پشت پرده ها
89.7K subscribers
76.3K photos
88.9K videos
2.91K files
4.27K links
پشت پرده‌های تاریخ و رویدادها،آگاهی ملت، راه نجات، آنچه نمی خواهند ما بدانیم

*پوشش۲۴ساعته انقلاب ایران*

@ShemiraniSaied
تماس با ما
گزارشهای خود را به صورت فیلم کوتاه و آوا ارسال کنید
پیام‌ها در کانال سعید شمیرانی و گزارشهادر پشت پرده‌ها قرار خواهد گرفت
Download Telegram
من #مجید_هاشمی دره شوری هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۹۸. سی و سه سالم بود، متولد ۲۱ اسفند ماه ۱۳۶۴. فرزند پایدار، اصالتا ترک ایل قشقایی و ساکن شیراز، متأهل و صاحب دو‌فرزند دختر بنام تارا و آوا، ۳ و ۹ ساله بودم. عاشق فوتبال، طرفدار تیم پرسپولیس و راننده تاکسی بودم.

با شروع اعتراضات سراسری در آبان ماه ۱۳۹۸ به افزایش ناگهانی سیصد درصدی قیمت بنزین، شیراز هم صحنه قیام مردمی بود. روز شنبه ۲۵ آبان منم در کنار هموطنای غیورم به خیابان رفتم و اعتراضمو فریاد زدم. اونروز در جاههای مختلف شیراز قیامت بود، ما در شهرک صدرای شیراز به اعتراض مسالمت آمیز برخاستیم که مزدورای سرکوبگر از همه طرف بهمون حمله ور شدن و با گلوله های جنگی به طرفمون شلیک میکردن. ناگهان وسط شلوغی گلوله ای به سمت من شلیک شد، به زمین افتادم و در دم جان باختم….

بعد از کشته شدنم نیروهای امنیتی خانوادمو تحت فشار گذاشتن و تهدید کردن که به شرط عدم اطلاع رسانی جنازه رو بهشون تحویل میدن.
پیکر بیجون من نهایتا چهارشنبه ۲۹ آبان به خانوادم تحویل داده شد و همون روز در حضور نیروهای امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد….

هموطن، من چند روز پیش از کشته شدنم در آخرین پست اینستاگرام از تحقق رویایی نوشته بودم که مطمین بودم با اراده و غیرت بهش میرسیم…
«دلم میخواد امشب این رویای قشنگ رو ببینم:
فردا مردم ایران یه روز بدون ماشین دارن، هیچ ماشینی اول صبح استارت نمیخوره، هیچ ماشینی سینه آسفالت رو خراش نمیده، هیچ ماشینی جلوی پمپ بنزین توقف نمیکنه، هیچ دستی به سمت هیچ نازل بنزینی نمیره، یه رؤیا که رنگ غیرت داره و بوی اراده، کاش یه ملت بودیم….
هزینه مون واسه حاکمیت بیشتر بود، میگندیدیم بوی گند نعشمون همه جا رو ور میداشت مجبور بودن واسه آسایش خودشون زحمت بکشن چالمون کنن! حتى جنازه هم نیستیم….»
به ما گفتن «اشرار»! و این در حالی بود که جواب اعتراض مسالمت آمیز ما رو با شلیک مستقیم گلوله دادن…. ما رو گلوله باران کردن ولی این فریاد خاموش نشد، ما ادامه داریم، تو ادامه من هستی، مبارزه کن و شر ظلم رو از میهنمون کم کن، پیروزی دور نیست ادامه بده و روز آزادی وطن از منم یاد کن، از من که آرزوی بزرگ‌ کردن دخترامو به گور سرد بردم …💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #الهه_سعیدی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۸ مهر ماه ۱۴۰۱. ؟؟ سالم بود. فرزند اقبال و اکرم. کُرد اهل و ساکن سقز در استان کردستان بودم.

با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری، مردم غیور سقز هم به خیابونا رفتن و اعتراض خودشونو فریاد زدن. نیمه مهر ماه بود که منم به هموطنای معترضم تو خیابون پیوستم و فریاد آزادیخواهی سر دادم. نیروهای سرکوبگر وحشیانه بهمون حمله کردن و با گلوله های جنگی به سمتمون شلیک میکردن. ناگهان من هدف شلیک مستقیم یکی از مزدورا قرار گرفتم و مجروح شدم، مردم منو رسوندن بیمارستان ولی روز ۱۸ مهر ماه بر اثر شدت جراحات وارده تاب نیاوردم و چشم از دنیا فرو بستم…

پیکر بیجون من در تاریخ ۱۹ مهر ماه ۱۴۰۱ با حضور نیروهای امنیتی در آرامستان روستای آیچی سقز به خاک سپرده شد…
مجلس ختم هم در تاریخ ۱۹ و ۲۰ مهر ماه در مسجد امین سقز برگزار شد و خانوادم اولین سالگرد کشته شدنم رو در تاریخ ۱۸ مهر ماه ۱۴۰۲ بر سر مزارم برپا کردن.

