#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_364
دنده را جا میاندازم و تا رسیدن به اولین شرکت هواپیمایی پایم را از روی گاز بر نمیدارم. باید بروم، باید ببینماش! باید به اندازهی تکتک روزهایی که نبوده است به آغوشش بکشم و بچلانماش!
ماشین را زیر تابلوی پارک ممنوع رها میکنم و دوان-دوان داخل دفتر میروم. از دیدن انبوه جمعیتی که آنجا تجمع کردهاند ابروهایم در هم میروند و با تنه زدن به آنها، یکییکی پسشان میزنم.
بدون اینکه به اعتراضهایشان اهمیتی بدهم خودم را مقابل یکی از باجهها میرسانم و سعی میکنم میان آن همهمه و هیاهو صدایم به گوش زنی که پشت میز نشسته است برسد:
- اولین پروازتون به آلمان چه وقتیه؟ یه بلیط لازم دارم.
زن بدون آنکه نگاه به من بدهد، در حالی که تا گردن سر در مانیتور مقابلاش فرو برده است با کلافگی و بیتفاوتی نسبت به حالم جوابم را میدهد:
- آخرِ همین هفته، ساعت هشت شب.
مضطرب با انگشت روی میز ضرب میگیرم و برای رزرو بلیط، کدملیام را برایش بازگو میکنم. آن را در سیستم وارد میکند و حرفی که میزند مانند پتک به سرم کوبیده میشود:
- آقای زارع ویزاتون باطل شده، باید تمدیدش کنید.
و من باور ندارم باید روزهای بیشتری را برای دیدن جگرگوشهام صبر کنم!
عصبی دستم را روی پیشخوان میکوبم و داد میکشم:
- مگه میشه؟! امکان نداره!
با صدای عربدهام، همهمهها به خاموشی میروند و متعجب من را مینگرند. زنی که پشت باجه نشسته است، سرش را از مانیتور مقابلاش بیرون میکشد و اخم تحویلم میدهد:
- چهخبرتونه؟ این دیگه به ما مربوط نیست!
با دست به جمعیت پشت سرم اشاره میزند و ادامه میدهد:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_364
دنده را جا میاندازم و تا رسیدن به اولین شرکت هواپیمایی پایم را از روی گاز بر نمیدارم. باید بروم، باید ببینماش! باید به اندازهی تکتک روزهایی که نبوده است به آغوشش بکشم و بچلانماش!
ماشین را زیر تابلوی پارک ممنوع رها میکنم و دوان-دوان داخل دفتر میروم. از دیدن انبوه جمعیتی که آنجا تجمع کردهاند ابروهایم در هم میروند و با تنه زدن به آنها، یکییکی پسشان میزنم.
بدون اینکه به اعتراضهایشان اهمیتی بدهم خودم را مقابل یکی از باجهها میرسانم و سعی میکنم میان آن همهمه و هیاهو صدایم به گوش زنی که پشت میز نشسته است برسد:
- اولین پروازتون به آلمان چه وقتیه؟ یه بلیط لازم دارم.
زن بدون آنکه نگاه به من بدهد، در حالی که تا گردن سر در مانیتور مقابلاش فرو برده است با کلافگی و بیتفاوتی نسبت به حالم جوابم را میدهد:
- آخرِ همین هفته، ساعت هشت شب.
مضطرب با انگشت روی میز ضرب میگیرم و برای رزرو بلیط، کدملیام را برایش بازگو میکنم. آن را در سیستم وارد میکند و حرفی که میزند مانند پتک به سرم کوبیده میشود:
- آقای زارع ویزاتون باطل شده، باید تمدیدش کنید.
و من باور ندارم باید روزهای بیشتری را برای دیدن جگرگوشهام صبر کنم!
عصبی دستم را روی پیشخوان میکوبم و داد میکشم:
- مگه میشه؟! امکان نداره!
با صدای عربدهام، همهمهها به خاموشی میروند و متعجب من را مینگرند. زنی که پشت باجه نشسته است، سرش را از مانیتور مقابلاش بیرون میکشد و اخم تحویلم میدهد:
- چهخبرتونه؟ این دیگه به ما مربوط نیست!
با دست به جمعیت پشت سرم اشاره میزند و ادامه میدهد:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_365
- اینا همه بلیط لازم دارن، ولی مثل شما قیل و قال به راه نمیندازن که!
لب باز میکنم و بیاهمیت به گفتههای چند دقیقه قبلاش دوباره برایش صدا بالا میبرم و سرش داد میکشم:
- به درک که نیاز دارن. تو کار من رو اول از همهی اینا راه بنداز، من خودم هزینهی پاسپورت و ویزا و بلیط و کوفت و زهرمار همهی اینا رو پرداخت میکنم!
