🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍فقط یک روز مانده؛
تا ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍فقط یک روز مانده؛
تا ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾
#دلنوشته_محرم
✍باز هم محرمی دیگر و آغازی دیگر بر ماجراهای دل زینب...
مرثیه خواندن نمی خواهد...
زینب،مرثیه را قرن ها پیش خوانده است....
که هنوز ، صدایش در گوش کوچه های زمین، پیچیده است...
❄️دلنوشته به چه کارت می آید ح س ی ن؟
تو راست ترین دلنوشته زمین،را جار زده ای!
ومن.... هنوز متحیرم....
چنین مجنونی را کجای بهشت میتوان جای داد؟
او ...خود بهشت است....
❄️می دانی حسین ؛
من هیچ از عاشورا نمی فهمم...
من از رقص شمشیرهای شما سردرنمی آورم ...
من آن * جمیل*ها را که زینب دید، من نمیبینم...
مسلک قربانی دادن شما، را نیاموخته ام!
که اگر رسم عاشقی را از شما آموخته بودم؛
امروز، لیلای من، در غربت هزار ساله اش، خون نمی گریست...
وای..... از من .... تااااا..... لیلای من..... چقدر فاصله است...
و من جرات قربانی کردن ندارم....
جرات قربانی این همه فاصله ام را.....
جرات قربانی این همه بی غیرتی ام را....
جرات قربانی این همه بی دردی ام را.....
من ....
جرات قربانی اسماعیلم را هم ندارم....
چه رسد به قربانی کردن علی اکبر و عباسم.....
🔻بعدددددددد.....
تو بگو حسین!
با این پای لنگ، مرا کجای خیمه یوسفم مینشانند؟
وای که یقین دارم، راهم نمی دهند...
مگر چشمانشان را ببندند و ....
ندیده بخرند.......
وااای حسین......
من جامانده ترین انسان زمین، از قافله یوسفم......
تو به من بگو......
حر ، چه شد که رسید؟؟
و مختار، چه شد که نرسید؟؟
می ترسم......
میترسم که نرسم .....
و یقین دارم که اگر غربال کنند، نخواهم رسید....
مگر که چشم ببندند و بخرند....
زنجیر هایم، پاهایم را بسته اند.....
و قافله همچنان می تازد.....
من هییییچ از کربلا نمی فهمم.....
چگونه کربلایی شوم؟
چگونه سرببرم عباسم را.... تا به قافله ات برسم ...
چگونه علی اکبرم را اربا اربا کنم.... تا از خیمه ات جا نمانم یوسف؟
چگونه زینب شوم برایت....
چگونه رقیه هایم را در خرابه ها بگذارم و بیایم...... ؟
فقط یک روز مانده ..... تا چادر تو، حسین...
فقط یک روز.....
حر آمد.... راهش دادید....
شما را به معجر زینب قسم، مرا هم راه دهید.....
شما را به ادب کبریایی عباس... مرا هم راه بدهید....
شما را به قربانی رباب..... مرا هم راه بدهید...
یقین دارم یک نیم نگاه شما.....
از من نیز، * حر* ها خواهد ساخت.......
من....از جا ماندن میترسم......
از نرسیدن میترسم.....
مرااااااااا هم برسانید...
@rahe_aseman
🌾🌿🌾