📚آستين نو بخور پلو
روزي ملا نصرالدين با لباس كهنهاي که به تن داشت به يك مهماني رفت. صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد. او به منزل رفت و از همسايه خود، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني برگشت.
اين بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوشامد گفت و او را در محلی خوب نشاند و برايش سفره ای از غذاهاي رنگين پهن كرد.
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست.
آستين لباسش را كشيد و گفت: آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو. صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني؛ ملا گفت: من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام ميگذاري، پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من، پس آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
روزي ملا نصرالدين با لباس كهنهاي که به تن داشت به يك مهماني رفت. صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد. او به منزل رفت و از همسايه خود، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني برگشت.
اين بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوشامد گفت و او را در محلی خوب نشاند و برايش سفره ای از غذاهاي رنگين پهن كرد.
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست.
آستين لباسش را كشيد و گفت: آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو. صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني؛ ملا گفت: من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام ميگذاري، پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من، پس آستين نو بخور پلو، آستين نو بخور پلو
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
📚علت داد زدن
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ علت داد زدن مردم هنگامى که خشمگین هستند چیست؟ چرا صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند؛ امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅با ما از آخرین اخبار قوچان با خبر شو👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ علت داد زدن مردم هنگامى که خشمگین هستند چیست؟ چرا صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند؛ امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅با ما از آخرین اخبار قوچان با خبر شو👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚دلیل شادی
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمودند: چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد: ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد، امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرموند: به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمودند: چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد: ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد، امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرموند: به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚کدوم صندلی؟!
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚اسکناس نقاشی
کمال الملک در زمان قاجار برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت.
در رستورانها رسم بر این بود که افراد پس از صرف غذا پول را روی میز گذاشتند و میرفتند، معمولاً هم مبلغ بیشتر چرا که این مبلغ اضافه به عنوان انعام به گارسون میرسید.
اما کمال الملک که پولی در بساط نداشت پس از صرف غذا مدادی برداشت و یک اسکناس را روی بشقاب کشید و از رستوران بیرون آمد.
گارسون که اسکناس داخل بشقاب را دید، دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که یک نقاشی است.
بلافاصله دنبال کمال الملک دوید، یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد.
صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.
گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد است به جای پول عکسش را داخل بشقاب کشیده است.
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد. امروز آن بشقاب در موزه لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
کمال الملک در زمان قاجار برای آشنایی با شیوه ها و سبک های نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد. زمانی که در پاریس بود، فقر دامانش را گرفت.
در رستورانها رسم بر این بود که افراد پس از صرف غذا پول را روی میز گذاشتند و میرفتند، معمولاً هم مبلغ بیشتر چرا که این مبلغ اضافه به عنوان انعام به گارسون میرسید.
اما کمال الملک که پولی در بساط نداشت پس از صرف غذا مدادی برداشت و یک اسکناس را روی بشقاب کشید و از رستوران بیرون آمد.
گارسون که اسکناس داخل بشقاب را دید، دست برد که آن را بردارد ولی متوجه شد که یک نقاشی است.
بلافاصله دنبال کمال الملک دوید، یقه او را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد.
صاحب رستوران جلو آمد و جریان را پرسید.
گارسون بشقاب را به او نشان داد و گفت این مرد یک دزد است به جای پول عکسش را داخل بشقاب کشیده است.
صاحب رستوران که مردی هنرشناس بود، دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد. امروز آن بشقاب در موزه لوور پاریس به عنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚بی خاصیت!
راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايقي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولی سيگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت. دومی شيشه نوشابه را روی سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب سه موتور نازنين را خرد کرد و رفت
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايقي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولی سيگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت. دومی شيشه نوشابه را روی سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب سه موتور نازنين را خرد کرد و رفت
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚شکلاتهای عزا
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚داستان جالب خوشبختی یک مرد با هندوانه!
در زمان های قدیم، ویتنام توسط پادشاهی به نام هونگ ونگ اداره می شد. وقتی پادشاه فهمید که پسرش به نام آن تی یم از او نافرمانی می کند، او را به جزیرهٔ دورافتاده ای تبعید کرد تا به سختی زندگی کند.
