#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_376
عاجز و ناتوان، درمانده از هر حرفی، نگاهِ بغض گرفته و دلتنگم را به او دوختم و زمزمه کردم:
- بیشتر از یه ماهه ندیدمش. میفهمین؟!
جلو-جلو آمد، در مقابل نگاههای مبهوتم بیهوا سیلی پراند و با اخمهای درهم و بغضی که سخت سعی در مهار کردناش داشت لب جنباند:
- اگه امروز آذرم زیرِ خروار-خروار خاک خوابیده، اگه حتی جنازهش رو نتونستن بفرستن ایران و باید یه عمر سر قبر خالیش زار بزنم، اگه آبان و طفل معصومای آذر معلوم نیست کجان، که معلوم نیست اصلاً زندهن یا...
صدایش لرزید، تمام جانش لرزید از ادامهی حرفش و اما نگذاشت لبهایش باز داشته شوند از به نمایش گذاشتن نفرتش:
- اگه، اگه، اگه... مقصرِ همهی این اگهها تویی پسرهی بیسروپای یه لا قبا! میفهمی؟
انگشت اشارهاش را روی قفسهی سینهام کوبید و با گلوی به بغض نشستهاش سرم داد کشید:
- میفهمی؟! تو! تو! تو!
او هایهای اشک ریخت و با دستهی روسریِ سیاهاش صورتش را پوشاند و من... هیچ نمیفهمیدم چرا دارد من را تقصیربار میکند! هیچ نمیدانستم چرا میخواست گناه مرگِ نابههنگام آذرش را روی دوش من بیاندازد. و... هیچ متوجه حرفهای بیسروتهاش نمیشدم!
ماتمانده، با گوشهایی که در حال کر شدن بودند دستم را کنار گوشم پیچ و تاب دادم و با صدایی که گویا از ته چاه در بیاید، نالیدم:
- چی گفتین؟ اگّه نمیدونید آبان کجاست؟! نمیدونید آبان کجاست؟! یعنی چی نمیدونید آبان کجاست؟!
به یکباره ویندوزم بالا آمد، صدا بالا بردم و بیاهمیت به داغدار بودناش، سرش داد کشیدم:
- یعنی چی نمیدونید؟! فکر کردید من این خزعبلات رو باورم میشه و دست از سر آبان بر میدارم؟!
بیاهمیت به تورجی که سعی در آرام کردنم داشت، بیاهمیت به اویی که میخواست من را عقب بکشد، وحشیانه پسش زدم و دستهای سیاهشدهام را مقابل نگاه مادر آبان تکان-تکان دادم:
- فکر کردید با دو تا چرت و پرت میتونید جدایی بندازین بینِ من و آبان؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_376
عاجز و ناتوان، درمانده از هر حرفی، نگاهِ بغض گرفته و دلتنگم را به او دوختم و زمزمه کردم:
- بیشتر از یه ماهه ندیدمش. میفهمین؟!
جلو-جلو آمد، در مقابل نگاههای مبهوتم بیهوا سیلی پراند و با اخمهای درهم و بغضی که سخت سعی در مهار کردناش داشت لب جنباند:
- اگه امروز آذرم زیرِ خروار-خروار خاک خوابیده، اگه حتی جنازهش رو نتونستن بفرستن ایران و باید یه عمر سر قبر خالیش زار بزنم، اگه آبان و طفل معصومای آذر معلوم نیست کجان، که معلوم نیست اصلاً زندهن یا...
صدایش لرزید، تمام جانش لرزید از ادامهی حرفش و اما نگذاشت لبهایش باز داشته شوند از به نمایش گذاشتن نفرتش:
- اگه، اگه، اگه... مقصرِ همهی این اگهها تویی پسرهی بیسروپای یه لا قبا! میفهمی؟
انگشت اشارهاش را روی قفسهی سینهام کوبید و با گلوی به بغض نشستهاش سرم داد کشید:
- میفهمی؟! تو! تو! تو!
او هایهای اشک ریخت و با دستهی روسریِ سیاهاش صورتش را پوشاند و من... هیچ نمیفهمیدم چرا دارد من را تقصیربار میکند! هیچ نمیدانستم چرا میخواست گناه مرگِ نابههنگام آذرش را روی دوش من بیاندازد. و... هیچ متوجه حرفهای بیسروتهاش نمیشدم!
