خدای مهرب️ان
11.9K subscribers
27.9K photos
13.3K videos
1.32K files
6.68K links
دوست خوبم
به خدا که وصل شوی؛ آرامش وجودت را فرا میگيرد‌‌، نه به راحتی می‌رنجی و نه به ‌آسانی می رنجانی.آرامش سهم دل‌هايی که سمت خداست

لینک کانال در پیام رسان ایتا:

eitaa.com/rahe_aseman

ثبت شده فرهنگ وارشاداسلامی
http://t.me/itdmcbot?start=rahe_aseman
Download Telegram
🌿🌾🌿



#داستانک چهار نماز گزار عیبجو

🔸 چهار نفر برای نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند، در این هنگام مؤذن مسجد، وارد مسجد شد، یکی از آنها در نماز به او گفت: ای مؤذن آیا وقت شده بود که اذان گفتی؟

🔹دومی گفت: آهای! در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

💥سومی به دومی گفت: طعنه مزن، خودت نیز در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

چهارمی گفت: شکر خدا که من در نماز، حرف نزدم:

آن چهارم گفت حمد الله که من

در نیفتادم به چه، چون آن سه تن


نماز هر چهار نفر به این ترتیب باطل شد.

👈 پس ای برادر، غافل مباش! که عیبگوئی، چه بسا موجب گمراهی خود انسان می شود، و عیب جوها بیشتر در راه گم می افتند:

⚡️پس نماز هر چهاران شد تباه عیب گویان، بیشتر گم کرده راه


📚بحار ط قدیم ج 6 ص 746


#بفرمایید_کانال 👇

@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌾🌿🌾



#داستانک

💞یکی از عرفای به نام ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ .
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥ ﻧﺒﺶ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :
- ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻦ
- ﻭﺍ ﻧﻤﯿکنم
- ﭼﺮﺍ ؟!
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ ﺗﻮ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭه ﺳﺖ ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ازدستت .
- ﺩﺭو ﻭﺍ ﮐﻦ ﺷﺒﻪ ﻣﺎﺩﺭ
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﺵ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻗﺎ خسته ام ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ دیگه شبا ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺍﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﺭﻩ
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﻮی خونه

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺭﺩ ﺑﺸﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ اوﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍَﺩﺍ و اطوار ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش درآورد و ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭفیقاش بازی
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
دوباره ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ کرد
ﻏﺮﻭﺏ ﮔﻔﺖ :ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ ﺍﻣﺸﺐ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﻗﺎ، ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﻨﻢ ﺭﺍه ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ :ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮنه توﻥ؟
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﻮنه اش
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ .ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﻧﻪ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ﻣﺎﺩﺭ اصلاً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪ
ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﭽﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍی ﺧﺎﻧﻪ
ﺑﭽﻪ نمیدونه ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺁﺧﻪ وقتی آدم نمیشه ؟
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﮎ
ﻫﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ضجه ﺯﺩﻥ
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ .
ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ

ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ
ﺑﭽﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ یه خوﺭﺩﻩ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﺪ
ﮔﻔﺖ :ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ
ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻣﻢ ﻧﺪﻩ ﺍﺯ همه چی ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ . ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ رو ﺭﻭﻡ ﻧﺒﻨﺪ
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .


#تلنگر
💝ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ ﻧﺒﻨﺪ.
ﻣﺎﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻔﯿﻊ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ .چن نفرو قسم دادیم واسطه کردیم مارو ببخشی
ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺪﺭﻗﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺳﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ....ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍ ...
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ، روز از نو روزی از نو
ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ انقد به خاکی نزنیم
حالیمون کن ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ




@rahe_aseman

🌾🌿🌾
🌾🌿🌾



#داستانک
🌺 تاجر شوشتری و شیخ عباس قمی

🍃 یک تاجر شوشتری می گفت: مشرف شدم کربلا و نجف. همین که از اتوبوس پیاده شدم، دیدم شخصی با لباس عربی آمد و اظهار کرد: بار شما را ببرم.

🍃 اثاث را گذاشتیم روی دوشش، دو سه خانه گشتیم تا منزلی پیدا شد و بار را گذاشتیم.

