#قلب_پدر_5
👈 قسمت پنجم و پایانی
نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود.
باران همچنان تند و بی وقفه می بارید. پدر در صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هایم را نبیند؛
شاید می خواست من گریه هایش را نبینم. برف پاک کن را روی دور تند گذاشتم وشیشه سمت خودم را کمی پائین دادم.
بغض بدجوری راه گلویم را سد کرده بود. از آینه پدر را نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرون را نگاه می کرد.
دلم می خواست پدر چیزی بگوید، فحش و ناسزا نثارم کند، سکه یک پولم بکند اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما! پیرمرد خانه اش را فروخت و سهم ما را داد و آن وقت ما چقدر راحت پشتش را خالی کردیم!
بیچاره پدر چقدر برای تک تک ما زحمت کشید و ما عجب مزدی کف دستش گذاشتیم! سیل اشک هایم همینطوری روان بود. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. پدر هم همچون من ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد.
باران تندتر شده بود. شیشه را پائین تر کشیدم و از آینه به پدر نگاه کردم. نمی دانم به چه فکر می کرد. حتما داشت به بی وفایی و حق نشناسی بچه هایش فکر می کرد. دلم می خواست از همانجا بازگردم و همراه پدر به جایی دور بروم و تا آخر نوکریش را بکنم اما می دانستم او هرگز راضی به این کار نخواهد شد.
او مرا تهدید کرده بود که عاقم خواهد کرد. دلم نمی خواست مورد نفرین پدر واقع شوم و از طرفی دلم نمی آمد او را تنها رها کنم.
خدایا، این چه حالی بود که داشتم؟
حس می کردم اتفاق تلخ در راه است... بعد از یک ساعت بالاخره به خانه سالمندان رسیدیم. ماشین را جلوی در نگه داشتم. بدترین لحظات عمرم بود. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. در عقب را بازکردم و گفتم: «آقاجون رسیدیم...
همین جاست.
به جون خودت که برام از همه دنیا عزیزتره قسم اگه ناراضی باشی از همین جا برمی گردیم. زن و زندگی م دیگه از تو برام با ارزش تر نیستن...
راستی آقاجون چند روز دیگه تولدته. می خوام برات یه جشن تولد مفصل بگیرم، یه کیک بزرگ می خرم و روش هشتاد تا شمع می ذارم...»
چشم های مات پدر را که دیدم قلبم هری ریخت. چند بار صدایش کردم اما جوابی نداد. دست هایش سرد سرد بود. دست و پایم را گم کرده بودم. فوری او را به بیمارستان رساندم امادیگر دیر شده بود.
قلب مهربان پدر دیگر نمی تپید. در مشت بسته پدر یک عکس بود. من و برادر و خواهرانم وقتی که بچه بودیم کنار او ایستاده و لبخند می زدیم؛ عجب فرزندان بی معرفتی بودیم ما!
یکسال از رفتن پدر می گذرد. بعد از فوت پدر از الهام جدا شدم و فرزندان بی معرفتم را هم به او دادم. پدر که آنگونه در حق ما محبت کرده بود گرفتار چنین فرزندان بی وجدانی شد حالا وای به حال من و برادر و خواهرانم!
بعد از رفتن پدر دیگر هیچ چیز برایم معنا و مفهومی ندارد. هر جا را که نگاه می کنم چهره مهربان و خسته او جلوی چشمانم ظاهر می شود.
با مهر و محبتی که از پدر سراغ داشتم خوب می دانم که هیچ کینه ایی از فرزندانش و الهام به دل نگرفته و هنوز هم برایشان دعا می کند اما من هرگز نمی توانم آنها را ببخشم؛ نه آنها را و نه خودم را. پدر به ما زندگی و امید بخشید و ما چقدر بی رحمانه تپیدن های قلب مهربانش را از او گرفتیم😢...
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»
💐دوستان به خدا جای هیچ پدر ومادری خانه سالمندان نیست.
عجبا پدر یا مادری چندین فرزند را بزرگ و به خانه بخت می فرستند اما چندین فرزند نمی توانند حتی از یکی از آنها نگهداری کنند.