مسئول خدمات بیشتر از پیش رو ترش میکند و به یکباره صدای جیغجیغویش را پس کله میاندازد:
- مثل اینکه شما متوجه حرفهای من نیستی؟ ویزای شما درست یک ماه و سه روز پیش باطل شده، باید تمدیدش کنید. هرچند که امروز کل سیستمهای اداری کشور قطعه و باید فردا برای اینکار اقدام کنید!
با لگد به پیشخوان میکوبم و زیرلبی میغرم:
- اختلال پیش اومده... آسمون تپیده... زمین دهن باز کرده!
زنیکهی سلیطه بیاهمیت به حال دگرگونم، خطاب به نگهبانی که مقابل در ایستاده است میگوید:
- آقای دارابی بیزحمت ایشون رو بنداز بیرون.
بعد هم رو به جمعیت میکند و هوار میکشد:
- آقایون، خانوما، سیستم قطعه، هیچ بلیطی صدور نمیشه. فردا تشریف بیارید.
دارابی از میان جمعیت خودش را بیرون میکشد و به سمتم میآید. دستش را روی بازویم میگذارد و میخواهد خیلی محترمانه بیرونم بیاندازد که بازویم را از زیر دستش بیرون میکشم و خودم آن دفتر کوفتی را ترک میکنم.
پشت فرمان ماشین مینشینم و چند باری عصبی سرم را به فرمان میکوبم. بعد هم به روبهرو خیره میشوم و نگاهم را میدهم به رقصِ برگهی جریمهای که زیر شیشهپاککن گذاشتهاند برایم!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_365
- اینا همه بلیط لازم دارن، ولی مثل شما قیل و قال به راه نمیندازن که!
لب باز میکنم و بیاهمیت به گفتههای چند دقیقه قبلاش دوباره برایش صدا بالا میبرم و سرش داد میکشم:
- به درک که نیاز دارن. تو کار من رو اول از همهی اینا راه بنداز، من خودم هزینهی پاسپورت و ویزا و بلیط و کوفت و زهرمار همهی اینا رو پرداخت میکنم!
مسئول خدمات بیشتر از پیش رو ترش میکند و به یکباره صدای جیغجیغویش را پس کله میاندازد:
- مثل اینکه شما متوجه حرفهای من نیستی؟ ویزای شما درست یک ماه و سه روز پیش باطل شده، باید تمدیدش کنید. هرچند که امروز کل سیستمهای اداری کشور قطعه و باید فردا برای اینکار اقدام کنید!
با لگد به پیشخوان میکوبم و زیرلبی میغرم:
- اختلال پیش اومده... آسمون تپیده... زمین دهن باز کرده!
زنیکهی سلیطه بیاهمیت به حال دگرگونم، خطاب به نگهبانی که مقابل در ایستاده است میگوید:
- آقای دارابی بیزحمت ایشون رو بنداز بیرون.
بعد هم رو به جمعیت میکند و هوار میکشد:
- آقایون، خانوما، سیستم قطعه، هیچ بلیطی صدور نمیشه. فردا تشریف بیارید.
دارابی از میان جمعیت خودش را بیرون میکشد و به سمتم میآید. دستش را روی بازویم میگذارد و میخواهد خیلی محترمانه بیرونم بیاندازد که بازویم را از زیر دستش بیرون میکشم و خودم آن دفتر کوفتی را ترک میکنم.
پشت فرمان ماشین مینشینم و چند باری عصبی سرم را به فرمان میکوبم. بعد هم به روبهرو خیره میشوم و نگاهم را میدهم به رقصِ برگهی جریمهای که زیر شیشهپاککن گذاشتهاند برایم!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_366
ماشین را از پارک در میآورم و با سردرد مزمنی که به آن دچار شدهام، به سمت شرکت میرانم.
در همان حال هم آخرین شمارهای که با خطم تماس گرفته است را میگیرم اما بدون هیچ بوق خوردنی، تماس قطع میشود و بیشتر به جنونم میکشاند.
موبایل را روی صندلی پرت میکنم و به محض رسیدن مقابل ساختمان عظیمالجثهی شرکت، ماشین را کج و کوله وسط خیابان رها میکنم و به سمت ساختمان اصلی هجوم میبرم.
دوان-دوان پلهها را بالا میدوم و به محض رسیدن به طبقهی مدیریتی، نفسنفسزنان مقابل حدیث میایستم و میپرسم:
- تورج اومده؟!
سرش را به نشانهی تأیید میجنباند و میخواهد چیزی بگوید که از کنارش میگذرم و بیاهمیت به آسمان و ریسمان به هم بافتناش، با شدت درِ اتاق تورج را باز میکنم.
با دیدنم جا میخورد و خودش را کنار میکشد.
