👑 شکوه پدر و مادر
6.36K subscribers
3.31K photos
2.27K videos
2 files
33 links
هیــچ عــشــقــے عــظــیــم تــر از عــشــق مــادر نــیــســت.👌

هیچ حــمــایــتــے عــظــیــم تــر از حــمــایــت پــدر نــیــســت.👌

محصولات مراقبت و آرایشی پوست و مو لدورا ،،نفیس،، تراست
جهت ثبت سفارش و مشاوره رایگان در خدمت تونیم 🙏👇
@saleh8787
Download Telegram

#قلب_پدر_3

👈 قسمت سو
م

اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود.
کنارش نشستم و سرم را پائین انداختم. او دستانم را درمیان دست هایش گرفت و گفت:
«پسرم، نمی خوام مزاحم و سربار کسی باشم. من رو ببر خونه سالمندان. اونجا راحت تر می تونم زندگی کنم!»

گلویم از شدت بغض درد می کرد. الهام با حرف هایش بالاخره کار خودش را کرد. دل پیرمرد شکسته بود. دستی به موهای سفید و ژولیده پدر کشیدم و در حالیکه تلاش می کردم بغض صدایم را نلرزاند گفتم:
«این حرفا چیه آقاجون؟

اینجا خونه خودته و تا وقتی من زنده ام همین جا می مونی!»
دلم بدجوری گرفته بود. به چهره مهربان پدر که چین و چروکش حاکی از زحماتی بود که برای فرزندانش کشیده، نگاهی انداختم. دلم می خواست سرم را روی سینه اش بگذارم و های های گریه سردهم.

آخر چطور می توانستم او را به خانه سالمندان ببرم؟ الهام که صدایمان را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرمان ایستاد و گفت:
«آقاجون راست می گه. ببرش خونه سالمندان. بذار راحت زندگی کنه!»
الهام دیگه شورشو در آورده بود
چشم غره ایی به او رفتم و سپس دست پدر را بوسیدم و گفتم:
«توهمین جا می مونی آقاجون!

خودم تا آخر عمرم نوکریت رو می کنم!»
پدر سرم را بوسید و گفت: «پسرم، زنت از بودن من ناراضیه. خب، حق هم داره. اون هیچ وظیفه ایی در قبال من نداره. تا همین حالا هم خیلی در حقم لطف کرده. من چند بار صدای داد و فریادتون رو شنیدم. به خاطر من زندگی تون رو بهم نزنید!»
دلم می خواست آن لحظه با مرگ گلاویز شوم. باورم نمی شد که الهام تا این حد سنگدل شده باشد.
صورت پدر را بوسیدم و از جایم بلند شدم و روبروی الهام ایستادم و گفتم:
«اینجا خونه منه آقاجون! شما هم پدر و تاج سرمنی و جات روی تخم چشمام! هر کی هم از بودن شما ناراضیه می تونه بره. خودم برات پرستار می گیرم. من جونم رو فدای تو می کنم آقاجون!»

این را که گفتم رنگ چهره الهام دگرگون شد. باز هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و با فریاد گفت:
«دیگه به خاطر این پیرمرد من چه حرفایی رو که نباید تحمل کنم؟ به خاطرش هرچی از دهنش درمیاد که به من و بچه هام می گی،
دست که روم بلند می کنی، باباجان، آخه گناه من و بچه هام چیه؟ ما نمی خواییم این پیرمرد بوگندو تو خونه مون باشه. تو چرا نمی خوای بفهمی؟

بچه هام از خجالتشون نمی تونن دوستاشون رو بیارن خونه. خودم هم که پام رو بستم به پای پدر بزرگوارتون و باید کاراشونو انجام بدم انوقت جنابعالی خیلی راحت برمی گردی می گی اینجا خونه منه و پدرم تا آخر عمرش اینجا می مونه! باشه اگه اینطوریه من دیگه حرفی ندارم فقط یه فکری برای خودم و بچه هام می کنم!»

باورم نمی شد که الهام تا این حد بی حیا باشد. خواستم چیزی بگویم اما پدر با اشاره فهماند که سکوت کنم و حرفی نزنم. اگر می ماندم حسابی دعوایمان می شد. کتم را برداشتم و بی هیچ حرفی از خانه بیرون رفتم.
آسمان هم مثل من داشت اشک می ریخت و باران یکریز می بارید.

یاد کودکی هایم افتاده بودم. پدر مرا که ته تغاری بودم طور دیگری دوست داشت و همین باعث می شد که برادر و خواهرانم به من حسادت کنند. هر وقت بین مان دعوایی پیش می آمد و اشک چشمانم را تر می کرد، پدر طاقت نمی آورد و بغلم می کرد و صورتم را می بوسید و خطاب به برادر و خواهرانم می گفت:

«هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم....

👈 ادامه دارد....

👑
❤️  @pedarr_madarr 👑
❤️