ماتمانده، با گوشهایی که در حال کر شدن بودند دستم را کنار گوشم پیچ و تاب دادم و با صدایی که گویا از ته چاه در بیاید، نالیدم:
- چی گفتین؟ اگّه نمیدونید آبان کجاست؟! نمیدونید آبان کجاست؟! یعنی چی نمیدونید آبان کجاست؟!
به یکباره ویندوزم بالا آمد، صدا بالا بردم و بیاهمیت به داغدار بودناش، سرش داد کشیدم:
- یعنی چی نمیدونید؟! فکر کردید من این خزعبلات رو باورم میشه و دست از سر آبان بر میدارم؟!
بیاهمیت به تورجی که سعی در آرام کردنم داشت، بیاهمیت به اویی که میخواست من را عقب بکشد، وحشیانه پسش زدم و دستهای سیاهشدهام را مقابل نگاه مادر آبان تکان-تکان دادم:
- فکر کردید با دو تا چرت و پرت میتونید جدایی بندازین بینِ من و آبان؟!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام
صبح دوشنبہ تون بخیر
سرتـون سبز، لبتون گـل
چشماتون نور، کامتون عسل
لحنتون مهر، حرفاتون غزل
حستون عشق، دلتون گرم
لبتون خندان،حالتون خوبِ خوب
دوشنبه تون زیـبا
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
صبح دوشنبہ تون بخیر
سرتـون سبز، لبتون گـل
چشماتون نور، کامتون عسل
لحنتون مهر، حرفاتون غزل
حستون عشق، دلتون گرم
لبتون خندان،حالتون خوبِ خوب
دوشنبه تون زیـبا
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آموخته ام ساده ترین راه برای شاد بودن دست کشیدن از گلایه است!
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند!
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند!
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد!
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد!
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم!
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود!
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم!
و سر انجام من آموخته ام با خدا همه چیز ممکن است!!!
خوشبختی نگاه خداست دعا میکنم
خدا هیچوقت،چشم ازتون برنداره❤️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند!
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند!
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد!
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد!
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم!
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود!
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم!
و سر انجام من آموخته ام با خدا همه چیز ممکن است!!!
خوشبختی نگاه خداست دعا میکنم
خدا هیچوقت،چشم ازتون برنداره❤️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تنها جمله ای ک میشه گفت: به پدر و مادر خود نیکی کنید🙏
جهان منتظرت نمیماند تا حالت خوب شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
جهان منتظرت نمیماند تا حالت خوب شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
حال پدر نگران را
هیچکس نمیفهمد
او که اشکش را
پنهان می کند
او که اضطرابش را
انکار می کند
او که دردش را
بازگو نمیکند
اما دنیا را برهم میزند
بخاطر قطره اشکی
بر گوشه چشم دلبندش
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
هیچکس نمیفهمد
او که اشکش را
پنهان می کند
او که اضطرابش را
انکار می کند
او که دردش را
بازگو نمیکند
اما دنیا را برهم میزند
بخاطر قطره اشکی
بر گوشه چشم دلبندش
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_377
عقبعقب رفتم و خطاب به پنجرهی اتاق آبان که شک داشتم کسی از پشت آن من را بنگرد، بیشتر از پیش صدا بالا بردم و هوار کشیدم:
- آبان! آبان اینا چی میگن؟ اینا میخوان تو رو از من بگیرن! اینا میخوان تو روز روشن منکرِ بودنت شن و ازم قایمت کنن!
نفس گرفتم و نعره کشیدم:
- آبان، بیا پایین... آبان!
مادرش بهتزده و شوکزده، از راهروی باریک خانه بیرون زد و انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت:
- دِ لالمونی بگیر پسرهی احمق. بیشتر از این بیآبرومون نکن! بچههام رو ازم گرفتی، مونده آبروم؟!
مقابل آنهمه ندانستن و نداشتن کم آوردم و اختیار کنترل حرکاتم را از دست دادم. بیهوا تخت سینهاش کوبیدم و به عقب سکندری خورد.
بغض به صدایم امان نداد و مرتعش نالیدم:
- دِ لعنت بیاد بهتون، یه ماه و ۸ روزه ندیدمش، چرا اذیتم میکنید؟! این فیلما چیه سرم در میارید آخه؟!
