نصف شب بود و داشتم کرکرهی مطب را پایین میکشیدم که باز هم آوردندش…
محمود زاغی، کوچکترین فرزند مرحوم حاج محسن زارعی، که حالا دیگر چهل و پنج ساله شده بود و موهایش سفید و صورتش چروکتر از سنش…
آرامبخش را که تزریق کردم ناگهان دندانهای کلید شدهاش باز شد و رو به جماعت همراهش که همگی خواهر و برادر و اقوام بودند نعره زد:
آره… سگ زرد برادر شغاله… زنا همه سر و ته یه کرباسن… مومن از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه… اگه این بار پای عقدنامه انگشت بزنم انگار انگشت تو خون آقا جون زدم… آره… شما راس میگین… کم کم صدایش آرام شد و اشکش راه افتاد…
پنج بار زن گرفته بود و هر بار زنش یا خیانت کرده بود یا مهریهاش را اجرا گذاشته بود و بخشی از ارثیهی هنگفتش را با خودش برده بود…
حاج محسن ملاک و بنکدار سرشناسی بود و هفت سال قبل بعد از یک جراحی دوام نیآورده بود و رفته بود.بچههایش هم آدم حسابی و آبرومند بودند و دستشان به دهانشان میرسید اما این آخری عجیب بدشانس بود.حالا تمام خانواده عاصی شده بودند و از اینکه میخواست برای بار ششم با زن شوهر مردهی خوش سر و ظاهر ولی سطح پایینی وصلت کند شاکی بودند و هر کدام تلاش میکردند به نوعی منصرفش کنند…
پسر بزرگتر که حالا دیگر پیرمردی بود با اخم و عجز گفت:
چه کار باید کرد دکتر جان؟
دوباره محمود زاغی بود که ناله میکرد:
همهتون رفتین سر زندگیاتون… همه تون واسه خودتون خانواده دارین… من چی؟
شب که گشنه میرسم خونه یکی نیس یه لقمه نون جلوم بذاره… خسته شدم از بس کانالای ماهواره و تلگرامو دوره کردم…. خسته شدم بسکه تا صبح با خودم حرف زدم… اصلن همهی اینا به کنار… جواب اینو چی بدم… و به جایی در بدنش اشاره کرد…
گفتم که من روانپزشک نیستم.مشاور خانواده هم نیستم.ولی به هر حال با نصیحت خشک و خالی نمیشود مانعش شد.این بچه اختلال دارد.از نوجوانی دچار بود اما هر قدر به مرحوم پدرتان تذکر دادم ناشنیده گرفت… آدم است.نیاز دارد.نیاز روحی و جسمی… مشکلاتش هم عمیقتر از آنی هستند که فکر میکنید… بجای سرکوفت و سرزنش کمکش کنید… بجای از دور نگاه کردن برایش کاری بکنید… اینطور که پیش میرود از الکل و سیگار و آت و آشغالی که میخورد میمیرد… یا ببرید دورش را شلوغ کنید و تنهاییاش را درمان کنید یا بگذارید چند ماهی با این یکی خوش باشد.فقط مهریه را بالا نگیرید و مراقب باشید زیادی ضرر نکند.چند ماه با امید و عشق زندگی کردن هم چند ماه است…
پیش روانپزشک هم ببریدش… پیگیرانه و مکرر… خدا را چه دیدهاید… شاید این بار دوام بیشتری بیآورد… از مرگ و مرض بهتر است…
T.me/rAheomid
محمود زاغی، کوچکترین فرزند مرحوم حاج محسن زارعی، که حالا دیگر چهل و پنج ساله شده بود و موهایش سفید و صورتش چروکتر از سنش…
آرامبخش را که تزریق کردم ناگهان دندانهای کلید شدهاش باز شد و رو به جماعت همراهش که همگی خواهر و برادر و اقوام بودند نعره زد:
آره… سگ زرد برادر شغاله… زنا همه سر و ته یه کرباسن… مومن از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه… اگه این بار پای عقدنامه انگشت بزنم انگار انگشت تو خون آقا جون زدم… آره… شما راس میگین… کم کم صدایش آرام شد و اشکش راه افتاد…
پنج بار زن گرفته بود و هر بار زنش یا خیانت کرده بود یا مهریهاش را اجرا گذاشته بود و بخشی از ارثیهی هنگفتش را با خودش برده بود…
حاج محسن ملاک و بنکدار سرشناسی بود و هفت سال قبل بعد از یک جراحی دوام نیآورده بود و رفته بود.بچههایش هم آدم حسابی و آبرومند بودند و دستشان به دهانشان میرسید اما این آخری عجیب بدشانس بود.حالا تمام خانواده عاصی شده بودند و از اینکه میخواست برای بار ششم با زن شوهر مردهی خوش سر و ظاهر ولی سطح پایینی وصلت کند شاکی بودند و هر کدام تلاش میکردند به نوعی منصرفش کنند…
پسر بزرگتر که حالا دیگر پیرمردی بود با اخم و عجز گفت:
چه کار باید کرد دکتر جان؟
دوباره محمود زاغی بود که ناله میکرد:
همهتون رفتین سر زندگیاتون… همه تون واسه خودتون خانواده دارین… من چی؟
شب که گشنه میرسم خونه یکی نیس یه لقمه نون جلوم بذاره… خسته شدم از بس کانالای ماهواره و تلگرامو دوره کردم…. خسته شدم بسکه تا صبح با خودم حرف زدم… اصلن همهی اینا به کنار… جواب اینو چی بدم… و به جایی در بدنش اشاره کرد…
گفتم که من روانپزشک نیستم.مشاور خانواده هم نیستم.ولی به هر حال با نصیحت خشک و خالی نمیشود مانعش شد.این بچه اختلال دارد.از نوجوانی دچار بود اما هر قدر به مرحوم پدرتان تذکر دادم ناشنیده گرفت… آدم است.نیاز دارد.نیاز روحی و جسمی… مشکلاتش هم عمیقتر از آنی هستند که فکر میکنید… بجای سرکوفت و سرزنش کمکش کنید… بجای از دور نگاه کردن برایش کاری بکنید… اینطور که پیش میرود از الکل و سیگار و آت و آشغالی که میخورد میمیرد… یا ببرید دورش را شلوغ کنید و تنهاییاش را درمان کنید یا بگذارید چند ماهی با این یکی خوش باشد.فقط مهریه را بالا نگیرید و مراقب باشید زیادی ضرر نکند.چند ماه با امید و عشق زندگی کردن هم چند ماه است…
پیش روانپزشک هم ببریدش… پیگیرانه و مکرر… خدا را چه دیدهاید… شاید این بار دوام بیشتری بیآورد… از مرگ و مرض بهتر است…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
در آرامش شب خردادی قبرستان ابن بابویه چیزی بود که زخمهایش را تسکین میداد.صبح همان روز به همراه سه نفر دیگر از همپالکیهایش توی پادگان زرهی عشرت آباد تیرباران شده بود و نقشش تمام شده بود اما هنوز دلش نمیخواست قصهاش تمام شود.
صادق امانی کاسب بازار بود اما آنقدر حدیث بلد بود و آیه از بر بود که از روحانیون هم بیشتر پامنبری و مخاطب داشت.شاید اگر با نواب صفوی آشنا نشده بود به همان ارشاد و وعظ قناعت کرده بود اما سحر نواب اسلحه به دستش داده بود و متقاعدش کرده بود که باید این کافرها را به درک فرستاد…
شاید اگر پای بخارایی بعد از ترور منصور نلغزیده بود و زمین نخورده بود و دستگیر نشده بود، هنوز هم در حال تفسیر بود و نقشهی هلاکت کافر دیگری را میکشید.اما حالا دیگر تمام شده بود…
سر گرداند.شبح به سمتش میآمد.بدون خوف تماشایش کرد… شبح زیر گوشش گفت تا شهریور ماه صبر کن.بعد به مشهد میروی و آنجا با نام سعید جلیلی دوباره شروع میشوی..
هنوز داشت از جای گلوله خون بیرون میزد.چشمهایش با خشم به دور دوخته شده بود.هنوز هم دلش میخواست تیر بیاندازد و کسان دیگری را هم به درک بفرستد.
پدرش خیلی زود مرده بود.بعد از اینکه لباس روحانیت را از تن درآورده بود و وکیل شده بود و توی بگومگوی تندی سیلی محکمی به گوش داور زده بود به سه سال زندان محکوم شده بود و بعد از آزادی خیلی زود از پا درآمده بود.
سید مجتبی میرلوحی که حالا دیگر با نام نواب صفوی شناخته میشد با کینهی پهلوی و فکل کراواتیهایی که دشمن اسلام بودند و اهل فسق و فجور، قد کشیده بود.دلش میخواست نسل همهشان را از روی زمین بردارد اما گلولههایی که در سرمای دی ماه ۱۳۳۴ به سمتش میآمدند پایان نقشش را اعلام کرده بودند.حالا باید چهار سال صبر میکرد تا این بار از مجتبی به مصطفی بدل شود… مصطفی پورمحمدی…
شب آبان تهران هنوز مثل روزگار ما معتدل نبود.سرد بود و از میان خالکوبیهایی که با گلوله سوراخ شده بودند خون میچکید…
طیب نگاهی به جسد سوراخ شدهاش کرد و گفت:
خیلی نامردیه.به مولی ما واسه دم و دستگاه این مرتیکه کم نذاشتیم.لوطیگری کردیم و وقتی ولیعهدش به دنیا اومد واسش ریسه کشیدیم و کل صامپزخونهرو شیرینی دادیم.کم بالاخواهش درنیومدیم.کم دشمناشو آش و لاش و چپو نکردیم… این بود دستمزدمون؟
حالا اون به کنار… انگار نه انگار یه لوطی رو دارن میسپرن دست گزمهها… صدا از دیوار دراومد از اینا نه… واسه اینکه ما درسخونده وفکلی نبودیم… از اینجا رونده و از اونجا مونده… ایندفه میدونم چیکار باهاس کرد… اگه دو کلوم سوات خونده بودیم همچی نمیشد…
دستی به شانهاش خورده بود و نقش بعدی اعلام شده بود.این بار هم در تهران و در همان محلههایی که خاطرخواهشان بود قرار بود قد بکشد.دو سالی باید صبر میکرد تا نقش بعدی را شروع کند و بشود:علی رضا زاکانی…
خر تو خری بود که نگو.از صورت شاه خون میریخت.هر کسی از راه میرسید گلولهای به سمت جنازهی ناصر فخرآرایی میانداخت و ناصر با بهت به بدن سوراخ سوراخ خودش جشم دوخته بود.زیر لب گفت:
قرارمان این نبود.فقط قرار بود گلولهای بیاندازم و تسلیم بشوم…
توی این زندگی هیچ چیز من واقعی و بدردبخور نبود.نه فوتبال بازی کردنم.نه کارگر چاپخانه بودنم.نه مبارز سیاسی بودنم… نه حتی تروریست بودنم…
شبح بی اعتنا نجوا کرد.نقش بعدیات سیزده سال بعد شروع میشود.هم نظامی میشوی، هم خلبان، هم دکتر و هم دولتمرد… دیگر بهتر از این چه میخواهی؟… میروی مشهد و میشوی باقر قالیباف…
ستار انگار داشت با خودش حرف میزد.با زخم پایش.هوای تهران داشت سرد میشد اما دلش پیش تبریز بود.الان حتما آنجاها برف میبارید.دلش پیش محلهی امیرخیزی بود.پیش اسبهایش.پیش رفقایش…
با خودش گفت:اهل ماندن نیستی ستار.اهل یکجا نشستن.تو از رفتن لذت میبری.از جنگیدن.از شکست دادن.تو مرد حکومت کردن و به تخت نشستن و در شهر ماندن نیستی.تو از رفتن لذت میبردی نه از رسیدن.تو از جاده سرمست می شدی نه از مقصد… مرد کت و شلوار و حرفهای لفظ قلم نیستی…
کم کم دارد تمام میشود و هنوز هوای رفتن و رفتن داری…
شب از نیمه گذشته بود و قرار شده بود جنازهاش را توی باغ طوطی دفن کنند.داشت حسرت میخورد که ای کاش در باغهای ورزقان به خاکش میدادند…
شبح گفت فعلا باید مدتی استراحت کنی.برایت دو نقش در نظر گرفتهام.یکی سی سال بعد که میشوی حمید اشرف…یکی چهل سال بعد که میشوی مسعود… مسعود پزشکیان… هر دو را هم دوست خواهی داشت… رفتن… نه ماندن… و نه رسیدن…
T.me/rAheomid
صادق امانی کاسب بازار بود اما آنقدر حدیث بلد بود و آیه از بر بود که از روحانیون هم بیشتر پامنبری و مخاطب داشت.شاید اگر با نواب صفوی آشنا نشده بود به همان ارشاد و وعظ قناعت کرده بود اما سحر نواب اسلحه به دستش داده بود و متقاعدش کرده بود که باید این کافرها را به درک فرستاد…
شاید اگر پای بخارایی بعد از ترور منصور نلغزیده بود و زمین نخورده بود و دستگیر نشده بود، هنوز هم در حال تفسیر بود و نقشهی هلاکت کافر دیگری را میکشید.اما حالا دیگر تمام شده بود…
سر گرداند.شبح به سمتش میآمد.بدون خوف تماشایش کرد… شبح زیر گوشش گفت تا شهریور ماه صبر کن.بعد به مشهد میروی و آنجا با نام سعید جلیلی دوباره شروع میشوی..
