🍀زندگی با قرآن🍀
70 subscribers
2.23K photos
829 videos
64 files
1.03K links
79721
نهضت قرآن اموزی همگانی-ثبت شده درسامانه وزارت ارشاد
http://shamad.saramad.ir/_layouts/ShamadDetail.aspx?shamadcode=1-2-68453-61-2-1
مجمع قاریان وحافظان قرآن کریم
ارسال نظرات ومطالب
www.quranir.ir
@mastermadadi
09132343657
Download Telegram
♦️هفت نفر در آسمان هفتم
#حکایت_بزرگان

♻️بزرگی می‌گوید:
در نجف بودم كه شبی در خواب دیدم در حرم امیر المومنین علیه السلام  در حال طواف هستم 
💐و مرحوم آیت الله آقا سید جمال گلپایگانی به عکس من در حرکت و طواف است.

🔅تا به هم برخورد کردیم انگشت شصت ایشان را گرفتم .
💠ایشان لبخندی زد و گفت این کارهای عوامانه را رها کن (چون در عوام رسم است که می گویند هر گاه میتی را در خواب دیدی اگر شصتش را بگیری هر چه از او سؤال کنی جواب می دهد)

🌹مرحوم آیت الله گلپایگانی فرمودند انگشت شصت مرا رها کن.

⚡️گفتم آخر از اخبار برزخ می خواهم.

🌸 فرمود: این را به تو بگویم که اخبار برزخ خیلی‌هایش گفتنی نیست. اما تو سوالت را بکن آن را که گفتنی باشد به تو جواب می دهم.

گفتم: شما در کجا هستید؟ آقا سید جمال فرمود: آسمان هفتم.

💥گفتم: با چه کسانی هستید؟ فرمودند: هفت نفریم كه با هم هستیم.

🍀گفتم: آنها چه کسانی هستند؟ فرمودند:
🌼شیخ محمد حسین غروی اصفهانی، علامه حلی، محقق کرکی... خلاصه شش نفر دیگر را غیر از خودش اسم برد.

🌿اسم یک فقیهی را بردم که حدود صد و اندی سال است که از دنیا رفته است. خیلی فقیه بزرگی هم هست. فرمودند: نه ایشان در آسمان اول است.

❄️گفتم آقا ایشان را می بینید؟

🌺 فرمودند: هر وقت ما بخواهیم ایشان را می بینیم. اما ایشان هر وقت بخواهد نمی تواند ما را ببیند.
🌱 از مرتبه دانی نمی گذارند به مرتبه عالی بروی. اما آن مرتبه عالی چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰
📕از كتاب: جمال عارفان، علی تنكابنی
@quranir
سخنراني آيت الله #ناصري
#حکایت

حاج محمد که از صلحا بود می‌گفت: مکه رفتم و اعمال حج که تمام شد، یک روز گفتم یک عمره مفرده برای مادر امام زمان علیه السلام انجام بدهم و از بی‌بی درخواست کنم که از فرزندشان بخواهد که من، چهره ایشان را زیارت کنم. طواف و نماز و سَعی بین صفا و مروه را انجام دادم. سَعی بین صفا و مروه که تمام شد، طواف نساء و نمازش را خواندم و دیگر بی‌‌حال شدم. حدود یک ساعت و نیم به اذان صبح بود. دیدم پنج شش نفر پشت مقام ابراهیم نشسته و یک ظرف خرما جلویشان گذاشته‌اند. جمعیت هم همین طور که از مقام ابراهیم فاصله می‌گیرند، از این‌ها هم فاصله می‌گیرند و این‌ها وسط نشسته و صحبت می‌کنند. یک آقایی هم آن بالا نشسته است که نمی‌شود چشم از او برداشت. خیلی فوق‌العاده است و برای بقیه صحبت می‌کند. وقتی این آقا را دیدم، زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. خرماها بیشتر جلب توجه‌ام کرد؛ چون خیلی بی‌حال و خسته شده بودم. نشستم و تکیه دادم.
آقا فرمود: «این حاج محمد برای مادر من یک عمره انجام داده است و خسته شده است. چند تا از این خرماها را به او بدهید».
یک نفر فوراً بلند شد و بـشقاب خرما را مقابل من آورد. من هم پنج شش تا برداشتم؛ لکن به قدری خسته و بی‌حال بودم که دیگر توجهی به این حرف نداشتم. شروع کردم خوردن. دیدم دارند نگاه می‌کنند و تبسم می‌کنند.
بعد دو مرتبـه فرمود: «بـله؛ ایشان برای مادر من یک عمره‌ای انجام داد و به زحمت هم افتاد. خـدا قبـول می‌کند؛ ان‌شـاء‌الله».
یک دفعه نگاه کردم، دیدم هیچ کس نیست. فوراً به خود آمدم. گفتم: «اصلاً آرزویم همین بود که حضرت را ببینم و چقدر زود مستجاب شد». می‌گفت: به واسطه آن خرمایی که خوردم، یک حالاتی برایم ایجاد شد.