آن تی یم در آن جزیرهٔ دورافتاده برای خود یک جان پناه ساخت و با مشقت بسیار، چاهی حفر کرد و با صید ماهی و حیوانات به زندگی خود ادامه داد تا اینکه روزی به یک میوهٔ عجیب برخورد. این میوه به اندازه یک توپ بزرگ و سبز بود. او میوه را به دو نیم تقسیم کرد و درون آن را قرمز یافت؛ اما او جرأت خوردن آن میوه عجیب را نداشت. روز ها پشت سر هم گذشت و گرمای هوا از راه رسید.
هیچ چیز نمی توانست تشنگی آن تی یم را از بین ببرد. از این روی، او بزرگ ترین تصمیم زندگی اش را گرفت و از آن میوه عجیب را که به شدت پر آب به نظر می رسید، خورد. میوه بسیار شیرین و خوشمزه بود. از این روی، آن تی یم به کشت آن میوه پرداخت و در مدت زمان اندکی، جزیره پر از میوه ای شده بود که آن تی یم به آن dua haz می گفت.
آن تی یم که از زندگی در آن جزیره خسته شده بود، به دنبال راه نجاتی می گشت. او نام خود و نقشه جزیره را روی هندوانه ها حکاکی کرد و آنها را به دریا انداخت. این میوه های عجیب بر امواج خروشان دریا سرگردان بودند تا اینکه دریانوردان و بازرگانان یک کشتی تجاری که از آن مناطق عبور می کردند، به هندوانه ها دست یافتند. آوازه میوه تازه کشف شده در سراسر ویتنام پیچید و نام آن تی یم را بر سر زبان ها انداخت و آن جزیره خالی و بدون سکنه را به یک مرکز تجاری بزرگ تبدیل کرد.
هونگ ونگ هم سرانجام پسرش را بخشید و او را میراث تاج وتخت خود کرد. هندوانه در ویتنام نماد خوشبختی و بخت و اقبال است و مردم ویتنام در اعیاد و جشن های خود به دوستان و نزدیکان خود هندوانه هدیه می دهند.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
در زمان های قدیم، ویتنام توسط پادشاهی به نام هونگ ونگ اداره می شد. وقتی پادشاه فهمید که پسرش به نام آن تی یم از او نافرمانی می کند، او را به جزیرهٔ دورافتاده ای تبعید کرد تا به سختی زندگی کند.
آن تی یم در آن جزیرهٔ دورافتاده برای خود یک جان پناه ساخت و با مشقت بسیار، چاهی حفر کرد و با صید ماهی و حیوانات به زندگی خود ادامه داد تا اینکه روزی به یک میوهٔ عجیب برخورد. این میوه به اندازه یک توپ بزرگ و سبز بود. او میوه را به دو نیم تقسیم کرد و درون آن را قرمز یافت؛ اما او جرأت خوردن آن میوه عجیب را نداشت. روز ها پشت سر هم گذشت و گرمای هوا از راه رسید.
هیچ چیز نمی توانست تشنگی آن تی یم را از بین ببرد. از این روی، او بزرگ ترین تصمیم زندگی اش را گرفت و از آن میوه عجیب را که به شدت پر آب به نظر می رسید، خورد. میوه بسیار شیرین و خوشمزه بود. از این روی، آن تی یم به کشت آن میوه پرداخت و در مدت زمان اندکی، جزیره پر از میوه ای شده بود که آن تی یم به آن dua haz می گفت.
آن تی یم که از زندگی در آن جزیره خسته شده بود، به دنبال راه نجاتی می گشت. او نام خود و نقشه جزیره را روی هندوانه ها حکاکی کرد و آنها را به دریا انداخت. این میوه های عجیب بر امواج خروشان دریا سرگردان بودند تا اینکه دریانوردان و بازرگانان یک کشتی تجاری که از آن مناطق عبور می کردند، به هندوانه ها دست یافتند. آوازه میوه تازه کشف شده در سراسر ویتنام پیچید و نام آن تی یم را بر سر زبان ها انداخت و آن جزیره خالی و بدون سکنه را به یک مرکز تجاری بزرگ تبدیل کرد.
هونگ ونگ هم سرانجام پسرش را بخشید و او را میراث تاج وتخت خود کرد. هندوانه در ویتنام نماد خوشبختی و بخت و اقبال است و مردم ویتنام در اعیاد و جشن های خود به دوستان و نزدیکان خود هندوانه هدیه می دهند.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚دانه كوچك
دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچ كس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجه نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود،
یك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ كس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی.
دانه كوچك معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپیداری بلند و باشكوه بود كه هیچ كس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری كه به چشم همه میآمد ...