هنوز داشت از جای گلوله خون بیرون میزد.چشمهایش با خشم به دور دوخته شده بود.هنوز هم دلش میخواست تیر بیاندازد و کسان دیگری را هم به درک بفرستد.
پدرش خیلی زود مرده بود.بعد از اینکه لباس روحانیت را از تن درآورده بود و وکیل شده بود و توی بگومگوی تندی سیلی محکمی به گوش داور زده بود به سه سال زندان محکوم شده بود و بعد از آزادی خیلی زود از پا درآمده بود.
سید مجتبی میرلوحی که حالا دیگر با نام نواب صفوی شناخته میشد با کینهی پهلوی و فکل کراواتیهایی که دشمن اسلام بودند و اهل فسق و فجور، قد کشیده بود.دلش میخواست نسل همهشان را از روی زمین بردارد اما گلولههایی که در سرمای دی ماه ۱۳۳۴ به سمتش میآمدند پایان نقشش را اعلام کرده بودند.حالا باید چهار سال صبر میکرد تا این بار از مجتبی به مصطفی بدل شود… مصطفی پورمحمدی…
شب آبان تهران هنوز مثل روزگار ما معتدل نبود.سرد بود و از میان خالکوبیهایی که با گلوله سوراخ شده بودند خون میچکید…
طیب نگاهی به جسد سوراخ شدهاش کرد و گفت:
خیلی نامردیه.به مولی ما واسه دم و دستگاه این مرتیکه کم نذاشتیم.لوطیگری کردیم و وقتی ولیعهدش به دنیا اومد واسش ریسه کشیدیم و کل صامپزخونهرو شیرینی دادیم.کم بالاخواهش درنیومدیم.کم دشمناشو آش و لاش و چپو نکردیم… این بود دستمزدمون؟
حالا اون به کنار… انگار نه انگار یه لوطی رو دارن میسپرن دست گزمهها… صدا از دیوار دراومد از اینا نه… واسه اینکه ما درسخونده وفکلی نبودیم… از اینجا رونده و از اونجا مونده… ایندفه میدونم چیکار باهاس کرد… اگه دو کلوم سوات خونده بودیم همچی نمیشد…
دستی به شانهاش خورده بود و نقش بعدی اعلام شده بود.این بار هم در تهران و در همان محلههایی که خاطرخواهشان بود قرار بود قد بکشد.دو سالی باید صبر میکرد تا نقش بعدی را شروع کند و بشود:علی رضا زاکانی…
خر تو خری بود که نگو.از صورت شاه خون میریخت.هر کسی از راه میرسید گلولهای به سمت جنازهی ناصر فخرآرایی میانداخت و ناصر با بهت به بدن سوراخ سوراخ خودش جشم دوخته بود.زیر لب گفت:
قرارمان این نبود.فقط قرار بود گلولهای بیاندازم و تسلیم بشوم…
توی این زندگی هیچ چیز من واقعی و بدردبخور نبود.نه فوتبال بازی کردنم.نه کارگر چاپخانه بودنم.نه مبارز سیاسی بودنم… نه حتی تروریست بودنم…
شبح بی اعتنا نجوا کرد.نقش بعدیات سیزده سال بعد شروع میشود.هم نظامی میشوی، هم خلبان، هم دکتر و هم دولتمرد… دیگر بهتر از این چه میخواهی؟… میروی مشهد و میشوی باقر قالیباف…
ستار انگار داشت با خودش حرف میزد.با زخم پایش.هوای تهران داشت سرد میشد اما دلش پیش تبریز بود.الان حتما آنجاها برف میبارید.دلش پیش محلهی امیرخیزی بود.پیش اسبهایش.پیش رفقایش…
با خودش گفت:اهل ماندن نیستی ستار.اهل یکجا نشستن.تو از رفتن لذت میبری.از جنگیدن.از شکست دادن.تو مرد حکومت کردن و به تخت نشستن و در شهر ماندن نیستی.تو از رفتن لذت میبردی نه از رسیدن.تو از جاده سرمست می شدی نه از مقصد… مرد کت و شلوار و حرفهای لفظ قلم نیستی…
کم کم دارد تمام میشود و هنوز هوای رفتن و رفتن داری…
شب از نیمه گذشته بود و قرار شده بود جنازهاش را توی باغ طوطی دفن کنند.داشت حسرت میخورد که ای کاش در باغهای ورزقان به خاکش میدادند…
شبح گفت فعلا باید مدتی استراحت کنی.برایت دو نقش در نظر گرفتهام.یکی سی سال بعد که میشوی حمید اشرف…یکی چهل سال بعد که میشوی مسعود… مسعود پزشکیان… هر دو را هم دوست خواهی داشت… رفتن… نه ماندن… و نه رسیدن…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
دیروز توی یکی از گروههای تلگرامی یک آقایی میگفت با رای به پزشکیان در طرف درست تاریخ بایستیم.
یک خانمی هم در حالی که آن آقا را به مجموعهی جالبی از جانوران تشبیه کرده بود گفت که شصت درصد مردم طرف درست تاریخ را انتخاب کردهاند.
یک هموطن پهلوی طلب در حال کتک زدن یک هموطن رای دهنده فریاد زد که ما طرف درست تاریخ ایستادهایم
یک هموطن چپگرا هم که در امر کتک زدن همراه و همدل آن یکی بود سمت چپ را طرف درست تاریخ قلمداد کرد…
چند روز پیش در داخل کشور طرفداران جلیلی جلوی چشم خانواده کتک مفصلی به یکی از طرفداران پزشکیان زدند و او را به ایستادن در طرف درست تاریخ دعوت کردند
در خارج کشور هم چپدوستان و پهلوی پرستان بر سر اینکه طرف درست تاریخ کدام یکی است همدیگر را کتک خوبی زدند…
امان از هلیکوپتری که افتاد و باعث کتککاری مهیبی میان طرفهای درست تاریخ شد…
به روزی فکر میکنم که اتفاقهای بزرگتری افتاده باشند و تاریخ به هزاران طرف درست تقسیم شده باشد…
T.me/rAheomid
یک خانمی هم در حالی که آن آقا را به مجموعهی جالبی از جانوران تشبیه کرده بود گفت که شصت درصد مردم طرف درست تاریخ را انتخاب کردهاند.
یک هموطن پهلوی طلب در حال کتک زدن یک هموطن رای دهنده فریاد زد که ما طرف درست تاریخ ایستادهایم
یک هموطن چپگرا هم که در امر کتک زدن همراه و همدل آن یکی بود سمت چپ را طرف درست تاریخ قلمداد کرد…
چند روز پیش در داخل کشور طرفداران جلیلی جلوی چشم خانواده کتک مفصلی به یکی از طرفداران پزشکیان زدند و او را به ایستادن در طرف درست تاریخ دعوت کردند
در خارج کشور هم چپدوستان و پهلوی پرستان بر سر اینکه طرف درست تاریخ کدام یکی است همدیگر را کتک خوبی زدند…
امان از هلیکوپتری که افتاد و باعث کتککاری مهیبی میان طرفهای درست تاریخ شد…
به روزی فکر میکنم که اتفاقهای بزرگتری افتاده باشند و تاریخ به هزاران طرف درست تقسیم شده باشد…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
ساعت یک صبح چهاردهم تیرماه یکهزار و چهارصد و سه خورشیدی بود و داشتم چند تکه خرت و پرت را توی سطل زبالهی کوچهی گوهردشتی میریختم که مردک خنزر پنزری یک راست از توی بوف کور هدایت بیرون پرید و جلوی رویم سبز شد و خندهی کرمخوردهاش را نشانم داد…
سالهاست گاهی در لحظههای پریشانی به دیدنم میآید و از لای دو انگشت آینده را نشانم میدهد.این بار هم بی حرف دو انگشت اشاره و میانیاش را شبیه حرف وی جلوی چشمهایم گرفت و با سر اشاره کرد که تماشا کن…
شب شنبه شانزدهم تیر ماه بود و فلکهی اول قیامتی به پا شده بود.مردم فریاد می زدند:رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز میدن…
باز هم تاریخ تکرار شده بود؟
صدای شعارها هر لحظه بالاتر میرفت اما نه پلیسی بود نه لباس شخصیای و نه حتی ساچمهی سرگردان و باتون بیقراری…
تازه وقتی سری به تلگرام زدم فهمیدم اوضاع از چه قرار است.گویا پزشکیان با اختلاف ناچیزی برنده شده بود و این بار هواداران جلیلی بودند که ادعای تقلب داشتند…
توی گروهها بلبشویی بود.فحش و بد و بیراه و لفت و بلاکی راه افتاده بود که نگو…
تحریمیها اعتقاد داشتند که این انقلابی که راه افتاده حاصل تحریم آنهاست و رای دهندگان به پزشکیان میگفتند نخیر هم… اگر رای نداده بودیم چنین انقلابی راه نمیافتاد…
توی شبکهی اینترنشنال شاهزاده رضا پهلوی کت و کراوات به تن کرده بود و از قیام هموطنان و پیروزیای که نزدیک بود میگفت و از بقیه میخواست که به این رستاخیز دوباره بپیوندند
مسیح علی نژاد روی پیراهنش تگ کوچکی از تصویر جلیلی زده بود و برای خبرنگاران خارجی توضیح میداد که چطور شخصا مستر جلیلی را متقاعد کرده که به ائتلاف فاکینگهام بپیوندد…
در خیابانهای خارج هم قیامت بود.ال جی بی تیها و فمنیستها با بیرون انداختن بخشهای برجستهی بدن میرقصیدند و میخواندند:
بدون هیچ دلیلی
فدات بشیم جلیلی…
مهاجرانی توی بی بی سی سرش را با طمأنینه به چپ و راست حرکت میداد و از نگاه مسالمتجو و مخملین سعید میگفت…
یک آدم ریش پروفسوری هم که عینک گرد زده بود داشت برای بقیه از اشتراکات نگاه سعید با آرمانهای نئو سوسیالیسم میگفت…
دوباره به سمت فلکهی اول رفتم.هواداران جلیلی که حوصلهشان سر رفته بود و دعا و نماز جماعتشان تمام شده بود و داشتند دهان دره میکردند ناگهان با دیدن جماعتی که به یاریشان آمده بودند به وجد آمدند و با ساچمه و شوکر و اسپری فلفل به استقبالشان رفتند و حیدر حیدر کنان دلی از عزا درآوردند…
ناگهان صدای شلیکی بلند شد و بعد از چند ثانیه همه جا تیره و تار و پر از دود و آتش شد…
گفتم:اوه اوه… اشک آور زدند…
خنزر پنزری درآمد که:نخیر هم… اینجا که میبینی جهنم است.آن صدایی که شنیدی گلولهای بود که درست وسط کلهی کچلت خورد و به درک واصل شدی…
با بغض گفتم:پس انقلاب چه شد؟
لبخندی زد و گفت:تمام شد رفت… زیدآبادی و کیوان صمیمی و دو سه نفر دیگر را گرفتند و دو سه جا را پلمب کردند و قضیه جمع شد…
دو انگشتش را باز کرد:
توی عالم ناسوت آدمها داشتند زندگیشان را میکردند.رضا پهلوی شلوارکش را پوشیده بود و داشت آفتاب میگرفت و از من به عنوان امید جاوید یاد میکرد
مسیح زندگینامهام را نوشته بود و به قیمت خوبی آب کرده بود.
