🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#پري_از_بال_ققنوس
روزها را به هر نحوی میگذرانی ولی شب که تنها می شوی، در رختخوابت عرقی سرد بر تنت می نشیند.
هر مقتولی در قاتلش به زندگی ادامه می دهد.
از زمانی که قابیل هابیل را کشت،
هیچ قاتلی نتوانسته از بار امانت مقتولش رها شود.
#ملت_عشق
#الیف_شافاک
#ققنوس
@qo0qnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
روزها را به هر نحوی میگذرانی ولی شب که تنها می شوی، در رختخوابت عرقی سرد بر تنت می نشیند.
هر مقتولی در قاتلش به زندگی ادامه می دهد.
از زمانی که قابیل هابیل را کشت،
هیچ قاتلی نتوانسته از بار امانت مقتولش رها شود.
#ملت_عشق
#الیف_شافاک
#ققنوس
@qo0qnoospub
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#پري_از_بال_ققنوس
من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است،
من خوب می دانم؛
اما بدان که همه برای بازی های حقیر
آفریده نشده اند.
#عباس_معروفی
#سمفونی_مردگان
@QOQNOOSPUB
#پري_از_بال_ققنوس
من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی است،
من خوب می دانم؛
اما بدان که همه برای بازی های حقیر
آفریده نشده اند.
#عباس_معروفی
#سمفونی_مردگان
@QOQNOOSPUB
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#پري_از_بال_ققنوس
سالها بود همسايهها التماسكنان از مديريت شهرك ميخواستند ماما را وادارد درختش را قطع كند به هر حال اين همان درختي بود كه گلها و ميوهاش در بوروندانگا و مخدرهايي به قصد تجاوز به افراد به كار ميرفت. ظاهرا خاصيت منحصر به فرد اين درخت تسخير اراده آدم ها بود.
كاساندرا ميگفت: «ايده زامبيها از بوروندانگا ميآيد. بوروندانگا نوشيدني بومياي بود كه از هسته ميوه درخت سرمستي درست ميشد.
روزگاري آن را به خدمتكارها و همسران سركرده قبيلههاي چپبچا مينوشاندند تا آنها را زنده زنده همراه سركرده قبيله دفن كنند. مصرف بوروندانگا باعث ميشد خدمتكارها و همسرها لال و مطيع شوند و به خواست خودشان گوشهاي در گور زيرزميني بنشينند و در همان حال اعضاي قبيله راه خروچي را مهر و موم ميكردند و آب و غذايي برايشان ميگذاشتند كه دست زدن به آنها گناه بود (چون براي استفاده سركرده در دنياي بعد از مرگ مقرر شده بود)
آدمهاي زيادي در بوگوتا از آن استفاده ميكردند _خلافكاران، روسپيها، متجاوزان.
بيشنر قربانياني كه گزارش شده بود با بوروندانگا مست شدهاند، وقتي به هوش ميآمدند اصلا يادشان نبود كه سرقت آپارتمانو حسابهاي بانكيشان با همدستي خودشان انجام شده و خودشان كيف پولهايشان را باز كرده و همه چيز را دودستي تحويل دادهاند.
اما دقيقا همين كار را كرده بودند...
#ميوه_درخت_سرمستي
#اينگريد_رخاس_كونترراس
#سحر_قديمي
#ققنوس
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
سالها بود همسايهها التماسكنان از مديريت شهرك ميخواستند ماما را وادارد درختش را قطع كند به هر حال اين همان درختي بود كه گلها و ميوهاش در بوروندانگا و مخدرهايي به قصد تجاوز به افراد به كار ميرفت. ظاهرا خاصيت منحصر به فرد اين درخت تسخير اراده آدم ها بود.
كاساندرا ميگفت: «ايده زامبيها از بوروندانگا ميآيد. بوروندانگا نوشيدني بومياي بود كه از هسته ميوه درخت سرمستي درست ميشد.