مادر آبان بیشتر ابرو در هم کشید و آمپر چسباند. روی سر و صورت خودش چنگ کشید و بیاهمیت به آبروی رفتهای که سعی در حفظ کردناش داشت سرم داد کشید:
- خدا خوب سر راهت نیاره که معلوم نیست اون پول حروم رو از کجا آوردی و گذاشتیش تو سفرهی دومادِ من و این رو به حال و روزشون آوردی!
او همچنان نفرین و ناسزا بار من کرد و من گوشم سوت کشیده بود از شنیدن حرفهای نامفهوماش.
نمیدانستم درمورد کدام پول و کدام سفره حرف میزد و آن ندانستن داشت به جنونم میکشاند.
عصبی و کلافه دستی روی پیشانیام کوبیدم و غریدم:
- پولِ چی؟ کشک چی؟! من میگم بگین آبان بیاد ببینمش، شما داستان صغری و کبری واسه من تعریف میکنی؟!
روسریاش را جلوتر کشید و بیمحاباتر از آبروریزیای که قبلترش بهپا شده بود، بیاهمیتتر نسبت به همسایههایی که خودشان را آویز در و پنجرهی خانههایشان کرده بودند برایم صدا بالا برد:
- واسه دیدنِ آبان برو تو همون قبرستونی که فرستادیش دنبالش بگرد!
پرههای دماغم باز و بسته شدند و داد کشیدم:
- کدوم قبرستون فرستادمش؟ مگه با اون مسلمِ از خدا بیخبر و آذر پا نشد بره اون سر دنیا؟!
دست روی سرش کوبید و گویا با یک حیوانِ زباننفهم طرف باشد، سرم هوار کشید:
- خیرندیده، الهی خیر نبینی از جوونیت، مگه توی بیانصاف پول جور نکردی آذر رو فرستادی اون سر دنیا واسه دوا و درمون؟!
با شنیدن حرفش، زانو خالی کردم و ماتمانده او را نگریستم. و من نمیدانستم داشت در مورد کدام پول حرف میزد! پولی که برای من شده بود مویِ کفِ دست و هرگز نداشتماش؟!
با صورتی گُرگرفته، با حالی دگرگون و منقلب، با ابروهایی در هم تنیده، او را نگریستم و زیرلبی زمزمه کردم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_377
عقبعقب رفتم و خطاب به پنجرهی اتاق آبان که شک داشتم کسی از پشت آن من را بنگرد، بیشتر از پیش صدا بالا بردم و هوار کشیدم:
- آبان! آبان اینا چی میگن؟ اینا میخوان تو رو از من بگیرن! اینا میخوان تو روز روشن منکرِ بودنت شن و ازم قایمت کنن!
نفس گرفتم و نعره کشیدم:
- آبان، بیا پایین... آبان!
مادرش بهتزده و شوکزده، از راهروی باریک خانه بیرون زد و انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت:
- دِ لالمونی بگیر پسرهی احمق. بیشتر از این بیآبرومون نکن! بچههام رو ازم گرفتی، مونده آبروم؟!
مقابل آنهمه ندانستن و نداشتن کم آوردم و اختیار کنترل حرکاتم را از دست دادم. بیهوا تخت سینهاش کوبیدم و به عقب سکندری خورد.
بغض به صدایم امان نداد و مرتعش نالیدم:
- دِ لعنت بیاد بهتون، یه ماه و ۸ روزه ندیدمش، چرا اذیتم میکنید؟! این فیلما چیه سرم در میارید آخه؟!
مادر آبان بیشتر ابرو در هم کشید و آمپر چسباند. روی سر و صورت خودش چنگ کشید و بیاهمیت به آبروی رفتهای که سعی در حفظ کردناش داشت سرم داد کشید:
- خدا خوب سر راهت نیاره که معلوم نیست اون پول حروم رو از کجا آوردی و گذاشتیش تو سفرهی دومادِ من و این رو به حال و روزشون آوردی!
او همچنان نفرین و ناسزا بار من کرد و من گوشم سوت کشیده بود از شنیدن حرفهای نامفهوماش.
نمیدانستم درمورد کدام پول و کدام سفره حرف میزد و آن ندانستن داشت به جنونم میکشاند.
عصبی و کلافه دستی روی پیشانیام کوبیدم و غریدم:
- پولِ چی؟ کشک چی؟! من میگم بگین آبان بیاد ببینمش، شما داستان صغری و کبری واسه من تعریف میکنی؟!