توی گروههای تلگرامی و اینستا تک و توک عکسهایی از امید جاوید ایران بود و ذکر خاطراتی…
باز آدمها عاشق میشدند و جماع میکردند و به سر و کلهی هم میزدند و فحش میدادند…
مرگ هم گاهی کسی را به دیدارم میآورد تا در جهنم تنها نباشم…
T.me/rAheomid
سالهاست گاهی در لحظههای پریشانی به دیدنم میآید و از لای دو انگشت آینده را نشانم میدهد.این بار هم بی حرف دو انگشت اشاره و میانیاش را شبیه حرف وی جلوی چشمهایم گرفت و با سر اشاره کرد که تماشا کن…
شب شنبه شانزدهم تیر ماه بود و فلکهی اول قیامتی به پا شده بود.مردم فریاد می زدند:رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز میدن…
باز هم تاریخ تکرار شده بود؟
صدای شعارها هر لحظه بالاتر میرفت اما نه پلیسی بود نه لباس شخصیای و نه حتی ساچمهی سرگردان و باتون بیقراری…
تازه وقتی سری به تلگرام زدم فهمیدم اوضاع از چه قرار است.گویا پزشکیان با اختلاف ناچیزی برنده شده بود و این بار هواداران جلیلی بودند که ادعای تقلب داشتند…
توی گروهها بلبشویی بود.فحش و بد و بیراه و لفت و بلاکی راه افتاده بود که نگو…
تحریمیها اعتقاد داشتند که این انقلابی که راه افتاده حاصل تحریم آنهاست و رای دهندگان به پزشکیان میگفتند نخیر هم… اگر رای نداده بودیم چنین انقلابی راه نمیافتاد…
توی شبکهی اینترنشنال شاهزاده رضا پهلوی کت و کراوات به تن کرده بود و از قیام هموطنان و پیروزیای که نزدیک بود میگفت و از بقیه میخواست که به این رستاخیز دوباره بپیوندند
مسیح علی نژاد روی پیراهنش تگ کوچکی از تصویر جلیلی زده بود و برای خبرنگاران خارجی توضیح میداد که چطور شخصا مستر جلیلی را متقاعد کرده که به ائتلاف فاکینگهام بپیوندد…
در خیابانهای خارج هم قیامت بود.ال جی بی تیها و فمنیستها با بیرون انداختن بخشهای برجستهی بدن میرقصیدند و میخواندند:
بدون هیچ دلیلی
فدات بشیم جلیلی…
مهاجرانی توی بی بی سی سرش را با طمأنینه به چپ و راست حرکت میداد و از نگاه مسالمتجو و مخملین سعید میگفت…
یک آدم ریش پروفسوری هم که عینک گرد زده بود داشت برای بقیه از اشتراکات نگاه سعید با آرمانهای نئو سوسیالیسم میگفت…
دوباره به سمت فلکهی اول رفتم.هواداران جلیلی که حوصلهشان سر رفته بود و دعا و نماز جماعتشان تمام شده بود و داشتند دهان دره میکردند ناگهان با دیدن جماعتی که به یاریشان آمده بودند به وجد آمدند و با ساچمه و شوکر و اسپری فلفل به استقبالشان رفتند و حیدر حیدر کنان دلی از عزا درآوردند…
ناگهان صدای شلیکی بلند شد و بعد از چند ثانیه همه جا تیره و تار و پر از دود و آتش شد…
گفتم:اوه اوه… اشک آور زدند…
خنزر پنزری درآمد که:نخیر هم… اینجا که میبینی جهنم است.آن صدایی که شنیدی گلولهای بود که درست وسط کلهی کچلت خورد و به درک واصل شدی…
با بغض گفتم:پس انقلاب چه شد؟
لبخندی زد و گفت:تمام شد رفت… زیدآبادی و کیوان صمیمی و دو سه نفر دیگر را گرفتند و دو سه جا را پلمب کردند و قضیه جمع شد…
دو انگشتش را باز کرد:
توی عالم ناسوت آدمها داشتند زندگیشان را میکردند.رضا پهلوی شلوارکش را پوشیده بود و داشت آفتاب میگرفت و از من به عنوان امید جاوید یاد میکرد
مسیح زندگینامهام را نوشته بود و به قیمت خوبی آب کرده بود.
توی گروههای تلگرامی و اینستا تک و توک عکسهایی از امید جاوید ایران بود و ذکر خاطراتی…
باز آدمها عاشق میشدند و جماع میکردند و به سر و کلهی هم میزدند و فحش میدادند…
مرگ هم گاهی کسی را به دیدارم میآورد تا در جهنم تنها نباشم…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
رحیم بوقی بعد از سی سال از حبس برگشته بود.عاشق شهناز قرقی شده بود اماچون نه کار و بار درست و درمانی داشت و نه خانوادهی بدرد بخوری، پدر شهناز جوابش کرده بود…
رحیم هم گذاشت و رفت کویت تا پولی به جیب بزند.سال۵۶ که هنوز هوا دلپذیر نشده بود و بوی گل سوسن و یاسمن در وطن نپیچیده بود…
همان یک سال اول به حبس افتاد.با هندی بدقلقی حرفش شده بود و ناغافل کلکش را کنده بود…
بعد از سی سال که بالاخره آزاد شده بود به خانه برگشته بود در حالی که پنجاه ساله بود و دوران احمدی نژاد بود و شهناز دو بار عروسی کرده بود وعروس و داماد داشت و چهل و هفت سالهی هنوز دلبری بود.شوهر اول با جنگ رفته بود و شوهر دوم هم اعدام شده بود
رحیم اما توی همان سی سال پیش گیر کرده بود.در جهانش نه شاهی رفته بود نه جنگی شده بود نه آغاسی مرده بود و نه روزگار فردین و گنج قارون گذشته بود…
آمده بود تا با همان زبان و نگاه سی سال قبل زنی را دوست داشته باشد و خوشبخت کند که دیگر قصهها و غصهها و زخمهای بیشماری را در جهانش جا داده بود… و عجب کار محالی بود که عشق هم از پسش بر نمیآمد…
***
دخترخاله مهین را شبانه شوهر دادند.خوشگل بود و پانزده ساله.داماد سن و سالی داشت و بی پول و پله هم بود اما جارهای نبود.اگر خان آقا خبردار میشد که دخترش دو ماهه باردار است خون راه میانداخت.هیچوقت هم معلوم نشد پدر واقعی بچه کیست و چطور چنین اتفاقی افتاده…
دخترک را از ترس خان آقا هول هولکی به عقد زال ممد درآوردند و تمام.نه لباس عروسی در کار بود نه سفرهی عقدی نه جشن و ماشین عروس و بوق بوقی…
**
آقای دکتر پزشکیان
زبان جهان ایرانی عوض شده.اینکه نهجالبلاغه را فوت آب هستید و باورهای محکمی دارید و اهل دروغ نیستید و وفادار و پای بستهی چارچوبهایی هستید خیلی هم خوب است اما روزگار عوض شده و زبان آدمها چیز دیگریست و در جهانشان مرگها و کوچها و سقوطها و گلولهها و ساچمهها و نداشتنها و از دست دادنها و مفارقتها و دغدغههای بسیاری اتفاق افتاده… نمیتوانید با جملات و نقل قولهاو روایتها و دعاها کمکشان کنید.
شما پزشک هستید و میدانید بایدبیمار را درمان کنید و نه بیماری را… و این بسیار امر دشواریست…
خودتان هم میدانید که انتخاب شدنتان به کدامین دلایل است.حکم انتخاب شما را نه اختیار بلکه اجبار صادر کرده است.جهان آدم ایرانی جهان ناگزیریها و هرگزها و مباداهاست…
این پیروزی نیست.به تعویق انداختن شکست است… امید نیست.گریز از یاس است…
کاش اگر کار زیادی از دستتان برنمیآید و درمان کاملی سراغ ندارید کمی از رنجهایش کم کنید و نگذارید بیشتر از این درد بکشد…
هیچ دوست ندارم جای شما باشم اما حالا که پا پیش گذاشتهاید امیدوارم پای حرفتان بایستید…
T.me/rAheomid
رحیم هم گذاشت و رفت کویت تا پولی به جیب بزند.سال۵۶ که هنوز هوا دلپذیر نشده بود و بوی گل سوسن و یاسمن در وطن نپیچیده بود…
همان یک سال اول به حبس افتاد.با هندی بدقلقی حرفش شده بود و ناغافل کلکش را کنده بود…
بعد از سی سال که بالاخره آزاد شده بود به خانه برگشته بود در حالی که پنجاه ساله بود و دوران احمدی نژاد بود و شهناز دو بار عروسی کرده بود وعروس و داماد داشت و چهل و هفت سالهی هنوز دلبری بود.شوهر اول با جنگ رفته بود و شوهر دوم هم اعدام شده بود
رحیم اما توی همان سی سال پیش گیر کرده بود.در جهانش نه شاهی رفته بود نه جنگی شده بود نه آغاسی مرده بود و نه روزگار فردین و گنج قارون گذشته بود…
آمده بود تا با همان زبان و نگاه سی سال قبل زنی را دوست داشته باشد و خوشبخت کند که دیگر قصهها و غصهها و زخمهای بیشماری را در جهانش جا داده بود… و عجب کار محالی بود که عشق هم از پسش بر نمیآمد…
***
دخترخاله مهین را شبانه شوهر دادند.خوشگل بود و پانزده ساله.داماد سن و سالی داشت و بی پول و پله هم بود اما جارهای نبود.اگر خان آقا خبردار میشد که دخترش دو ماهه باردار است خون راه میانداخت.هیچوقت هم معلوم نشد پدر واقعی بچه کیست و چطور چنین اتفاقی افتاده…
دخترک را از ترس خان آقا هول هولکی به عقد زال ممد درآوردند و تمام.نه لباس عروسی در کار بود نه سفرهی عقدی نه جشن و ماشین عروس و بوق بوقی…
**
آقای دکتر پزشکیان
زبان جهان ایرانی عوض شده.اینکه نهجالبلاغه را فوت آب هستید و باورهای محکمی دارید و اهل دروغ نیستید و وفادار و پای بستهی چارچوبهایی هستید خیلی هم خوب است اما روزگار عوض شده و زبان آدمها چیز دیگریست و در جهانشان مرگها و کوچها و سقوطها و گلولهها و ساچمهها و نداشتنها و از دست دادنها و مفارقتها و دغدغههای بسیاری اتفاق افتاده… نمیتوانید با جملات و نقل قولهاو روایتها و دعاها کمکشان کنید.