روزگاري آن را به خدمتكارها و همسران سركرده قبيلههاي چپبچا مينوشاندند تا آنها را زنده زنده همراه سركرده قبيله دفن كنند. مصرف بوروندانگا باعث ميشد خدمتكارها و همسرها لال و مطيع شوند و به خواست خودشان گوشهاي در گور زيرزميني بنشينند و در همان حال اعضاي قبيله راه خروچي را مهر و موم ميكردند و آب و غذايي برايشان ميگذاشتند كه دست زدن به آنها گناه بود (چون براي استفاده سركرده در دنياي بعد از مرگ مقرر شده بود)
آدمهاي زيادي در بوگوتا از آن استفاده ميكردند _خلافكاران، روسپيها، متجاوزان.
بيشنر قربانياني كه گزارش شده بود با بوروندانگا مست شدهاند، وقتي به هوش ميآمدند اصلا يادشان نبود كه سرقت آپارتمانو حسابهاي بانكيشان با همدستي خودشان انجام شده و خودشان كيف پولهايشان را باز كرده و همه چيز را دودستي تحويل دادهاند.
اما دقيقا همين كار را كرده بودند...
#ميوه_درخت_سرمستي
#اينگريد_رخاس_كونترراس
#سحر_قديمي
#ققنوس
@qoqnoospub
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#پري_از_بال_ققنوس
تنها چیزی که قادر است
اراده ی آهنین شما زن ها رو در هم بشکند،
عشق است...!
#عذاب_وجدان
#آلبا_دسس_پدس
#بهمن_فرزانه
#ققنوس
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
تنها چیزی که قادر است
اراده ی آهنین شما زن ها رو در هم بشکند،
عشق است...!
#عذاب_وجدان
#آلبا_دسس_پدس
#بهمن_فرزانه
#ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
گذشته با ناپديدشدن آينده آغاز ميشود و در اين حالت آرامش و سكون، من انديشنده عرض وجود ميكند.
اما اين تنها زماني روي ميدهد كه هر چيزي به پايان خود رسيده. يعني زماني كه شدن متوقف شده. شدني كه با بودن در روند آن حضور مييابد و بسط پيدا ميكند.
زيرا «بيقراري بنياد هستي است»؛ بهايي است كه براي حيات پرداخته ميشود. همچنان كه مرگ، يا دقيقتر بگوييم، انتظار مرگ بهايي است كه براي آرامش ميپردازند.
بيقراري آن كه زنده است ناشي از تامل درباره علم يا تاريخ نيست؛ مولد حركت خارجي هم نيست. حركت بيانقطاع چيزهايي طيبعي يا فراز و نشيبهاي بيوقفه سرنوشت انسانها؛
اين بيقراري در ذهن انسان است و زاده آن.
آنچه را بعدها در تفكر اگزيستانسيال به صورت خودآفريني ذهن انسان درآمد نزد هگل به هيئت «خود برساختن زمان» مشاهده ميكنيم.
انسان صرفا زمانمند نيست؛ او زمان است...
#حيات_ذهن
#هانا_آرنت
#مسعود_عليا
#ققنوس
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
گذشته با ناپديدشدن آينده آغاز ميشود و در اين حالت آرامش و سكون، من انديشنده عرض وجود ميكند.
اما اين تنها زماني روي ميدهد كه هر چيزي به پايان خود رسيده. يعني زماني كه شدن متوقف شده. شدني كه با بودن در روند آن حضور مييابد و بسط پيدا ميكند.
زيرا «بيقراري بنياد هستي است»؛ بهايي است كه براي حيات پرداخته ميشود. همچنان كه مرگ، يا دقيقتر بگوييم، انتظار مرگ بهايي است كه براي آرامش ميپردازند.
بيقراري آن كه زنده است ناشي از تامل درباره علم يا تاريخ نيست؛ مولد حركت خارجي هم نيست. حركت بيانقطاع چيزهايي طيبعي يا فراز و نشيبهاي بيوقفه سرنوشت انسانها؛
اين بيقراري در ذهن انسان است و زاده آن.
آنچه را بعدها در تفكر اگزيستانسيال به صورت خودآفريني ذهن انسان درآمد نزد هگل به هيئت «خود برساختن زمان» مشاهده ميكنيم.
انسان صرفا زمانمند نيست؛ او زمان است...
