#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!