شما پزشک هستید و میدانید بایدبیمار را درمان کنید و نه بیماری را… و این بسیار امر دشواریست…
خودتان هم میدانید که انتخاب شدنتان به کدامین دلایل است.حکم انتخاب شما را نه اختیار بلکه اجبار صادر کرده است.جهان آدم ایرانی جهان ناگزیریها و هرگزها و مباداهاست…
این پیروزی نیست.به تعویق انداختن شکست است… امید نیست.گریز از یاس است…
کاش اگر کار زیادی از دستتان برنمیآید و درمان کاملی سراغ ندارید کمی از رنجهایش کم کنید و نگذارید بیشتر از این درد بکشد…
هیچ دوست ندارم جای شما باشم اما حالا که پا پیش گذاشتهاید امیدوارم پای حرفتان بایستید…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همیشه فکر میکردم چرا پطرس بجای فداکاری و چپاندن انگشتش توی سوراخ، ترکهای چیزی پیدا نکرد تا رخنه را ببندد و از خرابی سد جلوگیری کند؟
بعد میگفتم خب کودک بوده و ترس بوده واین تنها تصمیمی بوده که به ذهنش رسیده…
بعدها هی از خودم میپرسیدم که چرا کتابهای ما پر بود از دهقان و پطرس فداکار و پسری که بجای پدرش روی پاکتهای نامه آدرس مینوشت تا پدرش کمتر خسته شود اما خودش آب میرفت و زجر میکشید؟
وقتی که فاصلهی حاکم و مردم تنها شمشیر و قدرت ِترس باشد، نه لیاقت و توان حکومتگری و ادارهی مملکت، آنوقت است که سدها ترک برمیدارند و کوهها ریزش میکنند و جادهها ناامن میشوند و نیروگاهها به سرفه میافتند و همیشه کسی باید باشد که از جانش مایه بگذارد تا مرگ و زخم و زجر دیگری کمی معطل شود…
@rAheomid
بعد میگفتم خب کودک بوده و ترس بوده واین تنها تصمیمی بوده که به ذهنش رسیده…
بعدها هی از خودم میپرسیدم که چرا کتابهای ما پر بود از دهقان و پطرس فداکار و پسری که بجای پدرش روی پاکتهای نامه آدرس مینوشت تا پدرش کمتر خسته شود اما خودش آب میرفت و زجر میکشید؟
وقتی که فاصلهی حاکم و مردم تنها شمشیر و قدرت ِترس باشد، نه لیاقت و توان حکومتگری و ادارهی مملکت، آنوقت است که سدها ترک برمیدارند و کوهها ریزش میکنند و جادهها ناامن میشوند و نیروگاهها به سرفه میافتند و همیشه کسی باید باشد که از جانش مایه بگذارد تا مرگ و زخم و زجر دیگری کمی معطل شود…
@rAheomid
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آقا شما مثل اینکه همان چرتکهی ارتقاء یافته هستید….
آنوقتها هم با استفاده از دُرافشانیهای شریعتی، کسانی که مثل شما فکر نمیکردند را گاو و خر خطاب میکردید و به دهنه زدن و سواری دادن و نشادر زدن و چوب تر تهدید میکردید و امروز هم با کمی اغماض با توی دهان زدن مجازات میکنید…
توجه کنید جناب دکتر:
اگر روی چرتکه آرم سیب گاز زدهی اپل را بزنید باز هم همان چرتکه است نه مک بوک…
کاپشن پوشیدن را یکطوری میشود با ارجاع به گاندی و امثالهم ماستمالی کرد و سر و تهاش را هم آورد ولی این حرفها نشان میدهد هنوز هم در همان دورانی سیر میکنید که ما موالی بودیم و شما سادات…
پیاده شوید جانم.این مرکب دیگر نحیفتر و پیرتر از آن است که بتواند ترکتازی کند…
@rAheomid
آنوقتها هم با استفاده از دُرافشانیهای شریعتی، کسانی که مثل شما فکر نمیکردند را گاو و خر خطاب میکردید و به دهنه زدن و سواری دادن و نشادر زدن و چوب تر تهدید میکردید و امروز هم با کمی اغماض با توی دهان زدن مجازات میکنید…
توجه کنید جناب دکتر:
اگر روی چرتکه آرم سیب گاز زدهی اپل را بزنید باز هم همان چرتکه است نه مک بوک…
کاپشن پوشیدن را یکطوری میشود با ارجاع به گاندی و امثالهم ماستمالی کرد و سر و تهاش را هم آورد ولی این حرفها نشان میدهد هنوز هم در همان دورانی سیر میکنید که ما موالی بودیم و شما سادات…
پیاده شوید جانم.این مرکب دیگر نحیفتر و پیرتر از آن است که بتواند ترکتازی کند…
@rAheomid
«کشتی تسئوس»
گفتم خانم جان هر دو مفصل لگن کاملا از بین رفتهاند و باید تعویض شوند…
شوهر در سکوتی مرموز به کلیشهی روی نگاتوسکوپ زل زده بود و چهرهی زن در هم ریخته بود…
-یعنی هیچ راهی نداره دکتر؟ژل… پی آر پی… سلول بنیادی؟
توضیح دادم که وضعیت بدتر از این حرفهاست… برای کم کردن درد کمی دارو و فیزیوتراپی نوشتم و معرفی به جراح…
کد ملی را وارد کردم…
گفتم:خانم جان این که عکس کس دیگریست…
-خودم هستم دکتر.بلفاروپلاستی کردم و توی گونهها و لبها ژل زدم و بینی رو هم عمل کردم…پیشونی هم بوتاکس…
گفتم:اسمتان هم اینجا ملیحهی چوبوقچی است ولی روی پرونده نوشته الناز صدر…
-فامیلیو عوض کردم ولی هنوز تو سایت اون قبلیهاس… اسم شناسنامهایم ملیحهاس…
کد رهگیری را بدستش دادم…
-دکتر یه سوال… این دستگاههای فیزیوتراپی واسه پروتز مشکل ایجاد نمی کنن؟
من باسنمو پروتز کردم و شکممو ابدومینوپلاستی…
گفتم:نه خانم جان.فقط این دارویی که نوشتم سویا دارد و اگر سابقهی تودهی پستانی دارید نباید استفاده کنید…
-نه دکتر… سینهها هم تخلیه و پروتز شدن….
من منی کرد…
-دکتر جان… من هنوز بیمهی تکمیلیم درست نشده.تازه یک ماهه با آقای قنبری ازدواج کردم و هنوز بیمهام درست نشده…می تونم با بیمهی تکمیلی دخترم فیزیو کنم؟…اونا از طرف باباشون بیمهی کامل دارن…هزینهها واقعا کمر شکنه…
گفتم:ما با هیچ بیمهای طرف قرارداد نیستیم خانم جان… هزینهی فیزیو هم چیز زیادی نمیشود…بیمه را برای جراحی درست کنید.شاید کمکی کند…
باز هم پا به پا کرد…
-دکتر اصلا راهی نداره؟دلم نمیخواد مفصلم مصنوعی باشه…
گفتم:درک میکنم خانم جان.بالاخره آدم دوست دارد تکهای از خودش را نگاه دارد که ارتباطش با گذشتهاش قطع نشود… نگران نباشید… هنوز قلبتان مال خودتان است… با همین یکی آقای قنبری را محکم دوست داشته باشید…
T.me/rAheomid
گفتم خانم جان هر دو مفصل لگن کاملا از بین رفتهاند و باید تعویض شوند…
شوهر در سکوتی مرموز به کلیشهی روی نگاتوسکوپ زل زده بود و چهرهی زن در هم ریخته بود…
-یعنی هیچ راهی نداره دکتر؟ژل… پی آر پی… سلول بنیادی؟
توضیح دادم که وضعیت بدتر از این حرفهاست… برای کم کردن درد کمی دارو و فیزیوتراپی نوشتم و معرفی به جراح…
کد ملی را وارد کردم…
گفتم:خانم جان این که عکس کس دیگریست…
-خودم هستم دکتر.بلفاروپلاستی کردم و توی گونهها و لبها ژل زدم و بینی رو هم عمل کردم…پیشونی هم بوتاکس…
گفتم:اسمتان هم اینجا ملیحهی چوبوقچی است ولی روی پرونده نوشته الناز صدر…
-فامیلیو عوض کردم ولی هنوز تو سایت اون قبلیهاس… اسم شناسنامهایم ملیحهاس…
کد رهگیری را بدستش دادم…
-دکتر یه سوال… این دستگاههای فیزیوتراپی واسه پروتز مشکل ایجاد نمی کنن؟
من باسنمو پروتز کردم و شکممو ابدومینوپلاستی…
گفتم:نه خانم جان.فقط این دارویی که نوشتم سویا دارد و اگر سابقهی تودهی پستانی دارید نباید استفاده کنید…
-نه دکتر… سینهها هم تخلیه و پروتز شدن….
من منی کرد…
-دکتر جان… من هنوز بیمهی تکمیلیم درست نشده.تازه یک ماهه با آقای قنبری ازدواج کردم و هنوز بیمهام درست نشده…می تونم با بیمهی تکمیلی دخترم فیزیو کنم؟…اونا از طرف باباشون بیمهی کامل دارن…هزینهها واقعا کمر شکنه…
گفتم:ما با هیچ بیمهای طرف قرارداد نیستیم خانم جان… هزینهی فیزیو هم چیز زیادی نمیشود…بیمه را برای جراحی درست کنید.شاید کمکی کند…
باز هم پا به پا کرد…
-دکتر اصلا راهی نداره؟دلم نمیخواد مفصلم مصنوعی باشه…
گفتم:درک میکنم خانم جان.بالاخره آدم دوست دارد تکهای از خودش را نگاه دارد که ارتباطش با گذشتهاش قطع نشود… نگران نباشید… هنوز قلبتان مال خودتان است… با همین یکی آقای قنبری را محکم دوست داشته باشید…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
گویا پدربزرگ در جوانی آدم بسیار شجاعی بوده.توی جنگلهای فیندیقلیق خرس شکار میکرده.در نبرد با روسهای نسناس بسیار شجاعت به خرج داده بوده و تعداد زیادیشان را سلاخی کرده بوده.بسیار هم خوش قیافه بوده و زنان زیادی بخاطرش انگشتشان را بریده بودهاند…
اینهاو بسیاری دیگر را خودش تعریف میکرد.نه عکس و فیلمی در کار بود نه شاهد زندهای.راستش با ظاهرش جور در نمیآمد ولی ناچار قبول میکردیم و پز میدادیم که ما نوهی فلانی هستیم…
****
دیروز آرشیو گروه تلگرامی دوستان نزدیک را مرور میکردم… ده سال بیشتر گذشته… صداها و کامنتها و عکسها…
عکسها و صداهایی از دوستی که دیگر نیست.فیلمها و عکسهایی از آنها که دیگر خیلی سال است مهاجرت کردهاند و تو دیگر خیلی در جهانشان نیستی و در جهانت نیستند…
خوب که گریه کردم و توفان که فرو نشست ناگهان با خودم گفتم بیست سال دیگر اگر زنده باشم چطور باید به نوهها از افتخارها و زیبایی روزگار جوانی بگویم که باورشان بشود؟چطور باید بگویم جوانی کجایی که یادت بخیر؟…
عیب تکنولوژی این است که نمیگذارد حتی به خودت هم دروغ بگویی…
کامنتهای خودت را که میخوانی و عکسها را که میبینی و صدای خودت را که میشنوی با خودت میگویی واقعا این من بودم؟من بودم که آنقدر ساده و خلاصه پیش بینیهایی کرده بودم که هیچکدام درست از آب درنیآمد؟
این بودم که نه ترسهایم به وقوع پیوست نه امیدهایم.این من بودم که اینقدر پرت بودم؟
انگار داری خودت را از بالا نگاه میکنی و پوزخند میزنی.شبیه آن خدایی که گمان میکردی دارد نگاهت میکند و از همه جیز خبر دارد اما نه پوزخند میزند، نه لبگزه میکند و نه حالت صورتش عوض میشود…
آدمی با فراموشی و دروغ تاب میآورد و برای بعدها تصویری از خودش ترسیم میکند که آرزو داشت آنطور باشد… امان از ابزارهایی که مانع میشوند…
نسل بعد اما طور دیگری فراموشی و دروغ را بازسازی خواهد کرد…
T.me/rAheomid
اینهاو بسیاری دیگر را خودش تعریف میکرد.نه عکس و فیلمی در کار بود نه شاهد زندهای.راستش با ظاهرش جور در نمیآمد ولی ناچار قبول میکردیم و پز میدادیم که ما نوهی فلانی هستیم…
****
دیروز آرشیو گروه تلگرامی دوستان نزدیک را مرور میکردم… ده سال بیشتر گذشته… صداها و کامنتها و عکسها…
عکسها و صداهایی از دوستی که دیگر نیست.فیلمها و عکسهایی از آنها که دیگر خیلی سال است مهاجرت کردهاند و تو دیگر خیلی در جهانشان نیستی و در جهانت نیستند…
خوب که گریه کردم و توفان که فرو نشست ناگهان با خودم گفتم بیست سال دیگر اگر زنده باشم چطور باید به نوهها از افتخارها و زیبایی روزگار جوانی بگویم که باورشان بشود؟چطور باید بگویم جوانی کجایی که یادت بخیر؟…
عیب تکنولوژی این است که نمیگذارد حتی به خودت هم دروغ بگویی…
کامنتهای خودت را که میخوانی و عکسها را که میبینی و صدای خودت را که میشنوی با خودت میگویی واقعا این من بودم؟من بودم که آنقدر ساده و خلاصه پیش بینیهایی کرده بودم که هیچکدام درست از آب درنیآمد؟
این بودم که نه ترسهایم به وقوع پیوست نه امیدهایم.این من بودم که اینقدر پرت بودم؟
انگار داری خودت را از بالا نگاه میکنی و پوزخند میزنی.شبیه آن خدایی که گمان میکردی دارد نگاهت میکند و از همه جیز خبر دارد اما نه پوزخند میزند، نه لبگزه میکند و نه حالت صورتش عوض میشود…
آدمی با فراموشی و دروغ تاب میآورد و برای بعدها تصویری از خودش ترسیم میکند که آرزو داشت آنطور باشد… امان از ابزارهایی که مانع میشوند…
نسل بعد اما طور دیگری فراموشی و دروغ را بازسازی خواهد کرد…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
و شاعران
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد.