#داستان_تشرف
@quranir
#حکایت
🔴عاقبت وفا نکردن به عهد و پیمان

✳️مرحوم میرزا محمد چهل ستونی تعریف می کرد:
شخصی بود در مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود.

🔷روزی من به همراه حضرت شیخ نخودکی اصفهانی به نخودک می رفتیم این مرد نیز از شهر پشت سر حضرت شیخ می آمد و مرتب می گفت:

🔰 یا شیخ مرا شفا دهید یا بکشیدم...

🔆ایشان جوابی نمی دادند تا به اواسط راه که رسیدیم حضرت شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند.

🔰 مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم.
سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت.
عرض کرد بکشید.

♦️ از مرکبی که سوار بودند پیاده شدند به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند.
⚡️ آنگاه چاقوئی از جیبشان درآورده پوست گردن او را شکافتند و غده را خارج نمودند.

🔴از شکاف چرک و خون بسیاری آمد. با پهنای چاقو روی زخم را مالیدند تا هرچه چرک بود خارج شود .
بعد آب دهان خود را به محل زخم انداخت با چاقو روی آن را مالیدند و فرمودند: حالا با دستمال روی آن را ببند و برو.

💠بعد از چند روز آثار زخم کاملا از بین رفته بود، چند سال از این موضوع گذشت ...

〽️پس از فوت مرحوم شیخ نخودکی آن مرد را دیدم که مجدداً مرضش عود کرده بود.

♻️از او پرسیدم که : آن روز حضرت شیخ به گوش تو چه گفتند که تو جواب دادی تعهد می شوم؟
♨️گفت: من با خانمهای شوهردار رابطه نامشروع داشتم و ایشان فرمودند اگر تعهد کنی بعد از این دنبال این کارها نروی تو را معالجه می کنم.

⛔️ و بعد فرمودند اگر دیگر مرتکب چنین عمل زشتی شوی مرض تو عود خواهد کرد و خواهی مرد و من قبول کردم.

🔥 بعد از چندین سال شیطان مرا اغوا نمود و مرتکب چنین معصیتی شدم و می دانم که از این مرض خواهم مرد و چیزی هم نگذشت که او فوت کرد
🌹🍂🍁🌹🍂🍁🌹🍂🍁🌹🍂🍁
📗خادم الرضا،مجموعه کرامات شیخ نخودکی اصفهانی رحمة الله
@quranir
💐🌀💐🌀💐🌀?🌀💐🌀💐🌀
علامه و بازار

🌀📚🌀📚?#حکایت📚
«سیّد عبدالکریم لاهیجی از شاگردان طراز اول و بزرگ شیخنا الانصاری و علّامه سید حسین کوه کمره ای و غیر آن دو بود. بعد از وصول به مقام عالی علم واجتهاد وفقه و سداد، بدون تودیع و خداحافظی با استادش شیخ انصاری به تهران آمد و به طور ناشناس به دَرِ مغازه ی یکی از تجار خیر و پرهیزکار بازار، به نام مرحوم حاج ملّاحاجی، والد مبرور آیت الله حاج شیخ عباس حایری تهرانی می رود و به عنوان شاگردی مشغول کار می شود.

رفقای وی خدمت مرحوم شیخ مرتضی انصاری می روند و از عزیمت او به تهران خبر می دهند. مرحوم شیخ از این که او بدون ملاقات وی به ایران رفته، ناراحت می شود. فوراً نامه ای به علامه حاج ملّاعلی کنی تهرانی می نویسد و از مقامات علمی و ورع ایشان خبر می دهد و توصیه و تأکید می کند که حتماً او را بیابد و از وجودش تقدیر و استفاده کنند.

بعد از وصول نامه به مرحوم علّامه ملّاعلی کنی، او به انتظار آمدن سیّد عبدالکریم لاهیجی می نشیند و در صدد یافتن او می شود و عده ای از فضلا و غیره را مأمور می کند که در مدارس و یا مسافرخانه ها و غیره ایشان را پیدا کنند.