زنی که مانع کام گرفتنشان شدهام به من پشت میکند و مشغول مرتب کردن شالاش میشود.
عصبی ابرو در هم میکشم و به سمتش میروم. بیمحابا زیر بازویش را چنگ میکشم و به سمت در هلاش میدهم:
- گمشو بیرون.
در را به رویش میبندم و نگاه غصبناکم را به تورجی میدهم که دست و پایش را گم کرده است.
کلافه از رفتارهای ضد و نقیضاش که لحظه به لحظه بیشتر از بیشتر خط قرمزهایم را زیر پا میگذارند، عصبی کف دستم را روی میز کاریاش میکوبم و سرش میغرم:
- این میز، میزِ کاریه نه تختخواب!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_366
ماشین را از پارک در میآورم و با سردرد مزمنی که به آن دچار شدهام، به سمت شرکت میرانم.
در همان حال هم آخرین شمارهای که با خطم تماس گرفته است را میگیرم اما بدون هیچ بوق خوردنی، تماس قطع میشود و بیشتر به جنونم میکشاند.
موبایل را روی صندلی پرت میکنم و به محض رسیدن مقابل ساختمان عظیمالجثهی شرکت، ماشین را کج و کوله وسط خیابان رها میکنم و به سمت ساختمان اصلی هجوم میبرم.
دوان-دوان پلهها را بالا میدوم و به محض رسیدن به طبقهی مدیریتی، نفسنفسزنان مقابل حدیث میایستم و میپرسم:
- تورج اومده؟!
سرش را به نشانهی تأیید میجنباند و میخواهد چیزی بگوید که از کنارش میگذرم و بیاهمیت به آسمان و ریسمان به هم بافتناش، با شدت درِ اتاق تورج را باز میکنم.
با دیدنم جا میخورد و خودش را کنار میکشد.
زنی که مانع کام گرفتنشان شدهام به من پشت میکند و مشغول مرتب کردن شالاش میشود.
عصبی ابرو در هم میکشم و به سمتش میروم. بیمحابا زیر بازویش را چنگ میکشم و به سمت در هلاش میدهم:
- گمشو بیرون.
در را به رویش میبندم و نگاه غصبناکم را به تورجی میدهم که دست و پایش را گم کرده است.
کلافه از رفتارهای ضد و نقیضاش که لحظه به لحظه بیشتر از بیشتر خط قرمزهایم را زیر پا میگذارند، عصبی کف دستم را روی میز کاریاش میکوبم و سرش میغرم:
- این میز، میزِ کاریه نه تختخواب!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_367
با هر دو دستم فضای اتاق را نشان میدهم و بیشتر صدا بالا میبرم:
- اینجا شرکته، نه کابارهخونه!
به عادت از تمام وقتهایی که جواب دندان شکنی پیدا نمیکند، لبخند مضحکی به لب میکشد و خودش را به کوچهی علیچپ میزند:
- سخت نگیر یارو. اینروزا کارم تو شرکت زیاده و وقتِ خونه رفتن ندارم، همینه که...
میان کلاماش میپرم و سرش عربده میکشم:
- بس کن تورج! داری با این زیادهرویهات گند میزنی به تکتک برنامههامون!
یکی از صندلیها را برایم عقب میکشد و دستش را به علامت تسلیم مقابلم نگه میدارد:
- خیله خب! بیا بشین ببینم چی باعث شده اِنقدر توپت پر باشه!
عصبی و خسته روی صندلی دیگری مینشینم و به او میتوپم:
- سرت گرمِ این دختر خیابونیاست که ویزای من رو تمدید نکردی؟!
با آوردن اسم ویزا به طور واضحی جا میخورد و رنگ عوض میکند.
روی همان صندلیای که برای من عقب کشیده بود مینشیند و لبهای متحیرش را به حرف میجنباند:
- ویزا؟ تمدید کردم که!
با دروغ آشکاری که میگوید و سعی میکند به وسیلهاش از زیر بار مؤاخذه شدن در برود، بیشتر عصبیام میکند و به یکباره سرش داد میکشم:
- چرند نگو! ویزای من هنوز باطله لعنتی!
انگشتهای دست راستم را جمع میکنم و آن را کف دست دیگرم میکوبم:
- مگه نگفتی همهی کارا رو کردی؟ پس این ویزای کوفتیِ باطلشده چی میگه؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_367
با هر دو دستم فضای اتاق را نشان میدهم و بیشتر صدا بالا میبرم:
- اینجا شرکته، نه کابارهخونه!
به عادت از تمام وقتهایی که جواب دندان شکنی پیدا نمیکند، لبخند مضحکی به لب میکشد و خودش را به کوچهی علیچپ میزند:
- سخت نگیر یارو. اینروزا کارم تو شرکت زیاده و وقتِ خونه رفتن ندارم، همینه که...
