سواد مالی یاد بگیرید. مزخرف و رو مخه، ولی لازمه. هر چقدر ازش فرار کنید بالاخره یه جا یقهتون رو میگیره.
خیلی عجیبه که کمبود خواب حتی روی امید به زندگی من هم اثر داره. اصلاً به آدم دیگه میشم که الان خودم هم نمیفهممش.
باید عادت کنم که یهو چندتا چیز با هم اتفاق بیفته. بیشتر زندگی همین شکلیه. مشکلات منتظر همدیگه نمیمونن که به نوبت بیان سراغت.
Forwarded from خیلی دور، خیلی نزدیک
چقدر اینروزها نیاز دارم به شنیدنِ «تنها نیستی، من پیشتم.» و ندارمش.
زندگی: ببین من هنوز خیلی بهت سخت نگرفتم. تازه اولشه.
من: فاک یو بابا. تو هم هنوز اون روی منو ندیدی.
من: فاک یو بابا. تو هم هنوز اون روی منو ندیدی.
چقدر این متن منم. خسته از اینکه همش ازم انتظار میره خوشحال باشم که یه آدم مزخرف که اومده بود تو زندگیم زود رفت بیرون. بدون توجه به اینکه تا حالا برام از این جا جلوتر نرفته و اتفاق بهتر نیفتاده. تا ابد که نمیشه واسه حداقل ها خوشحالی کرد.
Telegram
خیلی دور، خیلی نزدیک
این جمله رو چندینبار شنیدم. «خداروشکر کن همین اولش فهمیدی، جدا شدی ازش.» من حقیقتاً از شنیدن این جمله خستهم. از اینکه کلی آدم هست و رهاش کن که باهات چه رفتارهایی کرد. چرا باید همیشه و همواره خدا رو شکر کنم برای اینکه از آدمهای سمیای عبور کردم و بهموقع…
میفهمیدم که کمک میخوام و باید برم تراپی، ولی ضرورتش رو اونجایی حس کردم که دیدم اگه جلوی خودم رو نگیرم، برای هر کی که بشه میخوام حرف بزنم. حتی غریبهای تو اتوبوس یا فروشندهی یه مغازه. در این حد پرم.
من فعلا نفر سوم تانگوی بقیهم فقط.
شاید باید ساز رو بذارم کنار و پا شم برقصم تا نوبت خودم بشه.
شاید باید ساز رو بذارم کنار و پا شم برقصم تا نوبت خودم بشه.
این روزها خیلی از فیلمهایی که میبینم کلاسیکن، و چه فیلمهایی. دوران کلاسیک پر از جواهره.
Forwarded from Toska|توسکا
در نقاشی، لحظهای هست که نقاش میداند دیگر تابلویش تمام شده. چرایش را نمیداند. فقط به ناتوانی ناگهانیاش در ایجاد هرگونه تغییر در تابلو، اعتراف میکند. تابلو و نقاش، وقتی از هم جدا میشوند که دیگر به هم کمکی نمیکنند. وقتی که تابلو دیگر نمیتواند چیزی به نقاش ببخشد، وقتی که نقاش دیگر نمیتواند چیزی به تابلو اضافه کند.