🍃 آمدم پول بدهم؛ گفت: لازم نیست؛ پیش مولا که مشرف می شوید، مرا دعا کنید.

🍃 گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس.

فردا آمدم حرم. دیدم آن باربر دیروزی شیخ عباس قمی (صاحب مفاتیح الجنان) است!

یک ساعت هم که فراغت دارد، میگوید: بروم بار زوار امیرالمؤمنین را بردارم !




@rahe_aseman

🌾🌿🌾
🌸🌼🌸🌼🌸🌼

#داستانک

💐 عید قربان مبارک
حج دوستانی که رفتند کنار کعبه معظمه و عزیزانی که با پای دل رفتند قبول حق...

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) ﻣﯿﮑﻨﺪ.

👈 ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ،

ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

📚 "ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ"عطار نيشابوري


🎁 @rahe_aseman
🌿🌾🌿



#توئیت
#داستانک

گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا کسی می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس با شیوه مخصوص خودش (جادوگری و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟؟؟

@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌾🌿🌾




#داستانک

از شام تا مدینه راه طولانی را پیموده بود. پیرمرد خسته راه در گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند. چشمهایش را برای لحظاتی بست و چون گشود مردی خوش سیما را سوار بر اسب دید.
💞مردی که آقایی از سر و رویش می بارید. بدون اینکه نگاهش را آن از چهره نورانی بردارد پرسید: این مرد کیست؟

گفتند: او حسن فرزند علی بن ابی طالب است.
نام علی(ع) او را خوش نیامد. سالهای سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علی(ع) بدگویی کرده بودند. چهره در هم کشید و روی را از امام گرداند.
زیر لب شروع به ناسزا گویی کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزدیکی امام(ع) رفت. چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کینه های انباشته این سالیان را در کمان نفرت گذاشت و به سوی امام(ع) نشانه رفت.
ناسزا گویی اش تمام شد. با خشم به چهره امام خیره شد تا جواب امام(ع) را بشنود.

💞امام نگاه مهربانی به او کرد و فرمود:
«پیر مرد! فکر می کنم غریب هستی و شاید در اشتباه افتاده ای . اگر به چیزی نیازی داری، برآورده کنیم، اگر راهنمایی می خواهی، راهنمائیت کنیم و اگر گرسنه ای سیرت کنیم، اگر برهنه ای لباست دهیم، و اگر نیازمندی، بی نیازت کنیم، اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهیم، و می توانی تا برگشتنت میهمان ما باشی و . . . .»

پیرمرد گریه اش گرفت. گفت:
«گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمین هستی، خدا بهتر می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد . تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد در نزدم هستید» [1] 

🌟رفتار امام(ع) تفسیر قرآن بود آنجا که می فرماید:
🍀«وَلا تستوی الحسنةُ ولا السیئةُ، أدفَع بالتی هی أحسن، فاذا الذّی بَینکَ وبَینهُ عَداوة کأنه وَلی حَمیمُُ»
🍀هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است!
📚(سوره فصّلت، آیه 34)



@rahe_aseman

🌾🌿🌾
🌿🌾🌿



#داستانک چهار نماز گزار عیبجو

🔸 چهار نفر برای نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند، در این هنگام مؤذن مسجد، وارد مسجد شد، یکی از آنها در نماز به او گفت: ای مؤذن آیا وقت شده بود که اذان گفتی؟

🔹دومی گفت: آهای! در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

💥سومی به دومی گفت: طعنه مزن، خودت نیز در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

چهارمی گفت: شکر خدا که من در نماز، حرف نزدم:

آن چهارم گفت حمد الله که من

در نیفتادم به چه، چون آن سه تن


نماز هر چهار نفر به این ترتیب باطل شد.