هموطن من یکی از کشته شده های گمنامم که اطلاعات زیادی در موردم موجود نیست. من سینه سپر کردم و برای حق آزادی که سالها هممون ازش محروم بودیم به خیابون رفتم و جنگیدم و در این راه جان دادم. نذار خون به ناحق ریخته شده من پایمال بشه، راهمو ادامه بده و مطمین باش پیروزی در انتظارته، روز آزادی وطن از منم یاد کن که با همه آرزوهام در اوج جوانی زیر خروارها خاک آرمیدم…
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #امیر_الوندی_مهر هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۶ آبان ماه ۱۳۹۸. بیست و پنج سالم بود، متولد ۱۶ اسفند ماه ۱۳۷۲. فرزند مریم و محمد، یه خواهر و برادر کوچکتر از خودم به نام آیدا و ماهان داشتم و اهل شیراز و ساکن شهرک گویم شیراز بودم. من اصولا سرم به کار خودم بود، کاری و آروم بودم.

اعتراضات سراسری با گرون شدن ناگهانی قیمت بنزین در ۲۴ آبان ماه ۱۳۹۸ شروع شد. مردم غیور شیراز هم به اعتراضات پیوستن. روز سوم اعتراضات یعنی ۲۶ آبان بود که منم در شهرک گویم، محل زندگیم با هموطنای مبارزم به خیابون رفتیم و اعتراضمونو فریاد زدیم. اونروز تجمع مردم جلوی پایگاه بسیج سلمان فارسی بود. ساعت شش عصر بود که سرکوبگرا از پشت بام پایگاه شروع به تیراندازی با گلوله های ساچمه ای کردن ولی ناگهان یکی از مزدورا یه گلوله جنگی از فاصله سی متری مستقیما بمن شلیک کرد که به شکمم اصابت کرد و مجروح شدم، افتادم زمین، مردم منو به درمانگاه ابوعلی سینای گویم در نزدیکی بزرگراه اردکان بردن. ساعت ۸ شب به بیمارستان پیوند اعضا تو شهرک صدرا منتقل شدم. خانوادم به سختی خودشونو رسوندن اونجا چون همه راهها بسته بود. ساعت ده شب بخاطر خونریزی شدید تو اتاق عمل جان باختم…
مردم بسیجی ضارب رو شناسایی کردن و به محل زندگیش رفتن ولی از اونجا متواری شده بود.

بعد از کشته شدنم نیروهای امنیتی یه هفته جنازه منو به خانوادم ندادن. عاقبت در تاریخ ۳ آذر جسدم تحویل خانواده داده شد و در فضایی به شدت امنیتی در آرامستان گویم شیراز به خاک سپرده شد…مراسم خاکسپاری با حضور گسترده مردم برگزار شد و با وجودیکه‌ بخاطر قطع اینترنت اطلاع رسانی انجام نشده بود تعداد چشمگیری از همشهریام تو مراسم شرکت کردن.
مراسم چهلم هم در تاریخ ۱۲ دیماه در فاطمیه گویم شیراز برگزار شد.

بعد از مراسم پدرم‌ شکایتی از کشته شدن من به دادگاه ارائه داد. اون هر روز به دادگاههای مختلف میرفت و دادخواه خون من بود تا اینکه حکم قطعی بعد از مدتها صادر شد، طی اون حکم منو‌ بیگناه شناختن ولی حکم آخری که صادر شد مبنی بر منع تعقیب بود! در نهایت شکایت پدرم به جایی نرسید.
خانوادم یه سال سکوت کردن و حرفی نزدن ولی بعد از گذشت یه سال تصمیم گرفتن سکوت رو بشکنن و دادخواه خون به ناحق ریخته شده من باشن.