👈 پایان 💙
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
👈 قسمت پنجم و پایانی
نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود.
باران همچنان تند و بی وقفه می بارید. پدر در صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هایم را نبیند؛
شاید می خواست من گریه هایش را نبینم. برف پاک کن را روی دور تند گذاشتم وشیشه سمت خودم را کمی پائین دادم.
بغض بدجوری راه گلویم را سد کرده بود. از آینه پدر را نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرون را نگاه می کرد.
دلم می خواست پدر چیزی بگوید، فحش و ناسزا نثارم کند، سکه یک پولم بکند اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما! پیرمرد خانه اش را فروخت و سهم ما را داد و آن وقت ما چقدر راحت پشتش را خالی کردیم!
بیچاره پدر چقدر برای تک تک ما زحمت کشید و ما عجب مزدی کف دستش گذاشتیم! سیل اشک هایم همینطوری روان بود. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. پدر هم همچون من ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد.
باران تندتر شده بود. شیشه را پائین تر کشیدم و از آینه به پدر نگاه کردم. نمی دانم به چه فکر می کرد. حتما داشت به بی وفایی و حق نشناسی بچه هایش فکر می کرد. دلم می خواست از همانجا بازگردم و همراه پدر به جایی دور بروم و تا آخر نوکریش را بکنم اما می دانستم او هرگز راضی به این کار نخواهد شد.
او مرا تهدید کرده بود که عاقم خواهد کرد. دلم نمی خواست مورد نفرین پدر واقع شوم و از طرفی دلم نمی آمد او را تنها رها کنم.
خدایا، این چه حالی بود که داشتم؟
حس می کردم اتفاق تلخ در راه است... بعد از یک ساعت بالاخره به خانه سالمندان رسیدیم. ماشین را جلوی در نگه داشتم. بدترین لحظات عمرم بود. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. در عقب را بازکردم و گفتم: «آقاجون رسیدیم...
همین جاست.
به جون خودت که برام از همه دنیا عزیزتره قسم اگه ناراضی باشی از همین جا برمی گردیم. زن و زندگی م دیگه از تو برام با ارزش تر نیستن...
راستی آقاجون چند روز دیگه تولدته. می خوام برات یه جشن تولد مفصل بگیرم، یه کیک بزرگ می خرم و روش هشتاد تا شمع می ذارم...»
چشم های مات پدر را که دیدم قلبم هری ریخت. چند بار صدایش کردم اما جوابی نداد. دست هایش سرد سرد بود. دست و پایم را گم کرده بودم. فوری او را به بیمارستان رساندم امادیگر دیر شده بود.
قلب مهربان پدر دیگر نمی تپید. در مشت بسته پدر یک عکس بود. من و برادر و خواهرانم وقتی که بچه بودیم کنار او ایستاده و لبخند می زدیم؛ عجب فرزندان بی معرفتی بودیم ما!
یکسال از رفتن پدر می گذرد. بعد از فوت پدر از الهام جدا شدم و فرزندان بی معرفتم را هم به او دادم. پدر که آنگونه در حق ما محبت کرده بود گرفتار چنین فرزندان بی وجدانی شد حالا وای به حال من و برادر و خواهرانم!
بعد از رفتن پدر دیگر هیچ چیز برایم معنا و مفهومی ندارد. هر جا را که نگاه می کنم چهره مهربان و خسته او جلوی چشمانم ظاهر می شود.
با مهر و محبتی که از پدر سراغ داشتم خوب می دانم که هیچ کینه ایی از فرزندانش و الهام به دل نگرفته و هنوز هم برایشان دعا می کند اما من هرگز نمی توانم آنها را ببخشم؛ نه آنها را و نه خودم را. پدر به ما زندگی و امید بخشید و ما چقدر بی رحمانه تپیدن های قلب مهربانش را از او گرفتیم😢...
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»
💐دوستان به خدا جای هیچ پدر ومادری خانه سالمندان نیست.
عجبا پدر یا مادری چندین فرزند را بزرگ و به خانه بخت می فرستند اما چندین فرزند نمی توانند حتی از یکی از آنها نگهداری کنند.