میان کلاماش میپرم و سرش عربده میکشم:
- بس کن تورج! داری با این زیادهرویهات گند میزنی به تکتک برنامههامون!
یکی از صندلیها را برایم عقب میکشد و دستش را به علامت تسلیم مقابلم نگه میدارد:
- خیله خب! بیا بشین ببینم چی باعث شده اِنقدر توپت پر باشه!
عصبی و خسته روی صندلی دیگری مینشینم و به او میتوپم:
- سرت گرمِ این دختر خیابونیاست که ویزای من رو تمدید نکردی؟!
با آوردن اسم ویزا به طور واضحی جا میخورد و رنگ عوض میکند.
روی همان صندلیای که برای من عقب کشیده بود مینشیند و لبهای متحیرش را به حرف میجنباند:
- ویزا؟ تمدید کردم که!
با دروغ آشکاری که میگوید و سعی میکند به وسیلهاش از زیر بار مؤاخذه شدن در برود، بیشتر عصبیام میکند و به یکباره سرش داد میکشم:
- چرند نگو! ویزای من هنوز باطله لعنتی!
انگشتهای دست راستم را جمع میکنم و آن را کف دست دیگرم میکوبم:
- مگه نگفتی همهی کارا رو کردی؟ پس این ویزای کوفتیِ باطلشده چی میگه؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_368
نگاهاش مضطرب میشود و نگران. تکیهاش را از صندلی میگیرد و در حالی که آرنج دستهایش را به ران پایش تکیه میزند، روی زانو خم میشود و شمرده-شمرده میگوید:
- تا قبل از اوکی کردنِ پروازمون حلش میکنم. نگران نباش!
با دیدن خونسردیاش آمپر میچسبانم و شاید دلتنگی است که اینچنین آشفتهام کرده:
- شِر نگو! من تا آخر همین هفته اون ویزای کوفتی رو لازم دارم. تا آخر همین هفته... فهمیدی؟!
ابرو بالا میپراند و گویا شک برش داشته است نسبت به من. دوباره تکیهاش را به صندلی میدهد و با لحنی که نشان میدهد به من مشکوک شده است میپرسد:
- میخوای چیکار؟!
ماندهام بگویم یا نه...
ماندهام به این رفیق که رفاقت سی و چند ساله میانمان است از پیدا شدنِ آبان بگویم یا نه؟!
مضطرب پوست لبم را زیر دندان میفرستم و مردد میشوم به حرف زدن. تورج تعللم را که میبیند بیشتر شک برش میدارد و با ابروهای در هم رفته میگوید:
- میگم ویزا میخوای چیکار هوتن؟!
نگاهِ کلافه و مشوشم را بالا میکشم و به او میدهماش.
باید بگویم... نگویم گمان بد برش میدارد و خدشه میاُفتد به این رفاقت چندین و چند ساله!
- آبان... باید برم دنبالش!
با آوردن اسم آبان، مردمک چشمهایش خشک میمانند و به یکباره در جایش خیز بر میدارد. با حالی به هم ریخته به صورتش دست میکشد و لب میگزد. بعد هم نگاهاش که رنگ باخته است را به من میدهد و مردد لب میزند:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_368
نگاهاش مضطرب میشود و نگران. تکیهاش را از صندلی میگیرد و در حالی که آرنج دستهایش را به ران پایش تکیه میزند، روی زانو خم میشود و شمرده-شمرده میگوید:
- تا قبل از اوکی کردنِ پروازمون حلش میکنم. نگران نباش!
با دیدن خونسردیاش آمپر میچسبانم و شاید دلتنگی است که اینچنین آشفتهام کرده:
- شِر نگو! من تا آخر همین هفته اون ویزای کوفتی رو لازم دارم. تا آخر همین هفته... فهمیدی؟!
ابرو بالا میپراند و گویا شک برش داشته است نسبت به من. دوباره تکیهاش را به صندلی میدهد و با لحنی که نشان میدهد به من مشکوک شده است میپرسد:
- میخوای چیکار؟!
ماندهام بگویم یا نه...
ماندهام به این رفیق که رفاقت سی و چند ساله میانمان است از پیدا شدنِ آبان بگویم یا نه؟!
مضطرب پوست لبم را زیر دندان میفرستم و مردد میشوم به حرف زدن. تورج تعللم را که میبیند بیشتر شک برش میدارد و با ابروهای در هم رفته میگوید:
- میگم ویزا میخوای چیکار هوتن؟!
نگاهِ کلافه و مشوشم را بالا میکشم و به او میدهماش.
باید بگویم... نگویم گمان بد برش میدارد و خدشه میاُفتد به این رفاقت چندین و چند ساله!
