#نماز_در_سیره_شهدا
🌷 آخرین نماز #شهید_عبدالحسین_ایزدی
🍃 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت.
یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست.
با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد.
بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور.
خاک #تیمم بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد.
💠 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد.
همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند.
📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸
🔸 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز
@qomirib
🌷 آخرین نماز #شهید_عبدالحسین_ایزدی
🍃 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت.
یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست.
با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد.
بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور.
خاک #تیمم بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد.
💠 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد.
همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند.
📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸
🔸 به نقل از کانال مرکز تخصصی نماز
@qomirib
#نماز_آزادگان
🌳 نگهبانی برای نماز 🌳
🔶 هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثیِ بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدی به در زد و گفت: «خارج شوید و به توالت بروید».
🔸 پیش خودم گفتم: «بگذار سلامی بکنم شاید کمی دلش به رحم بیاید!» اما ای کاش سلام نکرده بودم! چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم.
🔷 بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و #تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد.
🔹 نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: «مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟»
◼️ ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شکنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند.
▪️ از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نکند #نماز بخوانیم!
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 227، خاطره ی تقی شامی زاده
🍋 به نقل از مرکزتخصصینماز 🕋
🆔 @qomirib
🌳 نگهبانی برای نماز 🌳
🔶 هنگام غروب آفتاب بود. ناگهان در زندان باز شد. یک نگهبان بعثیِ بدقواره خودش را نشانمان داد. او لگدی به در زد و گفت: «خارج شوید و به توالت بروید».
🔸 پیش خودم گفتم: «بگذار سلامی بکنم شاید کمی دلش به رحم بیاید!» اما ای کاش سلام نکرده بودم! چشمتان روز بد نبیند! تا سلام کردم، چنان ضربه ی مشتی به سینه ام زد که روی زمین پرت شدم.
🔷 بعد هم سر و صورتم را خون آلود کرد.
آن شب نه آب داشتیم نه خاک. دست به دیوار زدیم و #تیمم کردیم و هر کس مشغول نماز شد.
🔹 نماز مغرب که تمام شد، می خواستیم نماز عشاء بخوانیم که سر و صدای زیادی به گوشمان خورد. ناگهان در باز شد و چهره ی زشت آن بعثی دوباره پیدا شد. تا می توانست فحش داد و آخرش هم گفت: «مگر نمی دانید که نماز خواندن ممنوع است؟»
◼️ ما را به بیرون به اتاقی بردند که برای کتک و شکنجه فراهم شده بود. چه کسی جرأت داشت حرف بزند! آن جا ما را له و لَوَرده کردند و دوباره به جای اولمان باز گرداندند.
▪️ از آن به بعد موقع نماز، نگهبان می گذاشتیم. گاهی دو رکعت نماز چه قدر طول می کشید که به خوبی تمام شود! از بس نگهبان می آمد که نکند #نماز بخوانیم!
📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 227، خاطره ی تقی شامی زاده
🍋 به نقل از مرکزتخصصینماز 🕋
🆔 @qomirib