#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_395
کم میآورم. به هقهق میاُفتم. اشکم با آبی که از صورتم روان شده است در هم میآمیزد و من داغانتر از هر وقتی، هر دو دستم را حائل صورتم میکنم.
جای خالی نبودنِ همیشگی آبان میسوزد... بدجور میسوزد!
***
پاکت و شاخه گل را چون شی خیلی باارزشی، با وسواس روی لباسها میگذارم و زیپ چمدان را میکشم. آن را از روی تخت پایین میکشم و مقابل در میگذارماش.
مقابل آینه میایستم و نگاهم را میدهم به چهرهی درهم شکسته و نزار خودم. نگاهم را میدهم به لباسهای سراپا سیاهم. سیاه پوشیدهام... سیاهپوش شدهام برای جگرگوشهام؛ برای عزیزترینم و این دومین باریست که داغ عزیز به دل میکشم!
بزاق دهانم را پس میفرستم و هرچه برای رهایی از بغض واماندهام تقلا میکنم، نمیشود که نمیشود!
چشمهای بیفروغ و گوداُفتادهام را از آینه میگیرم و نگاهم را دورتادور اتاق میچرخانم. بعد هم چمدان بهدست آن را ترک میکنم و بعد از تسویهحساب با هتل، از آن بیرون میزنم.
چمدان را صندوق عقب ماشینی که از قبل مقابل در منتظرم مانده بوده است میگذارم و خودم هم صندلی جلو مینشینم.
راننده بعد از یک دقیقه پشت فرمان مینشیند و به قصد رساندنم به گورستانِ هامبورگ ماشین را حرکت میدهد.
در همان حین هم دستش را به سمت ضبط صوت ماشین میبرد و خیلی طول نمیکشد که یک آهنگ آلمانی شاد در ماشین بپیچد.
ابرو پیچ و تاب میدهم و دست به سمت ضبط میبرم. با اخمهای درهم آهنگ را قطع میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میزنم. پلک روی هم میفشارم و من... بعد از بیست سال دوری، بیآنکه دیدار مجددی داشته باشم عزادار آبان عزیزم شدهام!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_395
کم میآورم. به هقهق میاُفتم. اشکم با آبی که از صورتم روان شده است در هم میآمیزد و من داغانتر از هر وقتی، هر دو دستم را حائل صورتم میکنم.
جای خالی نبودنِ همیشگی آبان میسوزد... بدجور میسوزد!
***
پاکت و شاخه گل را چون شی خیلی باارزشی، با وسواس روی لباسها میگذارم و زیپ چمدان را میکشم. آن را از روی تخت پایین میکشم و مقابل در میگذارماش.
مقابل آینه میایستم و نگاهم را میدهم به چهرهی درهم شکسته و نزار خودم. نگاهم را میدهم به لباسهای سراپا سیاهم. سیاه پوشیدهام... سیاهپوش شدهام برای جگرگوشهام؛ برای عزیزترینم و این دومین باریست که داغ عزیز به دل میکشم!
بزاق دهانم را پس میفرستم و هرچه برای رهایی از بغض واماندهام تقلا میکنم، نمیشود که نمیشود!
چشمهای بیفروغ و گوداُفتادهام را از آینه میگیرم و نگاهم را دورتادور اتاق میچرخانم. بعد هم چمدان بهدست آن را ترک میکنم و بعد از تسویهحساب با هتل، از آن بیرون میزنم.
چمدان را صندوق عقب ماشینی که از قبل مقابل در منتظرم مانده بوده است میگذارم و خودم هم صندلی جلو مینشینم.
راننده بعد از یک دقیقه پشت فرمان مینشیند و به قصد رساندنم به گورستانِ هامبورگ ماشین را حرکت میدهد.
در همان حین هم دستش را به سمت ضبط صوت ماشین میبرد و خیلی طول نمیکشد که یک آهنگ آلمانی شاد در ماشین بپیچد.
ابرو پیچ و تاب میدهم و دست به سمت ضبط میبرم. با اخمهای درهم آهنگ را قطع میکنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میزنم. پلک روی هم میفشارم و من... بعد از بیست سال دوری، بیآنکه دیدار مجددی داشته باشم عزادار آبان عزیزم شدهام!