#حيات_ذهن
#هانا_آرنت
#مسعود_عليا
#ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
روز زيبايي بود. چمدان سنگين نبود. خورشيد ميتابيد اما نوعي احساس دلتنگي بهم دست داده بود كه فرانسويها آن را كافار مينامند. در سرزمين زيبايشان چه زندگي خوبي داشتند، همه چيز چقدر خوب برايشان پيش ميرفت. از تمام خوشيهاي هستي بهرهمند بودند. اما گاهي آنها هم حس بدبختي ميكردند و ملال بر زندگيشان حاكم ميشد. خلائي بدون خدا، يعني همان كافار، حالا كه كل پاريس دچار كافار شده بود، چرا ميبايست من از آن در امان ميماندم؟
كافار من از شب پيش شروع شده بود...
اما حالا كافار بر جسم و جانم سايه افكنده بود. گاهي در چالهاي بزرگ آب غل غل ميكند، چون درونش سوراخي است كه به چالهاي عميقتر راه دارد. كافار هم همينطور در درون من غل غل مي كرد با ديدن پرچم عظيم صليب شكسته در ميدان كنكورد درون تاريكي مترو خزيدم..
به درون دخمه زير شيرواني كه اتاقم بود خزيدم. ميتوانستم دختركي را همراهم بياورم، ولي حوصله نداشتم. همه از زخمهاي مرگبار و بيماريهاي مرگبار حرف ميزنند. گاهي درباره ملال مرگبار هم چيزهايي ميگويند. بهتان اطمينان ميدهم ملال من مرگبار بود. آن شب از شدت ملال چمدان را باز كردم. هيچ چيز جز كاغذ نبود.
از شدت ملال شروع كردم به خواندن. خواندم و خواندم. شايد دليلش اين بود كه تا آن موقع پيش نيامده بود كتابي را تا انتها بخوانم. مسحور شده بودم. اما نه، دليلش اين نبود. او واقعا حق داشت از آن سر در نميآوردم. جهان من نبود. منظورم اين است كه كسي كه آن را نوشته بود كارش را خوب بلد بود. كافار را فراموش كردم. ملال مرگبارم را فراموش كردم و حتي اگر زخمهاي مرگباري داشتم، غرق خواندن، آنها را فراموش مي كردم. خط به خط كه به پيش ميرفتم حس ميكردم اين زبان من است. زبان مادريام، و همچون شيري كه وارد بدن نوزاد ميشود در من جاري ميشد.
برعكس زباني كه از حلقوم نازيها درميآمد، زبان دستورات جنايتبارشان، اصرارشان بر فرمانبرداري، اصراري كه جاي اما و اگر داشت، و خودستايي كريهشان، خشن و گوشآزار نبود.
اين زبان جدي بود، آرام و نرم. احساس ميكردم دوباره با خانوادهام تنها شدهايم...
#ترانزيت
#آنا_زگرس
#ستاره_نوتاج
#ققنوس
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
روز زيبايي بود. چمدان سنگين نبود. خورشيد ميتابيد اما نوعي احساس دلتنگي بهم دست داده بود كه فرانسويها آن را كافار مينامند. در سرزمين زيبايشان چه زندگي خوبي داشتند، همه چيز چقدر خوب برايشان پيش ميرفت. از تمام خوشيهاي هستي بهرهمند بودند. اما گاهي آنها هم حس بدبختي ميكردند و ملال بر زندگيشان حاكم ميشد. خلائي بدون خدا، يعني همان كافار، حالا كه كل پاريس دچار كافار شده بود، چرا ميبايست من از آن در امان ميماندم؟
كافار من از شب پيش شروع شده بود...
اما حالا كافار بر جسم و جانم سايه افكنده بود. گاهي در چالهاي بزرگ آب غل غل ميكند، چون درونش سوراخي است كه به چالهاي عميقتر راه دارد. كافار هم همينطور در درون من غل غل مي كرد با ديدن پرچم عظيم صليب شكسته در ميدان كنكورد درون تاريكي مترو خزيدم..