👈 پایان 💙
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پدر 💔
رفتے زدیده وداغت به دل ماست هنوز💔
هرڪجامے نگرم روے توپیداست هنوز💔
انقدرمهروفابرهمگان ڪردے تو💔
نام نیڪت همه جاوردزبان است هنوز💔
💔💔💔دلتنگتم بابا 💔💔💔
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
رفتے زدیده وداغت به دل ماست هنوز💔
هرڪجامے نگرم روے توپیداست هنوز💔
انقدرمهروفابرهمگان ڪردے تو💔
نام نیڪت همه جاوردزبان است هنوز💔
💔💔💔دلتنگتم بابا 💔💔💔
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_273
بدون آنکه مجال حرفی به من بدهد، به لبهایش انحنا میدهد و پوزخند به آنها مینشاند. از کنارم میگذرد و صدایش را بلند میکند:
- مثلاً تا کی میخواستی دخترت رو اسیرِ خونه کنی مبادا که این رازِ بیست سالهت برملا شه؟ برات متأسفم جناب زارع!
از خانه بیرون میزند و در را پشت سرش بههم میکوبد. و من میدانم حزین قربانی خوبی نبود برای مقصر جلوه دادناش!
به عقب میچرخم و نگاهم را به گلاره میدهم. و من بیزارم از این نگاههای خنداناش! عقم میگیرد از این خندههای موذیانهاش!
قدم-قدم به سمتش میروم و مقابلاش میایستم. همانموقع هلن به سرعت از کنارم میدود و تند و تند پلهها را بالا میرود.
با کفِ دست، فکم را میفشارم و زیرلبی میغرم:
- میلاد چهطوری فهمیده هلن خونهی حزین بوده؟!
و من نفرت دارم از این چشمهای حیلهگرش!
- تو چهطوری فهمیدی حزین جنوب شهر پی ولگردی بوده؟!
پوست لبم را حرصی به دندان میکشم و روی او خیمه میزنم. نفس داغم را در صورتش میدمانم و لب میجنبانم:
- بترس از آخر و عاقبت بازیایی که راه انداختی دخترِ اردشیر! بترس!
خودم را کنار میکشم و پلهها را بالا میروم که با دیدن هلن و کولهپشتیای که روی دوشش انداخته است، ابروهایم در هم میروند و به سمتش خیز بر میدارم.
میخواهد از کنارم بگذرد که بازویش را به چنگ میکشم و شانه به شانهام میایستد.
پلک روی هم میفشارم و زیرلبی حرصی میغرم:
- کدوم گوری داری میری؟!
نگاهِ دریدهاش را میخ چشمهایم میکند و قاطع لب میزند:
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_273
بدون آنکه مجال حرفی به من بدهد، به لبهایش انحنا میدهد و پوزخند به آنها مینشاند. از کنارم میگذرد و صدایش را بلند میکند:
- مثلاً تا کی میخواستی دخترت رو اسیرِ خونه کنی مبادا که این رازِ بیست سالهت برملا شه؟ برات متأسفم جناب زارع!
از خانه بیرون میزند و در را پشت سرش بههم میکوبد. و من میدانم حزین قربانی خوبی نبود برای مقصر جلوه دادناش!
به عقب میچرخم و نگاهم را به گلاره میدهم. و من بیزارم از این نگاههای خنداناش! عقم میگیرد از این خندههای موذیانهاش!
قدم-قدم به سمتش میروم و مقابلاش میایستم. همانموقع هلن به سرعت از کنارم میدود و تند و تند پلهها را بالا میرود.
با کفِ دست، فکم را میفشارم و زیرلبی میغرم:
- میلاد چهطوری فهمیده هلن خونهی حزین بوده؟!
و من نفرت دارم از این چشمهای حیلهگرش!
- تو چهطوری فهمیدی حزین جنوب شهر پی ولگردی بوده؟!
پوست لبم را حرصی به دندان میکشم و روی او خیمه میزنم. نفس داغم را در صورتش میدمانم و لب میجنبانم:
- بترس از آخر و عاقبت بازیایی که راه انداختی دخترِ اردشیر! بترس!