- آبان... باید برم دنبالش!
با آوردن اسم آبان، مردمک چشمهایش خشک میمانند و به یکباره در جایش خیز بر میدارد. با حالی به هم ریخته به صورتش دست میکشد و لب میگزد. بعد هم نگاهاش که رنگ باخته است را به من میدهد و مردد لب میزند:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_369
- پیداش... کردی؟!
لبهایم را به داخل میکشم و بیصدا برایش سر تکان میدهم. و گویا که تأیید من حالش را دگرگونتر میکند.
به سمتم یورش میآورد و مقابل پایم دو زانو مینشیند.
زانوهایم را به چنگ میکشد و با حالِ عجیبی میگوید:
- مطمئنی خودشه؟ اصلاً از کجا؟ چهطوری؟!
نگاهم را به او و حرکاتش میدهم و به گمانم میآید دارد زیادهروی میکند درمورد این گمشدهی عزیز!
پسش میزنم و اخم در هم میکشم:
- بهم زنگ زد. آلمانه، باید برم پیشش. منتظرمه!
ساکت و صامت خیرهام میماند و من عصبی زیرلبی میغرم:
- تا آخر هفته میتونی ویزا رو تمدید کنی واسهم؟ هرچه زودتر بهتر، نمیخوام ظرفیت پرواز پر شه و از دستش بدم!
گویا که تازه به خودش آمده باشد، از روی زمین بلند میشود و روی پا میایستد. یک بشاش بودن خاصی به نگاهاش مینشیند و تند و تند لب میزند:
- آره، آره میگم صالحی اوکی کنه تا آخر هفته آلمان باشیم!
از شنیدن گفتهاش، صورتم در هم میرود و چین به صورتم میاُفتد. یک تای ابرویم خودبهخود بالا میپرد و حرفش را تکرار میکنم:
- آلمان باشیم؟!
سر میجنباند و ذوقزده لب میجنباند:
- آره. نمیخوای تنها بری که؟!
لب انحنا میدهم و به گمانم میآید این یک سفر را باید تنها بروم.
- همسفر نیاز ندارم. لطفاً هرچه سریعتر مشکل ویزا رو حل کن.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_369
- پیداش... کردی؟!
لبهایم را به داخل میکشم و بیصدا برایش سر تکان میدهم. و گویا که تأیید من حالش را دگرگونتر میکند.
به سمتم یورش میآورد و مقابل پایم دو زانو مینشیند.
زانوهایم را به چنگ میکشد و با حالِ عجیبی میگوید:
- مطمئنی خودشه؟ اصلاً از کجا؟ چهطوری؟!
نگاهم را به او و حرکاتش میدهم و به گمانم میآید دارد زیادهروی میکند درمورد این گمشدهی عزیز!
پسش میزنم و اخم در هم میکشم:
- بهم زنگ زد. آلمانه، باید برم پیشش. منتظرمه!
ساکت و صامت خیرهام میماند و من عصبی زیرلبی میغرم:
- تا آخر هفته میتونی ویزا رو تمدید کنی واسهم؟ هرچه زودتر بهتر، نمیخوام ظرفیت پرواز پر شه و از دستش بدم!
گویا که تازه به خودش آمده باشد، از روی زمین بلند میشود و روی پا میایستد. یک بشاش بودن خاصی به نگاهاش مینشیند و تند و تند لب میزند:
- آره، آره میگم صالحی اوکی کنه تا آخر هفته آلمان باشیم!
از شنیدن گفتهاش، صورتم در هم میرود و چین به صورتم میاُفتد. یک تای ابرویم خودبهخود بالا میپرد و حرفش را تکرار میکنم:
- آلمان باشیم؟!
سر میجنباند و ذوقزده لب میجنباند:
- آره. نمیخوای تنها بری که؟!
لب انحنا میدهم و به گمانم میآید این یک سفر را باید تنها بروم.
- همسفر نیاز ندارم. لطفاً هرچه سریعتر مشکل ویزا رو حل کن.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_370
دستم را روی شانهاش میکوبم و لب میجنبانم:
- ممنونم ازت.
پشت میکنم و میخواهم بروم که کتفم را میچسبد و سینهبهسینهام میایستد. سینهاش خس و خس صدا میدهد و زمزمه میکند:
- نگرانتم هوتن. میترسم بری بلا دستت بدن!
بیهوا این رفیق عزیزتر از جانم را به آغوش میکشم و در حالی که با کف دست روی پشتش میکوبم، زیر گوشش پچ میزنم:
- نگران نباش رِفیق. مُرد دیگه اون هوتنِ پخمه.
خودم را از او جدا و اتاق را ترک میکنم. پلهها را یکییکی پایین میروم و سیگاری از پاکتِ داخل جیبم در میآورم. گوشهی لبم میگذارماش و میخواهم به آتشش بکشم که یکی به من تنه میزند و فندکم روی زمین میاُفتد.