👈 پس ای برادر، غافل مباش! که عیبگوئی، چه بسا موجب گمراهی خود انسان می شود، و عیب جوها بیشتر در راه گم می افتند:

⚡️پس نماز هر چهاران شد تباه عیب گویان، بیشتر گم کرده راه


📚بحار ط قدیم ج 6 ص 746


#بفرمایید_کانال 👇

@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌿🌾🌿



#داستانک

داوود نبی را وحی آمد که ای داوود خانه ای را برای من پاکیزه کن تا بدان خانه آیم.
داوود گفت: بار خدایا کدام جا و چه خانه ای گنجایش تو را دارد، که عظمت و جلال تو را شاید؟
ندا آمد: « آن دل بنده ی مومن من است. »
گفت: خداوندا!
چگونه آن را پاکیزه کنم و پاک گردانم
پاسخ شنید: عشق در او زن تا هرچه به ما نسبت ندارد سوخته گردد.
آنگاه با جاروب حسرت، جاروب کن تا اگر چیزی مانده باشد پاک بروبد. ای داوود از آن پس اگر سرگشته ای بینی در راهِ طلبِ ما، آنجا را نشانش ده که بارگاه قدس ما آنجاست.

#خواجه_عبدالله_انصاری


@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌸🌼🌸🌼🌸🌼

#داستانک

💐 عید قربان مبارک
حج دوستانی که رفتند کنار کعبه معظمه و عزیزانی که با پای دل رفتند قبول حق...

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) ﻣﯿﮑﻨﺪ.

👈 ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ،

ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

📚 "ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ"عطار نيشابوري


🎁 @rahe_aseman
🌾🌿🌾




#داستانک

از شام تا مدینه راه طولانی را پیموده بود. پیرمرد خسته راه در گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند. چشمهایش را برای لحظاتی بست و چون گشود مردی خوش سیما را سوار بر اسب دید.
💞مردی که آقایی از سر و رویش می بارید. بدون اینکه نگاهش را آن از چهره نورانی بردارد پرسید: این مرد کیست؟

گفتند: او حسن فرزند علی بن ابی طالب است.
نام علی(ع) او را خوش نیامد. سالهای سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علی(ع) بدگویی کرده بودند. چهره در هم کشید و روی را از امام گرداند.
زیر لب شروع به ناسزا گویی کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزدیکی امام(ع) رفت. چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کینه های انباشته این سالیان را در کمان نفرت گذاشت و به سوی امام(ع) نشانه رفت.
ناسزا گویی اش تمام شد. با خشم به چهره امام خیره شد تا جواب امام(ع) را بشنود.

💞امام نگاه مهربانی به او کرد و فرمود:
«پیر مرد! فکر می کنم غریب هستی و شاید در اشتباه افتاده ای . اگر به چیزی نیازی داری، برآورده کنیم، اگر راهنمایی می خواهی، راهنمائیت کنیم و اگر گرسنه ای سیرت کنیم، اگر برهنه ای لباست دهیم، و اگر نیازمندی، بی نیازت کنیم، اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهیم، و می توانی تا برگشتنت میهمان ما باشی و . . . .»

پیرمرد گریه اش گرفت. گفت:
«گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمین هستی، خدا بهتر می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد . تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد در نزدم هستید» [1] 

🌟رفتار امام(ع) تفسیر قرآن بود آنجا که می فرماید:
🍀«وَلا تستوی الحسنةُ ولا السیئةُ، أدفَع بالتی هی أحسن، فاذا الذّی بَینکَ وبَینهُ عَداوة کأنه وَلی حَمیمُُ»
🍀هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است!
📚(سوره فصّلت، آیه 34)



@rahe_aseman

🌾🌿🌾
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ   #داستانک

※ واعظ مسجد گفت:
شبهای قدر کسانی که منزلت امام را بشناسند، قَدَرهای بلند دریافت می‌کنند!

بغل دستی ام زیر لب گفت؛
اینجا هم که پارتی بازیه ...

@rahe_aseman
🌿🌾🌿



#داستانک چهار نماز گزار عیبجو

🔸 چهار نفر برای نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند، در این هنگام مؤذن مسجد، وارد مسجد شد، یکی از آنها در نماز به او گفت: ای مؤذن آیا وقت شده بود که اذان گفتی؟

🔹دومی گفت: آهای! در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

💥سومی به دومی گفت: طعنه مزن، خودت نیز در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

چهارمی گفت: شکر خدا که من در نماز، حرف نزدم:

آن چهارم گفت حمد الله که من

در نیفتادم به چه، چون آن سه تن


نماز هر چهار نفر به این ترتیب باطل شد.