«شاملو»
این «گناهواژه» عجب ترکیب عجیبی بود که شاملو خلق کرد.مثلا چه کسی فکرش را میکرد که یک زمانی برسد که کلمهی «برای» گناهواژه بشود، آن هم از گلوی پسرکی کمسال که تازه زبان به ترانه باز کردهاست و حالا باید به گناه تکرار «برای» به حبس برود…
عجیب نیست؟گفتن از«برای» گناه باشد و خطا باشد و جرم؟
هر انگشتی میتواند ماشه را بچکاند اما هر گلویی نمیتواند چنان از «برای» بخواند که بدل به گناهواژهاش کند…
این نکتهی پیچیدهایاست که ماشه چکانان نه میدانندش و نه میتوانندش…
T.me/rAheomid
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد.
«شاملو»
این «گناهواژه» عجب ترکیب عجیبی بود که شاملو خلق کرد.مثلا چه کسی فکرش را میکرد که یک زمانی برسد که کلمهی «برای» گناهواژه بشود، آن هم از گلوی پسرکی کمسال که تازه زبان به ترانه باز کردهاست و حالا باید به گناه تکرار «برای» به حبس برود…
عجیب نیست؟گفتن از«برای» گناه باشد و خطا باشد و جرم؟
هر انگشتی میتواند ماشه را بچکاند اما هر گلویی نمیتواند چنان از «برای» بخواند که بدل به گناهواژهاش کند…
این نکتهی پیچیدهایاست که ماشه چکانان نه میدانندش و نه میتوانندش…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند …
آدم میتواند محل زندگیاش را خودش انتخاب کند و اگر از زادگاهش راضی نبود تن به مهاجرت بسپارد…
آدم میتواند قبیله و دوست و همگنانش را انتخاب کند و اگر روزی به هر دلیلی آزرده خاطر شد کنارشان بگذارد…
اما وطن انتخاب کردنی نیست.پیش از تو در تو زاده شده و حتی با مردنت هم نمیمیرد…
وطن جغرافیا نیست.حکومت نیست.قبیله نیست….چیزی از من توست.تکهای اساسی که کندنش ممکن نیست…
روزگاری استاد شفیعی کدکنی آرزو کرده بود که ای کاش آدمی میتوانست مثل بنفشهها وطنش را هر کجا که خواست با خود ببرد…
به گمانم این آرزویی بی محل است.آدمی هر کجا که برود وطنش را هم با خود میبرد.تاریخش را.دیدنش را.بودنش را…
از لحظهی اول، هر بار که این فیلم را نگاه کردم اشک ریختم…
کشتی گیر ایرانی که پیراهن کشوری دیگر را به تن دارد پس از باخت به کشتی گیر هموطنش از تشک کشتی خداحافظی میکند…رقیب ِهموطن او را بر شانه مینشاند و با همراهی کادر تیم خداحافظیاش را از غریبانگی تهی میکند…
وطن، انتخابی نیست…
@rAheomid
موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند …
آدم میتواند محل زندگیاش را خودش انتخاب کند و اگر از زادگاهش راضی نبود تن به مهاجرت بسپارد…
آدم میتواند قبیله و دوست و همگنانش را انتخاب کند و اگر روزی به هر دلیلی آزرده خاطر شد کنارشان بگذارد…
اما وطن انتخاب کردنی نیست.پیش از تو در تو زاده شده و حتی با مردنت هم نمیمیرد…
وطن جغرافیا نیست.حکومت نیست.قبیله نیست….چیزی از من توست.تکهای اساسی که کندنش ممکن نیست…
روزگاری استاد شفیعی کدکنی آرزو کرده بود که ای کاش آدمی میتوانست مثل بنفشهها وطنش را هر کجا که خواست با خود ببرد…
به گمانم این آرزویی بی محل است.آدمی هر کجا که برود وطنش را هم با خود میبرد.تاریخش را.دیدنش را.بودنش را…
از لحظهی اول، هر بار که این فیلم را نگاه کردم اشک ریختم…
کشتی گیر ایرانی که پیراهن کشوری دیگر را به تن دارد پس از باخت به کشتی گیر هموطنش از تشک کشتی خداحافظی میکند…رقیب ِهموطن او را بر شانه مینشاند و با همراهی کادر تیم خداحافظیاش را از غریبانگی تهی میکند…
وطن، انتخابی نیست…
@rAheomid
بیست و هفت سال پیش که پزشک عمومی تازهکار و ناشی و کممراجعی بودم، روزی به پدر دخترک چهاردهسالهی نازک احوال کشیده بالا گفتم که این دختر باید ورزش کند تا هم شلی مفصلهایش درست و درمان شود و هم ستون فقراتش راستتر و خدنگتر بایستد.
پدر نگاه بی حوصلهای کرده بود و گفته بود:لازمش نیست دکتر جان.ما خودمان فوتبال کردیم و همه جامان زخم و زیل شد و آخرش هم هیچ… دیر یا زود میرود خانهی شوهر و بچه میآورد و استخوانهایش سفت میشود… ورزش کردن توی این مملکت فقط وقت و پول هدر کردن است…
سالها گذشته.حالا دیگر هر روز پدرهای زیادی را میبینم که با نگرانی دنبال کار ورزش دختر را گرفتهاند و وقت و پول زیادی هم هزینه میکنند.دخترهای زیادی از مراجعین من هستند که با رویای قهرمانی و مدال روزهاشان را شب میکنند.خیلیهاشان بعد از آن مدال کیمیا انگیزهی بیشتری پیدا کردند.خیلی از خانوادهها با آن مدال مجاب شدند که از ورزش کردن دخترشان حمایت کنند.
حالا دخترهای مملکت، علاوه بر کیمیا، مبینا و ناهید را هم دارند.اسمهای دیگری هم در راه است…
کاش بجای این مباد، آن باد و مرده باد، زندهبادهای تکراری به این موضوع هم فکر کنیم و از انگ زدن و جبهه بندی و خائن و خادم خواندن این بچهها دست برداریم.
کاش بگذاریم که وطن در روزگار پیش رو، نمادهای تازه و روزآمد و پرفایدهی خودش را بسازد….
T.me/raheomid
پدر نگاه بی حوصلهای کرده بود و گفته بود:لازمش نیست دکتر جان.ما خودمان فوتبال کردیم و همه جامان زخم و زیل شد و آخرش هم هیچ… دیر یا زود میرود خانهی شوهر و بچه میآورد و استخوانهایش سفت میشود… ورزش کردن توی این مملکت فقط وقت و پول هدر کردن است…
سالها گذشته.حالا دیگر هر روز پدرهای زیادی را میبینم که با نگرانی دنبال کار ورزش دختر را گرفتهاند و وقت و پول زیادی هم هزینه میکنند.دخترهای زیادی از مراجعین من هستند که با رویای قهرمانی و مدال روزهاشان را شب میکنند.خیلیهاشان بعد از آن مدال کیمیا انگیزهی بیشتری پیدا کردند.خیلی از خانوادهها با آن مدال مجاب شدند که از ورزش کردن دخترشان حمایت کنند.
حالا دخترهای مملکت، علاوه بر کیمیا، مبینا و ناهید را هم دارند.اسمهای دیگری هم در راه است…
کاش بجای این مباد، آن باد و مرده باد، زندهبادهای تکراری به این موضوع هم فکر کنیم و از انگ زدن و جبهه بندی و خائن و خادم خواندن این بچهها دست برداریم.
کاش بگذاریم که وطن در روزگار پیش رو، نمادهای تازه و روزآمد و پرفایدهی خودش را بسازد….
T.me/raheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
سال ۶۷، وقتی که فهمیدم دانشگاه تبریز پذیرفته شدهام به شدت جا خوردم.منطقهی یک بودم و رتبهی خوبی هم داشتم و خودم را برای شهید بهشتی یا ایران آماده کرده بودم .نه تنها نشد بلکه شیراز هم نشد و به تبریز رسیدم.
درست است که سرزمین مادریام بود و آن هفت سال برایم تکهی غیر قابل تکراری از زندگی، اماتا چند ماه این بهت با من بود.
حتی بعد از ثبت نام هم قرار شدما منطقه یکیها برویم و سال بعد درس را شروع کنیم چون آنقدر ورودی زیاد بود که از سه برابر ظرفیت دانشکدهی پزشکی تبریز هم بیشتر شده بود.
هر طور بود ماندیم و شروع کردیم..
بعدها دانستیم که آن سال، مردودیهای تحقیقات سالهای قبل هم پذیرفته شدهاند.مرجوعی دانشگاههای خارج از کشور هم.سهمیهها هم که رنگارنگ بود.رزمندگان و نهادها و سهمیههایی که رسمی نبودند اما بودند…
به لطف حضور مردودیهای تحقیقاتی سالهای قبل خیلی هم خوش گذشت و جو سنگین دانشگاه و انجمن اسلامی دهشتناک و عربدههای پزشکیان و اعوانش هم نتوانست مانع از خاطرهسازی بشود…
تمام که شد باز هم ما بی سهمیهها از تخصص ماندیم وهر کدام به دخمه و حفرهای پرتاب شدیم.زندگی و کار من یکی که فاجعهای بود.یکی داستان بود پر آب چشم…
سهمیهای ها اما جاهای بدردبخور و تخصصهای نان و آبدار را درو کردند و حالش را بردند..
سالها گذشت.با هر جان کندنی بود تخصصی گرفتم و جای به قاعدهتری برای طبابت فراهم کردم.اما پدرم هم درآمد.اما از دماغم هم درآمد…
با اینهمه این سهمیه بازی به نوعی گریبان فرزندانم را هم گرفت.هر چند هر طور بود بالاخره جایی برای خودشان پیدا کردند و ادامه دادند.