خودش خم میشود و آن را برایم بر میدارد. کمر راست میکند و فندکم را مقابل نگاهم تکان-تکان میدهد:
- دم و دستگاهِ دهنپرکنی بههم زدی هوتن!
فندک را از دستش چنگ میزنم و دیگر از دیدناش حس خوبی ندارم.
- نمیخوای باور کنم اتفاقی سروکلهت اینجا پیدا شده که؟!
با کف دست چند باری روی بازویم میکوبد و لب میجنباند:
- نه، کار داشتم باهات.
سیگار را به آتش میکشم و فندک را داخل جیبم بر میگردانم. آن را لابهلای انگشتهایم میگیرم و پلهها را پایین میروم:
- کار... !
پشت سرم میآید و داخل لابیِ ساختمان که میرسیم، روی یکی از مبلهایی که برای مهمان تدارک دیدهاند مینشینم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_370
دستم را روی شانهاش میکوبم و لب میجنبانم:
- ممنونم ازت.
پشت میکنم و میخواهم بروم که کتفم را میچسبد و سینهبهسینهام میایستد. سینهاش خس و خس صدا میدهد و زمزمه میکند:
- نگرانتم هوتن. میترسم بری بلا دستت بدن!
بیهوا این رفیق عزیزتر از جانم را به آغوش میکشم و در حالی که با کف دست روی پشتش میکوبم، زیر گوشش پچ میزنم:
- نگران نباش رِفیق. مُرد دیگه اون هوتنِ پخمه.
خودم را از او جدا و اتاق را ترک میکنم. پلهها را یکییکی پایین میروم و سیگاری از پاکتِ داخل جیبم در میآورم. گوشهی لبم میگذارماش و میخواهم به آتشش بکشم که یکی به من تنه میزند و فندکم روی زمین میاُفتد.
خودش خم میشود و آن را برایم بر میدارد. کمر راست میکند و فندکم را مقابل نگاهم تکان-تکان میدهد:
- دم و دستگاهِ دهنپرکنی بههم زدی هوتن!
فندک را از دستش چنگ میزنم و دیگر از دیدناش حس خوبی ندارم.
- نمیخوای باور کنم اتفاقی سروکلهت اینجا پیدا شده که؟!
با کف دست چند باری روی بازویم میکوبد و لب میجنباند:
- نه، کار داشتم باهات.
سیگار را به آتش میکشم و فندک را داخل جیبم بر میگردانم. آن را لابهلای انگشتهایم میگیرم و پلهها را پایین میروم:
- کار... !
پشت سرم میآید و داخل لابیِ ساختمان که میرسیم، روی یکی از مبلهایی که برای مهمان تدارک دیدهاند مینشینم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_371
او نیز مقابلم مینشیند و در حالی که خودش را به جلو متمایل میکند، کفِ هر دو دستش را به هم میچسباند و یک پرستیژ خاصی برای خودش میسازد.
زیرچشمی من را میپاید و برای گفتن حرفش دستدست میکند که به او طعنه میپرانم:
- زیرلفظی میخوای؟ کارت رو زودتر بگو باید برم دیرم شده!
لبخند مردانهای به لب میکشد و به پشتی مبل تکیه میزند.
پلک روی هم میفشارد و یکراست سر اصل مطلب میرود:
- دیروز همهی زمینا رو فروختم...
لب انحنا میدهم و کنایه میزنم:
- به سلامتی!
نمیگذارد لبخندش روی لب بماسد و دنبالهی حرفِ نیمهتمام ماندهاش را به زبان میکشد:
- نمیخوام دینی به گردنم باشه. واسه پس دادنِ سهمالارثِ مادرت اینجام!
از شنیدن کلمهی سهمالارث هیستریک میخندم و با شنیدن کلمهی مادر بیشتر!
صداهای مضحکی از خودم در میآورم و میان خنده میگویم:
- سهمالارث؟
درست سر جایم مینشینم و خنده را روی لبم میماسانم. اخم به پیشانی میکشم و به او میغرم:
- سهمالارث ناهید رو چرا میخوای بدیش به من؟ خودِ گوربهگور شدهش صحیح و سالم ورِ دلت زندگی میکنه که!
نمیگذارد تغییری در پرستیژش ایجاد شود و با ملایمت و خونسردیِ تمام جوابم را میدهد:
- همه رو واگذار کرده به تو. وکالت دارم ازش...
پوزخند به لبم مینشیند و گرهی ابروهایم تنگتر میشود.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_371
او نیز مقابلم مینشیند و در حالی که خودش را به جلو متمایل میکند، کفِ هر دو دستش را به هم میچسباند و یک پرستیژ خاصی برای خودش میسازد.