روسریاش را جلوتر کشید و بیمحاباتر از آبروریزیای که قبلترش بهپا شده بود، بیاهمیتتر نسبت به همسایههایی که خودشان را آویز در و پنجرهی خانههایشان کرده بودند برایم صدا بالا برد:
- واسه دیدنِ آبان برو تو همون قبرستونی که فرستادیش دنبالش بگرد!
پرههای دماغم باز و بسته شدند و داد کشیدم:
- کدوم قبرستون فرستادمش؟ مگه با اون مسلمِ از خدا بیخبر و آذر پا نشد بره اون سر دنیا؟!
دست روی سرش کوبید و گویا با یک حیوانِ زباننفهم طرف باشد، سرم هوار کشید:
- خیرندیده، الهی خیر نبینی از جوونیت، مگه توی بیانصاف پول جور نکردی آذر رو فرستادی اون سر دنیا واسه دوا و درمون؟!
با شنیدن حرفش، زانو خالی کردم و ماتمانده او را نگریستم. و من نمیدانستم داشت در مورد کدام پول حرف میزد! پولی که برای من شده بود مویِ کفِ دست و هرگز نداشتماش؟!
با صورتی گُرگرفته، با حالی دگرگون و منقلب، با ابروهایی در هم تنیده، او را نگریستم و زیرلبی زمزمه کردم:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_378
- پول؟ من پول دادم که آذر بره واسه دوا و درمونش؟! من پول دادم که آبان بره اونسرِ دنیا و یه ماه از حالش بیخبر باشم؟!
حرفهایم را در دهانم مزه-مزه کردم. هیستریک خندیدم و حرصی غریدم:
- دِ سگمصبا من اگه از این پولا داشتم که زودتر دست آبان رو میگرفتم بریم سر خونه و زندگیمون نه که باهاش خیریه راه بندازم و خرجِ دوا و درمون آذر خدابیامرز رو بدم!
مادرِ آبان هم گویا که از شنیدن حرفهایم متعجب و متحیر شده باشد، دست از داد و بیداد کردن کشید و خیرهخیره من را نگریست.
و اما من آتش درونم فرو ننشست و نتوانستم خالیبندی بزرگی که معلوم نبود چه کسی برایش بسته بود را هضم کنم.
با حرکاتی کلافه و عصبی چنگ در موهای کوتاهم کشیدم و قیل و قال به راه انداختم:
- من اگه از این پولا داشتم الآن آبان ورِ دلم بود و این نبود حال و روزِ مصیبتبارم!
جلو جلو رفتم و دستهایم را مقابل نگاهش تکان-تکان دادم:
- کی همچین چرندی گفته؟ کی گفته خرج سفرِ اونا رو من دادم؟!
ساکت و صامت من را نگریست و من بیپرواتر نعره کشیدم:
- کی همچین چرندی تحویلت داده؟!
اشک از چشم چپش فرو چکید و لبهای بههم دوختهاش را به حرف از هم فاصله داد:
- مسلم! مسلم گفت زمینی که ارثیه پدریت بوده رو فروختی و مرام معرفتی و سرِ هواخواهیِ آبان پولش رو قرض دادی دستش که بره پی دوا و درمون آذر!
با دیدنِ چهرهی متحیر و در هم رفتهام، به یکباره رنگ باخت و روی سرش کوبید. پاهایش تحلیل رفتند و نالید:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_378
- پول؟ من پول دادم که آذر بره واسه دوا و درمونش؟! من پول دادم که آبان بره اونسرِ دنیا و یه ماه از حالش بیخبر باشم؟!
حرفهایم را در دهانم مزه-مزه کردم. هیستریک خندیدم و حرصی غریدم:
- دِ سگمصبا من اگه از این پولا داشتم که زودتر دست آبان رو میگرفتم بریم سر خونه و زندگیمون نه که باهاش خیریه راه بندازم و خرجِ دوا و درمون آذر خدابیامرز رو بدم!
مادرِ آبان هم گویا که از شنیدن حرفهایم متعجب و متحیر شده باشد، دست از داد و بیداد کردن کشید و خیرهخیره من را نگریست.
و اما من آتش درونم فرو ننشست و نتوانستم خالیبندی بزرگی که معلوم نبود چه کسی برایش بسته بود را هضم کنم.