خودم را کنار میکشم و پلهها را بالا میروم که با دیدن هلن و کولهپشتیای که روی دوشش انداخته است، ابروهایم در هم میروند و به سمتش خیز بر میدارم.
میخواهد از کنارم بگذرد که بازویش را به چنگ میکشم و شانه به شانهام میایستد.
پلک روی هم میفشارم و زیرلبی حرصی میغرم:
- کدوم گوری داری میری؟!
نگاهِ دریدهاش را میخ چشمهایم میکند و قاطع لب میزند:
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_274
- یه جایی پیدا میشه واسه رفتن... یه جایی بهجز این خراب شده، یه جایی بِه از این خراب شده!
انگشت اشارهاش را مقابل چشمهای خستهام بالا میبرد و دنبالهی حرفش را به زبان میکشد:
- درضمن جناب زارع، تو دیگه پدر و سرپرست من نیستی که بتونی هرمدلی دلت خواست باهام حرف بزنی و رفتار کنی!
گویا این دختر پر شده است از عقده که دارد اینگونه عقدهگشایی میکند و هنوز چیزی نشده من را سرپرست خود نمیداند!
هیستریک به او و حرفهایش میخندم و لب میجنبانم:
- چرت نگو! نکنه بیست سال پدریِ من رو فروختی به یه شب دیدنِ اون همخون نامردت؟!
حرصی و لبریز از غضب، بازویش را از چنگم بیرون میکشد و نیش میزند:
- از نامردی همخونم فتوا نده که تو خودت تهِ همهی نامردای عالمی!
قطره اشکِ فروریختهاش را لجوجانه پس میزند و با صدای لرزانی، لب میزند:
- بیست سال... بیست سال عذابم دادی. بیست سال به هوای تنی و ناتنی بودنمون زجر و خفتم دادی!
بغضش میترکد و به گمانم از درون فرو ریخته است!
و من دیگر تاب و توانی برای لب فرو بستن و حرف شنیدن از این قومالظالمین را ندارم.
به عقب هلاش میدهم و در حالی که دستهایم را در هوا تکان میدهم، صدایم را پس کله میاندازم و عربده میکشم:
- دِ نبوده... دِ لعنت بیاد به اون مادرت و میلادِ بیشرف، به پیر، به پیغمبر به هوای تنی و ناتنی بودن نبوده!
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_274
- یه جایی پیدا میشه واسه رفتن... یه جایی بهجز این خراب شده، یه جایی بِه از این خراب شده!
انگشت اشارهاش را مقابل چشمهای خستهام بالا میبرد و دنبالهی حرفش را به زبان میکشد:
- درضمن جناب زارع، تو دیگه پدر و سرپرست من نیستی که بتونی هرمدلی دلت خواست باهام حرف بزنی و رفتار کنی!
گویا این دختر پر شده است از عقده که دارد اینگونه عقدهگشایی میکند و هنوز چیزی نشده من را سرپرست خود نمیداند!
هیستریک به او و حرفهایش میخندم و لب میجنبانم:
- چرت نگو! نکنه بیست سال پدریِ من رو فروختی به یه شب دیدنِ اون همخون نامردت؟!
حرصی و لبریز از غضب، بازویش را از چنگم بیرون میکشد و نیش میزند:
- از نامردی همخونم فتوا نده که تو خودت تهِ همهی نامردای عالمی!
قطره اشکِ فروریختهاش را لجوجانه پس میزند و با صدای لرزانی، لب میزند:
- بیست سال... بیست سال عذابم دادی. بیست سال به هوای تنی و ناتنی بودنمون زجر و خفتم دادی!
بغضش میترکد و به گمانم از درون فرو ریخته است!
و من دیگر تاب و توانی برای لب فرو بستن و حرف شنیدن از این قومالظالمین را ندارم.
به عقب هلاش میدهم و در حالی که دستهایم را در هوا تکان میدهم، صدایم را پس کله میاندازم و عربده میکشم:
- دِ نبوده... دِ لعنت بیاد به اون مادرت و میلادِ بیشرف، به پیر، به پیغمبر به هوای تنی و ناتنی بودن نبوده!