دلم به رفتنشان رضا نمیداد.اما اگر اینجا نمیشد ناگزیر بود…
اینطور شد که خیلی از بچههای همکاران و همکلاسهایم رفتند.زخم تبعیض روی تنهای تک تک ما طوری نشسته و ناسور شده که انگار هویت ماست.ما جزیی از زخمیم.اصلا خود زخمیم…
حیف است.حیف از این بچههایی است که استعداد دارند وتلاشگر هم هستند اما باید شاهد این باشند که سهمیه بازی و صندلی فروشی و خاصه خوری اینقدر عریان و بیرحمانه سرنوشتشان را رقم میزند…
****
قبلا کیمیا علیزاده درخواست کرده بود که به ازاء مدالش، سهمیهی فیزیوتراپی نصیبش شود و این بار مبینا درخواست سهمیه پزشکی کردهاست…
من از هر دوی این دخترانم بسیار ممنونم که برای مملکت افتخار آوردند و ممنونترم که این درخواست را(بخصوص مبینا) با صدای بلند مطرح کردند… زیرا باعث حساستر شدن جامعه و بلند شدن صدای اعتراضها شدند…
بنگلادش همین حوالی ماست.زخم تبعیض آنقدر عمیق است که هیچ وقت از سوزش نمیافتد…
دیگر بس است.وقتش رسیده که از این سهمیه بازی و تقلب و ویژهخواری دست برداریم…
هم حاکمان…هم مردمان…
از یک جایی باید شروع شود.
T.me/rAheomid
درست است که سرزمین مادریام بود و آن هفت سال برایم تکهی غیر قابل تکراری از زندگی، اماتا چند ماه این بهت با من بود.
حتی بعد از ثبت نام هم قرار شدما منطقه یکیها برویم و سال بعد درس را شروع کنیم چون آنقدر ورودی زیاد بود که از سه برابر ظرفیت دانشکدهی پزشکی تبریز هم بیشتر شده بود.
هر طور بود ماندیم و شروع کردیم..
بعدها دانستیم که آن سال، مردودیهای تحقیقات سالهای قبل هم پذیرفته شدهاند.مرجوعی دانشگاههای خارج از کشور هم.سهمیهها هم که رنگارنگ بود.رزمندگان و نهادها و سهمیههایی که رسمی نبودند اما بودند…
به لطف حضور مردودیهای تحقیقاتی سالهای قبل خیلی هم خوش گذشت و جو سنگین دانشگاه و انجمن اسلامی دهشتناک و عربدههای پزشکیان و اعوانش هم نتوانست مانع از خاطرهسازی بشود…
تمام که شد باز هم ما بی سهمیهها از تخصص ماندیم وهر کدام به دخمه و حفرهای پرتاب شدیم.زندگی و کار من یکی که فاجعهای بود.یکی داستان بود پر آب چشم…
سهمیهای ها اما جاهای بدردبخور و تخصصهای نان و آبدار را درو کردند و حالش را بردند..
سالها گذشت.با هر جان کندنی بود تخصصی گرفتم و جای به قاعدهتری برای طبابت فراهم کردم.اما پدرم هم درآمد.اما از دماغم هم درآمد…
با اینهمه این سهمیه بازی به نوعی گریبان فرزندانم را هم گرفت.هر چند هر طور بود بالاخره جایی برای خودشان پیدا کردند و ادامه دادند.
دلم به رفتنشان رضا نمیداد.اما اگر اینجا نمیشد ناگزیر بود…
اینطور شد که خیلی از بچههای همکاران و همکلاسهایم رفتند.زخم تبعیض روی تنهای تک تک ما طوری نشسته و ناسور شده که انگار هویت ماست.ما جزیی از زخمیم.اصلا خود زخمیم…
حیف است.حیف از این بچههایی است که استعداد دارند وتلاشگر هم هستند اما باید شاهد این باشند که سهمیه بازی و صندلی فروشی و خاصه خوری اینقدر عریان و بیرحمانه سرنوشتشان را رقم میزند…
****
قبلا کیمیا علیزاده درخواست کرده بود که به ازاء مدالش، سهمیهی فیزیوتراپی نصیبش شود و این بار مبینا درخواست سهمیه پزشکی کردهاست…
من از هر دوی این دخترانم بسیار ممنونم که برای مملکت افتخار آوردند و ممنونترم که این درخواست را(بخصوص مبینا) با صدای بلند مطرح کردند… زیرا باعث حساستر شدن جامعه و بلند شدن صدای اعتراضها شدند…
بنگلادش همین حوالی ماست.زخم تبعیض آنقدر عمیق است که هیچ وقت از سوزش نمیافتد…
دیگر بس است.وقتش رسیده که از این سهمیه بازی و تقلب و ویژهخواری دست برداریم…
هم حاکمان…هم مردمان…
از یک جایی باید شروع شود.
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
بیست و هشتم مرداد، یک شروع نبود.یک پایان هم نبود.یک ادامه بود.ادامهی زد و خورد میان نخبگانی که اختلاف دیدگاه داشتند اما در نخبگیشان تردیدی نبود…
جنگ، پیشتر آغاز شده بود.یکی یکی حذف میشدند و باقیماندهها کیف میکردند و ادامه میدادند…
حتی جاهلها و لاتهاشان هم جنم داشتند…مثل یک مسابقه… مثل یک بازی، نفر به نفر حذف شدند و از میدان بیرون رفتند… میدان از نخبهها و بزرگترها خالی شد… بازی بزرگان تمام شد…
بازی دیگری شروع شد.مبهم.بی قاعده.پر از جر زنی.پر از قلدری…
حالا هی بنشین و قصهی آن روزها را دوباره خوانی کن و هی جای خائن و خادم و قهرمان و ضد قهرمان را عوض کن…
فرقی میکند؟
T.me/rAheomid
جنگ، پیشتر آغاز شده بود.یکی یکی حذف میشدند و باقیماندهها کیف میکردند و ادامه میدادند…
حتی جاهلها و لاتهاشان هم جنم داشتند…مثل یک مسابقه… مثل یک بازی، نفر به نفر حذف شدند و از میدان بیرون رفتند… میدان از نخبهها و بزرگترها خالی شد… بازی بزرگان تمام شد…
بازی دیگری شروع شد.مبهم.بی قاعده.پر از جر زنی.پر از قلدری…
حالا هی بنشین و قصهی آن روزها را دوباره خوانی کن و هی جای خائن و خادم و قهرمان و ضد قهرمان را عوض کن…
فرقی میکند؟
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
این یک واقعیت بود که قدرت حاکم با پیامبران سر سازگاری نداشت.آنها موازنهی قدرت را به هم میزدند و توجه مردم را به سمت دیگری جلب میکردند که باعث سرکشی در مقابل حاکم و از دست رفتن قدرتش میشد…
همیشه هم در قوم همان پیامبر کذابی، خائنی، چیزی پیدا میشد که با گوسالهی سامری و یهودابازی در کار پیامبر اخلال ایجاد کند…
حالا هم که عصر پیامرسانهاست باز این قدرت است که دوستشان ندارد.خاصه پیامرسانی که سریع باشد و پر از گروههای مختلف و کانالهای رنگارنگی باشد که آدمها را به هم وصل میکند بی آنکه برایشان تکلیف تعیین کند و سخاوتمندانه کلی نوشته و فیلم و موسیقی و اینجور چیزها را در اختیار میگذارد…
برای من یکی که تلگرام شروع یک فصل تازه بود.بسیار خواندم.بسیار دیدم.بسیار شنیدم.خیلی هم نوشتم…
تلگرام، در مملکت من پایان سلطنت تلویزیون کوفتی بود.پایان ملال عصرهای تعطیل و دلهرهی بی خبری و تاریکی…
هر چند اینستاگرام همان گوسالهی سامری شد و فیسبوک پونتیوس پیلاتس سر به فرمان و واتزاپ خر دجال و پیامرسانهای وطنی یهوداهای بی خاصیت…
پاول دوروف عزیز
در دوست نداشتن تو تمام طرفهای درگیر اتفاق نظر داشتند.چه هموطنت پوتین، چه قوم بنیاسراییل، چه حاکمان مملکت من و چه سران مهد آزادی در اروپا و ینگی دنیا…
اما من دوستت دارم.ما دوستت داریم.دمت گرم که روزگارمان را قابل تحمل کردی…
T.me/rAheomid
همیشه هم در قوم همان پیامبر کذابی، خائنی، چیزی پیدا میشد که با گوسالهی سامری و یهودابازی در کار پیامبر اخلال ایجاد کند…
حالا هم که عصر پیامرسانهاست باز این قدرت است که دوستشان ندارد.خاصه پیامرسانی که سریع باشد و پر از گروههای مختلف و کانالهای رنگارنگی باشد که آدمها را به هم وصل میکند بی آنکه برایشان تکلیف تعیین کند و سخاوتمندانه کلی نوشته و فیلم و موسیقی و اینجور چیزها را در اختیار میگذارد…
برای من یکی که تلگرام شروع یک فصل تازه بود.بسیار خواندم.بسیار دیدم.بسیار شنیدم.خیلی هم نوشتم…
تلگرام، در مملکت من پایان سلطنت تلویزیون کوفتی بود.پایان ملال عصرهای تعطیل و دلهرهی بی خبری و تاریکی…
هر چند اینستاگرام همان گوسالهی سامری شد و فیسبوک پونتیوس پیلاتس سر به فرمان و واتزاپ خر دجال و پیامرسانهای وطنی یهوداهای بی خاصیت…
پاول دوروف عزیز
در دوست نداشتن تو تمام طرفهای درگیر اتفاق نظر داشتند.چه هموطنت پوتین، چه قوم بنیاسراییل، چه حاکمان مملکت من و چه سران مهد آزادی در اروپا و ینگی دنیا…
اما من دوستت دارم.ما دوستت داریم.دمت گرم که روزگارمان را قابل تحمل کردی…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
این جزو معدود نهم شهریورهایی بود که تا عصر یاد صمد نیفتاده بودم.از اولین بار که در شش سالگی نامش را از مادرم شنیدم نزدیک به پنجاه سال میگذرد.کلاس پنجم بودم و یک سال ازانقلاب می گذشت که تمام کتابهایش را از میدان انقلاب خریدم و تمام کتابهایی که دربارهاش نوشته بودند را هم…
چند بار ماهی سیاه کوچولو را خواندم؟
چند بار کچل کفترباز و افسانه محبت و اولدوز و کلاغها و مابقی را؟
بعد از دانشجو شدنم هم این قصه ادامه داشت.حالا دیگر غرق دنیای خودم بودم و به غیر از کتابهای درسی چیزهای زیادی میخواندم.فروید را از بر شده بودم و عاشق یونگ بودم و هرمان هسه ونیچه…
اما صمد همچنان سر جایش بود.قبرش زیارتگاهم بود.شبیه آدم زائری که خودش را زنجیر حرم میکند زنجیری صمد بودم.روی تمام زندگیام سایه انداخته بود.حتی بعدهای بعد که دانستم برابری چه دامی و عدالت چه خواب آشفتهای و آرمانخواهی چه بازی ویرانگریاست هم دست از صمد برنداشتم….
برایم عجیب دوست داشتنی بود آنی که به راه قصهاش رفت.به راه ماهی سیاه کوچولویی که خودش بود.تلاشش شبیه حل کردن یک حبه قند در قوری چای تلخ بود.
شاید خودش هم میدانست که ممکن است بیفایده باشد اما همان تلاش سیزیف وار برایم پر از ستایش بود.پر از اعجاب و احترام…
نمیدانم اگر مانده بود و فروپاشی شوروی و خفت کمونیسم را دیده بود چه حالی میشد.شاید اگر در آن نهم شهریور با ارس نرفته بود بیست سال بعدش با شهریوری دیگر و به مرگ مجبوری دیگر میرفت.نمیدانمها و شایدهای بسیار دیگری هم دارم.اما این را میدانم… خوب هم میدانم که هیچوقت از حل کردن آن حبه قند در قوری بزرگ چای تلخ دست بر نمیداشت … این همان چیزی است که ورای ایدهها و آرمانها و شعارها، تا روزی که باشم برای من عزیزش میدارد…
زندگی شاید همین تلاش برای شیرین کردن قوری بزرگ چای تلخ با تنها یک حبه قند کوچک باشد…
T.me/rAheomid
چند بار ماهی سیاه کوچولو را خواندم؟
چند بار کچل کفترباز و افسانه محبت و اولدوز و کلاغها و مابقی را؟
بعد از دانشجو شدنم هم این قصه ادامه داشت.حالا دیگر غرق دنیای خودم بودم و به غیر از کتابهای درسی چیزهای زیادی میخواندم.فروید را از بر شده بودم و عاشق یونگ بودم و هرمان هسه ونیچه…
اما صمد همچنان سر جایش بود.قبرش زیارتگاهم بود.شبیه آدم زائری که خودش را زنجیر حرم میکند زنجیری صمد بودم.روی تمام زندگیام سایه انداخته بود.حتی بعدهای بعد که دانستم برابری چه دامی و عدالت چه خواب آشفتهای و آرمانخواهی چه بازی ویرانگریاست هم دست از صمد برنداشتم….
برایم عجیب دوست داشتنی بود آنی که به راه قصهاش رفت.به راه ماهی سیاه کوچولویی که خودش بود.تلاشش شبیه حل کردن یک حبه قند در قوری چای تلخ بود.
شاید خودش هم میدانست که ممکن است بیفایده باشد اما همان تلاش سیزیف وار برایم پر از ستایش بود.پر از اعجاب و احترام…
نمیدانم اگر مانده بود و فروپاشی شوروی و خفت کمونیسم را دیده بود چه حالی میشد.شاید اگر در آن نهم شهریور با ارس نرفته بود بیست سال بعدش با شهریوری دیگر و به مرگ مجبوری دیگر میرفت.نمیدانمها و شایدهای بسیار دیگری هم دارم.اما این را میدانم… خوب هم میدانم که هیچوقت از حل کردن آن حبه قند در قوری بزرگ چای تلخ دست بر نمیداشت … این همان چیزی است که ورای ایدهها و آرمانها و شعارها، تا روزی که باشم برای من عزیزش میدارد…
زندگی شاید همین تلاش برای شیرین کردن قوری بزرگ چای تلخ با تنها یک حبه قند کوچک باشد…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
مهمانی خرده بورژواها به آن زشتترین قسمت همیشگیاش رسیده بود…
یعنی امکان ندارد چند آدم متوسط شهری دور هم جمع بشوند و آخرش کارشان به قصهبافی پشت سر آن مهمانی که زودتر از بقیه رفته بود نکشد.حالا هم داشتند پنبهی زن و شوهری را میزدند که ده دقیقهی قبل خداحافظی کرده بودند.
زن پزشک کوهپیکر مشهوری بود و شوهر، کاسب خردهپایی که به رسمی قدیمی مهندس خوانده میشد.خانم دکتر تنآور از خاطرات آشنایی و عشقشان تعریف کرده بود و به جوانترها پند داده بود که در زناشویی مهمترین اصل عشق است و باقی بهانهست…
مردی که دماغش از فرط بزرگی و انحنا به طرز تهدیدآمیزی به سمت مخاطب نشانه میرفت با پوزخند گفته بود عجب هم عشقی… اما مخاطبش که سبیلوی خوش نما و آراستهای بود و با مرحوم رییس دانا مو نمیزد گفته بود:
این که چیز تازهای نیست.از قدیم هم بوده.ترجمهی امروزین همان داماد سرخانهی قدیم.منتها آنوقتها دختر مانده را به خرج پدر به داماد درب و داغانی میدادند اما حالا که زنها دستشان توی کار است در موارد ناگزیر نرینهای برای نسل کِشی پیدا می کنند و تمام…
مرحوم رییس دانا قلپی از شراب را بالا رفت و دستی به موهای سپیدش کشید و ادامه داد:
اما این یکی که من میگویم تازه است و دارد فت و فراوان میشود…
ما یک عزیز شبدیزیای داشتیم که از بس چشمهایش شبیه جغد بود اسمش را گذاشته بودیم عزیز شبآویز…
همان سالهای اول دانشجویی قاپ یک دختر کرد را دزدید و ازدواج کردند.سال ۵۴.اولش خیلی هم خوب بودند.عزیز بچهی اراک بود و مفلس.دختر اما پول و پلهی بدی نداشت.دو تا که پس انداختند و انقلاب هم که شد اوضاع همچنان مرتب بود و داشتند رشد هم میکردند اما زد و توی دوران اصلاحات، زن که با هوش و خوش سر و زبان هم بود بورسیهای گرفت و رفت انگلیس و بعد از چهار سال که برگشت کارش بالا گرفت.شرکتش را راه انداخت و هنوز پنجاه ساله نشده بود که پولش از پارو بالا رفت…
عزیز که همان شباویز استاد دانشگاه بخور و نمیر مانده بود کم کم حالش عوض شد.
همه جا حرف هوش و توانمندی و ثروت زن بود که حالا به لطف چند جراحی، زیباتر هم شده بود و عزیز را کسی آدم حساب نمیکرد.اولش تلاش کرد خودش را بالا بکشد اما نمیدانست چطور.رفت کلاس ورزشی و مدرک مربیگری درجه سه پیلاتس را گرفت.سعی کرد فعالتر شود و مدیریت ساختمان مسکونیشان را به عهده گرفت.توی اینترنت که تازه داشت رونق میگرفت یک وبلاگ درست کرد و سعی کرد در مورد تجربیاتش در زمینهی باغبانی و آشپزی بنویسد… اما واقعیتش این بود که هیچکدام اینها پوئن چندان مثبتی محسوب نمیشد…
سعی کرد توی مهمانیها ژست مرد حمایتگر و فعال حقوق زنان را بگیرد.حتی توی وبلاگش هم از حقوق زنان و لزوم فراهم کردن زمینه برای رشدشان نوشت…
زن در سکوت پیشرفت میکرد و عزیز همچنان دست و پا میزد…
همین شد که ناگهان بدقلقی را شروع کرد..
اولش شروع کرد توی مهمانیها و جمعهای دوستانه به دیگران پریدن.معلوم بود که در حاشیه بودن دارد عذابش میدهد و تلاش میکرد با حمله به این و آن هم خودش را تسکین بدهد و هم ضرب شستی به این و آن نشان بدهد.البته راستش رفتار دیگران هم عذاب آور بود.طوری به این عدم تناسب زل میزدند که هر کس دیگری هم بود اعصابش به هم میریخت…
مرد ایرانی عادت کرده که لااقل توی خانهی خودش اول باشد.سنگینی نگاههای ریشخند بار لهاش میکند…
عزیز دست نکشید.شروع کرد به انحاء مختلف به زن گیر دادن.نه انگار که خودش را روشنفکر و فعال حقوق زنان جا زده بود…
زن باز هم سکوت کرد.این سکوت شباویز را بیشتر رنج میداد.
مرد دماغ منقاری با بی حوصلگی و کمی هم خواب آلوده پرسید:
آخرش چه شد؟
مرحوم رییس دانا دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:رحمان خان… آخرش مهم نیست.ما علوم انسانیها از هر چیزی دنبال یک نشانگان و یک صورت بندی هستیم…
حالا هم این نشانگان جدید است.قبلا هیچوقت نبوده.حالا اما چون زنها دارند خوب درس می خوانند و خوب رشد میکنند این نوع رابطهها در حال زیاد شدن است… زنهای قوی و مردهای رتبه دوم… جنس دوم…
رحمان منقارش را جنباند و گفت:خواندهام.سیمون دوبوآر…
مرحوم رییس دانا گفت:اینجا دیگر جنس دوم همین مردها هستند.یک فیگور مضحک.یک داستان گروتسک… خدا به داد برسد که کم مشکلی نیست…
****
وقت برگشتن همسرم پرسیده بود که میدانی چرا مرحوم رییس دانا این قصه را تعریف کرد؟
گفته بودم علاقهای ندارم که بدانم…
البته دروغ گفته بودم.میدانستم چرا.مرحوم رییس دانا و مرد صاحبخانه دوستان قدیمی بودند و از قدیم خرده حسابی داشتند که مرحوم با تعریف کردن این نشانگان زهرش را ریخته بود
رنگ مرد صاحبخانه مثل لبهای رحمان منقاری کبود کبود شده بود.
T.me/rAheomid
یعنی امکان ندارد چند آدم متوسط شهری دور هم جمع بشوند و آخرش کارشان به قصهبافی پشت سر آن مهمانی که زودتر از بقیه رفته بود نکشد.حالا هم داشتند پنبهی زن و شوهری را میزدند که ده دقیقهی قبل خداحافظی کرده بودند.
زن پزشک کوهپیکر مشهوری بود و شوهر، کاسب خردهپایی که به رسمی قدیمی مهندس خوانده میشد.خانم دکتر تنآور از خاطرات آشنایی و عشقشان تعریف کرده بود و به جوانترها پند داده بود که در زناشویی مهمترین اصل عشق است و باقی بهانهست…
مردی که دماغش از فرط بزرگی و انحنا به طرز تهدیدآمیزی به سمت مخاطب نشانه میرفت با پوزخند گفته بود عجب هم عشقی… اما مخاطبش که سبیلوی خوش نما و آراستهای بود و با مرحوم رییس دانا مو نمیزد گفته بود:
این که چیز تازهای نیست.از قدیم هم بوده.ترجمهی امروزین همان داماد سرخانهی قدیم.منتها آنوقتها دختر مانده را به خرج پدر به داماد درب و داغانی میدادند اما حالا که زنها دستشان توی کار است در موارد ناگزیر نرینهای برای نسل کِشی پیدا می کنند و تمام…
مرحوم رییس دانا قلپی از شراب را بالا رفت و دستی به موهای سپیدش کشید و ادامه داد:
اما این یکی که من میگویم تازه است و دارد فت و فراوان میشود…
ما یک عزیز شبدیزیای داشتیم که از بس چشمهایش شبیه جغد بود اسمش را گذاشته بودیم عزیز شبآویز…
همان سالهای اول دانشجویی قاپ یک دختر کرد را دزدید و ازدواج کردند.سال ۵۴.اولش خیلی هم خوب بودند.عزیز بچهی اراک بود و مفلس.دختر اما پول و پلهی بدی نداشت.دو تا که پس انداختند و انقلاب هم که شد اوضاع همچنان مرتب بود و داشتند رشد هم میکردند اما زد و توی دوران اصلاحات، زن که با هوش و خوش سر و زبان هم بود بورسیهای گرفت و رفت انگلیس و بعد از چهار سال که برگشت کارش بالا گرفت.شرکتش را راه انداخت و هنوز پنجاه ساله نشده بود که پولش از پارو بالا رفت…
عزیز که همان شباویز استاد دانشگاه بخور و نمیر مانده بود کم کم حالش عوض شد.
همه جا حرف هوش و توانمندی و ثروت زن بود که حالا به لطف چند جراحی، زیباتر هم شده بود و عزیز را کسی آدم حساب نمیکرد.اولش تلاش کرد خودش را بالا بکشد اما نمیدانست چطور.رفت کلاس ورزشی و مدرک مربیگری درجه سه پیلاتس را گرفت.سعی کرد فعالتر شود و مدیریت ساختمان مسکونیشان را به عهده گرفت.توی اینترنت که تازه داشت رونق میگرفت یک وبلاگ درست کرد و سعی کرد در مورد تجربیاتش در زمینهی باغبانی و آشپزی بنویسد… اما واقعیتش این بود که هیچکدام اینها پوئن چندان مثبتی محسوب نمیشد…
سعی کرد توی مهمانیها ژست مرد حمایتگر و فعال حقوق زنان را بگیرد.حتی توی وبلاگش هم از حقوق زنان و لزوم فراهم کردن زمینه برای رشدشان نوشت…
زن در سکوت پیشرفت میکرد و عزیز همچنان دست و پا میزد…
همین شد که ناگهان بدقلقی را شروع کرد..
