انتشارات ققنوس
Photo
🤩#انتشارات_ققنوس افتخار دارد كتاب
«روز گودال» - ۱۳۸۸ اولين اثر داستانی
شكوفه آذر، نامزد نهایی #جايزه_بوكر ۲۰۲۰ را منتشر كرده.
.
♨️«#روز گودال» مجموعهای از ١٤ داستان کوتاه و بلند است که بنا به گفتهی #نویسنده، زمان #تألیف این داستانها را میتوان به دو بخش کلی قبل و بعد از سفر او تقسیم کرد. داستانهایی چون «زنی که رفت تا بایستد» و «نه، هیچ چیز» از جمله داستانهایی هستند که پیش از سفر جهانگردی این نویسنده که در سال ١٣٨٤ انجام شد، نوشته شدهاند. داستانهایی چون «جاده پشت خانه» ، «من در آب زیبا هستم» ، «زن رودخانه» و «روز گودال» دیگر داستانهایی هستند که نویسنده از نظر زمانی بعد از این سفر نوشته است.
.
#شکوفه_آذر درباره تأثیر سفر بر داستانهایش معتقد است: «هرچه بیشتر داستان را شناختم، بیشتر فهمیدم که بدون جهانبینی و هستیشناسی، آنچه نوشته میشود ، نهایتاً داستانی خوشساخت، اما کم عمق و در نتیجه کم تأثیر است.»
.
❗️او همیشه احساس میکرده یک جای کار میلنگد و جهانبینی چیزی نیست که صرفاً از طریق مطالعه و #زندگی روزمره کسب شود . بنابراین ، دنبال ماجراجویی میرود و آنگاه که برمیگردد با چشم دیگری به کشورش مینگرد و آنگاه حاصل سفرهای کولیوار بینشی را به او میدهد که در برخی از داستانهای روز گودال نمود مییابد. چرا که از دید نویسنده، زندگی به مثابه فرایند شناخت هستی درون و بیرون است همانطور که #ادبیات.
.
#داستان
#داستان_ایرانی
#نشر_ققنوس
#گروه_انتشاراتی_ققنوس
#مجموعه_داستان
#جایزه_بوکر
#نامزد_جایزه_بوکر
#بوکر
#جایزه_بوکر۲۰۲۰
#کتاب
#کتابخوانی
@qoqnoospub
«روز گودال» - ۱۳۸۸ اولين اثر داستانی
شكوفه آذر، نامزد نهایی #جايزه_بوكر ۲۰۲۰ را منتشر كرده.
.
♨️«#روز گودال» مجموعهای از ١٤ داستان کوتاه و بلند است که بنا به گفتهی #نویسنده، زمان #تألیف این داستانها را میتوان به دو بخش کلی قبل و بعد از سفر او تقسیم کرد. داستانهایی چون «زنی که رفت تا بایستد» و «نه، هیچ چیز» از جمله داستانهایی هستند که پیش از سفر جهانگردی این نویسنده که در سال ١٣٨٤ انجام شد، نوشته شدهاند. داستانهایی چون «جاده پشت خانه» ، «من در آب زیبا هستم» ، «زن رودخانه» و «روز گودال» دیگر داستانهایی هستند که نویسنده از نظر زمانی بعد از این سفر نوشته است.
.
#شکوفه_آذر درباره تأثیر سفر بر داستانهایش معتقد است: «هرچه بیشتر داستان را شناختم، بیشتر فهمیدم که بدون جهانبینی و هستیشناسی، آنچه نوشته میشود ، نهایتاً داستانی خوشساخت، اما کم عمق و در نتیجه کم تأثیر است.»
.