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
🌷شنبه تون عالی و بینظیر
💐پیشکش نگاه مهربانتون
🌷در اولین روز ماه اردیبهشت
💐روزتون گلباران
🌷روزی پراز عشق و مـحبت
💐روزى پراز شادى و آرامش
🌷روزى پر از خنده و دلخوشى
💐روزی پراز خبرهای خوب
💐 قشنگ و ماندنی...
🌷در کنار عزیزانتون داشته باشید
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
💐پیشکش نگاه مهربانتون
🌷در اولین روز ماه اردیبهشت
💐روزتون گلباران
🌷روزی پراز عشق و مـحبت
💐روزى پراز شادى و آرامش
🌷روزى پر از خنده و دلخوشى
💐روزی پراز خبرهای خوب
💐 قشنگ و ماندنی...
🌷در کنار عزیزانتون داشته باشید
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﺴﻮﺯﺩ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﮔﯿﺮ ﮐﻪ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﻨﺪﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺗﻨﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ
ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻮﺱ ﭼﺎﯼ ﮐﻨﻢ
ﻭﺯﺣﻤﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ
هرکی هستی هر جا هستی تو اولین فرصت دست مادرتو ببوس...💋
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﮔﯿﺮ ﮐﻪ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﻨﺪﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺗﻨﺪ ﻫﻢ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﻡ
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ
ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ
ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻮﺱ ﭼﺎﯼ ﮐﻨﻢ
ﻭﺯﺣﻤﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ
هرکی هستی هر جا هستی تو اولین فرصت دست مادرتو ببوس...💋
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
پدر جان قربون دستای زحمت کشیدت برم
که تا اخر عمرم نمیتونم جواب محبتاتو بدم
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
که تا اخر عمرم نمیتونم جواب محبتاتو بدم
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای پدر شاه دلم❤️
مواظب دل پدرها باشید❤️
"دل پدر" که بشکنه
متوجه نمیشی
مثل مادر نیست که
از بارونی شدن چشماش
بفهمی که دلشو شکستی
اما اگه دقت کنی
شکسته شدن قامتش
و اضافه شدن چین و چروک
صورتش غمگینت میکنه
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
مواظب دل پدرها باشید❤️
"دل پدر" که بشکنه
متوجه نمیشی
مثل مادر نیست که
از بارونی شدن چشماش
بفهمی که دلشو شکستی
اما اگه دقت کنی
شکسته شدن قامتش
و اضافه شدن چین و چروک
صورتش غمگینت میکنه
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_275
او نیز به طبع از من، کولهپشتیاش را وسط راهرو پرت میکند و جیغ میکشد:
- پس به هوای چی بوده؟ به هوای چی هر روز هر روز ازت فحش شنیدم و کتک خوردم و تحقیر شدم؟ به هوای چی بوده؟!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و بغض، به صدایم امانِ آرامش نمیدهد. لبهایم میلرزند و صدایم میلرزد:
- تو چه میدونی دختر؟ چه میدونی این مادرت و خونوادهی رذلش چی به سر من و زندگیم آوردن؟! چه میدونی؟!
هق میزند. سرش را به چپ و راست تکان میدهد و چانهاش از شدت گریه به رعشه میاُفتد:
- گناه من چی بود؟ گناه من چی بوده که اینهمه سال زجرم دادی؟!
هرچند سخت... هرچند نشدنی، اما به زبان میآورم حرفی که سالهاست سر دلم گیر کرده است را:
- دوست داشتم... دوست دارم احمق! اینهمه سال نخواستم خش بهت بیافته! میفهمی تنها کسی هستی که از اون گذشتهی لعنتی برام موندی و اما حسابت از مادرت و جدوآبادش جداست؟ میفهمی؟!
پوزخند به لب میکشم. سرم را به این طرف و آن طرف تکان میدهم و با بغض لعنتیام دست و پنجه نرم میکنم:
- نمیفهمی! نفهمی!
روی زمین آوار میشود و کف دستش را روی سرش میگذارد:
- ازم نخواه که باور کنم... ازم نخواه که این دوست داشتنِ اشتباهیت رو باور کنم!