با حرکاتی کلافه و عصبی چنگ در موهای کوتاهم کشیدم و قیل و قال به راه انداختم:
- من اگه از این پولا داشتم الآن آبان ورِ دلم بود و این نبود حال و روزِ مصیبتبارم!
جلو جلو رفتم و دستهایم را مقابل نگاهش تکان-تکان دادم:
- کی همچین چرندی گفته؟ کی گفته خرج سفرِ اونا رو من دادم؟!
ساکت و صامت من را نگریست و من بیپرواتر نعره کشیدم:
- کی همچین چرندی تحویلت داده؟!
اشک از چشم چپش فرو چکید و لبهای بههم دوختهاش را به حرف از هم فاصله داد:
- مسلم! مسلم گفت زمینی که ارثیه پدریت بوده رو فروختی و مرام معرفتی و سرِ هواخواهیِ آبان پولش رو قرض دادی دستش که بره پی دوا و درمون آذر!
با دیدنِ چهرهی متحیر و در هم رفتهام، به یکباره رنگ باخت و روی سرش کوبید. پاهایش تحلیل رفتند و نالید:
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سه شنبه 22 خرداد ماهتون بخیر🌸🍃
هـمراه آرامـشی وصف نشـدنی 🌸🍃
و لحـظه لحـظه زنـدگـی تـان🌸🍃
ممـلو از عــشـق و مـحـبـت🌸🍃
آرزو می کنم امـروزتـون🌸🍃
زیباتر از هر روز باشه🌸🍃
سه شنبه تون عالی
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
هـمراه آرامـشی وصف نشـدنی 🌸🍃
و لحـظه لحـظه زنـدگـی تـان🌸🍃
ممـلو از عــشـق و مـحـبـت🌸🍃
آرزو می کنم امـروزتـون🌸🍃
زیباتر از هر روز باشه🌸🍃
سه شنبه تون عالی
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
همیشه حواست
به دو نفر خیلی مهم زندگیت باشه
پدر که برای پیروزیت زندگیشو باخت
مادر که پیروزی زندگیتو مدیون دعاشی
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
به دو نفر خیلی مهم زندگیت باشه
پدر که برای پیروزیت زندگیشو باخت
مادر که پیروزی زندگیتو مدیون دعاشی
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
یادمه همیشه اتو میکشید ...
مادربزرگمو میگم ،همیشه رومیزی ها شو حتما اتو میکشید ،همونهایی که خودش دونه دونه سوزن زده بود وشده بودن این گل گلی های خوشگل ...
امروز که این یادگاریشو رومیز پهن کردم یه لحظه رفتم به همون لحظه ای که تو ذهنم ثبت شده بود...
حیاط خونه ش پر از هیاهو وسر وصدا بود
خاله اینا از تهران اومده بودن
عطر لوبیا پلو همه ی خونه رو پر کرده بود
مامانبزرگم داشت رومیزی گلدوزی شده شو پهن میکرد رو تلویزیون قشنگ قدیمیش ،از همون هایی که در داشتن ....
مامانم داشت سفره پهن میکرد ،از همون مدلهایی که روش عکس چلو کباب تو دیس استیل داشت ....
آه ... گذشته .... گذشته .... گذشته
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
مادربزرگمو میگم ،همیشه رومیزی ها شو حتما اتو میکشید ،همونهایی که خودش دونه دونه سوزن زده بود وشده بودن این گل گلی های خوشگل ...
امروز که این یادگاریشو رومیز پهن کردم یه لحظه رفتم به همون لحظه ای که تو ذهنم ثبت شده بود...
حیاط خونه ش پر از هیاهو وسر وصدا بود
خاله اینا از تهران اومده بودن
عطر لوبیا پلو همه ی خونه رو پر کرده بود
مامانبزرگم داشت رومیزی گلدوزی شده شو پهن میکرد رو تلویزیون قشنگ قدیمیش ،از همون هایی که در داشتن ....
مامانم داشت سفره پهن میکرد ،از همون مدلهایی که روش عکس چلو کباب تو دیس استیل داشت ....
آه ... گذشته .... گذشته .... گذشته
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_379
- بگو که دروغ نگفته... بگو هوتن!
و من چنان مات دروغ مسلمِ بیشرف مانده بودم که حتی توانی برای انحنا دادن لبهایم نداشتم. ابروی چپم تیک پراند و ماتمانده و متحیر از میان فکهای روی هم چفتشدهام نعره کشیدم:
- ارثیهی پدریِ پدرِ گوربهگورِ من یه بدنامی بود و بس! زمین رو از سر قبرش آورد و انداخت پشت ارثیهنامهی نداشتهش؟!