اولش شروع کرد توی مهمانیها و جمعهای دوستانه به دیگران پریدن.معلوم بود که در حاشیه بودن دارد عذابش میدهد و تلاش میکرد با حمله به این و آن هم خودش را تسکین بدهد و هم ضرب شستی به این و آن نشان بدهد.البته راستش رفتار دیگران هم عذاب آور بود.طوری به این عدم تناسب زل میزدند که هر کس دیگری هم بود اعصابش به هم میریخت…
مرد ایرانی عادت کرده که لااقل توی خانهی خودش اول باشد.سنگینی نگاههای ریشخند بار لهاش میکند…
عزیز دست نکشید.شروع کرد به انحاء مختلف به زن گیر دادن.نه انگار که خودش را روشنفکر و فعال حقوق زنان جا زده بود…
زن باز هم سکوت کرد.این سکوت شباویز را بیشتر رنج میداد.
مرد دماغ منقاری با بی حوصلگی و کمی هم خواب آلوده پرسید:
آخرش چه شد؟
مرحوم رییس دانا دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:رحمان خان… آخرش مهم نیست.ما علوم انسانیها از هر چیزی دنبال یک نشانگان و یک صورت بندی هستیم…
حالا هم این نشانگان جدید است.قبلا هیچوقت نبوده.حالا اما چون زنها دارند خوب درس می خوانند و خوب رشد میکنند این نوع رابطهها در حال زیاد شدن است… زنهای قوی و مردهای رتبه دوم… جنس دوم…
رحمان منقارش را جنباند و گفت:خواندهام.سیمون دوبوآر…
مرحوم رییس دانا گفت:اینجا دیگر جنس دوم همین مردها هستند.یک فیگور مضحک.یک داستان گروتسک… خدا به داد برسد که کم مشکلی نیست…
****
وقت برگشتن همسرم پرسیده بود که میدانی چرا مرحوم رییس دانا این قصه را تعریف کرد؟
گفته بودم علاقهای ندارم که بدانم…
البته دروغ گفته بودم.میدانستم چرا.مرحوم رییس دانا و مرد صاحبخانه دوستان قدیمی بودند و از قدیم خرده حسابی داشتند که مرحوم با تعریف کردن این نشانگان زهرش را ریخته بود
رنگ مرد صاحبخانه مثل لبهای رحمان منقاری کبود کبود شده بود.
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
یک لحظهای هم هست که اسمش را گذاشتهام لحظهی چالدران…
لحظهای که واقعیت با تمام سردی ویران کنندهاش توی صورتت میخورد و گوشات را میکشد تا یادآوری کند که آنی نیستی که میپنداشتی.نه داشتههایت، نه دانستههایت و نه توانستههایت…
یک حسینعلی خانی داشتیم که برای خودش یک پا جاهل و گردن کلفت بود و کلی نوچه داشت.هیکل نکرهای داشت و سبیلهایش از آن قدیمیها بود.قدیمیهای ترسناک.صدا و عربدههایش هم کلی توی دل حریف را خالی میکرد.دل خیلی از خانمهای میانهسال محله را هم میبرد…
یک عصر تابستان بود که به لحظهی چالدرانش رسید.به پر و پای پسرک ریقوی ژیگولویی پیچیده بود و برایش شیشکی بسته بود.پسرک هم با سرعتی که واقعا قابل انتظار نبود چنان ضربههایی حوالهاش کرد که مثل شیربرنج وارفته روی زمین پلاس شد…
پسرک کونگفو کار بود.ورزش تازهای که هنوز شناخته شده نبود…
حسینعلی خان بعد از آن چالدران خرقهی درویشی و زهد و تقوا به تن کرد.نوچهها و مریدها هم قصهها ساختند از جوانمردی و پوریای ولی و این حرفها.یعنی که خودش نخواسته بود ضعیف کشی کند…
بعد از آن چالدران، حسینعلی خان غرق جذبهای عرفانی شد و نوچهها یکی یکی پراکنده شدند و خیلیهاشان در باشگاه کونگفوی تازه تاسیس ثبت نام کردند و مشغول تربیت تن و روان شدند و با هیکلهای باریک و سبیلهای تراشیده در مراسم ختم باشکوه اسطورهی مردی و گذشت شرکت کردند….
T.me/rAheomid
لحظهای که واقعیت با تمام سردی ویران کنندهاش توی صورتت میخورد و گوشات را میکشد تا یادآوری کند که آنی نیستی که میپنداشتی.نه داشتههایت، نه دانستههایت و نه توانستههایت…
یک حسینعلی خانی داشتیم که برای خودش یک پا جاهل و گردن کلفت بود و کلی نوچه داشت.هیکل نکرهای داشت و سبیلهایش از آن قدیمیها بود.قدیمیهای ترسناک.صدا و عربدههایش هم کلی توی دل حریف را خالی میکرد.دل خیلی از خانمهای میانهسال محله را هم میبرد…
یک عصر تابستان بود که به لحظهی چالدرانش رسید.به پر و پای پسرک ریقوی ژیگولویی پیچیده بود و برایش شیشکی بسته بود.پسرک هم با سرعتی که واقعا قابل انتظار نبود چنان ضربههایی حوالهاش کرد که مثل شیربرنج وارفته روی زمین پلاس شد…
پسرک کونگفو کار بود.ورزش تازهای که هنوز شناخته شده نبود…
حسینعلی خان بعد از آن چالدران خرقهی درویشی و زهد و تقوا به تن کرد.نوچهها و مریدها هم قصهها ساختند از جوانمردی و پوریای ولی و این حرفها.یعنی که خودش نخواسته بود ضعیف کشی کند…
بعد از آن چالدران، حسینعلی خان غرق جذبهای عرفانی شد و نوچهها یکی یکی پراکنده شدند و خیلیهاشان در باشگاه کونگفوی تازه تاسیس ثبت نام کردند و مشغول تربیت تن و روان شدند و با هیکلهای باریک و سبیلهای تراشیده در مراسم ختم باشکوه اسطورهی مردی و گذشت شرکت کردند….
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
حالم خوشه دکتر.مثل همهی وقتایی که بوی تموم شدن میآد.مثل زنگ آخر.مثل روز آخر مدرسه.مثل روز بازنشستگی…
این حبیب خان از ارتشیهای زمان شاه است.هشتاد و چهار ساله است اما رنگ و بویش عجیب جوانتر است.بقول خودش اگر شاه مانده بود حالا ارتشبد بود.اما بعد از انقلاب با درجهی سرهنگی بازنشسته شده بود و با شندرقاز حقوق تقاعد روزگار میگذراند…
این دومین باریست که اینقدر سر حال است.بار قبلی پنج سال پیش بود که کرونا آمده بود و کوچهها بوی مرگ میداد… با سرخوشی خاصی درآمده بود که:
همه چیز تمام میشود دکتر.کار دنیا تمام است.کار آدمها…
عدهی کمی باقی میمانند و زندگی از اول شروع میشود… یک جور دیگر… دنیا خلوتتر میشود و برای همه سهم بیشتری میماند و اینقدر لازم نیست آدمها با فلسفه و قانون و دین و قصه بافی سر همدیگر شیره بمالند…
امروز خوشحال تر هم هست:
این اسراییلی که من میشناسم کوتاه بیا نیست… تمام شد دکتر… نصف بیشتر جمعیت از بمب و قحطی و مرض از پا در میآیند… چه بمیریم، چه بمانیم عشق است… اگر بمیریم راحت میشویم .اگر بمانیم هم مملکت طور دیگری میشود.از این غد بازیها و عربده کشیها اثری نمیماند… این بار با عقل و زور بازو و زحمت ادامه میدهیم… نه با یک مشت چرت و پرت… درست شبیه این جهودها که از بس مرگ دنبالشان کرده بلدند چطور با زندگی کنار بیایند و حرف مفت نزنند و کله را به کار بیاندازند…
بیشترین شادمانی جناب سرهنگ حبیب از این بود که همسایهی دگوری تازه به دوران رسیدهاش که هی توی خانهاش روضه و سفره میاندازد و پرچم سیاه علم میکند هم قرار است از پا دربیآید و اثری از نعرهها و عربدههایش نماند…
T.me/rAheomid
این حبیب خان از ارتشیهای زمان شاه است.هشتاد و چهار ساله است اما رنگ و بویش عجیب جوانتر است.بقول خودش اگر شاه مانده بود حالا ارتشبد بود.اما بعد از انقلاب با درجهی سرهنگی بازنشسته شده بود و با شندرقاز حقوق تقاعد روزگار میگذراند…
این دومین باریست که اینقدر سر حال است.بار قبلی پنج سال پیش بود که کرونا آمده بود و کوچهها بوی مرگ میداد… با سرخوشی خاصی درآمده بود که:
همه چیز تمام میشود دکتر.کار دنیا تمام است.کار آدمها…
عدهی کمی باقی میمانند و زندگی از اول شروع میشود… یک جور دیگر… دنیا خلوتتر میشود و برای همه سهم بیشتری میماند و اینقدر لازم نیست آدمها با فلسفه و قانون و دین و قصه بافی سر همدیگر شیره بمالند…
امروز خوشحال تر هم هست:
این اسراییلی که من میشناسم کوتاه بیا نیست… تمام شد دکتر… نصف بیشتر جمعیت از بمب و قحطی و مرض از پا در میآیند… چه بمیریم، چه بمانیم عشق است… اگر بمیریم راحت میشویم .اگر بمانیم هم مملکت طور دیگری میشود.از این غد بازیها و عربده کشیها اثری نمیماند… این بار با عقل و زور بازو و زحمت ادامه میدهیم… نه با یک مشت چرت و پرت… درست شبیه این جهودها که از بس مرگ دنبالشان کرده بلدند چطور با زندگی کنار بیایند و حرف مفت نزنند و کله را به کار بیاندازند…
بیشترین شادمانی جناب سرهنگ حبیب از این بود که همسایهی دگوری تازه به دوران رسیدهاش که هی توی خانهاش روضه و سفره میاندازد و پرچم سیاه علم میکند هم قرار است از پا دربیآید و اثری از نعرهها و عربدههایش نماند…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید
بعد از آن که غایر خان(یکی از آقازادههای دوران خوارزمشاهیان) بند را آب داد و در اقدامی تروریستی کل بازرگانان حکومت غاصب مغولی(که اراضی چین را اشغال کرده بود) را لت و پار کرد و تصاویر جنازهها را با کبوتر قاصد به همه جا فرستاد چنگیز طوری کفری شد که با سربازهایش خاک مملکت را به توبره کشید و تمام جنبندهها را ساطوری کرد…
نقل است که در میان آتش و خون، یک نفر بالای تپهای ایستاده بود و خطاب به مردمی که در حال شقه شدن بودند فریاد میزد که:
ای مردم!
بدانید که در خورجین هیچ سرباز مغولی چیزی از آزادی و عدالت برای شما نیست…
یکی از مردم که از هفت چاکش خون در حال فوران بود و در حال احتضار، نالید که دانستن این نکته چه فرقی به حال ما میکند؟
ما مردمیم و در این نزاع جز مردن کاری نمیتوانیم…
مرد سرش را خاراند و دمی فکر کرد و گفت:
ای ابله نابکار!
از ابوریحان بیرونی یاد بگیر که تا دم مرگ در حال آموختن و دانستن بود… شما مردم هر چه به سرتان بیاید حقتان است… از بس که نادانید…
T.me/rAheomid
نقل است که در میان آتش و خون، یک نفر بالای تپهای ایستاده بود و خطاب به مردمی که در حال شقه شدن بودند فریاد میزد که:
ای مردم!
بدانید که در خورجین هیچ سرباز مغولی چیزی از آزادی و عدالت برای شما نیست…
یکی از مردم که از هفت چاکش خون در حال فوران بود و در حال احتضار، نالید که دانستن این نکته چه فرقی به حال ما میکند؟
ما مردمیم و در این نزاع جز مردن کاری نمیتوانیم…
مرد سرش را خاراند و دمی فکر کرد و گفت:
ای ابله نابکار!
از ابوریحان بیرونی یاد بگیر که تا دم مرگ در حال آموختن و دانستن بود… شما مردم هر چه به سرتان بیاید حقتان است… از بس که نادانید…
T.me/rAheomid
Telegram
امیدگاه
آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید