«خنده را از من بگیر» اولین کار جواد ماهزاده، روزنامهنگار و منتقد و فعال ادبیست که از طرف نشر هیلا به بازار آمده....... تکنیکی که نویسنده برای شخصیت پردازی در رمانش استفاده کرده بسیار عالی شده و نتیجه کار جوری درآمده که ما از همان چند صفحه اول با شخصیتها آشنا میشویم و تا آخر داستان همراهیشان میکنیم. ماهزاده با تسلط زیادی که به موقعیتها و مکانهای داستانش داشته فضاسازی را جایگزین توصیفات اضافی کرده. او که مسلماً پیش از نگارش کتاب هم با شخصیتهایش آشنایی کامل داشته و میدانسته چه کار میخواهد بکند توانسته با نشانههای ریزی که در شخصیت هر کدام از کاراکترهایش آنها را به خوبی و به آسانی معرفی کند.
. صحنه اول کتاب را با هم مرور میکنیم:
«بابا سینه در را هل داد و مامان آمد تو.همین که من را روی پله دید، چادرش را تا چانه پایین کشید و دماغش را زیر چادر گرفت و همان جا جلوی در نشست لب باغچه. بابا هم پشت سرش تو آمد و در را پیش کرد.تکیه داد به درو از پاکت سیگارش یکی برداشت و به لب گذاشت. شانههای مامان زیر چادر بدجور میلرزید. توی دستمالش فین میکرد و سرش را تکان تکان میداد و باز شانههایش شروع میکرد به لرزیدن. بابا سیگار به لب ایستاده بود. زل زده بود بالای سر من و همین طور که حواسش جای دیگر بود با دستهایش آرام توی جیبها دنبال کبریت میگشت. زیر چانهاش میپرید. وقتی جیب پیراهنش را هم گشت و چیزی نصیبش نشد، یکهو انگار هوشیار شده باشد، نگاهش را پراند توی چشمهایم و من هم قبل از اینکه حرفی بزند خودم دویدم توی خانه و ازروی اجاق گاز کبریت را برداشتم. قابلمه روی گاز سر رفته بود و یک مشت نخود و سبزی هم سرریز شده بود روی اجاق...» #خنده_را_از_من_بگير #جواد_ماهزاده #هيلا #داستان_ايراني
. صحنه اول کتاب را با هم مرور میکنیم:
«بابا سینه در را هل داد و مامان آمد تو.همین که من را روی پله دید، چادرش را تا چانه پایین کشید و دماغش را زیر چادر گرفت و همان جا جلوی در نشست لب باغچه. بابا هم پشت سرش تو آمد و در را پیش کرد.تکیه داد به درو از پاکت سیگارش یکی برداشت و به لب گذاشت. شانههای مامان زیر چادر بدجور میلرزید. توی دستمالش فین میکرد و سرش را تکان تکان میداد و باز شانههایش شروع میکرد به لرزیدن. بابا سیگار به لب ایستاده بود. زل زده بود بالای سر من و همین طور که حواسش جای دیگر بود با دستهایش آرام توی جیبها دنبال کبریت میگشت. زیر چانهاش میپرید. وقتی جیب پیراهنش را هم گشت و چیزی نصیبش نشد، یکهو انگار هوشیار شده باشد، نگاهش را پراند توی چشمهایم و من هم قبل از اینکه حرفی بزند خودم دویدم توی خانه و ازروی اجاق گاز کبریت را برداشتم. قابلمه روی گاز سر رفته بود و یک مشت نخود و سبزی هم سرریز شده بود روی اجاق...» #خنده_را_از_من_بگير #جواد_ماهزاده #هيلا #داستان_ايراني
#مغزحرام نوشته #صالحه مرتضي نيا #داستان_ايراني #نشرهيلا داستان از شبی شکل میگیرد که امیر میهمان خانة شرمین است.
تا خرخره خورده بودند و چند نخی هم گل زده بودند. تلوتلو میخوردند و میخندیدند. شرمین گفت: «وقت دوئل است.» شرمین امیر را به مبارزه میطلبد. کمی بعد چشم در چشم با فاصلة کم و دو اسلحه پُر روبهروی هم ایستاده بودند.
آماده؟ سه... دو... یک... آتش!
حالا امیر که آرزوی نویسندگی در سرش بود و با همین آرزو از مشهد راهی تهران شده بود باید فرار میکرد. 48 ساعت آوارة تهران شد.
توهم یکی از عارضههای مواد مخدر است و مغز حرام به بررسی فاجعة توهم میپردازد. طنز نهفته در کتاب و موضوع روز بودن، کتاب را خواندنی کرده است.
صالحه مرتضینیا روانشناس است، به همین دلیل شخصیتهای داستان بسیار باورپذیرند.
قسمتی از کتاب:
برای هزارمین بار توی خیالاتم تا دم مرگ رفته بودم و سرشکسته برگشته بودم. احساس حقارت که بالا بزند فقط میتوانی پشت کنی به دره و راه بیفتی سمت دامنة کوه. فیلَم یاد هندوستان کرده بود. حیف امیر، حیف. با این ایدهها چه کارها که نمیتوانستی بکنی. خوب نیست آدم بنشیند برای خودش دل بسوزاند اما حالا که کار از کار گذشته بد نیست کمی به حال خودت افسوس بخوری. استعدادهایت کشف که نشد هیچ، تکفیر هم شد. بعدش هم که این افتضاح... کدام استعداد؟ خودشیفتگی که شاخ و دم ندارد. دارد. تخیل من آبستن شاهکار است. فعلاً که توهمت... خفه لعنتی. این حق من نبود...
تا خرخره خورده بودند و چند نخی هم گل زده بودند. تلوتلو میخوردند و میخندیدند. شرمین گفت: «وقت دوئل است.» شرمین امیر را به مبارزه میطلبد. کمی بعد چشم در چشم با فاصلة کم و دو اسلحه پُر روبهروی هم ایستاده بودند.
آماده؟ سه... دو... یک... آتش!
حالا امیر که آرزوی نویسندگی در سرش بود و با همین آرزو از مشهد راهی تهران شده بود باید فرار میکرد. 48 ساعت آوارة تهران شد.
توهم یکی از عارضههای مواد مخدر است و مغز حرام به بررسی فاجعة توهم میپردازد. طنز نهفته در کتاب و موضوع روز بودن، کتاب را خواندنی کرده است.
صالحه مرتضینیا روانشناس است، به همین دلیل شخصیتهای داستان بسیار باورپذیرند.
قسمتی از کتاب:
برای هزارمین بار توی خیالاتم تا دم مرگ رفته بودم و سرشکسته برگشته بودم. احساس حقارت که بالا بزند فقط میتوانی پشت کنی به دره و راه بیفتی سمت دامنة کوه. فیلَم یاد هندوستان کرده بود. حیف امیر، حیف. با این ایدهها چه کارها که نمیتوانستی بکنی. خوب نیست آدم بنشیند برای خودش دل بسوزاند اما حالا که کار از کار گذشته بد نیست کمی به حال خودت افسوس بخوری. استعدادهایت کشف که نشد هیچ، تکفیر هم شد. بعدش هم که این افتضاح... کدام استعداد؟ خودشیفتگی که شاخ و دم ندارد. دارد. تخیل من آبستن شاهکار است. فعلاً که توهمت... خفه لعنتی. این حق من نبود...
#نشرهيلا از #گروه_انتشاراتي_ققنوس #داستان_ايراني #ققنوس_پرده_هاي_خاموش اثر #پارسا_حسيني را منتشر كرد
@qoqnoospub
@qoqnoospub
انتشارات ققنوس
ققنوس منتشر کرد لینک دریافت از سایت http://qoqnoos.ir/%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%A8%D8%BA-%D9%88-%D8%A7%D8%AD%D9 @qoqnoospub
ققنوس منتشر كرد:
از سمت غربی پل خارج میشویم. بهتر میدانم الآن بیشتر از این با او نباشم تا بتواند در تنهایی فکر کند. او به راه سمت چپ میرود و من به راه سمت راست. در این فکرم که باید سفری به تهران بروم، وسایلم را بیاورم و پول رهن انبار را بگیرم، لازمم خواهد شد. بعد برمیگردم، یعنی ذهنم برمیگردد و گذشته را دوره میکند. یاد خانم مهندس پارسیگو میافتم و یاد زنم، که حالا دیگر حتماً باید بگویم زن سابقم. با خودم میگویم واقعاً من بعدِ چند سال زندگی با زن سابقم و چند سال جدایی چقدر او را شناختهام؟ آیا همیشه مشکل یا دستکم بخشی مهم از مشکل از خود من نبوده است؟ آیا همیشه میدانستهام چه میخواهم؟ آیا همیشه آنچه خواستهام خواسته خودم بوده یا شرایط و جو عمومی به من تحمیل کرده است؟
#تنهايي_در_انجمن_نوابغ_و_احمقها
#ونداد_جليلي
#داستان #داستان_ايراني #هيلا #گروه_انتشاراتي_ققنوس
158 صفحه و 11 هزار تومان
نسخه چاپی این کتاب در تمامی کتابفروشیهای معتبر در دسترس است. شما میتوانید مستقیم از سایت انتشارات ققنوس هم این کتاب را تهیه کنید.
www.qoqnoos.ir
همزمان با انتشار نسخه چاپی نسخه الکترونیک در اپلیکیشن کتابخوان ققنوس و #فیدیبو
@qoqnoospub
از سمت غربی پل خارج میشویم. بهتر میدانم الآن بیشتر از این با او نباشم تا بتواند در تنهایی فکر کند. او به راه سمت چپ میرود و من به راه سمت راست. در این فکرم که باید سفری به تهران بروم، وسایلم را بیاورم و پول رهن انبار را بگیرم، لازمم خواهد شد. بعد برمیگردم، یعنی ذهنم برمیگردد و گذشته را دوره میکند. یاد خانم مهندس پارسیگو میافتم و یاد زنم، که حالا دیگر حتماً باید بگویم زن سابقم. با خودم میگویم واقعاً من بعدِ چند سال زندگی با زن سابقم و چند سال جدایی چقدر او را شناختهام؟ آیا همیشه مشکل یا دستکم بخشی مهم از مشکل از خود من نبوده است؟ آیا همیشه میدانستهام چه میخواهم؟ آیا همیشه آنچه خواستهام خواسته خودم بوده یا شرایط و جو عمومی به من تحمیل کرده است؟
#تنهايي_در_انجمن_نوابغ_و_احمقها
#ونداد_جليلي
#داستان #داستان_ايراني #هيلا #گروه_انتشاراتي_ققنوس
158 صفحه و 11 هزار تومان
نسخه چاپی این کتاب در تمامی کتابفروشیهای معتبر در دسترس است. شما میتوانید مستقیم از سایت انتشارات ققنوس هم این کتاب را تهیه کنید.
www.qoqnoos.ir
همزمان با انتشار نسخه چاپی نسخه الکترونیک در اپلیکیشن کتابخوان ققنوس و #فیدیبو
@qoqnoospub
انتشارات ققنوس
ققنوس تجديدچاپ كرد @qoqnoospub
مجبوبه از نگاه به دورها دست برنمي دارد
مي گويم: «شوهر من بايد يه كمي روشنفكر باشه، يه كمي خل... يه كمي هم قاتل»
مرجان ميگويد: «قاتلش ديگه واسه چي؟»
«يعني لاي پنبه بزرگ نشده باشه»
شيرين ميگويد: «اين هم كه شد دانيالـ» و من يك لحظه فكر مي كنم :«دانيال»
اما روياها، رويا هستند و زندگي انگار چيز ديگري است؛ رعبآور، تلخ، شيرين و انگار هر چه به جز رويا.
بهره از قالبي نو كه صميميت و رياستيزي را ناگزير با خود دارد،#ايام_بيشوهري رماني متفاوت و تاملانگيز پديد آورده است.
#نسترن_رها
#داستان_ايراني #عشق #ققنوس
@qoqnoospub
مي گويم: «شوهر من بايد يه كمي روشنفكر باشه، يه كمي خل... يه كمي هم قاتل»
مرجان ميگويد: «قاتلش ديگه واسه چي؟»
«يعني لاي پنبه بزرگ نشده باشه»
شيرين ميگويد: «اين هم كه شد دانيالـ» و من يك لحظه فكر مي كنم :«دانيال»
اما روياها، رويا هستند و زندگي انگار چيز ديگري است؛ رعبآور، تلخ، شيرين و انگار هر چه به جز رويا.
بهره از قالبي نو كه صميميت و رياستيزي را ناگزير با خود دارد،#ايام_بيشوهري رماني متفاوت و تاملانگيز پديد آورده است.
#نسترن_رها
#داستان_ايراني #عشق #ققنوس
@qoqnoospub
🌿🌿🌿🌿🌿
#پری_از_بال_ققنوس
ضربه زدن به ديوار فكر خودش بود؛
تشنگي يك ضربه،
گرسنگي دو ضربه،
درد سه ضربه،
بيرون آوردنش از رختخواب چهار ضربه
و دستشويي پنج ضربه،
و هر بار من به دو ميرفتم تا ببينم مادر چه ميخواهد،
اما گاهي يادش ميرفت كه بايد به ديوار بكوبد؛
آنوقت من ميماندم و گريههاي او و رختخواب كثيفش،
گاهي هم يادش ميرفت كه اصلا چرا به ديوار كوبيده....
#اين_طور_مردها
#رويا_محقق
#داستان_ايراني
#به_زودي
@Qoqnoospub
#پری_از_بال_ققنوس
ضربه زدن به ديوار فكر خودش بود؛
تشنگي يك ضربه،
گرسنگي دو ضربه،
درد سه ضربه،
بيرون آوردنش از رختخواب چهار ضربه
و دستشويي پنج ضربه،
و هر بار من به دو ميرفتم تا ببينم مادر چه ميخواهد،
اما گاهي يادش ميرفت كه بايد به ديوار بكوبد؛
آنوقت من ميماندم و گريههاي او و رختخواب كثيفش،
گاهي هم يادش ميرفت كه اصلا چرا به ديوار كوبيده....
#اين_طور_مردها
#رويا_محقق
#داستان_ايراني
#به_زودي
@Qoqnoospub