#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!