به درون دخمه زير شيرواني كه اتاقم بود خزيدم. ميتوانستم دختركي را همراهم بياورم، ولي حوصله نداشتم. همه از زخمهاي مرگبار و بيماريهاي مرگبار حرف ميزنند. گاهي درباره ملال مرگبار هم چيزهايي ميگويند. بهتان اطمينان ميدهم ملال من مرگبار بود. آن شب از شدت ملال چمدان را باز كردم. هيچ چيز جز كاغذ نبود.
از شدت ملال شروع كردم به خواندن. خواندم و خواندم. شايد دليلش اين بود كه تا آن موقع پيش نيامده بود كتابي را تا انتها بخوانم. مسحور شده بودم. اما نه، دليلش اين نبود. او واقعا حق داشت از آن سر در نميآوردم. جهان من نبود. منظورم اين است كه كسي كه آن را نوشته بود كارش را خوب بلد بود. كافار را فراموش كردم. ملال مرگبارم را فراموش كردم و حتي اگر زخمهاي مرگباري داشتم، غرق خواندن، آنها را فراموش مي كردم. خط به خط كه به پيش ميرفتم حس ميكردم اين زبان من است. زبان مادريام، و همچون شيري كه وارد بدن نوزاد ميشود در من جاري ميشد.
برعكس زباني كه از حلقوم نازيها درميآمد، زبان دستورات جنايتبارشان، اصرارشان بر فرمانبرداري، اصراري كه جاي اما و اگر داشت، و خودستايي كريهشان، خشن و گوشآزار نبود.
اين زبان جدي بود، آرام و نرم. احساس ميكردم دوباره با خانوادهام تنها شدهايم...
#ترانزيت
#آنا_زگرس
#ستاره_نوتاج
#ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
اسمش کیان است. گلی را طوری تلفظ میکند که لامِ گلی گیر میکند زیر زبانش. اولینباری که اینطوری صدایم کرد به لهجه بریتیش و امریکنش خندیدم، الآن هربار آن لام لعنتی دلم را میلرزاند. چندسال از من کوچکتر است؟ ده سال؟ پانزده سال؟
اسم قشنگی دارد. اگر پسر داشتم اسمش را کیان میگذاشتم. بعد وقتی صدایش میکردم «ک» را طوری توی دهانم میچرخاندم که ته «ک» بچسبد به دندانهای پایینیام. کیف میکردم از غلیظگفتن «ک». اسم پسر دیگرم را هم شاید میگذاشتم کیارش، کاووس، کوشا. دوست دارم اسم بچهها به هم بیاید.
هاها. فعلا که تمام پسرهای عالم قحط آمده بود برای من. من و حفره سترون توی دلم . من کجا و پسرهایی که اسمهاشان با هم هارمونی داشته باشند کجا؟ خدای بالای سرم تصمیم گرفته همه پسرها و دخترهای دنیا را به رَحِم خشک من حرام کند و به دامن زنهای دیگر ببخشد.
#رقصیدن_نهنگ_ها_در_مینی_بوس
#پروانه_سراوانی
#ققنوس
@QOQNOOSPUB
#پري_از_بال_ققنوس
اسمش کیان است. گلی را طوری تلفظ میکند که لامِ گلی گیر میکند زیر زبانش. اولینباری که اینطوری صدایم کرد به لهجه بریتیش و امریکنش خندیدم، الآن هربار آن لام لعنتی دلم را میلرزاند. چندسال از من کوچکتر است؟ ده سال؟ پانزده سال؟
اسم قشنگی دارد. اگر پسر داشتم اسمش را کیان میگذاشتم. بعد وقتی صدایش میکردم «ک» را طوری توی دهانم میچرخاندم که ته «ک» بچسبد به دندانهای پایینیام. کیف میکردم از غلیظگفتن «ک». اسم پسر دیگرم را هم شاید میگذاشتم کیارش، کاووس، کوشا. دوست دارم اسم بچهها به هم بیاید.
هاها. فعلا که تمام پسرهای عالم قحط آمده بود برای من. من و حفره سترون توی دلم . من کجا و پسرهایی که اسمهاشان با هم هارمونی داشته باشند کجا؟ خدای بالای سرم تصمیم گرفته همه پسرها و دخترهای دنیا را به رَحِم خشک من حرام کند و به دامن زنهای دیگر ببخشد.