من قبل از کشته شدنم به دوستام گفتم: «باید بریم تا حقمونو پس بگیریم اگه من بشینم تو خونه کی میخواد جوونی از دست رفتمونو پس بگیره؟ میرم از حق جوونا دفاع کنم، اگه ما ساکت باشیم آینده چه خواهد شد؟»
و خطاب به مادرم گفتم: «مامان هر اتفاقی افتاد بهم افتخار کن و نامم رو فریاد بزن»

پدر داغدارم تو یه پست اینستاگرام برام نوشت:
«امیرم، معنای غیرت را زمانی یافتم که گفتی من برای گرفتن حق جوانها بیرون میروم، براستی که حق گرفتنی است، لیکن بزرگمردانی چون تو را می طلبد، آینه تمام نمای غیرتی پسرم»
مادرم هم در استوری اینستاگرامش با دلی دردمند نوشت:
«عکس را در آغوش میگیرم، به عکست نگاه میکنم و اشک می ریزم به همان عکسی که پیر نمی شود اما پیر میکند...»

هموطن من در مقابل حکومت ظلم و زور ایستادم و مبارزه کردم ولی جواب اعتراض مسالمت آمیز من گلوله جنگی بود! هنوز خیلی جوون بودم و یه دنیا آرزو در سر داشتم که با خودم خاک شد…تو هنوز فرصت اینو داری که تغییر ایجاد کنی و برای حقت بجنگی، تو پیروز میشی شک نکن، روز پیروزی به یاد منم باش….
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #آذر_میرزاپور_زهابی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۹۸. چهل و هشت سالم بود، متولد ۳۰ آذر ماه ۱۳۵۰. فرزند آقا جان، سرپرست خانواده و صاحب چهار فرزند بودم، سه دختر و یه پسر. از طایفه زهابی، اهل خرم آباد و ساکن گلشهر کرج و پرستار کلینیک شفا کرج بودم.

با شروع اعتراضات سراسری با گرون شدن سیصد درصدی ناگهانی قیمت بنزین، مردم کرج هم به پا خاستن و تو خیابون اعتراضشون رو فریاد زدن. روز ۲۵ آبان بود که بعد از دو شیفت کاری خرد و خسته داشتم از سر کارم برمیگشتم که توی خیابون به اعتراضات برخوردم. همه جا شلوغ بود و مردم ماشیناشونو وسط خیابونا خاموش کرده بودن. توی راه خونه به پسرم زنگ زدم و گفتم تا دو دقیقه دیگه میرسم.
سرکوبگرا به مردم حمله ور شدن، با گلوله به سمتشون شلیک میکردن. چند تا جوون رو دیدم که توسط مزدورا زخمی شده بودن شروع کردم به کمک کردن، ناگهان گلوله ای به طرف من شلیک شد و درست وسط قلبم نشست، افتادم زمین و جان باختم…

بعد از کشته شدنم مامورای امنیتی میخواستن منو شهید اعلام کنن که خانوادم موافقت نکردن.
پیکر بیجون من در تاریخ ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۱ در بهشت ۱۲ قبرستان خضر خرم آباد مظلومانه در سکوت خبری به خاک سپرده شد…..
مراسم چهلم هم در تاریخ ۵ دیماه ۱۳۹۸ برگزار شد.

هموطن، من شیفت کاری زیادی برمیداشتم که برای بچه هام کمبودی نذارم و در حد توانم زندگی خوبی براشون فراهم کنم. حکومت جنایتکار فرزندان منو بی سرپرست کرد و آرزوی بزرگ کردنشون رو به خاک گور بردم. من پر از شور زندگی بودم و جرمم کمک به انسان‌های مجروح بود…برای هدفت که نابودی حکومت ظلم و زور هست بجنگ، روزی که پیروز شدی به یاد منم باش….💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #فرید_ملکی_آذر هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۴ مهر ماه ۱۴۰۱. بیست و شش سالم بود، متولد ۲۷ فروردین ۱۳۷۵. فرزند توحید و اهل و ساکن کرج در استان البرز بودم. اصولا سرم به کار خودم بود و آدم آروم و پر از احساسی بودم، بین دوستام و فامیلام معروف به یار و همراه بودن، مهربون، مسئولیت پذیر و باغیرت بودم. چند سالی برای کار به ترکیه رفته بودم ولی به دلایل خانوادگی برگشتم ایران. بعد از مدتی بخاطر شرایط بد ایران دوباره میخواستم برم خارج ولی نذاشتن….

یه هفته از کشته شدن مهسا ژینا امینی گذشته بود و اعتراضات سراسری شروع شده بود. مردم غیور کرج هم به خیابونا رفتن و فریاد آزادیخواهی سر دادن، منم به هموطنام پیوستم چون نمیتونستم بیتفاوت باشم و سکوت کنم. روز ۴ مهر ماه ۱۴۰۱ توی گلشهر کرج تظاهرات داشتیم، مزدورای سرکوبگر وحشیانه به مردم حمله ور شدن و اونا رو زیر ضربات باتوم و ضرب و شتم قرار میدادن. ناگهان چند تاشون منو گیر آوردن و محاصره کردن، تا به خودم اومدم از هر طرف ضربه های باتوم بود که بر سر و صورتم فرود میومد، آنقدر بر سرم کوبیدن تا جمجمه ام خرد و مغزم له شد، غرق در خون به زمین افتادم و جان دادم….

بعد از کشته شدنم مامورای امنیتی خانوادمو به شدت تهدید کردن و تحت فشار گذاشتن که خبر قتل منو رسانه ای نکنن و به این شرط جنازمو بهشون تحویل دادن و من در سکوت خبری گمنام موندم….
پیکر بیجون من در جو شدید امنیتی در بهشت زهرا قطعه ۳۲۶ ردیف ۲۶ شماره ۸ مظلومانه به خاک سپرده شد…

خانواده داغدارم در تاریخ ۲۷ فروردین ۱۴۰۲ تولد ۲۷ سالگیمو بر سر مزارم با درد و غم جشن گرفتن.
اولین سالگرد کشته شدنم در تاریخ ۴ مهر ماه ۱۴۰۲ در بهشت زهرا برگزار شد، خانوادم تاج گلهایی که دوستان و آشنایان آورده بودن رو بیرون از خونه گذاشته بودن ولی اراذل و اوباش حکومتی با حقارت همه رو انداختن زمین و با لگد له کردن!

یه دایی داشتم که رابطه صمیمانه ای با هم داشتیم، بعد از کشته شدنم برام نوشت: «شرمندتم تو جون گذاشتی من استوری…به هر طرف که مینگری شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه میکنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد شهدا توانستند آمده ایم تا ما هم بتوانیم! سلام بر آنهایی که رفتند، تا بمانند و نماندند تا بمیرن….»

هموطن، من برای آزادی وطنم، برای تو و برای خودم جنگیدم و از جان عزیزم گذشتم…فراموش نکن که رسیدن به آزادی بها داره، هوشمندانه با حکومت جنایتکار بجنگ و ریشه ظلم رو در وطنمون خشک کن، پیروزی با ماست باور داشته باش و مبارزه کن، روزی که پیروز شدی به یاد منم باش…💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #آرشام_ابراهیمی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ آبان ماه ۱۳۹۸. بیست سالم بود، متولد ۲۰ بهمن ماه ۱۳۷۷. فرزند بهنام، تک پسر، اهل و ساکن اصفهان و دانشجوی سال اول دندانپزشکی بودم و توی یه شرکت شارژ کپسول آتش نشانی هم کار میکردم. پدر و عموم از جانبازها و اسرای جنگ ایران و عراق بودن. پدرم در زمان جنگ فرمانده تیپ ابوالفضل لشکر اصفهان بود و چهار سال آخر جنگ بدون مرخصی تو جبهه میجنگید. من اصولا آروم و متین بودم و هوش خوبی داشتم و بین دوستام توی دانشگاه معروف بودم به اخلاق مداری.

اعتراضات سراسری بعد از گرون شدن ناگهانی قیمت بنزین تو آبان ماه ۱۳۹۸ شروع شده بود. روز ۲۵ آبان ماه بود که داشتم از سر کار برمیگشتم، خیابونا شلوغ بود و نمیتونستم برم خونه، پدرم زنگ زد و گفت ماشینو رها کن و پیاده بیا خونه. از ماشین پیاده شدم و دویدم به سمت خونه، در پل رباط نزدیک به پایگاه بسیج بودم که ناگهان یکی از درجه دارهای نیروی انتظامی از پشت سر دو گلوله جنگی به سر و شکمم شلیک‌ کرد، افتادم و چشم از دنیا فرو بستم.

بعد از کشته شدنم مزدورای حکومتی جنازه منو دزدیدن و با خودشون بردن.
از اون طرف خانوادم بعد از ساعت هفت و نیم که من دیگه جواب تلفن رو ندادم نگران و سرگردان همه جا رو گشتن ولی اثری از من نبود. مزدورا میدونستن چه بلایی به سرم آوردن ولی نمیگفتن و اظهار بی اطلاعی میکردن، تا اینکه مامورای امنیتی متوجه شدن من فرزند چه کسی بودم. پدرم با فرم نظامی به ستاد نیروی انتظامی اومد و نهایتا بعد از چهار روز جنازه رو به این شرط بهش تحویل دادن که نباید کشته شدنم رسانه ای بشه و اجازه گرفتن مراسم هم ندادن.

