✍️ مجله ادبی پیاده رو
1.26K subscribers
1.1K photos
45 videos
8 files
1.68K links
سردبیر
@bankiman
شعر آزاد
@mohammad_ashour
شعر کلاسیک
@Shahrammirzaii
داستان
@Ahmad_derakhshan
نقد و اندیشه
@Sharifnia1981
ادبیات جهان
@Azitaghahreman
ادبیات ترکیه آذربایجان
@Alirezashabani33
ادبیات فرانسه

ادبیات عرب
@Atash58
کردستان
@BABAKSAHRA
Download Telegram
@piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔸چند داستان ده کلمه ای از
🔹 #نیلوفر_منشی_زاده

🔸"جنگ"
عاشق بودند. جنگ شد. بعد یکی بود یکی نبود...

🔸"کشتار"
سگ زوزه می کشید. نگران توله اش بود. مآمور دوباره شلیک کرد.

🔸"همسر"
پیرزن وحشت زده پرسید: عزیزم الان بهتری؟؟ پیرمرد گفت: ببخشید شما؟!

🔸"ویار"
پرونده قتل. آخرین دفاع : روزگارم سیاه شد. دخترم ویار داشت...

🔸"آگهی ترحیم"
گریان صفحه ترحیم را بست. سالها از برادرش خبر نداشت.

http://s1.picofile.com/file/8283733450/N_M_Z.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=1802

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://telegram.me/joinchat/BNRUYzu3hryL-0Np9O6uGA
🆔 @piaderonews👈 ڪلیڪ

🔸مادر
🔹داستانی از #نیلوفر_منشی_زاده

نیمه های شب که مادر را به سختی با قدم های کوتاه و نامطمئن به دستشویی می بردم زیر لب با ناله گفت:
-عزیزم درد دارم ...کمی پاهام رو بمال... پاهام... اونایی که رو تخته...!
بعد با دست راست آرام چند بار به پهلوی پای راستش زد و گفت: اینو میگم ...
این یکی پا، ولی اونی که رو تخته...!
بغضم گرفت... مادر رنجورم به هذیان گویی افتاده بود...
به آرامی روی دستشویی نشاندمش. با گیره مخصوص بیمار پشتش را به دیوار بند کردم. بیرون آمدم تا از اتاق حوله
تمیز بیاورم.
به در اتاق که رسیدم، با دیدن آن صحنه میخکوب شدم. نفسم بند آمد. پاهایش همان جا روی تخت بودند!
زدم زیر گریه... بینوا مادرم راست میگفت.
با دکترش تماس گرفتم. تا رسیدن دکتر همان پای راست را که گفته بود، آرام آرام مالیدم...
بعد از معاینه پاها دکتر گفت : خیلی متاسفم ... دو ماه است که تمام کرده اند...!
شکه شدم و با تعجب نگاهش کردم : دکتر چی میگین؟! شما هم وقت گیر آوردین دارین سر به سرم میذارین؟
ایشون همین جا هستن توی دستشویی...
گفت : میدونم باورش سخته...
با حرص و لحن تند گفتم:
- دکتر مثل اینکه شما هم حالتون خوش نیست ! مگه ممکنه !؟ اگه باور ندارید کمی صبر کنید با چشم خودتون ببینید !
سری از روی تاسف تکان داد و کیفش طبابت را جمع کرد که برود.
دوباره ملتمسانه گفتم: دکتر اشتباه می کنید!
مادر از دستشویی بلند گفت : بگو آقای دکتر به همون پای راست آمپول بزند... همونی که روی تخته...
دکتر که مصمم بود برود، مکثی کرد و از نیمه راه بازگشت دوباره بساط طبابت را گشود و بنا به اصرار من و مادر
آمپول را به همان پای راستی که روی تخت بلاتکلیف مانده بود تزریق کرد.
دوباره سری تکان داد و دستی به شانه ام زد و گفت:
- دخترم تو هم باید کمی بخوابی...خداوند به روحش آرامش و به تو هم صبر بدهد.
دکتر که رفت برای مدتی گیج بودم. با صدای مادر بخود آمدم و به دستشویی رفتم.
برای بلند کردنش بغلش کردم... بوی یاس میداد...در حالیکه داشتم پاهایش را کمی جابجا می کردم تا تعادلش را حفظ کند و بتواند از دستشویی بیرون بیاید
گفت : مادر خدا خیرت بده...یه کم بهترم. دردم کمتر شد.
پیشانیش را بوسیدم و گفتم : خب خدا رو شکر مادرم...

صبح که شد، من هنوز گیج و گنگ بودم .
عطر یاس در خانه پیچیده بود و پای راستم درد داشت...

http://uupload.ir/files/3e1u_n.m.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2017

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

▪️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews👈
🆔 @piaderonews 👈 ڪلیڪ

🔹 پنج داستانک از #نیلوفر_منشی_زاده
▫️برای رنج و درد کودکان کار


🔸ناکام

ناله چرخها بلند شد. گلها در هوا پرپر شدند. ماشین دور شد. بیمارستان پذیرشش نکرد. جلوی اورژانس کم‌کم یخ زد.

🔸خواب تلخ

بچه رو به پشتش بسته بود. خیلی بیتابی می‌کرد. چند قطره از معجون قهوه‌ای تلخ توی شیرش ریخت. تخت خوابید.

🔸مرد کوچک

پدر صبح‌ها پول اجاره‌اش را می‌گرفت و با لبخند چرکی راهیش می‌کرد. مادر اما شبها با گریه پاهایش را می‌‌مالید.

🔸سواد

ظهر شد. فالها را کنار گذاشت .گوشه جدول نشست. کتاب را سروته گرفت. زنگ مدرسه خورد. دیگر مانند آنها بود.

🔸ترس

دخترک باز گفت: بخر دیگه...
- جوراب لازم ندارم...
با ترس به مرد گوشه چهارراه نگاه کرد.
- تو رو خدا بخررر...

http://www.uupload.ir/files/mgeg_n.m.jpg

☑️منبع : مجله ادبی پیاده رو
پیشرو در ادبیات معاصر ایران

http://piadero.ir/portal/index.php?do=post&id=2505

🔺 در صورت تمایل با مراجعه به لینک سایت می توانید نظر بدهید 👆👆👆

◾️بخش : #داستان
زیر نظر احمد درخشان

🔘با کانال تلگرام " مجله ادبی پیاده رو" ، معتبرترین و با سابقه ترین سایت ادبی پارسی زبان همراه باشید : 👇👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAADu3hrwB_GHUktWJFw

🆔 @piaderonews 👈
🆔 @piaderonews 👈