حدود شش ماه می گذرد و از او خبری نمی رسد. پس از شش ماه روزی مرحوم حاج ملّاحاجی مذکور به آقا سیدعبدالکریم می گوید: به منزل حجت الاسلام حاج ملّاعلی کنی برو و بگو چند استخاره کنند و جواب آن را فوراً بیاور.

آقای لاهیجی به منزل حاج ملّاعلی کنی می آید در موقعی که حاجی بالای منبر مشغول تدریس هستند و جمع کثیری از علما و فضلا تهران سرتا پا گوش به بیانات حاجی می دهند. پس مرحوم سیدعبدالکریم لاهیجی دم در نشسته و گوش به درس حاجی می دهد و ناگاه اشکالی به نظرش رسیده ایراد می کند.

بعضی می گویند: آقا سیّد ساکت شو این جا جای حرف زدن نیست.

مرحوم حاج ملّاعلی کنی می بیند اشکال وارد است. می فرماید: آقا ایرادش به موقع است. ما باید جوابی درست کنیم. مباحثه بین حاج ملّاعلی و آقا سیّد عبدالکریم ادامه پیدا می کند. حاجی، ناچار درس را تعطیل و فکر می کند این آقا باید شخص بزرگ و عالمی جلیل باشد. پس می گوید: آقا اهل کجا هستی؟ می گوید: لاهیجان. نام شما چیست؟ می گوید: سیّد عبدالکریم.

مرحوم حاجی متوجه می شود که گم شده خود را یافته است. فوراً از جا برخاسته و او را در آغوش می گیرد و معانقه می کند و به جای خود می نشاند و می گوید: آقا جان! نزدیک 6 ماه است که در انتظار شمایم و استفسار کامل از او می کند.

مرحوم حاج ملّاحاجی می بیند که شاگردش آقا سیّد عبدالکریم نیامد. تعجب می کند؛ زیرا، در این مدت سابقه نداشت او کاری را زود انجام ندهد. به گمان این که شاید منزل حاج ملّاعلی را پیدا نکرده یا اتفاق دیگر روی داده، خود به منزل مرحوم حاجی می آید و می بیند آقا سیّد عبدالکریم بالای دست حاجی نشسته است. ناراحت می شود و با خود می گوید: چه سیّد بی ادبی است که بالای دست حاجی نشسته است! پس اشاره به او می کند که بیا پایین، آن جا جای تو نیست.

مرحوم حاج ملّاعلی کنی متوجه شده می گوید: حاج ملّا حاجی چی به آقا اشاره می کنی؟

او می گوید: چون بالا دست شما نشسته است. آخر او، شاگرد حجره ی من است.

مرحوم حاجی می فرمایند: حاج ملاحاجی! این آقا مخدوم من و سید من و آقای من است. حاج ملّاحاجی عذرخواهی می کند و دست آقا سید عبدالکریم و حاج ملّا علی را می بوسد و عقب کار خود می رود. مرحوم حاج ملا علی کنی بعداً دختر خود را به او تزویج کرده و تدریس مدرسه ی مروی را که آن روز مرکز حوزه ی علمیّه ی تهران بود و امامت جماعت آن جا را برعهده معظّم لّه می گذارد.

مرحوم آقا سیّد عبدالکریم بیش از 20 سال متصدی درس و امامت مسجد و مدرسه ی مروی بودند و صدها نفر از علمای بزرگ تهران از محضر وی استفاده و استغاثه کرده اند.»
@quranir
#حکایت_بزرگان
📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚🌸
آیت الله مجتهدی(رحمه الله) میفرمودند

مرحوم شیخ محمد حسین زاهد(رحمه الله) با اینکه زندگی ساده‌ای داشت و شاید به سختی زندگی خود را تامین می‌کرد ولی از مردم پول قبول نمی‌کردند، حتی یک زمانی، خیلی نان و آرد کم شده بود به طوری که فقط پولدارها می‌توانستند نان تهیه کنند، یک شب درِ منزل ایشان را زدند، مرحوم شیخ محمد حسین زاهد(رحمه الله) شخصا آمدند دیدند یک شخص باربری  یک کیسه آرد به دوش گرفته و برای ایشان آورده است. آن شخص گفت: این را یکی از تجار برای شما هدیه فرستاده است لذا خواهشمند است که شما به نانوائی بدهبد تا برای شما نان درست کنند، ایشان فرمودند: من و همسرم دو نفر هستیم، بالاخره یک چیزی گیرمان می‌آید که بخوریم، این را ببر به محتاجان و فقیران بده.