چهار تا مامور اطلاعات تو اون شب بارونی ساعت ۹ خانوادمو مجبور کردن که شبانه منو خاک کنن، حتی نذاشتن باهام خداحافظی کنن و بوسه ای به پیشونیم بزنن پیکر بیجون من شبانه در بهشت زینب بابوکان اصفهان مظلومانه به خاک سپرده شد.
مراسم ختم در تاریخ ۱ آذر ۱۳۹۸ در مسجد جامع اصفهان و بر سر مزارم برگزار شد.
مراسم هفتم هم در تاریخ ۷ آذر ماه ۱۳۹۸ برپا شد ولی نیروهای مزدور امنیتی خواهرم آرمیتا رو به اداره اطلاعات اصفهان احضار و تهدید کردن.
مراسم چهلم هم در تاریخ ۵ دیماه ۱۳۹۸ برگزار شد. خانوادم از مردم دعوت کردن که توی مراسم شرکت کنن و اونا رو حمایت کنن. پدرم‌ توی مراسم گفت: «تک فرزند پسرمو ازم گرفتین مگه ما بچه هامونو از سر راه آوردیم؟بچه های خودتون خارج نشین هستن و بچه های ما رو میکشین؟»

بعد از قتل ناجوانمردانه من خانوادم‌ شکایت کردن که نهایتا هم به نتیجه ای نرسید. علی رغم قول فرماندار هیچ وقت قاتل من دستگیر و مجازات نشد، هیچکس استعفا نداد، عزل یا محاکمه نشد! فقط نیروهای امنیتی به پدرم زنگ زدن و گفتن شماره کارت بده دیه پسرتو بدیم!! پدرم هم گفت من دوبرابر میدم قاتلشو معرفي كنین!!

روز ۲۰ آبان ۱۴۰۰، مادرم جلوی چشم مردم برای سنگ مزارم میخواست سقف بذاره که مزدورا سه بار با لگد سقف مزارمو خراب کردن و مانع از نصب سقف شدن و به مادرم و بقیه خانوادم توهین کردن. مادرم گفت: «ما حقمونو بالاخره از ظالمین میگیریم…»

خواهر داغدارم نوشت:
«برای تنها برادرم مینویسم آرشام ...
من خواهر آرشام از کسانی که رای میدهند از کسانیکه انگشت در خون برادرم میزنند نمیگذرم، آنها مهر تائید بر جنایت میزنند».

هموطن، من قرار بود درسمو بخونم و بعد از فارغ التحصیلی مطب بزنم، خیلی تلاش کردم که تو رشته مورد علاقم قبول بشم ولی حکومت جنایتکار ناجوانمردانه جونمو گرفت و با تمام آرزوهام در اوج جوانی زیر خروارها خاک دفن شدم! در برابر اینهمه خون ریخته شده سکوت نکن، با ظالم بجنگ و روزی که پیروز شدی از منم یاد کن….💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #سهی_اعتباری هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۴ دیماه ۱۴۰۱. فقط ۱۲ سالم بود، متولد ۱۹ خرداد ۱۳۸۹، فرزند عبدالرحمن و فاطمه، تک دختر بودم و دو برادر داشتم. اهل و ساکن روستای خلوص از توابع بخش کوخرد هرنگ شهرستان بستک در استان هرمزگان، دانش آموز بودم و پدرم کارمند بانک بود.

یکشنبه ۴ دی ماه ۱۴۰۱ بود. روزی که فرداش مراسم چهلم کیان پیر فلک قرار بود برگزار بشه. من به همراه مادرم و دو برادرم تو ماشین در مسیر بستک لاور میستان هرمزگان تو منطقه دهشیق در حال حرکت بودیم. رفته بودیم برای مراسم عقدکنانی که در پیش داشتیم خرید کنیم، در راه بازگشت حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که یه ماشین بدون پلاک پشت سرمون افتاد، برادر ۲۲ ساله من که رانندگی میکرد متوجه نشده بود که اون ماشین چراغ زده برای ایست، ناگهان بی دلیل شروع کردن به تیراندازی، گلوله ها به لاستیکهای ماشین برخورد کرد، ماشین متوقف شد! برادرم نگران از ماشین پیاده شد ببینه موضوع چیه ولی اون جنایتکارا ادامه دادن به تیراندازی، گلوله ای به پلاک ماشین برخورد کرد و از اون رد شد و به بدن من اصابت کرد! غرق در خون افتادم…
خانوادم شیون کنان منو رسوندن بیمارستان بستک، اون مامورای مزدور هم باهاشون رفتن، ولی بدن نحیف من تاب نیاورد و توی بیمارستان اعلام کردن که از بین رفتم، همه جا غرق در خون شده بود، من با لبخند همیشگی آروم چشمامو بسته بودم و آسمانی شدم…پدرم که‌خودشو‌ رسونده بود بیمارستان فریاد میزد آخ تک دخترم رفت، آخ از این غم، آخ از این شب…