#رقصیدن_نهنگ_ها_در_مینی_بوس
#پروانه_سراوانی
#ققنوس
@QOQNOOSPUB
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
در آخرین پیغامش برایم نوشت که شوهرش، خانه را « بسیار محترمانه» ترک کرده و او هم بسیار ناراحت و هم دیوانهوار هیجانزده است.
برایش نوشتم :«خودت را دوست بدار. به فردا اطمینانی نیست » او هم شکلک دستی با شست بلندشده را به علامت تائید فرستاد.
گاه برایم پیش میآمد که وضعیت بیماریام را بیشتر از دوستان صمیمیام با افرادی که پیش از این غریبه بودهاند در میان بگذارم، فقط به این دلیل که دوستانم دور و اطرافم نبودند.
این اتفاقی كه برایم افتاده چیزی نیست که بتوانم در یک ایمیل یا یک پیامک بگويم. حسش را هم ندارم که تماس بگیرم و پیشنهاد ملاقات به دوستانم بدهم.. بنابراین بهتر است به اولین موقعیتی که پیش میآید موکولش کنم. گرچه پس از سه ماه ،در آستانه سومین دوره شیمیدرمانی و بدون مو ، شاید افشای این موضوع بعضیها را بهت زده کند.
کتاب « داستان اضطراب من درباره رویارویی زني است با زندگي و بيماري؛ زني كه شغلیانگیزه بخش و همسری دارد که دوستش دارد اما عذابش می دهد و بیمارياي که ناگهان میتواند همه زیبایی، توانایی و ... را بگیرد ...
#داستان_اضطراب_من
#داریا_بینیاردی
#بهاره_جهانبخش
#ققنوس
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
در آخرین پیغامش برایم نوشت که شوهرش، خانه را « بسیار محترمانه» ترک کرده و او هم بسیار ناراحت و هم دیوانهوار هیجانزده است.
برایش نوشتم :«خودت را دوست بدار. به فردا اطمینانی نیست » او هم شکلک دستی با شست بلندشده را به علامت تائید فرستاد.
گاه برایم پیش میآمد که وضعیت بیماریام را بیشتر از دوستان صمیمیام با افرادی که پیش از این غریبه بودهاند در میان بگذارم، فقط به این دلیل که دوستانم دور و اطرافم نبودند.
این اتفاقی كه برایم افتاده چیزی نیست که بتوانم در یک ایمیل یا یک پیامک بگويم. حسش را هم ندارم که تماس بگیرم و پیشنهاد ملاقات به دوستانم بدهم.. بنابراین بهتر است به اولین موقعیتی که پیش میآید موکولش کنم. گرچه پس از سه ماه ،در آستانه سومین دوره شیمیدرمانی و بدون مو ، شاید افشای این موضوع بعضیها را بهت زده کند.
کتاب « داستان اضطراب من درباره رویارویی زني است با زندگي و بيماري؛ زني كه شغلیانگیزه بخش و همسری دارد که دوستش دارد اما عذابش می دهد و بیمارياي که ناگهان میتواند همه زیبایی، توانایی و ... را بگیرد ...
#داستان_اضطراب_من
#داریا_بینیاردی
#بهاره_جهانبخش
#ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
آدم هايی هستن توی زندگی، نه نزديک،
كه گاهی حتی هزار فرسنگ دورتر،
ولی انگار اين آدم ها هميشه بايد باشن،
چسبيده به تو، چشم تو چشم با تو، همنفس با تو.
اين آدم ها انگار حق تو هستن، مال تو هستن،
امان از وقتی كه اين آدم ها گم و گور بشن و نباشن، برزخ از همون موقع شروع میشه...
#زندگی_منفی_يک
#کیوان_ارزاقی
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
آدم هايی هستن توی زندگی، نه نزديک،
كه گاهی حتی هزار فرسنگ دورتر،
ولی انگار اين آدم ها هميشه بايد باشن،
چسبيده به تو، چشم تو چشم با تو، همنفس با تو.