طبع بلند و عزت نفس مرحوم شیخ محمد حسین زاهد(رحمه الله) به حدی بود که اگر کسی برای ایشان وجوهات می‌آورد می‌فرمودند: بدهید به آقای (آیت الله العظمی) شاه آبادی و یا به دیگران.

مرحوم شیخ محمد حسین زاهد (رحمه الله) خودشان می‌فرمودند: روزی ماست خریدم و به خانه رفتم دیدم همسرم اشکنه درست کرده است. به او گفتم یا ماست را الان بخوریم و اشکنه را بگذاریم برای شب و یا اشکنه را الان بخوریم و ماست را برای شب بگذاریم.

شیخ حسین زاهد می‌فرمودند: در اوایل ازدواج ما، یک زنی گیر ما آمد که این خیر ندیده هرشب به ما می‌گفت بلند شو و به فکر تهیه شام باش، من به او می‌گفتم کار دارم من طلبه هستم درس دارم، او هم دید به کار ما نمی‌خورد لذا طلاق گرفت و رفت، تا اینکه پس از مدتی پیرزنی برای ما جور کردند و خوشبختانه این با ما می‌سازد و گاهی که آبگوشت درست می‌کند وقتی که آبش را می‌خوریم می‌گوید من سیر شدم من هم می‌گویم سیر شدم و گوشت را برای یک وعده دیگر می‌گذاشتیم.

حضرت استاد(رحمه الله) می‌فرمایند: چون در آن زمان وضع مالی افراد بسیار ضعیف بود لذا این مسئله را نمی‌توان بخل دانست چرا که ایشان نمی‌خواستند از بیت المال استفاده کنند لذا با همان درآمد اندک قناعت کرده و این طور زندگی می‌کردند. ایشان خیلی زاهدانه می‌زیستند، یکبار می‌فرمودند: روزی بر سر سفره نشستم دیدم علاوه بر غذا، چند خیار هم کنار سفره است، به همسرم گفتم هنوز خیار آخوندخور نشده است می‌خواستی صبر کنی قدری ارزان شود( منظور ایشان این بود که هنوز خیار به اندازه وفور و کافی در دسترس مردم نیست که همه مردم استفاده کنند و نوبت به ما روحانیون برسد.)
@quranir
🍀 #حکایت

🌺 خدا کیست

🍃 روزی مردی خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رفت و عرض کرد: ای پسر رسول خدا، خدا را برایم ثابت کن.
امام به او فرمود: آیا تا به حال به مسافرت رفته ای؟

🍃 مرد عرض کرد: بلی، امام فرمود: سوار کشتی شده ای؟
مرد گفت: بلی
امام فرمود: آیا تا به حال اتفاق افتاده که کشتی شما غرق شود و کشتی دیگری برای نجات شما موجود نباشد و تو نیز شنا بلد نباشی که بتوانی خودت را نجات دهی؟

🍃 مرد گفت: بلی.
امام فرمود: آن موقع به چه چیز امید داری؟
مرد عرض کرد: وقتی از همه جا مایوس و نا امید می شدم و می فهمیدم که دیگر کسی نیست که مرا نجات دهد ته قلبم نوری می تابید و امیدوار می شدم که دستی از غیب بیرون آید و مرا نجات دهد

🍃 امام لبخندی زد و فرمود: همان نیرویی که امیدوار بودی تو را نجات دهد در حالی که هیچ وسیله ای برای نجات تو باقی نمانده بود، همان خداست که در نا امیدی ها و بلاها به داد انسان می رسد و او را نجات می دهد

📚 منبع: زبدة القصص علی میرخلف زاده
👇👇👇
🆔 @quranir
#حکایت
واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.
امثال و حکم
@quranir
#حکایت :
دو امیر زاده در مصر بودند : یکی #علم آموخت و دیگر #مال اندوخت.
عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد.
پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است.

گفت ای برادر!
شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.

#سعدی
@quranir
#حکایت

خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر... اگر... و اگر...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
@quranir
#حکایت
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدند :
چه می‌کنی؟
پاسخ داد:
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…
گفتند:
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد.
گفت:
شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد:
زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟

پاسخ می‌دهم:
هر آنچه از من بر می‌آمد!
@quranir