مامورا تا متوجه شدن من کشته شدم فرار کردن! ولی مردم شاهد بودن و ضارب شناسایی شد. قاتل من فرمانده نیروی انتظامی منطقه جناح بستک «ابراهیم بکروی» اهل سیاهکل استان گیلان بود!! بعد مشخص شد که این فرد سابقه خشونت زیادی تو سال‌های خدمتش داشته.
پیکر بیجون من مظلومانه در زادگاهم به خاک سپرده شد…

بعد از کشته شدنم جانشین فرمانده نیروی انتظامی با دروغ و بیشرمی گفت که ما نگران انعکاس خبر کشته شدن در رسانه های خارجی هستیم!! اون اعلام کرد که ما یه خبر از قاچاق محموله مواد مخدر داشتیم به همین دلیل مامورا رو اعزام کرده بودیم به منطقه تا قاچاقچیها رو دستگیر کنن!!!
ولی در واقع اون منطقه اهل سنت براشون مثل منطقه جنگی حساب میشد و با خشونت زیاد با مردم برخورد میکردن. نیروی انتظامی اونجا سابقه زورگیری داشت، معمولا کسانی که از خرید از کشورهای حاشیه خلیج فارس برمیگشتن رو با ماشینای بدون پلاک تعقیب و خفت میکردن و مجبورشون میکردن رشوه بدن!!!
پدرم در مورد قتل من شکایتی ثبت کرد، بعدا اعلام کردن ضارب بازداشت شده!

هموطن، مامورای جنایتکار منو به ناحق کشتن و فقط نگران بازتاب خبر جنایتشون بودن! من قرار بود پنج ماه دیگه شمع تولد ۱۳ سالگیمو فوت کنم و وارد دوران نوجوانیم بشم که حکومت ضحاک نذاشت. هیچی از زندگی ندیدم و با آرزوهام دفن شدم. در برابر اینهمه ظلم سکوت نکن، وقتی دشمن رو از وطنمون بیرون کردی به یاد منم باش…💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
#علیه_فراموشی

یادتون نرفته که ۲۲۷ کیسه زباله همین فاضلاب مجلس خواستار اعدام عزیزانمان شدند.
#رای_من_سرنگونی
#رای_بی_رای
من #محمدحسین_کمندلو هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱ آذر ماه ۱۴۰۱. فقط ۱۷ سالم بود، متولد ۱۰ فروردین ماه ۱۳۸۴. فرزند فتح اله، تک پسر بودم و فقط یه خواهر داشتم. اهل و ساکن تهران بودم و با خانوادم تو محله مشیریه زندگی میکردیم.

با شروع اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی، وقتی مردم تهران قیام کردن و به خیابونا اومدن منم بهشون پیوستم و در کنارشون اعتراضمو فریاد زدم. سه شنبه شب ۱ آذر ماه بود، اونشب تو محله خودمون تجمع داشتیم، شروع کردیم به شعار دادن که سرکوبگرای وحشی بهمون حمله ور شدن. اونا بجز باتوم اسلحه گرم هم داشتن و ناگهان گلوله ای جنگی از پشت سر بمن شلیک شد، غرق در خون افتادم زمین و در دم جان دادم…

بعد از قتل ناجوانمردانه من مزدورای حکومتی جسم بیجون منو دزدیدن و با خودشون بردن، بعدخانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن و تهدید کردن که اسم من نباید رسانه ای بشه وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن، با تعهد خانوادمو مجبور به سکوت کردن و بعد از سه روز جنازمو تحویلشون دادن.
پزشکی قانونی هم با همدستی مزدورا با وجودیکه جای گلوله و شدت خونریزی رو دیده بود علت مرگ رو برخورد سر به جدول خیابون به هنگام فرار اعلام کرد!!!

پیکر بیجون من در تاریخ یکشنبه ۶ آذر ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرا قطعه ۳۲۸ ردیف ۱۸۲ شماره ۴۲ در جو شدیدا امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد…
مجلس ختم هم همون روز تو مسجد صاحب الزمان مشیریه تهران برگزار شد و مراسم چهلم هم در تاریخ ۱۶ دیماه برپا شد.

هموطن من در مقابل ظلم و ستمی که حکومت جنایتکار تو وطنمون مرتکب میشد سکوت نکردم و مبارزه کردم و در سن نوجوانی با تمام آرزوهام دفن شدم… جرم من فقط اعتراض بود! با دست خالی جلوی دشمن ایستادم و ناجوانمردانه به قتل رسیدم، سکوت نکن! نذار خون من و جوونای پاک میهن پایمال بشه، من ایمان دارم پیروزی با ماست، روزی که وطنمون آزاد شد از منم یاد کن…💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.

اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.

هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
یکبار گفت چقدر نامرد هستند چگونه توانسته‌اند به یک بچه ۱۸ساله درحدی تجاوز کنند که فوت کند؟
آخر چطور توانستند اینطور به بچه‌های مردم تجاوز کنند؟!
سعید مرتضوی از او خواسته بود دربارهٔ قربانیان #جنایت_کهریزک رسماً گواهی دهد که تشخیصش مننژیت است.
اما او گفته بود باید آنها را ببیند و همینطوری گواهی نمی‌دهد.
‏بعد که دیده بود گفته بود این بچه‌ها زیر شکنجه فوت کرده‌اند و مننژیت نبوده.

اینها حرف های فرزند دکتر #عبدالرضا_سودبخش پزشک متخصص عفونی و پزشک پرونده جنایت در بازداشتگاه کهریزک است.
او در ۳۰ شهریور ۸۹جلوی مطبش به ضرب گلوله کشته شد.
تیم ترور ۲موتور دو ترکه بودند که آنقدر خیالشان راحت بود حتی نقاب هم بر صورت نداشتند.
مطب دکتر سودبخش در بلوار کشاورز،با وجوددوربین های متعدد و دوربین مغازه‌های محل ترور که چهره ضاربان را به وضوح نشان میداد و حتی شاهدانی که چهره ضاربان را چهره نگاری کردند هیچوقت مشخص نشد که قاتلان چه کسانی بودند و مثل صدها پرونده دیگر نظیر اسید پاشی اصفهان و ده ها قتل خودسر و سازمان یافته دیگر به فراموشی سپرده شد و قاتلان این پزشک متعهد وشجاع در میان ما به راحتی در حال زندگی کردن هستند.
#علیه_فراموشی
من #آتوسا_استادی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۲. بیست و دو سالم بود، متولد ۷ مهر ماه ۱۳۷۹. فرزند علی اکبر و معصومه دانا و یه برادر بزرگتر داشتم. اهل تهران و ساکن رویان در استان مازندران بودم، من و مادرم با هم زندگی میکردیم. متاسفانه مدتی بود که مادرم به سرطان مبتلا شده بود و با وجودیکه نصف حقوق پدربزرگمو که ارتشی زمان شاه بود رو دریافت میکرد ولی بخاطر بالا بودن هزینه درمان و خرج زندگی منم مشغول به کار شدم تا بتونیم از پس هزینه های درمانش بربیایم. اصولا دختری شاد و سرزنده و پر از شور و شوق زندگی بودم.

برادرم سال ۸۸ تو اعتراضات سراسری به نتایج انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد و بازداشت شد. اونو به بازداشتگاه جهنمی کهریزک بردن و تحت شکنجه های وحشتناک قرار گرفت و براش پرونده سازی کردن. وقتی از اونجا جون سالم به در برد و آزاد شد مشکل عصبی پیدا کرد و مجبور به خوردن داروی اعصاب شد، اون دیگه هیچوقت آدم سابق نشد…