زیرچشمی من را میپاید و برای گفتن حرفش دستدست میکند که به او طعنه میپرانم:
- زیرلفظی میخوای؟ کارت رو زودتر بگو باید برم دیرم شده!
لبخند مردانهای به لب میکشد و به پشتی مبل تکیه میزند.
پلک روی هم میفشارد و یکراست سر اصل مطلب میرود:
- دیروز همهی زمینا رو فروختم...
لب انحنا میدهم و کنایه میزنم:
- به سلامتی!
نمیگذارد لبخندش روی لب بماسد و دنبالهی حرفِ نیمهتمام ماندهاش را به زبان میکشد:
- نمیخوام دینی به گردنم باشه. واسه پس دادنِ سهمالارثِ مادرت اینجام!
از شنیدن کلمهی سهمالارث هیستریک میخندم و با شنیدن کلمهی مادر بیشتر!
صداهای مضحکی از خودم در میآورم و میان خنده میگویم:
- سهمالارث؟
درست سر جایم مینشینم و خنده را روی لبم میماسانم. اخم به پیشانی میکشم و به او میغرم:
- سهمالارث ناهید رو چرا میخوای بدیش به من؟ خودِ گوربهگور شدهش صحیح و سالم ورِ دلت زندگی میکنه که!
نمیگذارد تغییری در پرستیژش ایجاد شود و با ملایمت و خونسردیِ تمام جوابم را میدهد:
- همه رو واگذار کرده به تو. وکالت دارم ازش...
پوزخند به لبم مینشیند و گرهی ابروهایم تنگتر میشود.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_372
و من نمیدانم ناهیدِ گوربهگور چه با خودش فکر کرده است؟ که با اهدای یکقران و دوزار زمینِ یک آبادی دور افتاده و متروکه به منی که بینیاز شدهام از مالِ دنیا، میتواند شیشهی دوستیِ ترک خوردهیمان را وصله و پینه بزند؟!
مضحک است... مضحک و خندهدار!
تکیهام را به مبل میزنم و پا روی پا میاندازم. میگذارم انحنای لبهایم بیشتر وسعت بیابد و با دستی که سیگار لابهلای انگشتاناش خودنمایی میکرد به محوطهی بزرگ ساختمان اشاره میزنم:
- کیان! به نظرت من نیازی به اون یهقرون دوزارِ پدر و پدربزرگِ تو دارم؟!
تکیهاش را از پشتی مبل میگیرد و با طمأنینه لب میزند:
- به من ارتباطی نداره که نیاز داری یا که نه... دلم نمیخواد دینی به گردنم باشه!
کفِ دستم را مقابل صورتش نگه میدارم و نمیگذارم حرفهای صد من یه غازش را بیشتر ادامه بدهد.
چشم لوچ میاندازم و تلخ لب میزنم:
- دیر اومدی کیان... دیر به فکرِ مؤاخذه نموندن اُفتادی.
گوشهی لبم را به دندان میکشم و بغض به گلویم چنگ میاندازد:
- شاید اگه خاندایی یحیی هم مثل تو به فکر مدیون نبودن میاُفتاد و سهمالارث ناهید رو میداد هیچکدوم از این اتفاقا نمیاُفتاد.
میخواهد چیزی بگوید که مانعاش میشوم و تلختر میشوم:
- شاید الآن من اینجا نبودم و این نبود وضع زندگیم. شاید اون بلا به سر هاله نمیاومد. شاید ناهید اِنقدر یاغی و سرکش نمیشد!
لب انحنا میدهم و چشم در حدقه میچرخانم. از روی مبل بلند میشوم و لب میزنم:
- دیر به خودت اومدی کیان! خیلی دیر...
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_372
و من نمیدانم ناهیدِ گوربهگور چه با خودش فکر کرده است؟ که با اهدای یکقران و دوزار زمینِ یک آبادی دور افتاده و متروکه به منی که بینیاز شدهام از مالِ دنیا، میتواند شیشهی دوستیِ ترک خوردهیمان را وصله و پینه بزند؟!
مضحک است... مضحک و خندهدار!
تکیهام را به مبل میزنم و پا روی پا میاندازم. میگذارم انحنای لبهایم بیشتر وسعت بیابد و با دستی که سیگار لابهلای انگشتاناش خودنمایی میکرد به محوطهی بزرگ ساختمان اشاره میزنم:
- کیان! به نظرت من نیازی به اون یهقرون دوزارِ پدر و پدربزرگِ تو دارم؟!
تکیهاش را از پشتی مبل میگیرد و با طمأنینه لب میزند:
- به من ارتباطی نداره که نیاز داری یا که نه... دلم نمیخواد دینی به گردنم باشه!
