👑 شکوه پدر و مادر
6.36K subscribers
3.31K photos
2.27K videos
2 files
33 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌

محصولات مراقبت و آرایشی پوست و مو لدورا ،،نفیس،، تراست
جهت ثبت سفارش و مشاوره رایگان در خدمت تونیم 🙏👇
@saleh8787
Download Telegram
#قلب_پدر_4

👈 قسمت چهارم

«هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم.

بزرگتر که شدم پدر در هر مرحله از زندگی ام همچون کوه پشت سرم بود و حمایتم می کرد.
او از جانش برای تک تک فرزندانش و بیشتر از همه برای من مایه گذاشته بود و من حالا مستاصل و درمانده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم؟ آن شب بازهم با برادر و خواهرانم صحبت کردم اما هیچ کدامشان حاضر نبودند از پدر نگهداری کنند. آنها می گفتند:
«درسته که پدر حقوق بازنشستگی داره و نمی خواد کسی خرجش رو بکشه، خدای نکرده فلج نیست و می تونه از پس کارهاش بربیاد اما ما نمی تونیم ازش مراقبت و خودمون رو اسیر کنیم. بهترین راه همینه که الهام پیشنهاد داده. ببرش خانه سالمندان!»
از داشتن چنین برادر و خواهرانی احساس شرم می کردم. از داشتن همسری چون الهام که روزگارم راسیاه کرده بود احساس شرم می کردم. من نمی توانستم، دلم نمی آمد پدرم را تنها رها کنم. آن شب به خانه برگشتم و به الهام گفتم:
«هر کاری دوست داری بکن. هر وقت بخوای من برای طلاق حاضرم. بچه ها هم مال خودت. من نمی تونم از پدرم بگذرم و دلش رو بشکنم!»
الهام که تصور نمی کرد بخواهم این راه را انتخاب کنم به اتاقش رفت و مشغول جمع کردن وسایل خودش و بچه ها شد. بچه ها هم که به حمایت از مادرشان درست و حسابی محلم نمی گذاشتند بی هیچ اعتراضی آماده رفتن شدند. هر سه می خواستند بروند اما پدرم نگذاشت.

مانعشان شد و سپس خطاب به من گفت:
«عاقت می کنم اگه به خاطر من زندگی ت رو خراب کنی. من وسایلم رو جمع می کنم. همین فردا منو ببر خانه سالمندان. اگه تو منو نبری مطمئن باش خودم می رم!» اشک در چشمانم حلقه زد. نگاهی تنفر آمیز به الهام و فرزندانم که لبخندی فاتحانه می زدند، انداختم و پدر را در آغوش گرفتم و های های گریستم. صدای الهام را می شنیدم که با خوشحالی می گفت:
خودم یه خونه سالمندان خوب و عالی پیدا می کنم و کارای مربوط به پذیرش رو انجام می دم.

آن روز باران یکریز می بارید.
چند ساعتی مرخصی گرفتم و به خانه رفتم. قرار بود پدر را به خانه سالمندان ببرم. الهام حسابی به سر و ضع خانه رسیده بود. لباس زیبایی پوشیده و آرایش غلیظی کرده بود و می خندید.
مثلا می خواست نشان دهد که از من راضی و به زندگی با من دلگرم شده است. بی آنکه به او محل بگذارم نزد پدر رفتم. او ساک دستی کوچکش را آماده کرده بود و کت و شلوار خاکستری اش را پوشیده و آماده بود. از تصور اینکه او نباشد دلم هری ریخت.
پدر حالم را که دید لبخندی زد و گفت:
«پسرم این چه سرو وضعیه؟ این چه حال و روزیه که داری؟ برای چی گریه کردی؟ چشمات شده کاسه خون... خب، من که قرار نیست برم سفر قندهار، هر وقت دلت تنگ شد میای دیدنم. تازه اونجا برای من بهتر هم هست. با همسن و سالای خودم راحت زندگی می کنم...»

می دانستم پدر هم همچون من غمگین است اما برای اینکه غرورش نشکند و مرا ناراحت نکند خودش را خوشحال نشان می دهد. بی آنکه چیزی بگویم نزدیکتر رفتم و دستش را بوسیدم. خوب حس می کردم که پدر تلاش می کند تا بغضش را قورت دهد. سرم را بوسید و گفت:
«پسرم حواست باشه، اگه به خاطر من به زن و بچه هات سخت بگیری هیچ وقت نمی بخشمت؛ عاقت می کنم!» علیرغم تلاشی که کردم اما نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. صورتم خیس اشک بود. پدر با دستان مهربانش اشک هایم را پاک کرد و از جایش برخاست و ساکش را در دست گرفت و گفت:

«من آماده ام، پاشو بریم پسرم!» و سپس خطاب به الهام و به بچه هایم گفت: «شما هم حلالم کنید که خیلی تو این یکسال اذیتتون کردم!» و بعد با قامت خمیده اش از در بیرون رفت. الهام خوشحال بود و با خنده گفت:
«عزیزم زود برگرد خونه!»
الهام آنقدر از چشمم افتاده بود که حتی دلم نمی خواست صدایش را بشنوم. او بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و کاری کرد که پدر با پای خودش راهی خانه سالمندان شود. او نمی دانست که با این رفتارهایش نه فقط پدر بلکه برای همیشه مرا هم از دست داد.
نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود......


👈 ادامه دارد....

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️