مقابل پایش زانو میزنم و دستهایم به حرکت در میآیند:
- من رو باورم نداری که بیست سال واسهت پدری کردم. خوب یا بد واسهت پدر بودم! ولی اون میلاد پدرسوختهای که هنوز بند نافت رو نبریده بودن گذاشت و رفت رو باور داری! آره؟ باورش داری، آره؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_275
او نیز به طبع از من، کولهپشتیاش را وسط راهرو پرت میکند و جیغ میکشد:
- پس به هوای چی بوده؟ به هوای چی هر روز هر روز ازت فحش شنیدم و کتک خوردم و تحقیر شدم؟ به هوای چی بوده؟!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و بغض، به صدایم امانِ آرامش نمیدهد. لبهایم میلرزند و صدایم میلرزد:
- تو چه میدونی دختر؟ چه میدونی این مادرت و خونوادهی رذلش چی به سر من و زندگیم آوردن؟! چه میدونی؟!
هق میزند. سرش را به چپ و راست تکان میدهد و چانهاش از شدت گریه به رعشه میاُفتد:
- گناه من چی بود؟ گناه من چی بوده که اینهمه سال زجرم دادی؟!
هرچند سخت... هرچند نشدنی، اما به زبان میآورم حرفی که سالهاست سر دلم گیر کرده است را:
- دوست داشتم... دوست دارم احمق! اینهمه سال نخواستم خش بهت بیافته! میفهمی تنها کسی هستی که از اون گذشتهی لعنتی برام موندی و اما حسابت از مادرت و جدوآبادش جداست؟ میفهمی؟!
پوزخند به لب میکشم. سرم را به این طرف و آن طرف تکان میدهم و با بغض لعنتیام دست و پنجه نرم میکنم:
- نمیفهمی! نفهمی!
روی زمین آوار میشود و کف دستش را روی سرش میگذارد:
- ازم نخواه که باور کنم... ازم نخواه که این دوست داشتنِ اشتباهیت رو باور کنم!
مقابل پایش زانو میزنم و دستهایم به حرکت در میآیند:
- من رو باورم نداری که بیست سال واسهت پدری کردم. خوب یا بد واسهت پدر بودم! ولی اون میلاد پدرسوختهای که هنوز بند نافت رو نبریده بودن گذاشت و رفت رو باور داری! آره؟ باورش داری، آره؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_276
با شنیدن حرفم، به یکباره سر بالا میگیرد و در نگاهم براق میشود. ناخنهایش را به دندان میکشد و آنها را میجود:
- گورِ پدرِ میلادی که نمیدونم یهو بعدِ اینهمه سال از کجا سر در آورده، که نمیدونم بیست سال پیش به هوای چی و کی قیدِ زن و بچهش رو زده و گورش رو گم کرده!
حرفش لبخندِ غرورآمیز به لبم مینشاند و اما خیلی طولش نمیدهد که با حرف بعدیاش آن را روی لبم بخشکاند:
- اما این باعث نمیشه که یادم بره تو چی آوردی به سرِ من و غرورم توی این سالا! یادم نمیره تویِ مثلاً پدر چطور گند زدی به باورام!
روی زمین خیز بر میدارد و به کولهاش چنگ میاندازد. به شانهام تنه میزند و از کنارم میگذرد. به عقب میچرخم و به سمتش میدوم. مقابل راهاش را سد میکنم و جانم به لب میرسد که بگویم:
- نمیذارم... نمیذارم عاقبت تو هم بشه عاقبتِ هاله!
پوست لبم را به دندان میکشم و جانم از لب میگذرد.
عاقبت هاله! اگر برای هاله هم اینطور قد علم میکردم آن نمیشد آخر و عاقبتش!
هاله... هالهی دُردانهام!
***
شیرِ آب را بستم و چکه-چکهاش چون وسواسی به جان مغزم اُفتاد. حرصی به جاناش اُفتادم و آنقدری سفتاش کردم که دیگر صدا ندهد... که دیگر روی مخم رژه نرود!
حوله را دور کمرم پیچیدم و دستم به سمت دستگیره رفت که با شنیدن صدای نحسش، نفس در سینهام حبس شد و تمام جانم گوش شد برای شنیدن اراجیفاش.
- چرا نمیفهمی چی میگم؟ کری؟ میگم نمیخوامت!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_276
با شنیدن حرفم، به یکباره سر بالا میگیرد و در نگاهم براق میشود. ناخنهایش را به دندان میکشد و آنها را میجود:
- گورِ پدرِ میلادی که نمیدونم یهو بعدِ اینهمه سال از کجا سر در آورده، که نمیدونم بیست سال پیش به هوای چی و کی قیدِ زن و بچهش رو زده و گورش رو گم کرده!
حرفش لبخندِ غرورآمیز به لبم مینشاند و اما خیلی طولش نمیدهد که با حرف بعدیاش آن را روی لبم بخشکاند:
- اما این باعث نمیشه که یادم بره تو چی آوردی به سرِ من و غرورم توی این سالا! یادم نمیره تویِ مثلاً پدر چطور گند زدی به باورام!
روی زمین خیز بر میدارد و به کولهاش چنگ میاندازد. به شانهام تنه میزند و از کنارم میگذرد. به عقب میچرخم و به سمتش میدوم. مقابل راهاش را سد میکنم و جانم به لب میرسد که بگویم:
- نمیذارم... نمیذارم عاقبت تو هم بشه عاقبتِ هاله!
پوست لبم را به دندان میکشم و جانم از لب میگذرد.
عاقبت هاله! اگر برای هاله هم اینطور قد علم میکردم آن نمیشد آخر و عاقبتش!
هاله... هالهی دُردانهام!
***
شیرِ آب را بستم و چکه-چکهاش چون وسواسی به جان مغزم اُفتاد. حرصی به جاناش اُفتادم و آنقدری سفتاش کردم که دیگر صدا ندهد... که دیگر روی مخم رژه نرود!
حوله را دور کمرم پیچیدم و دستم به سمت دستگیره رفت که با شنیدن صدای نحسش، نفس در سینهام حبس شد و تمام جانم گوش شد برای شنیدن اراجیفاش.
- چرا نمیفهمی چی میگم؟ کری؟ میگم نمیخوامت!
🌸ســ✋ـــلام
🩷صبح قشنگنون
🌸بخیر و شـادی
🩷یک روز بی نظیر
🌸یک لبخند از تـہ دل
🩷یک شـادی بی دلیل
🌸یک خـدای همیشہ همراه
🩷با هزار آرزوی زیــبا
🌸تقدیم لحـظہ هاتون
🩷یکشنبه تون شـاد و پر نشاط
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
🩷صبح قشنگنون
🌸بخیر و شـادی
🩷یک روز بی نظیر
🌸یک لبخند از تـہ دل
🩷یک شـادی بی دلیل
🌸یک خـدای همیشہ همراه
🩷با هزار آرزوی زیــبا
🌸تقدیم لحـظہ هاتون
🩷یکشنبه تون شـاد و پر نشاط
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
ﺍﻭ ” پدر ” ﺍﺳﺖ
ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ…
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ…
ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود…
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ…
ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ…
به او سخت نگیر..!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ…
ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ…
ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود…
ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ…
ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ…
به او سخت نگیر..!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داستان واقعی یک قاضی مصری، وقتی زن خود را با یک مرد غریبه در خانه دید!
این قاضی خودش این داستان را جدیدا در کتاب خاطرات خود آورده است و بسیاری از مردم جهان از خواندن و شنیدن آن حیرت زده شدند!
در انتهای کلیپ بدجور غافلگیر خواهید شد...!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
این قاضی خودش این داستان را جدیدا در کتاب خاطرات خود آورده است و بسیاری از مردم جهان از خواندن و شنیدن آن حیرت زده شدند!
در انتهای کلیپ بدجور غافلگیر خواهید شد...!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مادر🖤🖤🖤این روزها همه میرن دیدن عزیزان از دست رفته منم با کوله باری از دلتنگی دلتنگ عزیز از دست رفته ام هستم روحت شاد مادرم
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
از دلم پرسيدم
عشق رو خلاصه كن...؟
گفــت:
عشق آسمونی:
خــــدا
عشق زمینی:
پـــدر و مـــــادر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
عشق رو خلاصه كن...؟
گفــت:
عشق آسمونی:
خــــدا
عشق زمینی:
پـــدر و مـــــادر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