با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱، موج جدیدی از نارضایتی بین مردم شروع شد. من و مادرمم خیلی از وضع موجود ناراحت بودیم ، یه روز وقتی مادرم برای شیمی درمانی تو بیمارستان بابلسر بستری شد کاغذی که شعار م ر گ بر خامنه ای روش نوشته شده بود در دست گرفت و گفت: «من بیماری سرطان دارم و تو بخش انکولوژی بستریم، چون نمیتونم برم بیرون برای اعتراض از همینجا بعنوان یه ایرانی اعتراضمو اعلام میکنم و میگم م ر گ بر جمهوری اسلامی و خامنه ای»! منم ازش فیلم گرفتم.
بالای سر مادرم دوربین بود و از حراست بیمارستان اومدن سراغش که چرا به خامنه ای فحش دادی! بعدم به من گفتن بیخود کردی از مادرت فیلم گرفتی! خلاصه به جر و‌ بحث کشیده شد و من بهشون فحش دادم! بعدش مزدورا یواشکی تو‌ سرم مادرم یه دارو تزریق کردن که خیلی حالش بد شد و مجبور شدیم با آمبولانس به بیمارستان بابل منتقلش کنیم، اون تا پای م ر گ پیش رفت ولی خوشبختانه بعد از سه روز حالش بهتر شد و از بیمارستان مرخصش کردن.
مادرم که ماهی دو بار برای شیمی درمانی مجبور بود به اون بیمارستان بابلسر مراجعه کنه، وقتی من با حراست درگیر شدم گفتن دیگه حق ندارین برای درمان بیاین اینجا، به مادرمم گفتن بیمه ات رو قطع میکنیم! یه کاری میکنیم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، اونم جواب داد: هیچ غلطی نمیتونین بکنین! خلاصه با میانجی گری دکترا و پرستارا دعوا تموم شد ولی بعد از اون جریان همش احساس میکردم مامورای اطلاعات دنبالم هستن و به مادرمم اینو میگفتم.

مدتی گذشت، روز ۱۸ مرداد ماه من از خونه بیرون رفتم و دیگه برنگشتم…مزدورای حکومتی که تهدیدم کرده بودن عاقبت کار خودشونو کردن و منو به قتل رسوندن!
از اون طرف مادرم که خیلی نگران شده بود شروع کرد به جستجو، ولی اثری ازم پیدا نکرد تا اینکه عاقبت تو بیمارستان بهش گفتن دخترت فوت کرده و تو سرخونه هست!

مادرم توی سردخونه جسم بیجون منو دید در حالیکه آثار کبودی روی دستام و گردنم دیده میشد.
تو برگه پزشکی قانونی هم نوشته شد فوت بر اثر ضربه!

بعد از قتل فجیع من به مادرم گفتن
دادگاه پیگیری میکنه ولی در نهایت اعلام کردن م ر گ بر اثر خودکشی بوده و من خودمو حلق آویز کرده بودم!! و این یه دروغ محض بود، من هیچ دلیلی برای خودکشی نداشتم، روزی که از خونه بیرون رفتم و دیگه برنگشتم کاملا عادی و شاد و سرزنده بودم چرا باید خودمو حلق آویز میکردم؟!

مامورای حکومتی اجازه دفن منو تو بابلسر ندادن و به مادرم گفتن چون بومی اینجا نیستی نمیتونی!! و بعد در حالیکه من متولد تهران بودم مادرم مجبور شد جنازمو به روستای پدریش، اسفراین سمت خراسان ببره.
پیکر بیجون من مظلومانه کنار پدربزرگم به خاک سپرده شد…

مادرم تو شمال غریب بود و با تنی مریض و درد لاعلاج دستش به جایی بند نبود. از شدت غصه پاش فلج شد و دکتر بهش میگفت بیحسی پات از اعصابته!

هموطن، حکومت جنایتکار منو به ناحق کشت و هیچکس هم پاسخگو نشد… مادر داغدارم با دلی پر از درد میگفت: حالا دیگه فلج شدم و بیکسم، بیاین منو هم بکشین! دخترمو که عزیزترین گوهر زندگیم بود کشتین، پسرمو مریض کردین دیگه هیچی برام مهم نیست…
نذار خون من پایمال بشه، صدای مادر داغدارم باش! در مقابل اینهمه ظلم سکوت نکن و به مبارزه ادامه بده، روزی که وطنمون آزاد شد به یاد منم باش…💔
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha
📢آخرین شبی است که نفس می‌کشید.
به خاطر پاره کردن عکس خامنه‌ای در مدرسه، داخل مغازه‌ی پدرش دارش زدند.
فقط ۱۷ سال داشت.
#علیرضا_فیلی
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha
“شرافت” و “غیرت” مردان این دیار در صفحات تاریخ ماندگار خواهد شد…
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دستهایشان را بستند کشتند و غریبانه به آب سپردند.
‏تصاویر مربوط به کشف پیکر ۲۷ تن از معترضان است که توسط غواص مشهور کرمانشاهی بهمن پرورش از پشت سد در حالی که دستهایشان بسته بود پیدا شدند.
‏⁧ #آبان_ادامه_دارد⁩ ⁧ #علیه_فراموشی

@poshtpardeha