👈 پس ای برادر، غافل مباش! که عیبگوئی، چه بسا موجب گمراهی خود انسان می شود، و عیب جوها بیشتر در راه گم می افتند:

⚡️پس نماز هر چهاران شد تباه عیب گویان، بیشتر گم کرده راه


📚بحار ط قدیم ج 6 ص 746


#بفرمایید_کانال 👇

@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌸🌼🌸🌼🌸🌼

#داستانک

💐 عید قربان مبارک
حج دوستانی که رفتند کنار کعبه معظمه و عزیزانی که با پای دل رفتند قبول حق...

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) ﻣﯿﮑﻨﺪ.

👈 ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ،

ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

📚 "ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ"عطار نيشابوري


🎁 @rahe_aseman
🌾🌿🌾




#داستانک

از شام تا مدینه راه طولانی را پیموده بود. پیرمرد خسته راه در گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند. چشمهایش را برای لحظاتی بست و چون گشود مردی خوش سیما را سوار بر اسب دید.
💞مردی که آقایی از سر و رویش می بارید. بدون اینکه نگاهش را آن از چهره نورانی بردارد پرسید: این مرد کیست؟

گفتند: او حسن فرزند علی بن ابی طالب است.
نام علی(ع) او را خوش نیامد. سالهای سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علی(ع) بدگویی کرده بودند. چهره در هم کشید و روی را از امام گرداند.
زیر لب شروع به ناسزا گویی کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزدیکی امام(ع) رفت. چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کینه های انباشته این سالیان را در کمان نفرت گذاشت و به سوی امام(ع) نشانه رفت.
ناسزا گویی اش تمام شد. با خشم به چهره امام خیره شد تا جواب امام(ع) را بشنود.

💞امام نگاه مهربانی به او کرد و فرمود:
«پیر مرد! فکر می کنم غریب هستی و شاید در اشتباه افتاده ای . اگر به چیزی نیازی داری، برآورده کنیم، اگر راهنمایی می خواهی، راهنمائیت کنیم و اگر گرسنه ای سیرت کنیم، اگر برهنه ای لباست دهیم، و اگر نیازمندی، بی نیازت کنیم، اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهیم، و می توانی تا برگشتنت میهمان ما باشی و . . . .»

پیرمرد گریه اش گرفت. گفت:
«گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمین هستی، خدا بهتر می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد . تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد در نزدم هستید» [1] 

🌟رفتار امام(ع) تفسیر قرآن بود آنجا که می فرماید:
🍀«وَلا تستوی الحسنةُ ولا السیئةُ، أدفَع بالتی هی أحسن، فاذا الذّی بَینکَ وبَینهُ عَداوة کأنه وَلی حَمیمُُ»
🍀هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است!
📚(سوره فصّلت، آیه 34)



@rahe_aseman

🌾🌿🌾
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ   #داستانک

※ واعظ مسجد گفت:
شبهای قدر کسانی که منزلت امام را بشناسند، قَدَرهای بلند دریافت می‌کنند!

بغل دستی ام زیر لب گفت؛
اینجا هم که پارتی بازیه ...

@rahe_aseman
🌿🌾🌿



#داستانک چهار نماز گزار عیبجو

🔸 چهار نفر برای نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند، در این هنگام مؤذن مسجد، وارد مسجد شد، یکی از آنها در نماز به او گفت: ای مؤذن آیا وقت شده بود که اذان گفتی؟

🔹دومی گفت: آهای! در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

💥سومی به دومی گفت: طعنه مزن، خودت نیز در نماز سخن گفتی و نمازت باطل شد.

چهارمی گفت: شکر خدا که من در نماز، حرف نزدم:

آن چهارم گفت حمد الله که من

در نیفتادم به چه، چون آن سه تن


نماز هر چهار نفر به این ترتیب باطل شد.