❗️او همیشه احساس میکرده یک جای کار میلنگد و جهانبینی چیزی نیست که صرفاً از طریق مطالعه و #زندگی روزمره کسب شود . بنابراین ، دنبال ماجراجویی میرود و آنگاه که برمیگردد با چشم دیگری به کشورش مینگرد و آنگاه حاصل سفرهای کولیوار بینشی را به او میدهد که در برخی از داستانهای روز گودال نمود مییابد. چرا که از دید نویسنده، زندگی به مثابه فرایند شناخت هستی درون و بیرون است همانطور که #ادبیات.
.
#داستان
#داستان_ایرانی
#نشر_ققنوس
#گروه_انتشاراتی_ققنوس
#مجموعه_داستان
#جایزه_بوکر
#نامزد_جایزه_بوکر
#بوکر
#جایزه_بوکر۲۰۲۰
#کتاب
#کتابخوانی
@qoqnoospub
توی پارک با پیرزنی همصحبت شدم. پیرزن لاغر بود و پیراهن سیاهی از پارچهای معمولی با ژاکتی پشمی و خاکستری تن کرده بود و کلاهی سفید با گلدوزی شکوفههای بنفش روی موهای کمپشت و سفید سرش بود.
پرسید: «مال کدوم کشورین آقا؟»
«ایرانیام خانم، ایران.»
پیرزن یکهو کف دو دستش را زد به هم و گفت: «وای... وای خدای من... ایران! ایران خیلی قشنگه. من ایران رفتهم. چهل سال پیش. وقتی شوهرم زنده بود با هم رفتیم. چقدر خوب بود!»
«چطور رفتین ایران؟ کجاهاش رو رفتین؟»
دیگر خودم دوست داشتم حرف بزنم. یک چیز مشترک دوستداشتنی پیدا شده بود.
«خیلی جاها. توی یه شهری... اسمش یادم نیست... یه مرداب پر از نیلوفر بود... یه قایق گرفتیم دم غروب... هیچوقت یادم نمیره...»
چشمهایم را بستم و مرداب انزلی آمد جلوِ چشمهایم با حرکت بیصدای قایق بین نیلوفرها.
«احتمالا انزلی رو میگین.»
«ماه کامل بود... رفتیم لای نیزارها... آب برق میزد... هوا شرجی بود... توی قایق تا صبح خوابیدیم. بهترین خاطرهٔ همهٔ عمرم همون قایقهست.»
اگر من سؤالی نمیکردم، شاید دیگر هیچ حرفی نمیزد. نمیخواست از خاطرهٔ مرداب بیرون بیاید.
#جانِ_وَر
#علی_صالحی_بافقی
#مجموعه_داستان
#بهزودی
@qoqnoospub
پرسید: «مال کدوم کشورین آقا؟»
«ایرانیام خانم، ایران.»
پیرزن یکهو کف دو دستش را زد به هم و گفت: «وای... وای خدای من... ایران! ایران خیلی قشنگه. من ایران رفتهم. چهل سال پیش. وقتی شوهرم زنده بود با هم رفتیم. چقدر خوب بود!»
«چطور رفتین ایران؟ کجاهاش رو رفتین؟»
دیگر خودم دوست داشتم حرف بزنم. یک چیز مشترک دوستداشتنی پیدا شده بود.
«خیلی جاها. توی یه شهری... اسمش یادم نیست... یه مرداب پر از نیلوفر بود... یه قایق گرفتیم دم غروب... هیچوقت یادم نمیره...»
چشمهایم را بستم و مرداب انزلی آمد جلوِ چشمهایم با حرکت بیصدای قایق بین نیلوفرها.
«احتمالا انزلی رو میگین.»
«ماه کامل بود... رفتیم لای نیزارها... آب برق میزد... هوا شرجی بود... توی قایق تا صبح خوابیدیم. بهترین خاطرهٔ همهٔ عمرم همون قایقهست.»
اگر من سؤالی نمیکردم، شاید دیگر هیچ حرفی نمیزد. نمیخواست از خاطرهٔ مرداب بیرون بیاید.
#جانِ_وَر
#علی_صالحی_بافقی
#مجموعه_داستان
#بهزودی
@qoqnoospub