کفِ دستم را مقابل صورتش نگه میدارم و نمیگذارم حرفهای صد من یه غازش را بیشتر ادامه بدهد.
چشم لوچ میاندازم و تلخ لب میزنم:
- دیر اومدی کیان... دیر به فکرِ مؤاخذه نموندن اُفتادی.
گوشهی لبم را به دندان میکشم و بغض به گلویم چنگ میاندازد:
- شاید اگه خاندایی یحیی هم مثل تو به فکر مدیون نبودن میاُفتاد و سهمالارث ناهید رو میداد هیچکدوم از این اتفاقا نمیاُفتاد.
میخواهد چیزی بگوید که مانعاش میشوم و تلختر میشوم:
- شاید الآن من اینجا نبودم و این نبود وضع زندگیم. شاید اون بلا به سر هاله نمیاومد. شاید ناهید اِنقدر یاغی و سرکش نمیشد!
لب انحنا میدهم و چشم در حدقه میچرخانم. از روی مبل بلند میشوم و لب میزنم:
- دیر به خودت اومدی کیان! خیلی دیر...
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_373
قدم از قدم بر میدارم و برای بهتر شنیده شدن صدایم ولوماش را بالا میبرم:
- دَینِ من و اون طفلی تا دنیا دنیاست به گردن پدرت و ناهید میمونه...
سیگاری که کام نگرفته فتیلهاش در دستهایم به انتهای سوختناش رسیده است را داخل سطل زبالهی فلزیِ کنار در میاندازم و ساختمان را ترک میکنم.
طفلی... طفلک هالهی پرپرشدهام!
***
نفسنفس زدم و عرق از سر و رویم چکه کرد. با دستهای به گریس آغشته شدهام صورتم را پاک کردم و با خشم و غضبی که به جانم نشسته بود آچار را داخل چال تعمیرگاه پرت کردم.
قدمی به سمتش رفتم و بیدلیل سرش داد کشیدم:
- چرا چرت میگی؟! دروغه...
با دستهای چرک و کثیفم به موهای روغنیشدهام چنگ انداختم و افسار دریدهتر داد کشیدم:
- دروغه. باور نکن، فیلمشونه!
دستهایش را مقابلم نگه داشت و امیدوارانه سعی کرد از ناامیدی و عجزی که به جانم قل و زنجیر شده بود برهاندم:
- شاید... شاید منظورشون آذر باشه!
آذر!
نور امید به دلم پاشیده و شد و وای به منی که برای به وقوع پیوستن و حقیقت داشتنِ آن شاید، پابوس خدا شده بودم!
و وای به منی که عشق آنچنان منفور و ذلیلم کرده بود!
دستمال چرک گرفته را از روی کاپوت ماشین برداشتم و با آن دستهایم را پاک کردم.
ابروی چپم تیکپراند و با یک لحن مضحک، با یک لبخند مضحکتر زیرلبی زمزمه کردم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_373
قدم از قدم بر میدارم و برای بهتر شنیده شدن صدایم ولوماش را بالا میبرم:
- دَینِ من و اون طفلی تا دنیا دنیاست به گردن پدرت و ناهید میمونه...
سیگاری که کام نگرفته فتیلهاش در دستهایم به انتهای سوختناش رسیده است را داخل سطل زبالهی فلزیِ کنار در میاندازم و ساختمان را ترک میکنم.
طفلی... طفلک هالهی پرپرشدهام!
***
نفسنفس زدم و عرق از سر و رویم چکه کرد. با دستهای به گریس آغشته شدهام صورتم را پاک کردم و با خشم و غضبی که به جانم نشسته بود آچار را داخل چال تعمیرگاه پرت کردم.
قدمی به سمتش رفتم و بیدلیل سرش داد کشیدم:
- چرا چرت میگی؟! دروغه...
با دستهای چرک و کثیفم به موهای روغنیشدهام چنگ انداختم و افسار دریدهتر داد کشیدم:
- دروغه. باور نکن، فیلمشونه!
دستهایش را مقابلم نگه داشت و امیدوارانه سعی کرد از ناامیدی و عجزی که به جانم قل و زنجیر شده بود برهاندم:
- شاید... شاید منظورشون آذر باشه!
آذر!
نور امید به دلم پاشیده و شد و وای به منی که برای به وقوع پیوستن و حقیقت داشتنِ آن شاید، پابوس خدا شده بودم!
و وای به منی که عشق آنچنان منفور و ذلیلم کرده بود!
دستمال چرک گرفته را از روی کاپوت ماشین برداشتم و با آن دستهایم را پاک کردم.
ابروی چپم تیکپراند و با یک لحن مضحک، با یک لبخند مضحکتر زیرلبی زمزمه کردم: