#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_375
همانجا زانو خالی کردم و نمیدانستم باید به حال آذر بیچاره بگریم یا که برای زندهبودن آبان عزیزم قهقهه بزنم!
جمعیت کمکم متفرق و مقابل خانه خلوت شد. تورج با نیشِ کشآمده زیر بازویم را چسبید و کمک کرد سرپا بایستم.
- دیدی؟ این بوی حلوا واسهی یه خدابیامرز دیگهایی بود!
به جلو هُلم داد و خواست وادار به رفتنم کند که دستم را از زیر دستِ چنگ شدهاش بیرون کشیدم و خودم را به درِ خانه رساندم.
دستهای تحلیل رفتهام برای زنگزدن بالا رفتند و اما من مردد بودم به هر تسلیت گفتنی. من وهم برم داشته بود از آنکه زنگ را بفشارم و کسی جز آبان در را برایم بگشاید.
ترس برم داشته بود از اینکه آبانِ عزادارم را داخل آن چهارچوب در نبینم و برای دردش مرهم نشوم!
اما نگذاشتم تردید بیشتر در جانم نفوذ کند و زنگ را فشاردم.
خیلی طول نکشید که مادرِ آبان، سیاهپوش و نزار مقابلم بایستد و از دیدنم صورت مچاله کند.
لبخند روی لبم ماسید و منی بودم که نمیدانستم چگونه باید تسلیت تحویلش بدهم!
- من... من تسلیت میگم! غم آخرتون باشه.
ابرو در هم کشید و با حالات عجیبی که تا به آن روز از او ندیده بودم، خواست در را به رویم بههم بکوبد، که با کف دست مانع کارش شدم و هولکرده لب زدم:
- میدونم، بهخدا میدونم وقت مناسبی واسهی این حرفا نیست، ولی باید آبان رو ببینم...
با خشمی وصف نشدنی در را تا انتها باز کرد و من شرمزده لب زدم:
- بهقرآن دل تو دلم نبوده تا رسیدم اینجا، اگه امروز نبینمش دِق میکنم!