اين آدم ها انگار حق تو هستن، مال تو هستن،
امان از وقتی كه اين آدم ها گم و گور بشن و نباشن، برزخ از همون موقع شروع میشه...
#زندگی_منفی_يک
#کیوان_ارزاقی
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پري_از_بال_ققنوس
اولِ چهارم که رسیدم؛ صدای غرش لعنتی اش را شنیدم. به آسمان نگاه کردم. رد پرواز عراقیهای کثافت را توی آبی بیابر بالای سرم دیدم. همهشان کثافت بودند. از شنیدن صدای هواپیما میترسیدم. ترس چنبره زده بود دور ساق پاهام . دلم میخواست بنشیم روی زمین و سرم را لای زانوهایم قایم کنم تا وقتی که گورشان را گم کنند. تند تند رفتم تا وسط چهارم.
تلفن خانم امیری همیشه کار نمیکرد. بعد از بمباران قطع میشد. تمام پنجم در بیخبری مرگآوری فرو می رفت تا این تلفن وصل شود و قوم و خویش هر کسی زنگ بزند و خبر بدهد که سالم است و خانه زندگیاش زیر بمباران خراب نشده. بیبی بلد نبود خودش زنگ بزند. میسپرد به بقالی سرکوچه تا با خانم امیری تماس بگیرند و فقط بگویند: ( من سالمام. نترسین).
اصلا انگار صدام با امانیه چپ افتاده بود. راه و بیراه آنجا را بمباران می کرد. بعد از هر بمباران ، اگر بیبی از خودش خبر نمیداد، مامان پریشان و هراسان سراغ خانم امیری می رفت و به ده جا زنگ میزد تا از زندهبودن بيبی و عمه و عمو و خاله و... مطمئن شود. پشتبام خانه ها پر از ترکش میشد. آسمان و زمین که آرام میگرفت با مینا و چند تا از بچه های پنجم میرفتیم پشتبام و ترکش جمع میکردیم. هر ترکش پیام صدام بود که به ما میگفت: (بالاخره همهتان را میکشم). از صدام خیلی میترسیدم. صدام کابوس شبهای تاریکِ پرآژیر بچگیام بود.
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
@qoqnoospub
#پري_از_بال_ققنوس
اولِ چهارم که رسیدم؛ صدای غرش لعنتی اش را شنیدم. به آسمان نگاه کردم. رد پرواز عراقیهای کثافت را توی آبی بیابر بالای سرم دیدم. همهشان کثافت بودند. از شنیدن صدای هواپیما میترسیدم. ترس چنبره زده بود دور ساق پاهام . دلم میخواست بنشیم روی زمین و سرم را لای زانوهایم قایم کنم تا وقتی که گورشان را گم کنند. تند تند رفتم تا وسط چهارم.
تلفن خانم امیری همیشه کار نمیکرد. بعد از بمباران قطع میشد. تمام پنجم در بیخبری مرگآوری فرو می رفت تا این تلفن وصل شود و قوم و خویش هر کسی زنگ بزند و خبر بدهد که سالم است و خانه زندگیاش زیر بمباران خراب نشده. بیبی بلد نبود خودش زنگ بزند. میسپرد به بقالی سرکوچه تا با خانم امیری تماس بگیرند و فقط بگویند: ( من سالمام. نترسین).
اصلا انگار صدام با امانیه چپ افتاده بود. راه و بیراه آنجا را بمباران می کرد. بعد از هر بمباران ، اگر بیبی از خودش خبر نمیداد، مامان پریشان و هراسان سراغ خانم امیری می رفت و به ده جا زنگ میزد تا از زندهبودن بيبی و عمه و عمو و خاله و... مطمئن شود. پشتبام خانه ها پر از ترکش میشد. آسمان و زمین که آرام میگرفت با مینا و چند تا از بچه های پنجم میرفتیم پشتبام و ترکش جمع میکردیم. هر ترکش پیام صدام بود که به ما میگفت: (بالاخره همهتان را میکشم). از صدام خیلی میترسیدم. صدام کابوس شبهای تاریکِ پرآژیر بچگیام بود.
#رقصيدن_نهنگها_در_مينيبوس
#پروانه_سراواني
@qoqnoospub