مادرِ آبان زانو خالی کرد و در حالیکه روی زمین آوار شده بود، روی قفسهی سینهاش کوبید، ضجه زد و نفرین کرد:
- الهی به زمین گرم بخوری مسلم! کجا برداشتی بردی بچههام رو؟!
هق زد و با گوشهی روسریای صورتش را پوشاند:
- خوار و ذلیل شی بیپدرومادر... آوارهی کدوم غربتی کردی جگرگوشههام رو؟!
و من هنوز هم نمیتوانستم باور کنم آبان برنگشته است. نمیخواستم باور کنم آبان بیسرونشان و آوارهی غربتِ غریب شده است!
پاهایم سست شدند و کم مانده بود روی زمین بیافتم که تورج چنگ زیر بازویم انداخت و تکیهگاه شد برای ایستادنم.
سیبک گلویم بالا و پایین شد و مرتعش لب جنباندم:
- آبان رو بیخبر از همهجا دادی دست اون خدانشناس که ببره بیسرونشونش کنه؟!
مداوم روی فرق سر خودش کوبید و با صدای گرفتهاش نالید:
- عطا امروز آزاد میشه! جوابش رو چی بدم؟! بگم برادرزادهی بیشرفش یکی از دستهگلام رو فرستاده سینهی قبرستون و اون یکی رو هم آوارهی کشور غریب کرده؟!
سرش را به اینطرف و آنطرف جنباند و نالید:
- بگم مسلمِ گوربهگورشده قاچاقی رفته اونطرف و حتی نتونسته جنازهی جگرگوشهم رو واسهم بفرسته؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_379
- بگو که دروغ نگفته... بگو هوتن!
و من چنان مات دروغ مسلمِ بیشرف مانده بودم که حتی توانی برای انحنا دادن لبهایم نداشتم. ابروی چپم تیک پراند و ماتمانده و متحیر از میان فکهای روی هم چفتشدهام نعره کشیدم:
- ارثیهی پدریِ پدرِ گوربهگورِ من یه بدنامی بود و بس! زمین رو از سر قبرش آورد و انداخت پشت ارثیهنامهی نداشتهش؟!
مادرِ آبان زانو خالی کرد و در حالیکه روی زمین آوار شده بود، روی قفسهی سینهاش کوبید، ضجه زد و نفرین کرد:
- الهی به زمین گرم بخوری مسلم! کجا برداشتی بردی بچههام رو؟!
هق زد و با گوشهی روسریای صورتش را پوشاند:
- خوار و ذلیل شی بیپدرومادر... آوارهی کدوم غربتی کردی جگرگوشههام رو؟!
و من هنوز هم نمیتوانستم باور کنم آبان برنگشته است. نمیخواستم باور کنم آبان بیسرونشان و آوارهی غربتِ غریب شده است!
پاهایم سست شدند و کم مانده بود روی زمین بیافتم که تورج چنگ زیر بازویم انداخت و تکیهگاه شد برای ایستادنم.
سیبک گلویم بالا و پایین شد و مرتعش لب جنباندم:
- آبان رو بیخبر از همهجا دادی دست اون خدانشناس که ببره بیسرونشونش کنه؟!
مداوم روی فرق سر خودش کوبید و با صدای گرفتهاش نالید:
- عطا امروز آزاد میشه! جوابش رو چی بدم؟! بگم برادرزادهی بیشرفش یکی از دستهگلام رو فرستاده سینهی قبرستون و اون یکی رو هم آوارهی کشور غریب کرده؟!
سرش را به اینطرف و آنطرف جنباند و نالید:
- بگم مسلمِ گوربهگورشده قاچاقی رفته اونطرف و حتی نتونسته جنازهی جگرگوشهم رو واسهم بفرسته؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_380
هق زد، هق زد، هق زد و مویه کرد:
- من چی بگم به عطا؟!
گوشهایم از شنیدن حرفهای بیرحمانهاش سوت کشیدند و روح از تنم پر کشید.
به او پشت کردم و بیاهمیت به تلو-تلو خوردنم، بیتوجه به سکندری زدنهایم، با سری سِر و سنگین شده، کوچه را از پا گذرانم و سخت بود باور حرفهایش.
