دلیل سرعت "پیشرفت‌‌های اعجاب آور" ایران می‌دانستند، چپ روها انقلاب را انکار می‌کردند و آن را فقط یک قیام ارزیابی می‌کردند که فقط قدرت را تغییر داده ولی فاقد تاثیرات عمیق اجتماعی خواهد بود. خود رهبر انقلاب هم آن را ناشی از قدرت اسلام می‌دانست و دنباله قیام 15 خرداد. هر چند برخی از سخنرانی‌‌های آقای خمینی نشان می‌دهد که چگونگی پیروزی انقلاب برای خود او هم چندان واضح نبود. در هر حال به نظر ما انقلاب 57 از نظر بستر اجتماعی خود دنباله قیام 15 خرداد نبود هر چند از نظر ایدئولوژی ظاهری ادامه آن بود.
جنبش‌‌های گسترده از نوع انقلاب 57 که این چنین پیروز می شوند دارای تفاوت‌‌های مهم با جنبش‌‌هایی هستند که بر دوش اقلیت انجام می‌گیرند. این گونه جنبش‌‌ها عموما می‌توانند دارای شکلی عقب مانده و محتوای پیش رونده باشند. شکل عقب مانده ناشی از آن است که یک توده عظیم و کم تجربه و تاریخا کنار گذاشته شده و تحقیر شده و زخم دیده با خواست‌‌هایی محدود و گاه انتقامی تازه وارد عرصه فعالیت سیاسی شده و همه آن عناصر کودکی و کم تجربگی و تحریک پذیری را در خود دارد. محتوای پیشرونده باز ناشی از همین عظمت ورود این توده به عرصه سیاسی و تجربه‌ای است که در روند انقلاب کسب می‌کند و جایگاه نوین اجتماعی که برای خود فراهم می کند و خواست‌‌های نوینی است که بدان دست می‌یابد. در حالیکه جنبش‌‌های مبتنی بر اقلیت عموما برعکس است. چنانکه انقلاب مشروطیت و جنبش سال‌‌های 32-20 دارای شکلی مدرن ولی فاقد عمق اجتماعی بودند و در بهترین حالت محدوده تاثیرگذاری آن بر زندگی و شعور یک اقلیت بود.
بدینسان مسئله‌ای که در برابر انقلاب قرار داشت از یکسو محتوای آن روندهای اجتماعی بود که می‌بایستی به با تجربه تر شدن جامعه نوزاد و نمایندگان سیاسی آن در حاکمیت منجر شود و از سوی دیگر مخاطراتی بود که این روند را تهدید می‌کرد.
انقلاب با وارد کردن توده‌‌های عظیم به صحنه به روند گسترش هم پیوندی اجتماعی شتابی بیسابقه داد چرا که خواست این توده کم کردن فاصله شهر و روستا و دره میان شیوه زندگی مدرن و سنتی بود. این روند در ادامه خود شرایط را برای برقرای دمکراسی بر مبنای ایجاد نوعی تعادل بین گروه‌‌های مختلف اجتماعی فراهم می‌کرد. ولی مخاطراتی که این روند را تهدید می‌کرد از تنوع و تناقض‌های جامعه ایران برمی خاست.
اولین تلاش هوشمندانه از طرف شاهپور بختیار بود که می‌خواست جامعه را به مدرن و غیرمدرن تقسیم کرده و همه برخورداران از زندگی مدرن را در حول خود گرد آورد و بر این اساس آن جامعه نوزاد را به عقب راند. صرفنظر از ناممکن بودن این شیوه در شرایط مشخص انقلاب 57، تجربه تاریخی نیز نشان داده است که راه کار مبتنی بر اقلیت هرگز نمی تواند به دموکراسی واقعی بیانجامد.
دومین تلاش هوشمندانه و موازی از طرف ارتجاع مذهبی دنبال شد که می‌کوشید درست مانند بختیار و در ادامه بختیار بر مبنای تقابل بین طرفداران مذهب و مخالفان آن، برعکس جامعه نوزاد را همراه خود کند و نیروهای مترقی را تحت عنوان مدرن و غیرمذهبی از صحنه بیرون کند. این سرکوب در ادامه خود هواداران تغییر اجتماعی را که دارای اندیشه مذهبی بودند و بیشتر در کنار آیت الله خمینی قرار داشتند نیز در آینده نشانه رفته بود.
چنانکه اسدالله لاجوردی از اینکه نتوانسته بود اعضای سازمان مجاهدین انقلاب را به سرنوشت مجاهدین خلق پیوند بزند همواره تاسف می‌خورد.
حزب توده ایران سیاستی درست خلاف جهت بختیار و ارتجاع مذهبی در پیش گرفت. یعنی کوشید دو جریان مترقی مدرن و سنتی، مذهبی و غیرمذهبی نیروهای طرفدار انقلاب را به یکدیگر نزدیک کند و میان آنان پل بزند و آنان را در مقابل دو جریان واپسگرای مدرن و سنتی، مذهبی و غیرمذهبی قرار دهد. حزب توده ایران دربرابر عمده کردن معیار "تجدد" که بختیار و ارتجاع مذهبی مطرح می‌کردند و می‌کوشیدند جامعه را بر اساس آن تقسیم کنند و به جان هم اندازند، معیار "ترقیخواهی" را مطرح کرد و کوشید نیروها را براساس آن متحد کند و در یک جبهه قرار دهد. حزب توده ایران می کوشید ترقیخواهان مذهبی را با نیروهای مترقی غیرمذهبی همراه کند و جلوی نزدیک شدن آنان با ارتجاع مذهبی را براساس وجه مشترک "مذهبی" بگیرد. تجربه بعدی انقلاب نشان داد آنجا که این دو گروه به هم نزدیک شدند، یا اینکه ترقی خواهان مذهبی نتوانستند حساب خود را جدا کنند یا واکنش درستی نشان دهند چه نتایج هولناکی بدست آمد.
به جز این دو تلاش هوشمندانه که هر دو به نوعی دیگر هم چنان و با شدت ادامه دارد، واکنش‌‌های دیگری در همان جامعه اقلیت مشاهده شد. از گروه‌‌های چپ رو تا گروه‌‌های مختلف موسوم به لیبرال آن دوران. کوشش‌‌های آنان در عمل نوعی کمک به ارتجاع مذهبی بود.
تاکید بر جنبه ترقیخواهانه و خواست‌‌های اجتماعی انقلاب در درجه اول جامعه نوزاد و همچنین هواداران تغییرات مثبت اجتماعی را که به گرد آیت الله خمینی جمع شده بودند مورد نظر داشت. شعار جبهه متحد خلق و پشتیبانی ازخط امام که در واقع خط انقلاب و تحولات اجتماعی ترسیم شده از طرف حزب بود بر این مبنا بود.
تحت تاثیر یک سلسله عوامل، سیاست حزب توده ایران نتوانست در کوتاه مدت موفق شود. رهبری حزب هم چنین انتظاری نداشت و موفقیت سیاست خود و تشکیل جبهه متحد خلق را در یک روند طولانی مدت تاریخی یعنی تجربه اندوزی ناگزیر جامعه نوزاد می‌دید.
عوامل بسیاری موجب ناکامی و انحراف و پیچاپیچی سیر انقلاب شدند مهم ترین عامل خارجی توطئه‌‌های امپریالیستی و مهمتر از همه جنگ بود و عوامل داخلی که همگی ریشه در آن جامعه اقلیت ناهمگون داشتند. یعنی چپ روی‌‌ها تا مرز ترور و بمب گذاری و جنگ‌‌های مسلحانه، سوء استفاده ارتجاع مذهبی و بالاخره عدم تلاش پیگیر برای مقابله با ارتجاع مذهبی از طرف ترقیخواهان مذهبی از جمله آنان بود.
در هر حال انحراف ایجاد شده به دلیل ادامه مثبت و پرشتاب روند همپیوندی اجتماعی در انقلاب موقتی بود. سرکوب گروه‌‌های چپ و حزب به معنی پایان نبرد در حاکمیت نبود و همچنان که می‌دانیم مبارزات بسیاری بیشتر در خفا و کمتر در ظاهر بین دو گرایش ترقی خواهان مذهبی و ارتجاع مذهبی در تمام دورانی که آیت الله خمینی زنده بود ادامه داشت. هر چند ترقی خواهان مذهبی پس از درگذشت او به سرعت از صحنه سیاسی حذف شدند و یا دارای نقشی اندک شدند. ولی در تمام این دوران جامعه نوزاد همراه با دیگر بخش‌‌های تحول خواه جامعه بیشتر و بیشتر بالغ می‌شدند و این سیر ناگزیر تاریخ بود که روند انقلاب بدان شتابی بیسابقه بخشیده بود. نتیجه این بلوغ کیفی ابتدا در دوم خرداد 76 و سپس با یک جهش کیفی دیگر در 22 خرداد 88 ارتجاع مذهبی را در برابر جامعه متحول شده ایران قرار داد، جامعه‌ای که در اکثریت خود از همان جامعه نوزاد رویش کرده است. جامعه دگرگون شده و کنشگران دگرگون شده آن اکنون به بازنگری خردمندانه گذشته و حال خود پرداخته و در مورد آینده خود دیدگاه‌‌های بس روش تری نسبت به زمان انقلاب 57 دارند هر چند با مخاطرات بسیاری رو به رو هستند.
تشکیل جبهه متحد خلق که خواست رهبری حزب توده ایران و زنده یاد نورالدین کیانوری بود اکنون در عمل جلوه نمایی می‌کند و این جلوه نمایی مطمئنا به تغییرات بسیاری منجر خواهد شد.
انقلاب 57 برای همیشه به سیاست ورزی در بین اقلیتی از مردمان ایران پایان داد. اکنون بیشتر مردم ایران سیاسی هستند یعنی می‌خواهند در چگونگی اداره و روابط اجتماعی تاثیر کنند و به شیوه این تاثیرگذاری می‌اندیشند و برای آن واکنش‌‌های اندیشیده ویژه خود را دارند. آن "اقلیت آگاه" اکنون در بسیاری موارد توسط این اکثریت پشت سر گذاشته شده است. فاصله داخل و خارج و اینکه اصطلاح "خارج نشین" بتدریج به معنای کسی شده است که چیزی از ایران و روندهای واقعی و کارکرد سیاست در آن نمی‌فهمد ناشی از این وضع است. خارج کشور نباید همان نقشی را بازی کند که در گذشته در خانه تیمی بازی می کرد.

تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh
سرمقاله 977
نماینده امریکا زیر پوشش خبرنگار وال استریت ژورنال
با چه درخواستی به ایران آمد؟
آن روی دیگر تصرف
سفارت امریکا در جمهوری اسلامی

46 سال پیش عده ای جوان که شماری از آنها دانشجو بودند سفارت آمریکا در ایران را اشغال کردند و بدین ترتیب فصل تازه ای را در روند انقلاب 57 گشودند که بزودی این دفتر با یک سلسله عوامل و بویژه تحت تاثیر جریان واپسگرای انقلاب فرهنگی با شعار "نه شرقی" بسته شد. تفسیر این رویداد همچنان بیش از 4 دهه است که ادامه دارد. عده ای که بیشتر سابقه ضد چپ و ضد کمونیست دارند آن را سرآغاز همه بدبختی های ایران می دانند و معتقدند که خوشبختی فقط در رابطه با آمریکا حاصل می شود. یعنی اگر ما مانند فیلیپین مستعمره آمریکا بودیم اکنون بسیار خوشبخت بودیم! عده ای از مخالفان سابق آن حرکت همان زمان خواهان حمله به سفارت شوروی بودند و عده ای هم تسخیر سفارت آمریکا را نمادی از ضرورت نداشتن رابطه و "اعتماد" به آمریکا وانمود می کنند.
ما در اینجا و با توجه به بحث هائی که اکنون و بویژه پس از حمله نظامی امریکا به تاسیسات اتمی ایران درباره مذاکره یا عدم مذاکره با امریکا جریان دارد، بدلایل تاریخی این حرکت که باید آن را در چارچوب زمان و مکان خاص خود مورد قضاوت قرار داد کاری نداریم. خلاصه ماجرا این بود که تحت تاثیر سه جریان قشریون، لیبرالها و چپ روها و چپ نماها، جامعه ایران سال 58 دچار انشقاق و چند دستگی و درگیری های مداوم شده بود. آقای خمینی برای اینکه به این وضع پایان دهد و یک وحدت ملی ایجاد کند آن را در حول تسخیر سفارت و مبارزه ضدامپریالیستی پیش برد و از همگان و حتی فداییان خلق هم دعوت کرد که به این حرکت بپیوندند و از آن پشتیبانی کنند. آقای محمد توسلی دبیرکل کنونی نهضت آزادی که هم خود و هم حزب او مواضع متناقضی در مورد تسخیر سفارت داشته اند بعدها در گفتگویی با "مهرنامه" گفت:
"واکنشی که جامعه در حمایت از تسخیر سفارت از خود نشان داد، موج نبود؛ توفان بود. به نظر و تحلیل بنده موضع گیری رهبر فقید انقلاب در قضیه اشغال سفارت ناشی از نبوغ و هوشمندی ایشان بود. زیرا شرایطی را که گروههای چپ بوجود آورده بودند و موج گسترده‌ای که ایجاد شده بود برای مهار آن چاره‌ای جز کنترل آن موج و التهاب فراگیر نبود. چه کسی می‏توانست این موج گسترده را کنترل کند؟ بنابراین، به نظر می‌رسد ایشان ترجیح دادند بحث «انقلاب دوم» را مطرح کنند و خودشان موج را کنترل نمایند." (مهرنامه - آذر 1392)
نظر ایشان غیراز آن بخش که "التهاب"‌را به گردن گروه های چپ می اندازد درست است. در واقع التهاب نتیجه دست به دست هم دادن فعالیت های قشریون، لیبرال ها و چپ نماها بود واگرنه پیامد تسخیر سفارت به سقوط دولت موقت و انزوای ولو کوتاه مدت هر سه این جریان ها منجر نمی شد.
بحث در اینجا ولی بر سر این بخش نیست که قبلا درباره آن بارها در راه توده مفصل سخن گفته شده است. (مثلا مراجعه کنید به راه توده شماره 715 – 23 آبان 1398) سخن بر سر آن است که آنچه در این میان و در این بحث ها و تقابل های تکراری هرساله فراموش می شود آن است که پرونده ماجرای سفارت آمریکا در همان سال های 58 و 59 بسته شد و با سفر مک فارلین به ایران در سال 1365 و ارسال قران اهدایی رونالد ریگان رییس جمهور وقت آمریکا برای مقامات جمهوری اسلامی دیگر سایه ای هم از حرکت تسخیر سفارت آمریکا باقی نماند که امروز قرار باشد داشتن یا نداشتن رابطه با آمریکا و مذاکره و غیر مذاکره با امریکا ارتباطی به تسخیر سفارت داشته باشد. حتی خود آقای خمینی هم در فاصله ای نه چندان زیاد از تسخیر سفارت امریکا در یک سخنرانی گفت که می توان با امریکا رابطه داشت به این شرط که امریکا آدم شود. (یعنی در سیاست های خود در برابر ایران تغییراتی ایجاد کند. فیلم این سخنرانی را در همین شماره راه توده ببینید!)
پیامدهای سفر مک فارلین به ایران فقط با اعدام مهدی هاشمی از نزدیکان آیت الله خمینی و افشا کننده این سفر به ایران تمام نشد، پیش از آن و برای آنکه امکان این سفر فراهم شود گروه عظیمی از توده ای ها، روشنفکران مترقی، هنرمندان و نویسندگان چپ گرا در پیش پای مک فارلین قربانی شدند. آن بخشی از واقعیت 13 آبان که نشان داده نمی شود و درباره آن سکوت می شود درست همین قسمت است. مقامات جمهوری اسلامی برای جبران تسخیر سفارت و اثبات حسن نیت خود به آمریکا چه شمار نویسندگان و روشنفکران و هنرمندان و فعالان مترقی و چپگرای ایران را قربانی کردند؟ در همان سال 1361 نماینده آمریکا زیر پوشش خبرنگار وال استریت ژورنال به ایران آمد و با آقای خامنه ای رئیس جمهور وقت دیدار کرد و صراحتا از او درخواست کرد حزب توده ایران را غیرقانونی کند. یعنی در واقع تمام طیف چپ مدافع انقلاب را از صحنه حذف کنند. هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود می نویسد بعد از سرکوب توده ای‌ها و چپ ها "غربی ها امیدوار شده اند".
این "امیدوار شدن غربی ها" با زندان ها و اعدام ها و پاکسازی ها به چه بهایی برای ده ها هزار انسان مبارز و روشنفکر و کارگر و خانواده ها و همسران و کودکان آنها تمام شد و چه فاجعه ای برای تکامل و بالندگی فرهنگ مترقی در جامعه ما بوجود آورد، فصل دردناکی از انقلاب 57 است که روزی نوشته خواهد شد. زیر پوشش اینکه گویا 13 ابان "آمریکا ستیزی" را رواج داده و به ایران لطمه زده، روی لطمه واقعی که به ایران و فرهنگ و هنر و دانش مترقی با کشتار و سرکوب روشفکران و مبارزان چپ وارد شد سرپوش می گذارند.

تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh
راه توده 977 منتشر شد

هفته نامه راه توده - شماره 977 (29 مرداد 1404)- منتشر شد و مطالب آن علاوه بر سایت این نشریه، روی تلگرام و فیسبوک راه توده نیز قرار گرفت. سرمقاله این شماره با توجه به بحث هائی که درباره مذاکره یا عدم مذاکره با امریکا، پس از حمله نظامی به ایران در جامعه جریان دارد، نگاهی دارد به تصرف سفارت امریکا و قطع رابطه رسمی جمهوری اسلامی با امریکا. گزارش ویژه این شماره نیز بخش دیگری از حمله محمود افغان به ایران و سقوط سلسله پادشاهی صفویه است. در همین شماره مطالب دیگری می خوانید با عناوین زیر:
توده ای ها همچنان اعتقاد دارند که انقلاب 57 بد نبود، بلکه خیانت به آن بد بود، چرا چین از درگیری مستقیم با امریکا گریزان است، آیا تاریخ را می توان با جغرافیا توضیح داد؟، "نیجر" گام به گام متحد استراتژیک روسیه شد، فهرست مقامات روسیه ستیز غربی تهیه می شود، رهبران اروپا پشت درهای مذاکرات آلاسکا ماندند، انقلاب 57 ایران از یک کشور وابسته به غرب به یک بازیگر مستقل در جهان تبدیل کرد، 70 درصد دستآوردهای استالین نباید قربانی 30 درصد اشتباهات او شود، رویاهای جنگی در دولت آلمان.

تلگرام راه توده:
https://telegram.me/rahetudeh