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچ كس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجه نمیكرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خسته بود،
یك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشم هیچ كس نمیآیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا میآفریدی.
خدا گفت: اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر میكنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كردهای. راستی یادت باشد تا وقتی كه میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان كن تا دیده شوی.
دانه كوچك معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.
رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك سپیداری بلند و باشكوه بود كه هیچ كس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری كه به چشم همه میآمد ...
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚کوه
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟پاسخ شنید: کی هستی؟پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!باز پاسخ شنید: ترسو!پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚«درخت مشکلات»
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش،شاخه های درخت را گرفت.
چهره اش بی درنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند.
از آن جا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل این رفتار نجار را پرسید.
نجار گفت: آه، این درخت مشکلات من است. موقع کار،مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات، مال من است و ربطی هم به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و سبک به خانه می آیم تا خانوادهام از فشارهای کاری من اذیت نشوند.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚یک فصل
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید.
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚داستانی خواندنی از تنبلخانه شاه عباس!
روزی شاه عباس گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
همه سخن شاه را تایید کردند اما وزیر گفت: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد به این ترتیب تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد و تنبلها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد،
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد و دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.
پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند، یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم؛ دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
روزی شاه عباس گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.
همه سخن شاه را تایید کردند اما وزیر گفت: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده.
شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد به این ترتیب تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد و تنبلها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد،
شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود!
شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد و دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.
پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد.
تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند، یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم؛ دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚فواره چون بلند شود، سرنگون شود!
در تاریخ آمده خاندان برمک، خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت، روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد؛
هارون گفت بیا پا روی شونه من بذار و بالـا برو…
جعفر این کار رو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه، باغبان که از برمکیان بود گفت: قربان میخواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد.
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر تلاش بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم.
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام
بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری به بار میآید پس فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند! بنابراین دستخط گرفتم که برمکی نیستم
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
در تاریخ آمده خاندان برمک، خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت، روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد و به جعفر گفت برایم سیب بچین، جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد؛
هارون گفت بیا پا روی شونه من بذار و بالـا برو…
جعفر این کار رو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه، باغبان که از برمکیان بود گفت: قربان میخواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم!
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد.
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود و بر اثر تلاش بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم.
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟ باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفته ام
بنابر این وقتی دیدم جعفر پا روی شانه شما گذاشت متوجه شدم که به نقطه اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند و وقتی هم چیزی سقوط می کند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری به بار میآید پس فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی می کشاند! بنابراین دستخط گرفتم که برمکی نیستم
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس|سریع|مردمی|فراجناحی👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚اتوبوس مدرسه
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم، پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم، پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚چمدان
روزی مرگ به سراغ مردی آمد. آن مرد وقتی متوجه شد، دید فرستاده خدا با چمدانی در دست به او نزدیک می شود.
فرستاده خدا به او گفت: بسیار خب پسر، وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.
فرستاده خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.
مرد: چی توی این چمدونه؟
فرستاده خدا: وسایل و متعلقات تو.
مرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و....؟؟
فرستاده خدا: اونها که متعلق به تو نبود! متعلق به دنیا و زمین بود.
مرد: یعنی اونها خاطرات من بودند؟
فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند. در واقع اونها متعلق به زمان بودند.
مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟
فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند، اونها مربوط به شرایط بودند.
مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟
فرستاده خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودند اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتند.
مرد: زن و فرزندم چی؟
فرستاده خدا: اونها مربوط به قلب تو بودند.
مرد: پس بدنم چی؟
فرستاده خدا: اونهم متعلق به خاک بود.
مرد: تکلیف روحم چی میشه؟
فرستاده خدا: اون متعلق به خداست.
مرد با ترس و ناامیدی چمدان را گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید، گفت: یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟
فرستاده خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست.
نتیجه:
زندگی یک لحظه است. لحظه ای که متعلق به توست. به همین دلیل مادامیکه اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ مشکلی اجازه نده تو رو از لذت بردن منع کنه.
حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن! چون تنها چیز مهم همینه.
تمام چیزهای مادی و هر چیزی که تا حالا براش مبارزه کردی، متعلق به تو نیستند.
چمدانت را جوری آماده کن، تا فرستاده خدا تو را با بار عشق به سوی او رهنمون سازد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
روزی مرگ به سراغ مردی آمد. آن مرد وقتی متوجه شد، دید فرستاده خدا با چمدانی در دست به او نزدیک می شود.
فرستاده خدا به او گفت: بسیار خب پسر، وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.
فرستاده خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.
مرد: چی توی این چمدونه؟
فرستاده خدا: وسایل و متعلقات تو.
مرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و....؟؟
فرستاده خدا: اونها که متعلق به تو نبود! متعلق به دنیا و زمین بود.
مرد: یعنی اونها خاطرات من بودند؟
فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند. در واقع اونها متعلق به زمان بودند.
مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟
فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند، اونها مربوط به شرایط بودند.
مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟
فرستاده خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودند اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتند.
مرد: زن و فرزندم چی؟
فرستاده خدا: اونها مربوط به قلب تو بودند.
مرد: پس بدنم چی؟
فرستاده خدا: اونهم متعلق به خاک بود.
مرد: تکلیف روحم چی میشه؟
فرستاده خدا: اون متعلق به خداست.
مرد با ترس و ناامیدی چمدان را گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید، گفت: یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟
فرستاده خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست.
نتیجه:
زندگی یک لحظه است. لحظه ای که متعلق به توست. به همین دلیل مادامیکه اونو داری ازش لذت ببر. پس به هیچ مشکلی اجازه نده تو رو از لذت بردن منع کنه.
حالا که زنده ای زندگی کن و شاد بودن را فراموش نکن! چون تنها چیز مهم همینه.
تمام چیزهای مادی و هر چیزی که تا حالا براش مبارزه کردی، متعلق به تو نیستند.
چمدانت را جوری آماده کن، تا فرستاده خدا تو را با بار عشق به سوی او رهنمون سازد.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚مراقبت
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚قیمت حاکم!
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت که ارزش نداری!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت که ارزش نداری!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚نماز زاهد
روزی زاهدی مهمان سفره پادشاه شد. زمانی که سفره غذا را انداختند زاهد به مقدار کمی غذا اکتفا کرد و به اندازه کافی نخورد. او آن روز موقع نماز هم نمازش را طولانی تر از همیشه خواند تا بیشتر مورد توجه اطرافیان قرار گیرد.
.بعد از مهمانی وقتی به خانه برگشت از اهل خانه خواست تا برایش غذا آماده کنند.
پسر زاهد از او پرسید: مگر امروز سلطان به مهمانان خود غذا نداده که شما گرسنه مانده ای؟
.زاهد گفت: غذا که آماده کرده بودند اما من نتوانستم در قصر مقابل دیدگان درباریان به اندازه کافی بخورم و آن مقدار کمی که خوردم به کارم نمی آید.
.پسر گفت: پس نمازت را هم دوباره بخوان چرا که آن را هم برای نگاه دیگران خوانده ای و به کارت نخواهد آمد!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
روزی زاهدی مهمان سفره پادشاه شد. زمانی که سفره غذا را انداختند زاهد به مقدار کمی غذا اکتفا کرد و به اندازه کافی نخورد. او آن روز موقع نماز هم نمازش را طولانی تر از همیشه خواند تا بیشتر مورد توجه اطرافیان قرار گیرد.
.بعد از مهمانی وقتی به خانه برگشت از اهل خانه خواست تا برایش غذا آماده کنند.
پسر زاهد از او پرسید: مگر امروز سلطان به مهمانان خود غذا نداده که شما گرسنه مانده ای؟
.زاهد گفت: غذا که آماده کرده بودند اما من نتوانستم در قصر مقابل دیدگان درباریان به اندازه کافی بخورم و آن مقدار کمی که خوردم به کارم نمی آید.
.پسر گفت: پس نمازت را هم دوباره بخوان چرا که آن را هم برای نگاه دیگران خوانده ای و به کارت نخواهد آمد!
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
📚توقع زیاد
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg
در زمان های قدیم شخصی برای خرید كنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید كه برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیك و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.
در حجره بعدی هم كنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی كه اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.
آن بندۀ خدا كه حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینكه به حجره ای رسید كه هر چه در آن نگاه كرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود كشید.
چشمش به بالای آینه افتاد كه این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت كن.
#ساعت۲۰_داستان_بخوانیم
✅ #قوچان_پلاس پنجره ای به سوی آگاهی، همدلی و توسعه 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEV58oBAOdQbP3guOg