و سخت بود هضم حرفهایش!
آبان قاچاقی رفته بود آنسر دنیا و حالا نمیتوانست به ایران برگردد. آبان بیسرونشان شده بود و کسی از جایش خبری نداشت! آبان رفته بود، آبان برای روزها و ماهها و سالهای نامعلومی رفته بود و قلبِ من چرا آرام نمیگرفت؟!
سینهام چرا خسخس میکرد؟!
عرق چرا از سر و رویم چکه میکرد؟!
تورج به دنبالم دوید. صدایم زد. به شانهام چنگ انداخت.
و من هیچ نمیشنیدم جز مکرر حرفهای مادرِ آبان!
من هیچ نمیشنیدم جز یک مشت حقیقتِ بیشرفانه و مضحک!
زانو خالی کردم. کلاهک زانویم به زمین اصابت کرد. تورج خواست برایم کمک شود. دستش را پس زدم. دوباره روی پاهای تحلیل رفتهام ایستادم. قدم برداشتم. دوباره به زمین کوبیده شدم.
تورج تمام جانم را به چنگ کشید. تورج با یک حال بدیِ بدی، من را به آغوش کشید و زیر گوشم لب زد:
- آروم باش هوتن. بر میگرده. بر میگرده...
قلبم از شدت دلتنگیای که به آن متحمل شده بود، منقبض شد. قطره اشکی که از چشم چپم فرو چکید مردانگیام را زیر سؤال برد و من با بغضی که به گلویم شبیخون زده بود دست و پنجه نرم کردم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_380
هق زد، هق زد، هق زد و مویه کرد:
- من چی بگم به عطا؟!
گوشهایم از شنیدن حرفهای بیرحمانهاش سوت کشیدند و روح از تنم پر کشید.
به او پشت کردم و بیاهمیت به تلو-تلو خوردنم، بیتوجه به سکندری زدنهایم، با سری سِر و سنگین شده، کوچه را از پا گذرانم و سخت بود باور حرفهایش.
و سخت بود هضم حرفهایش!
آبان قاچاقی رفته بود آنسر دنیا و حالا نمیتوانست به ایران برگردد. آبان بیسرونشان شده بود و کسی از جایش خبری نداشت! آبان رفته بود، آبان برای روزها و ماهها و سالهای نامعلومی رفته بود و قلبِ من چرا آرام نمیگرفت؟!
سینهام چرا خسخس میکرد؟!
عرق چرا از سر و رویم چکه میکرد؟!
تورج به دنبالم دوید. صدایم زد. به شانهام چنگ انداخت.
و من هیچ نمیشنیدم جز مکرر حرفهای مادرِ آبان!
من هیچ نمیشنیدم جز یک مشت حقیقتِ بیشرفانه و مضحک!
زانو خالی کردم. کلاهک زانویم به زمین اصابت کرد. تورج خواست برایم کمک شود. دستش را پس زدم. دوباره روی پاهای تحلیل رفتهام ایستادم. قدم برداشتم. دوباره به زمین کوبیده شدم.
تورج تمام جانم را به چنگ کشید. تورج با یک حال بدیِ بدی، من را به آغوش کشید و زیر گوشم لب زد:
- آروم باش هوتن. بر میگرده. بر میگرده...
قلبم از شدت دلتنگیای که به آن متحمل شده بود، منقبض شد. قطره اشکی که از چشم چپم فرو چکید مردانگیام را زیر سؤال برد و من با بغضی که به گلویم شبیخون زده بود دست و پنجه نرم کردم:
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح یعنی عطر و بوی خوب نان
عطر چای تازه دم در استکان
صبح یعنی جوشش خورشید مهر
از دل بام بلند آسمان
صبح یعنی لحظه های عاشقی
لذت دیدار ، عیش جاودان
صبح یعنی رقص زیبای نسیم
با نوای مرغ عشق نغمه خوان
سلام و عرض ارادت دوستان عزیز صبحتون نیکو 🙏
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
عطر چای تازه دم در استکان
صبح یعنی جوشش خورشید مهر
از دل بام بلند آسمان
صبح یعنی لحظه های عاشقی
لذت دیدار ، عیش جاودان
صبح یعنی رقص زیبای نسیم
با نوای مرغ عشق نغمه خوان
سلام و عرض ارادت دوستان عزیز صبحتون نیکو 🙏
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