👈 پس ای برادر، غافل مباش! که عیبگوئی، چه بسا موجب گمراهی خود انسان می شود، و عیب جوها بیشتر در راه گم می افتند:

⚡️پس نماز هر چهاران شد تباه عیب گویان، بیشتر گم کرده راه


📚بحار ط قدیم ج 6 ص 746


#بفرمایید_کانال 👇

@rahe_aseman
🌿🌾🌿
🌾🌿🌾



#داستانک
اعتراض عقیل
🍃 چون امیرالمومنین عليه السلام به حكومت رسيد به منبر رفتند و ستايش و ثناء خدا كردند و بعد فرمود:

🍃 به خدا قسم به يک درهم از غنيمت‌های شما دست نرسانم تا آنگاه كه در مدينه شاخه خرمائی دارم، پس راست بگوئيد، خود را از اين مال محروم كرده ام و به شما عطاء می كنم.

🍃 در اين هنگام عقيل برادر امام به پا خاست و عرض كرد: قسم به خدا تو مرا و شخص سياه مدينه را برابر و مساوی قرار دادی!

🍃 امام فرمود: بنشين، در اينجا غير تو ديگری نبود كه تكلم كند؟😞

تو بر آن سياه چهره چه برتری داری، جز به پيشی گرفتن در اسلام يا به تقوی و اجر و ثواب، كه اين برتری در آخرت است

📚 نمونه معارف 3/171 - وافی 3/60



@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾



#داستانک

روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.

💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.

💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...

@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾



#داستانک
🍃 آقای مجتهدی تهرانی نقل کرده است که آیت الله میرزا علی مشکینی فرمودند:
در ایامی که تحصیل می‌کردم یک روز پنج ریال بیشتر پول نداشتم و در خیابان راه می‌رفتم که یکی از طلاب به من رسید و گفت:

🍃 پنج ریال داری به من قرض بدهی؟ فکر کردم که اگر این پول را به او بدهم خودم بی پول می‌مانم ولی با خود گفتم که کار این بنده خدا را راه می‌اندازم خداوند کریم است، پول را به او دادم چند قدمی که رفتم یکی از همشهری‌های من از اهالی مشکین شهر به من رسید

🍃 با هم مصافحه کردیم. موقع خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چون نگاه کردم دیدم پنج تومان (پنجاه ریال) است.

🍃 بار دیگر یکی از طلاب به من رسید و از من پنج تومان (پنجاه ریال) قرض خواست این دفعه نیز با خود گفتم خدا کریم است اکنون که این آقا معطل است کار او را راه می‌اندازم پول را به او دادم چون مقداری جلوتر رفتم یکی دیگر از همشهری‌های خود را دیدم

🍃 پس از مصافحه و احوال‌پرسی موقع خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت چند قدم جلوتر رفتم نگاه کردم دیدم پنجاه تومان (پانصد ریال) است.

ناگاه به یاد آیه شریفه افتادم که

من جاء بالحسنه فله عشر امثالها ( انعام/ 160 ) یعنی: هر کس عملی نیک انجام دهد ده برابر به او پاداش می‌دهیم

🍃 دیدم بار اول پنج ریال داشتم چون به یکی نیازمندی قرض دادم خدای کریم پنجاه ریال رساند و چون پنجاه ریال را قرض دادم خداوند کریم در عوض پنجاه تومان (پانصد ریال) یعنی درست ده برابر رسانید.

🍃 ایشان فرمودند: هر چه منتظر شدم و دعا کردم که کسی پیدا شود و این پنجاه تومان (پانصد ریال) را قرض بگیرد بلکه پانصد تومان (پنج هزار ریال) شود دعایم مستجاب نشد.

📚 بازار مکافات/ 137


@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌸🌼🌸🌼🌸🌼

#داستانک

💐 عید قربان مبارک
حج دوستانی که رفتند کنار کعبه معظمه و عزیزانی که با پای دل رفتند قبول حق...

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.

ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) ﻣﯿﮑﻨﺪ.

👈 ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، ‏عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ،

ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.

📚 "ﺗﺬﮐﺮﻩ ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ"عطار نيشابوري


🎁 @rahe_aseman