Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز پنجم
یک شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
امروز تمام برنامه مان تکمیل خرید وسایل و تجهیزات بود
برای ویدیو پروجکشن نیاز به پرده داشتیم که اقای فروشنده وقتی فهمید برای چه کاری میخواهیم رایگان در اختیارمان گذاشت
نیاز به مرغ داشتیم که اکثر مرغ فروشی ها در زاهدان مرغ زنده می فروشند و همان جا ذبح میکنند و همان جا هم پر میکنند و خورد میکنند
علت را که پرسیدم
گفتند: به خاطر مسایل شرعی ذبح صنعنی را قبول ندارند
یک یخدان و ذغال و نان در حجم زیاد که خودش برایمان معضل بزرگی است
چرا که در این شهر نان هم کم است
برنامه از فردای مان
صبح ها عازم یک روستای کپر نشین خواهیم بود
نهار را در ان روستا پخته و توزیع خواهیم کرد
و شب ها در یک روستای دیگر توزیع اقلام و لوازم التحریر
و اسباب بازی و... و برگشت به اولین شهر
و خرید مواد اولیه و مجددا حرکت به سمت روستای بعدی
ابن پلن اولیه ما است و قطعا امکان تغییر در ان بسیار وجود دارد
....
روزانه دو روستا تا به چابهار برسیم
....
مرغ ها را خریدیم
و تکه تکه کردیم
بعد هم اجناس فروشگاه شیرین عسل را جارو کردیم
دو گونی هم ذغال و.....
و فردا صبح اولین روستای کپر نشین
.....
و اما نکته آخر
امروز در خیابان شاهد صحنه ای بس عجیب بودیم
یک جسد دور پتو پیچیده
پشت یک وانت
و تعدادی هم کنار جسد نشسته بودند
حتی باورش هم برایم سخت بود
باور کردنی نبود
ظهر از دوست محلی مان ماجرا پرسیدم
گفت برای این که پول امبولانس ندهند
گفتم یعنی یک امبولانس رایگان برای حمل متوفی ندارید
گفت خیر
محکم زدم روی پیشانی ام
نمیدانستم دیگر چه بگویم
لال شده ام
لال
تا این حد ظلم؟
مگر می شود؟
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.02
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز پنجم
یک شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
امروز تمام برنامه مان تکمیل خرید وسایل و تجهیزات بود
برای ویدیو پروجکشن نیاز به پرده داشتیم که اقای فروشنده وقتی فهمید برای چه کاری میخواهیم رایگان در اختیارمان گذاشت
نیاز به مرغ داشتیم که اکثر مرغ فروشی ها در زاهدان مرغ زنده می فروشند و همان جا ذبح میکنند و همان جا هم پر میکنند و خورد میکنند
علت را که پرسیدم
گفتند: به خاطر مسایل شرعی ذبح صنعنی را قبول ندارند
یک یخدان و ذغال و نان در حجم زیاد که خودش برایمان معضل بزرگی است
چرا که در این شهر نان هم کم است
برنامه از فردای مان
صبح ها عازم یک روستای کپر نشین خواهیم بود
نهار را در ان روستا پخته و توزیع خواهیم کرد
و شب ها در یک روستای دیگر توزیع اقلام و لوازم التحریر
و اسباب بازی و... و برگشت به اولین شهر
و خرید مواد اولیه و مجددا حرکت به سمت روستای بعدی
ابن پلن اولیه ما است و قطعا امکان تغییر در ان بسیار وجود دارد
....
روزانه دو روستا تا به چابهار برسیم
....
مرغ ها را خریدیم
و تکه تکه کردیم
بعد هم اجناس فروشگاه شیرین عسل را جارو کردیم
دو گونی هم ذغال و.....
و فردا صبح اولین روستای کپر نشین
.....
و اما نکته آخر
امروز در خیابان شاهد صحنه ای بس عجیب بودیم
یک جسد دور پتو پیچیده
پشت یک وانت
و تعدادی هم کنار جسد نشسته بودند
حتی باورش هم برایم سخت بود
باور کردنی نبود
ظهر از دوست محلی مان ماجرا پرسیدم
گفت برای این که پول امبولانس ندهند
گفتم یعنی یک امبولانس رایگان برای حمل متوفی ندارید
گفت خیر
محکم زدم روی پیشانی ام
نمیدانستم دیگر چه بگویم
لال شده ام
لال
تا این حد ظلم؟
مگر می شود؟
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.02
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز ششم
سه شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
صبح از زاهدان به سمت خاش حرکت میکنیم
نزدیک 180کیلومتر راه داریم
و دو ساعت و نیم مسافت زمانی
که البته باتوجه به سنگینی وسایل ماشین مجبوریم با سرعت پایین حرکت کنیم
حدود ساعت دوازده به روستای نراب می رسیم
چند کیلومتری از جاده به سمت کوه میرویم و بعد هم بساط جوجه کباب
کنار چادرها
آخ که هر چه بگویم کم گفته ام
چه لذتی
و چه بهشتی
تمام دستان و صورتم سیاه شده اند
اما... امید که روسیاه نباشم و نباشیم
دست سیاه را با کمی اب و ریکا میشورم
اما چه کنم با روی سیاه م
.....
به سمت خاش راه می افتیم
رضا جان صادقی عزیزم تماس میگیرد
و برنامه َفر بعدی را برای کرمان و جنوب کرمان و قلعه گنج و.... میگذاریم
انگار خدا دارد می خندد
و حسابی هم می خندد😃
....
در شهر خاش هم میهمان دوستان عزیزمان در هلال احمر هستیم
بلافاصله جلسه ای میگذاریم
به مدیر کل منطقه توضیح می دهم که هدف ما فقط و فقط خاطره سازی است و
میخواهیم در ذهن بچه ها یک خاطره بسازیم
ضمن ان که به همیاران و دوستان بگوییم
سیستان و بلوچستان شاید برای دولتمردان و نظامیان امنیت نداشته باشد
اما برای مردم عادی اوج امنیت را دارد
اوج احترام را دارد
و اوج مهمان نوازی را
.....
عصر رفتیم سراغ سه روستا
شوگه بخش مرکزی شهرستان خاش
و روستاهای خان بی بی
وتله گزی
غذا پختیم
کارتن پخش کردیم
به بچه ها درس دادم
اجیل و عروسک و لوازم التحریر پخش کردیم
خندیدیم
و خنداندیم
اما حسابی خسته شدیم
خیلی خسته
ولی حالمان خوب است
....
سفر نوشت امروز کلی فیلم و عکس است
نه کلمه
که همه را هم برایتان خواهم گذاشت
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.03
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز ششم
سه شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
صبح از زاهدان به سمت خاش حرکت میکنیم
نزدیک 180کیلومتر راه داریم
و دو ساعت و نیم مسافت زمانی
که البته باتوجه به سنگینی وسایل ماشین مجبوریم با سرعت پایین حرکت کنیم
حدود ساعت دوازده به روستای نراب می رسیم
چند کیلومتری از جاده به سمت کوه میرویم و بعد هم بساط جوجه کباب
کنار چادرها
آخ که هر چه بگویم کم گفته ام
چه لذتی
و چه بهشتی
تمام دستان و صورتم سیاه شده اند
اما... امید که روسیاه نباشم و نباشیم
دست سیاه را با کمی اب و ریکا میشورم
اما چه کنم با روی سیاه م
.....
به سمت خاش راه می افتیم
رضا جان صادقی عزیزم تماس میگیرد
و برنامه َفر بعدی را برای کرمان و جنوب کرمان و قلعه گنج و.... میگذاریم
انگار خدا دارد می خندد
و حسابی هم می خندد😃
....
در شهر خاش هم میهمان دوستان عزیزمان در هلال احمر هستیم
بلافاصله جلسه ای میگذاریم
به مدیر کل منطقه توضیح می دهم که هدف ما فقط و فقط خاطره سازی است و
میخواهیم در ذهن بچه ها یک خاطره بسازیم
ضمن ان که به همیاران و دوستان بگوییم
سیستان و بلوچستان شاید برای دولتمردان و نظامیان امنیت نداشته باشد
اما برای مردم عادی اوج امنیت را دارد
اوج احترام را دارد
و اوج مهمان نوازی را
.....
عصر رفتیم سراغ سه روستا
شوگه بخش مرکزی شهرستان خاش
و روستاهای خان بی بی
وتله گزی
غذا پختیم
کارتن پخش کردیم
به بچه ها درس دادم
اجیل و عروسک و لوازم التحریر پخش کردیم
خندیدیم
و خنداندیم
اما حسابی خسته شدیم
خیلی خسته
ولی حالمان خوب است
....
سفر نوشت امروز کلی فیلم و عکس است
نه کلمه
که همه را هم برایتان خواهم گذاشت
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.03
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز هفتم
سه شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
فردا روز پخت غذای مان در تهران و در خانه مولوی است
عزیزانی که امکان کمک به دوستانمان را دارند بر من منت میگذارند
ادرس : میدان قیام به سمت چهارراه مولوی خ موسوی کیانی خ مراد خانی کوچه جد علی پلاک سه
از هشت صبح تا هشت شب
نیازی به هماهنگی هم نیست
....
در شهر خاش چیزی که بسیار جلب توجه می کرد فروش شیر خشک یارانه ای یا پاکتی بود که تقریبا اکثر دست فروش ها و مغازه دارها میفروختند
در حالی که فروش این نوع شیر خشک ممنوع بود و هست
قبلا از کارخانه برای ما ارسال
میشد که جلوی آن را هم گرفتند
چرا؟
فرمودند شیر کم دارند
و حالا در شهر کوچکی مثل خاش کارتن کارتن فروخته می شود
....
نشسته ام زیر آسمان
تا دلت بخواهد ستاره است و ستاره
بچه ها دورمان حلقه زده اند
روزی که ویدیوپروجکشن را خریدم
در تصورم هم نمی گنجید سرنوشتی به این خوبی پیدا کند
بیاید و در روستاهای کپری سیستان و بلوچستان و ایرانشهر باعث شادی بچه ها شود.....
این منم
یکی از همان بچه ها
درست چهل سال قبل
نشسته بودم و خیره به پرده روی دیوار
اَینجا اما
مگر بهشت جز این است
خنده زیر چشمی بچه ها
و غرق شدن در دنیای کارتن
و بعد هم همان جا کف زمین خاکی
جوجه به دندان گرفتن
من درست وسط آرزویی هستم که در رویاهایم به دنبال آن می گشتم
....
چقدر این بچه ها زیبا هستند
فقط یک حمام و بعد لباس زیبا
انصاف نیست خدای مهربان
انصاف نیست
این بچه ها فوق العاده اند
......
یادتان هست هنگام خروج از خانه مولوی
یک عروسک بافتی در بغل من از خانه خارج شد
این عروسک تمام مسیر پشت ماشین ما بود
و خیلی دلم میخواست ببینم قرار است
فرزند کدام بچه شود
...
و شد
سمیه ای که حتی سن خود را نمی دانست
شد مادر عروسک بافتنی ما
.....
ما از آن پاک دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک دوست نداریم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم ،بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از اغاز غلط بود
حالا که رماندیمو رمیدیم رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انکار که دیدیم،ندیدیم،ندیدیم
صد باغ بهار است و صدای گل گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم
سرتا به قدم،تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش،رسیدیم،رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم،شنیدیم،شنیدیم
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.04
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز هفتم
سه شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
فردا روز پخت غذای مان در تهران و در خانه مولوی است
عزیزانی که امکان کمک به دوستانمان را دارند بر من منت میگذارند
ادرس : میدان قیام به سمت چهارراه مولوی خ موسوی کیانی خ مراد خانی کوچه جد علی پلاک سه
از هشت صبح تا هشت شب
نیازی به هماهنگی هم نیست
....
در شهر خاش چیزی که بسیار جلب توجه می کرد فروش شیر خشک یارانه ای یا پاکتی بود که تقریبا اکثر دست فروش ها و مغازه دارها میفروختند
در حالی که فروش این نوع شیر خشک ممنوع بود و هست
قبلا از کارخانه برای ما ارسال
میشد که جلوی آن را هم گرفتند
چرا؟
فرمودند شیر کم دارند
و حالا در شهر کوچکی مثل خاش کارتن کارتن فروخته می شود
....
نشسته ام زیر آسمان
تا دلت بخواهد ستاره است و ستاره
بچه ها دورمان حلقه زده اند
روزی که ویدیوپروجکشن را خریدم
در تصورم هم نمی گنجید سرنوشتی به این خوبی پیدا کند
بیاید و در روستاهای کپری سیستان و بلوچستان و ایرانشهر باعث شادی بچه ها شود.....
این منم
یکی از همان بچه ها
درست چهل سال قبل
نشسته بودم و خیره به پرده روی دیوار
اَینجا اما
مگر بهشت جز این است
خنده زیر چشمی بچه ها
و غرق شدن در دنیای کارتن
و بعد هم همان جا کف زمین خاکی
جوجه به دندان گرفتن
من درست وسط آرزویی هستم که در رویاهایم به دنبال آن می گشتم
....
چقدر این بچه ها زیبا هستند
فقط یک حمام و بعد لباس زیبا
انصاف نیست خدای مهربان
انصاف نیست
این بچه ها فوق العاده اند
......
یادتان هست هنگام خروج از خانه مولوی
یک عروسک بافتی در بغل من از خانه خارج شد
این عروسک تمام مسیر پشت ماشین ما بود
و خیلی دلم میخواست ببینم قرار است
فرزند کدام بچه شود
...
و شد
سمیه ای که حتی سن خود را نمی دانست
شد مادر عروسک بافتنی ما
.....
ما از آن پاک دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک دوست نداریم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم ،بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از اغاز غلط بود
حالا که رماندیمو رمیدیم رمیدیم
کوی تو که باغ ارم و روضه خلد است
انکار که دیدیم،ندیدیم،ندیدیم
صد باغ بهار است و صدای گل گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم
سرتا به قدم،تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش،رسیدیم،رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم،شنیدیم،شنیدیم
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.04
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز نهم
پنج شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
همین امروز بود
ظهر بود
برای من اما
تاریکی شب بود
برادر کوچکم تماس گرفت
نمی دانم چگونه خود را به خانه پدر رساندم
حمام رفته و اصلاح کرده و کت و شلوارش را پوشیده بود
ساعتش را به دست کرده بود
انگار می دانست قرار است برود پیش مادرم
لاله جانم
و بعد سر کوچه تا پاکت سیگاری بگیرد
همان جا هم آخرین نخ سیگارش را روشن میکند
و می آید توی حیاط
در حیاط سوار آسانسور نمیشود
توی حیاط
تمام می کند
که نه پرواز می کند
و من زمانی که رسیدم اورژانس داشت احیا می کرد
خودم هم احیا کردم
اما نشد که نشد
همان طور که خواهر کوچکم نازی را جلوی چشمم احیا کردند و ان هم نشد
نشد که بشود
که الان مادرم و پدرم و دو خواهرم در آسمانها زیر یک سقف دیگر جمع شده اند
چای میریزند و می خندند
خواهر کوچکم که در کودکی از دستش دادم
الان سرش را گذاشته روی پای مادر و برایش لالایی میخواند
می دانم در اسمانها کودکان همان طور کودک می مانند
تا مادرشان را ببینند
این روزها موهایم را که زدم
خیلی شبیه بابا
امین علی
شده ام
یادم هست او هم اولین سفر بلندش را به چابهار یا همان چهار بهار آمد
آمد و یک تلوزیون کوچک سیاه و سفید با خودش آورد تا دنیای ما بچه ها را رنگی کند
و امروز
امروز سالگرد پدرم است
و حتی نیستم که بر سر مزارش بروم
که میدانم و خوب می دانم همسفر من در این روزهاست
....
این سفر برای من یک شراب هزار ساله است
شرابی که همه شما خوانندگان باید آن را بنوشید
یک حرف میزنم و تمام
و دیگر خود دانید و خود
بزنید زیر میز تکرار زندگی
من و همه شما فقط و فقط یک بار به این دنیا می آییم و تمام
بلند شوید
همین الان
همین لحظه
محکم بزنید زیر میز ' تکرار زندگی'
والله والله والله
ما انسانیم
اگر قرار بود ثابت بمانیم
درخت می شدیم
همین
من حرفم را زدم
......
ماشین را میشوریم و از نیک شهر راهی چهار بهار می شویم
لطفا نگویید اسمش چابهار است
من دوست دارم بگویم چهار بهار
در پانزده کیلومتری یادم می افتد دستگاه قهوه ساز را فراموش کرده ام
دوباره برمی گردیم و....
....
احتمالا سفر بعدی ام را باید بروم شمال
میخواهم پوشک بزرگسال بخرم و دو دستی تقدیم مسولین آموزش و پرورش آمل کنم
اصلا ببرم انجا و خودم پوشک شان کنم
مسولی که به خاطر رقص چند بچه به خود میریند (ببخشید نمیخواهم عصبانیتم را کنترل کتم)
وقتی به خفا میرود
باجناق شناس میشود
دنبال نفوذی میگردید؟
خود همین بی شرف است
بگیرید و از ما تحت آویزاتش کنید
که درس عبرت شود
.....
در راه یک تصادف فوتی میبینیم
که هنوز آمبولانی نرسیده است
کاغذ پاره ایران خودرو چنان مچاله شده است
که انگار باران روی کاغذ ریخته است
به نظرم اگر روزی زمان محاکمه برسد
مسولین خودرو سازی و میرسلیم ها
باید در صف اول باشند
که به تنهایی به اندازه ده جنگ خانواده ها را عزادار کرده اند
....
به چهار بهار میرسیم
درست در ورودی شهر یک موتوری از ما میخواهد بابستیم
از کجا می آیید؟
برای چه می آیید؟
چرا اینجا؟
همه را توضیح میدهم
میگوید
اشتباه آمده اید
اینجا غذا را بگذارید در دهانشان
شما را آتش می زنند
آرام و به راحتی می گویم
خوب حق دارند
چشمانش از حدقه در می آید
بعد هم ادامه می دهم که نیم قرن است این مردم را به عمد در فقر نگهداشته اند
راستی تو خودت کجایی هستی
میگوید مازندرانی
میگویم رفیق جان این سومین سفر من به این استان است
جز مهر و محبت و لطف ندیده ام
تو اینه ای
اتش بزنی
اتش ت می زنند
مهر بورزی
مهر می ورزند
هر چه است از ماست و بر ماست
....
و در انتها از آخرین بخش سفر امروز بگویم
نه
نه
بماند برای فردا
فقط بگویم من علی حیدری 14 ساله را که سالها پیش گم کرده بودم
امروز در کنار دریای چهاربهار پیدا کردم
و بارها و بارها در آغوشش گرفتم
این بماند برای فردا
شبت تان به خیر
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.06
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز نهم
پنج شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
همین امروز بود
ظهر بود
برای من اما
تاریکی شب بود
برادر کوچکم تماس گرفت
نمی دانم چگونه خود را به خانه پدر رساندم
حمام رفته و اصلاح کرده و کت و شلوارش را پوشیده بود
ساعتش را به دست کرده بود
انگار می دانست قرار است برود پیش مادرم
لاله جانم
و بعد سر کوچه تا پاکت سیگاری بگیرد
همان جا هم آخرین نخ سیگارش را روشن میکند
و می آید توی حیاط
در حیاط سوار آسانسور نمیشود
توی حیاط
تمام می کند
که نه پرواز می کند
و من زمانی که رسیدم اورژانس داشت احیا می کرد
خودم هم احیا کردم
اما نشد که نشد
همان طور که خواهر کوچکم نازی را جلوی چشمم احیا کردند و ان هم نشد
نشد که بشود
که الان مادرم و پدرم و دو خواهرم در آسمانها زیر یک سقف دیگر جمع شده اند
چای میریزند و می خندند
خواهر کوچکم که در کودکی از دستش دادم
الان سرش را گذاشته روی پای مادر و برایش لالایی میخواند
می دانم در اسمانها کودکان همان طور کودک می مانند
تا مادرشان را ببینند
این روزها موهایم را که زدم
خیلی شبیه بابا
امین علی
شده ام
یادم هست او هم اولین سفر بلندش را به چابهار یا همان چهار بهار آمد
آمد و یک تلوزیون کوچک سیاه و سفید با خودش آورد تا دنیای ما بچه ها را رنگی کند
و امروز
امروز سالگرد پدرم است
و حتی نیستم که بر سر مزارش بروم
که میدانم و خوب می دانم همسفر من در این روزهاست
....
این سفر برای من یک شراب هزار ساله است
شرابی که همه شما خوانندگان باید آن را بنوشید
یک حرف میزنم و تمام
و دیگر خود دانید و خود
بزنید زیر میز تکرار زندگی
من و همه شما فقط و فقط یک بار به این دنیا می آییم و تمام
بلند شوید
همین الان
همین لحظه
محکم بزنید زیر میز ' تکرار زندگی'
والله والله والله
ما انسانیم
اگر قرار بود ثابت بمانیم
درخت می شدیم
همین
من حرفم را زدم
......
ماشین را میشوریم و از نیک شهر راهی چهار بهار می شویم
لطفا نگویید اسمش چابهار است
من دوست دارم بگویم چهار بهار
در پانزده کیلومتری یادم می افتد دستگاه قهوه ساز را فراموش کرده ام
دوباره برمی گردیم و....
....
احتمالا سفر بعدی ام را باید بروم شمال
میخواهم پوشک بزرگسال بخرم و دو دستی تقدیم مسولین آموزش و پرورش آمل کنم
اصلا ببرم انجا و خودم پوشک شان کنم
مسولی که به خاطر رقص چند بچه به خود میریند (ببخشید نمیخواهم عصبانیتم را کنترل کتم)
وقتی به خفا میرود
باجناق شناس میشود
دنبال نفوذی میگردید؟
خود همین بی شرف است
بگیرید و از ما تحت آویزاتش کنید
که درس عبرت شود
.....
در راه یک تصادف فوتی میبینیم
که هنوز آمبولانی نرسیده است
کاغذ پاره ایران خودرو چنان مچاله شده است
که انگار باران روی کاغذ ریخته است
به نظرم اگر روزی زمان محاکمه برسد
مسولین خودرو سازی و میرسلیم ها
باید در صف اول باشند
که به تنهایی به اندازه ده جنگ خانواده ها را عزادار کرده اند
....
به چهار بهار میرسیم
درست در ورودی شهر یک موتوری از ما میخواهد بابستیم
از کجا می آیید؟
برای چه می آیید؟
چرا اینجا؟
همه را توضیح میدهم
میگوید
اشتباه آمده اید
اینجا غذا را بگذارید در دهانشان
شما را آتش می زنند
آرام و به راحتی می گویم
خوب حق دارند
چشمانش از حدقه در می آید
بعد هم ادامه می دهم که نیم قرن است این مردم را به عمد در فقر نگهداشته اند
راستی تو خودت کجایی هستی
میگوید مازندرانی
میگویم رفیق جان این سومین سفر من به این استان است
جز مهر و محبت و لطف ندیده ام
تو اینه ای
اتش بزنی
اتش ت می زنند
مهر بورزی
مهر می ورزند
هر چه است از ماست و بر ماست
....
و در انتها از آخرین بخش سفر امروز بگویم
نه
نه
بماند برای فردا
فقط بگویم من علی حیدری 14 ساله را که سالها پیش گم کرده بودم
امروز در کنار دریای چهاربهار پیدا کردم
و بارها و بارها در آغوشش گرفتم
این بماند برای فردا
شبت تان به خیر
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.06
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز دهم
جمعه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
در بخشی از مراسم حج باید بایستی و سنگ برداری و بر شیطان بزنی
و من دیروز ایستادم
سر بر زیر
تا با همه وجود سنگ ها بر من فرود آیند
تا بشکنند مرا و روح خسته ام را
چونان زن بدکاره ملتمس مسیح
که دل در گرو مسبح داشت
تا ز سنگسار به در اید
و حکم باید که جاری می شد
اما کو زننده سنگ اول
و شکر خدای را
که بر من زننده بود
که سنگ ها
همه بر سر و رویم ریزد
و من فقط صبورانه باید می نگریستم
که اگر آه هم بکشم
حج را به باطل برده ام
یکی از سنگ ها را که قلب و روحم را خونین کرده بود
برداشتم
بوسیدم و به یادگار نگه داشتم
و به ذبحگاه رفتم
با پای خود
که
من خود را باید ذبح میکردم
به دست خودی از خودم
و ذبح کردم هر انچه بباید
....
سر صبحانه مادرم معنوی ام خانم گیتی نژاد مهربان و نازنین که الحق جایگاه والایی دارند
تماس می گیرند
ابراز محبت میکند از سفرنوشت ها و مخصوصا از بخش مسولین آموزش و پرورش آمل
بعد هم میفرمایند برو سراغ خانم رییسی
خیر روشن دل و روشن قلب در چابهار
به روی چشمانم می گذارم
دستورشان را
شماره را میفرستند و هماهنگ میکنم
.....
عروسک دلقک معروف مان را یادتان هست؟
حالا مادر آن عروسک برایم نوشته است
سلام آقای حیدری
هرموقع عکس و فیلم دلقک رو میذاشتید منتظر بودم ببینم قسمت کی میشه .
شبی که با فرستادمش خونه مولوی ، با عشق فرستادمش ، ۵سال مهمون خونه ما بود ، سال ۹۸ هدیه گرفته بودمش از یه عزیزی که اینو به عنوان کادوی عروسیم داده بود و حالا که این استوری رو دیدم ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭 ، وقتی چشای سمیه رو دیدم لذت بردم ازینکه این عروسک سهم کسی شده ک بقول شما ازش خیلی مراقبت میکنه😍
الان سراسر ذوقم چون ته قلبم این خاطره و این کار بزرگ شما مثل یه نور همیشه روشنه و خداروشکر میکنم ازینکه امثال شما هنوز هم توی این کره خاکی نفس میکشن 🌸🙏🏻
....
حتما خیلی از شما عزیزان وقتی اسم سیستان و بلوچستان که می آید
اولین کلمه ای که در ذهنتان می نشیند
امنیت است
چرا؟
چون شخصی به اسم عبدالمالک ریگی یک روزی می آید و دو سه کاری انجام می دهد و اسم منطقه را خراب میکند
حالا حکایت دوستان عزیز ما در هلال احمر است
از زاهدان که وارد شدیم تقریبا در همه شهرها بالاترین سطح مهمان نوازی را از دوستان هلال احمر دیدیم
از زاهدان و خاش تا ایرانشهر
اما به چابهار که رسیدیم ناگهان ورق برگشت
و به جایی رسید که روز دوم عطای جا و هلال و بی احترامی اش را به لقایش بخشیدیم و خودمان مسیر را ادامه دادیم
اما حساب چابهار را به حساب سایر شهرها ننوشتیم و نخواهیم نوشت
دوستان هلال احمر جناب سجادی عزیز و جناب خدری نازنین نهایت لطف را داشتند
،،،،
دیروز که در شهر میچرخیدیم
دوستی از عزیزان دریابانی ماشینمان را دید
آمد و صحبت کردیم و شدیم رفیق و دوست
به همین سرعت و به همین راحتی
بعد هم امروز ما را دعوت کرد به قایق سواری
ناخدا که من فکر میکردم بیش از ۵۰ سال سن داشته باشد متولد ۶۷ بود
اما تمام موها سفید
موها و ریش
ما را به میانه دریا برد
با قایق تندرو
سرعت و هیجانی را تجربه کردیم که تا ۵۰ سالگی چنین تجربهای را نداشتم
نه من و نه هیچ کدام از همراهان
....
در بند آخر یادداشت دیروز
نوشتم من علی سابق و علی گذشته را دیدم
و امروز بعد از ظهر در حال رفتن به سمت علی آینده هستم
تا او را ببینم
این بند بماند برای فردا
.....
حدود سالهای 67 و 68
مجله سروش نوجوان
به سردبیری آقای قیصر امینپور تحول بسیار عجیبی در ما نوجوانان ۱۴ ۱۵ ساله ایجاد کرد
همه مان عاشق ادبیات شده بودیم عاشق شعرو قصه....
بخشی به نام نامه های رسیده داشت که ما هر هفته نامه مینوشتیم و منتظر بودیم ناممان در لیست نامههای رسیده باشد
اوج لذت ما انتشار نام مان بود
شعر قصه بماند
که ما را پرواز هم می داد
بعدها به خود مجله راه پیدا کردم
و در آنجا مشغول هم شدم
در این میان فردی از چابهار نامه مینوشت و شعر میفرستاد نامش آقای بهار بود
من هیچ وقت حضوری ندیده بودمش
گذشت و گذشت تا در ۵۰ سالگی و در سرزمین چابهار درست کنار اسکله دیدمش
حکایت شناختمان هم بسیار جالب بود چند خانم کیسه به دست داشتند زبالههای ساحل را جمع میکردند
مهران جان اسدی رفت به سراغشان بالاخره مدیر روابط عمومی است و از این حرفها
بعد هم مشخص شد خانمها پیج کارتن خوابی را دارند و ما را دنبال میکنند
میهمان آقای بهار بودند
بهار کیست؟
یکی از همان نوجوانان سروش نوجوانی که در همان سالها مانده است و تکان نخورده
کتاب برمیدارد
و میرود سراغ بچهها وبرایشان شعر و کتاب میخواند
یک دیوانه مثل خودم
عبدالحکیم بهار
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.07
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز دهم
جمعه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
در بخشی از مراسم حج باید بایستی و سنگ برداری و بر شیطان بزنی
و من دیروز ایستادم
سر بر زیر
تا با همه وجود سنگ ها بر من فرود آیند
تا بشکنند مرا و روح خسته ام را
چونان زن بدکاره ملتمس مسیح
که دل در گرو مسبح داشت
تا ز سنگسار به در اید
و حکم باید که جاری می شد
اما کو زننده سنگ اول
و شکر خدای را
که بر من زننده بود
که سنگ ها
همه بر سر و رویم ریزد
و من فقط صبورانه باید می نگریستم
که اگر آه هم بکشم
حج را به باطل برده ام
یکی از سنگ ها را که قلب و روحم را خونین کرده بود
برداشتم
بوسیدم و به یادگار نگه داشتم
و به ذبحگاه رفتم
با پای خود
که
من خود را باید ذبح میکردم
به دست خودی از خودم
و ذبح کردم هر انچه بباید
....
سر صبحانه مادرم معنوی ام خانم گیتی نژاد مهربان و نازنین که الحق جایگاه والایی دارند
تماس می گیرند
ابراز محبت میکند از سفرنوشت ها و مخصوصا از بخش مسولین آموزش و پرورش آمل
بعد هم میفرمایند برو سراغ خانم رییسی
خیر روشن دل و روشن قلب در چابهار
به روی چشمانم می گذارم
دستورشان را
شماره را میفرستند و هماهنگ میکنم
.....
عروسک دلقک معروف مان را یادتان هست؟
حالا مادر آن عروسک برایم نوشته است
سلام آقای حیدری
هرموقع عکس و فیلم دلقک رو میذاشتید منتظر بودم ببینم قسمت کی میشه .
شبی که با فرستادمش خونه مولوی ، با عشق فرستادمش ، ۵سال مهمون خونه ما بود ، سال ۹۸ هدیه گرفته بودمش از یه عزیزی که اینو به عنوان کادوی عروسیم داده بود و حالا که این استوری رو دیدم ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭 ، وقتی چشای سمیه رو دیدم لذت بردم ازینکه این عروسک سهم کسی شده ک بقول شما ازش خیلی مراقبت میکنه😍
الان سراسر ذوقم چون ته قلبم این خاطره و این کار بزرگ شما مثل یه نور همیشه روشنه و خداروشکر میکنم ازینکه امثال شما هنوز هم توی این کره خاکی نفس میکشن 🌸🙏🏻
....
حتما خیلی از شما عزیزان وقتی اسم سیستان و بلوچستان که می آید
اولین کلمه ای که در ذهنتان می نشیند
امنیت است
چرا؟
چون شخصی به اسم عبدالمالک ریگی یک روزی می آید و دو سه کاری انجام می دهد و اسم منطقه را خراب میکند
حالا حکایت دوستان عزیز ما در هلال احمر است
از زاهدان که وارد شدیم تقریبا در همه شهرها بالاترین سطح مهمان نوازی را از دوستان هلال احمر دیدیم
از زاهدان و خاش تا ایرانشهر
اما به چابهار که رسیدیم ناگهان ورق برگشت
و به جایی رسید که روز دوم عطای جا و هلال و بی احترامی اش را به لقایش بخشیدیم و خودمان مسیر را ادامه دادیم
اما حساب چابهار را به حساب سایر شهرها ننوشتیم و نخواهیم نوشت
دوستان هلال احمر جناب سجادی عزیز و جناب خدری نازنین نهایت لطف را داشتند
،،،،
دیروز که در شهر میچرخیدیم
دوستی از عزیزان دریابانی ماشینمان را دید
آمد و صحبت کردیم و شدیم رفیق و دوست
به همین سرعت و به همین راحتی
بعد هم امروز ما را دعوت کرد به قایق سواری
ناخدا که من فکر میکردم بیش از ۵۰ سال سن داشته باشد متولد ۶۷ بود
اما تمام موها سفید
موها و ریش
ما را به میانه دریا برد
با قایق تندرو
سرعت و هیجانی را تجربه کردیم که تا ۵۰ سالگی چنین تجربهای را نداشتم
نه من و نه هیچ کدام از همراهان
....
در بند آخر یادداشت دیروز
نوشتم من علی سابق و علی گذشته را دیدم
و امروز بعد از ظهر در حال رفتن به سمت علی آینده هستم
تا او را ببینم
این بند بماند برای فردا
.....
حدود سالهای 67 و 68
مجله سروش نوجوان
به سردبیری آقای قیصر امینپور تحول بسیار عجیبی در ما نوجوانان ۱۴ ۱۵ ساله ایجاد کرد
همه مان عاشق ادبیات شده بودیم عاشق شعرو قصه....
بخشی به نام نامه های رسیده داشت که ما هر هفته نامه مینوشتیم و منتظر بودیم ناممان در لیست نامههای رسیده باشد
اوج لذت ما انتشار نام مان بود
شعر قصه بماند
که ما را پرواز هم می داد
بعدها به خود مجله راه پیدا کردم
و در آنجا مشغول هم شدم
در این میان فردی از چابهار نامه مینوشت و شعر میفرستاد نامش آقای بهار بود
من هیچ وقت حضوری ندیده بودمش
گذشت و گذشت تا در ۵۰ سالگی و در سرزمین چابهار درست کنار اسکله دیدمش
حکایت شناختمان هم بسیار جالب بود چند خانم کیسه به دست داشتند زبالههای ساحل را جمع میکردند
مهران جان اسدی رفت به سراغشان بالاخره مدیر روابط عمومی است و از این حرفها
بعد هم مشخص شد خانمها پیج کارتن خوابی را دارند و ما را دنبال میکنند
میهمان آقای بهار بودند
بهار کیست؟
یکی از همان نوجوانان سروش نوجوانی که در همان سالها مانده است و تکان نخورده
کتاب برمیدارد
و میرود سراغ بچهها وبرایشان شعر و کتاب میخواند
یک دیوانه مثل خودم
عبدالحکیم بهار
#پایان_کارتن_خوابی
1403.10.07
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز یازدهم
شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
دارم کتاب کیمیاگر را زندگی می کنم
در سرزمینی پا گذاشته ام سر شار از نشانه ها
سنگ بر سنگ می زنم
و نشانه ها مرا صدا می زنند
نشانه از پی نشانه
هنوز چابهار هستیم
دیشب با علی آینده ام ملاقات کردم
در اقامتگاه بودیم
همایون جان یک ساعتی بود
به خواب رفته بود
علی آینده که نامش دانیال
است به من پیام داد
گفت که در اطراف چابهار است
جابی به نام بریس ک ماهی میشد که به آنجا آمده بود به مهران گفتم مهران بپوش که برویم و مهران و همایون آماده شدند
راه افتادیم ۶۰ کیلومتر و نزدیک به یک ساعت و نیم راه
در میانه راه غروب خورشید را هم در دریا دیدیم
رسیدیم به دانیال و مونا
زوجی که دیشب مدال دیوانگی را از من گرفتند و بر سینه زدند
هر دو را می شناختم از بچه های خودم در خانه مولوی بودند
بعد از ازدواج محکم می رنند زیر میز زندگی و یک کمپر می خرند
و پشتش را می کنند کافی شاپ و راهی سفر می شوند
آخ که چه بگویم حتی نوشتنش هم برایم شیرین است
و هر صبح پنجره کمپرشان را در یک حیاط وسیع باز میکنند
روزی با چشم انداز دریا و روز دبگر با چشم انداز کوه و فردایش بیابان و بعد هم جنگل
پشت ماشین نشان هم کافی شاپ زده بودند
....
کنارشان هم سه کمپر دیگر بود
دوتایشان از مشهد آمده بودند
با مونا و دانیال صحبت کردم و یک مصاحبه گرفتم
بعد هم دوستان مشهدی از من خواستند تا از کمپر آنها بازدید کنم
در کمپر یکی از این دوستان پرندهای را دیدم
طوطی خودم
من یک جفت از این طوطیها را داشتم هنگام انتقالشان یکیشان رفت پرید و دیگری ماند
حالا یک طوطی تنها در چابهار پا به پای من آمده
تا خودش را به من برساند
از همان نژاد
نژادی که تعدادش هم کم است
الله و اکبر مگر میشود
....
دوستی نی می آورد و دف
و ان دیگری آتش روشن میکند
خانم مونا هم بساط ماکارانی با ته دیگ سیب زمینی را میگذارد
و خدا هم بغل بغل ستاره می ریزد در آغوش مان
همه مان شروع به خواندن میکنیم
طوطی به صدا در می آید
من اشک میریزم
....
از هوای اینجا بگویم که الان هوا بیست وچهار درجه است
و تهران هفت درجه
و ما زیر کولر خوابیدیم
.....
از چابهار راهی میشویم
ابتدا به بندر تنگ می رویم
و یک تپه دارد و گل افشان است
بعد روستای درک
که نقطه تماس کویر و دریا است
بعد زرآباد
مزارع بزرگ و سرسبز موز و....
و بعد هم بندر جاسک
بچه های زیادی سر راه مان هستند و خنده های فراوانی در انتظارمان
....
در بندر جاسک جایی برای ماندن پیدا نمی کنیم
از هشت صبح در حال رانندگی هستیم
حرکت میکنیم به سمت سیریک و ساعت 11.30 شب بالاخره به نقطه ای میرسیم که بتوانیم استراحت کنیم
از هشت صبح رانندگی تا 11.30 شب
در نهایت کنار یک پمپ بنزین جاده ای
یک اتاق پیدا میکنیم
تقریبا بیهوشم
1403.10.08
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز یازدهم
شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
دارم کتاب کیمیاگر را زندگی می کنم
در سرزمینی پا گذاشته ام سر شار از نشانه ها
سنگ بر سنگ می زنم
و نشانه ها مرا صدا می زنند
نشانه از پی نشانه
هنوز چابهار هستیم
دیشب با علی آینده ام ملاقات کردم
در اقامتگاه بودیم
همایون جان یک ساعتی بود
به خواب رفته بود
علی آینده که نامش دانیال
است به من پیام داد
گفت که در اطراف چابهار است
جابی به نام بریس ک ماهی میشد که به آنجا آمده بود به مهران گفتم مهران بپوش که برویم و مهران و همایون آماده شدند
راه افتادیم ۶۰ کیلومتر و نزدیک به یک ساعت و نیم راه
در میانه راه غروب خورشید را هم در دریا دیدیم
رسیدیم به دانیال و مونا
زوجی که دیشب مدال دیوانگی را از من گرفتند و بر سینه زدند
هر دو را می شناختم از بچه های خودم در خانه مولوی بودند
بعد از ازدواج محکم می رنند زیر میز زندگی و یک کمپر می خرند
و پشتش را می کنند کافی شاپ و راهی سفر می شوند
آخ که چه بگویم حتی نوشتنش هم برایم شیرین است
و هر صبح پنجره کمپرشان را در یک حیاط وسیع باز میکنند
روزی با چشم انداز دریا و روز دبگر با چشم انداز کوه و فردایش بیابان و بعد هم جنگل
پشت ماشین نشان هم کافی شاپ زده بودند
....
کنارشان هم سه کمپر دیگر بود
دوتایشان از مشهد آمده بودند
با مونا و دانیال صحبت کردم و یک مصاحبه گرفتم
بعد هم دوستان مشهدی از من خواستند تا از کمپر آنها بازدید کنم
در کمپر یکی از این دوستان پرندهای را دیدم
طوطی خودم
من یک جفت از این طوطیها را داشتم هنگام انتقالشان یکیشان رفت پرید و دیگری ماند
حالا یک طوطی تنها در چابهار پا به پای من آمده
تا خودش را به من برساند
از همان نژاد
نژادی که تعدادش هم کم است
الله و اکبر مگر میشود
....
دوستی نی می آورد و دف
و ان دیگری آتش روشن میکند
خانم مونا هم بساط ماکارانی با ته دیگ سیب زمینی را میگذارد
و خدا هم بغل بغل ستاره می ریزد در آغوش مان
همه مان شروع به خواندن میکنیم
طوطی به صدا در می آید
من اشک میریزم
....
از هوای اینجا بگویم که الان هوا بیست وچهار درجه است
و تهران هفت درجه
و ما زیر کولر خوابیدیم
.....
از چابهار راهی میشویم
ابتدا به بندر تنگ می رویم
و یک تپه دارد و گل افشان است
بعد روستای درک
که نقطه تماس کویر و دریا است
بعد زرآباد
مزارع بزرگ و سرسبز موز و....
و بعد هم بندر جاسک
بچه های زیادی سر راه مان هستند و خنده های فراوانی در انتظارمان
....
در بندر جاسک جایی برای ماندن پیدا نمی کنیم
از هشت صبح در حال رانندگی هستیم
حرکت میکنیم به سمت سیریک و ساعت 11.30 شب بالاخره به نقطه ای میرسیم که بتوانیم استراحت کنیم
از هشت صبح رانندگی تا 11.30 شب
در نهایت کنار یک پمپ بنزین جاده ای
یک اتاق پیدا میکنیم
تقریبا بیهوشم
1403.10.08
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز دوازدهم
یک شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
صبح از سیریک خارج میشویم
و به سمت بندر کوهستک می رویم
بندری به شدت زیبا و به شدت فقیر و پر از زباله
که تنها و تنها ماشین های سوخت را می بینید که ایستاده اند تا سوخت را به قایق ها برسانند
خود همین ساحل معدن طلاست
که دست گاوها افتاده است
و حیف گاوها
چقدر می شد با این ساحل شغل ایجاد کرد و....
وارد میناب میشویم
کنار خیابان یک خانمی نان تمیشی می پزد
می ایستیم و میگیریم
سر چهارراه ها کلی کودک ایستاده اند
که لوازم التحریر می گیرند
مسیر میناب به بندر عباس
پر است از ماشین های سوخته
پرسیدیم گفتند : ماشین های سوخت بر است که به سمتشان شلیک شده و در آتش سوخته است
....
به شهر بندر عباس می رسیم
صبح حوله ام را شستم
در طول مسیر آویزانش می کنم
به شیشه ماشین
تا خشک شود
این هم یک نوع زتدگی در سفر است
....
در اولین ساندویچی نزدیک دانشگاه یک پیتزا و یک سیب زمینی به همراه نوشیدنی سفارش میدهیم
هنگام بیرون امدن 890هزار تومان
کارت کشیده است
به مهران میگویم
رفیق جان فکر کنم مالید
مهران برگشت
دویست هزار تومان پس گرفته بود
ما که خدا را شکر
با این که متولد تهران م
ولی خودم را بچه تهران نمی دانم
ولی بالاخره.....
.....
دیشب در کنار جاده رسیدیم به یک قهوه فروشی که آبمیوه و بستنی هم سرو میکرد
دکور مغازه خوب و تمیز بود
من اسپرسو میخورم
اما ایشان اصرار داشتند اب انبه بخوریم
پرسیدم اب انبه را چطور درست میکنی
گفت : آب و یخ و انبه و شکر
گفتم : اجازه بده من بیایم و روش دیگری به تو یاد بدهم
با اکراه فراوان قبول کرد رفتم پشت مغازه وحشتناک بود فقط چند موش کم داشت لبته که دارم به کلمه وحشتناک توهین میکنم فرای وحشتناک بود خواهش کردم بلندر یا همان مخلوط کن را بشوررد بعد ظرف انبه را از ایشان گرفتم انبه یخ زده وا شده
با یک حال بسیار بد
بو کردم خدا را شکر بوی خرابی نمیداد
و بعد معجون خودم را ساختم
همه کیف کردند
لذت بردند
گفتم اینگونه جنس دست مردم بده
....
کمی استراحت میکنیم
و بعد راهی بازار قدیم بندر عباس
می شویم
به لطف دلار نود هزار تومانی
تا دلتان بخواهد کودک کار و کارتن خواب می بینید
به نظرم از شرایط موجود
فقط خانواده شمخانی رضایت دارند و آقا سید عزیز ما
که البته مثل آن خاندان دارای نفت کش ها نیست
که حتی قایق ماهیگیری هم ندارد
برای شب هم می رویم یک رستوران دریایی
صدای ابی را گذاشته توی رستوران
همین خوبه که غیر از
تو همه از خاطرم میرن
هنوز گاهی سراغت رو از
این دیوونه می گیرن
به جز تو همه میدونن
واست این مرد می میره
واسه همین جداییتو
کسی جدی نمی گیره
همین خوبه همین خوبه
همین خوبه همین خوبه
همین خوبه که با اینکه
چشاتو روی من بستی
تو چندتا خاطره با من
هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی
و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون
هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه
تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی
....
دارم فکر میکنم حاکمیت تمام تلاشش را کرده
و جلوی ورود ابی و داریوش و.... را گرفته و اینها اجازه ندارند
وارد کشور شوند
اما چگونه می تواند جلوی صدای شان را بگیرد
صدای ابی و معین در همه کافه ها در حال پخش است
حالا بروید و امتحان کنید
تمامی صدیقی های خود را به میدان بیاورید و ببینید چند نفر در مکتب شما می نشینند
و از ان طرف فقط معین را هم اجازه بدهید
به میدان بیاید تا تکلیف خیلی چیزها برایتان روشن شود
نبم قرن به بیراهه رفتید
اگر همین امروز و همین الان هم اجازه جراحی بدهید
شاید این بیمار نجات پیدا کند
البته که شاید
1403.10.09
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز دوازدهم
یک شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
صبح از سیریک خارج میشویم
و به سمت بندر کوهستک می رویم
بندری به شدت زیبا و به شدت فقیر و پر از زباله
که تنها و تنها ماشین های سوخت را می بینید که ایستاده اند تا سوخت را به قایق ها برسانند
خود همین ساحل معدن طلاست
که دست گاوها افتاده است
و حیف گاوها
چقدر می شد با این ساحل شغل ایجاد کرد و....
وارد میناب میشویم
کنار خیابان یک خانمی نان تمیشی می پزد
می ایستیم و میگیریم
سر چهارراه ها کلی کودک ایستاده اند
که لوازم التحریر می گیرند
مسیر میناب به بندر عباس
پر است از ماشین های سوخته
پرسیدیم گفتند : ماشین های سوخت بر است که به سمتشان شلیک شده و در آتش سوخته است
....
به شهر بندر عباس می رسیم
صبح حوله ام را شستم
در طول مسیر آویزانش می کنم
به شیشه ماشین
تا خشک شود
این هم یک نوع زتدگی در سفر است
....
در اولین ساندویچی نزدیک دانشگاه یک پیتزا و یک سیب زمینی به همراه نوشیدنی سفارش میدهیم
هنگام بیرون امدن 890هزار تومان
کارت کشیده است
به مهران میگویم
رفیق جان فکر کنم مالید
مهران برگشت
دویست هزار تومان پس گرفته بود
ما که خدا را شکر
با این که متولد تهران م
ولی خودم را بچه تهران نمی دانم
ولی بالاخره.....
.....
دیشب در کنار جاده رسیدیم به یک قهوه فروشی که آبمیوه و بستنی هم سرو میکرد
دکور مغازه خوب و تمیز بود
من اسپرسو میخورم
اما ایشان اصرار داشتند اب انبه بخوریم
پرسیدم اب انبه را چطور درست میکنی
گفت : آب و یخ و انبه و شکر
گفتم : اجازه بده من بیایم و روش دیگری به تو یاد بدهم
با اکراه فراوان قبول کرد رفتم پشت مغازه وحشتناک بود فقط چند موش کم داشت لبته که دارم به کلمه وحشتناک توهین میکنم فرای وحشتناک بود خواهش کردم بلندر یا همان مخلوط کن را بشوررد بعد ظرف انبه را از ایشان گرفتم انبه یخ زده وا شده
با یک حال بسیار بد
بو کردم خدا را شکر بوی خرابی نمیداد
و بعد معجون خودم را ساختم
همه کیف کردند
لذت بردند
گفتم اینگونه جنس دست مردم بده
....
کمی استراحت میکنیم
و بعد راهی بازار قدیم بندر عباس
می شویم
به لطف دلار نود هزار تومانی
تا دلتان بخواهد کودک کار و کارتن خواب می بینید
به نظرم از شرایط موجود
فقط خانواده شمخانی رضایت دارند و آقا سید عزیز ما
که البته مثل آن خاندان دارای نفت کش ها نیست
که حتی قایق ماهیگیری هم ندارد
برای شب هم می رویم یک رستوران دریایی
صدای ابی را گذاشته توی رستوران
همین خوبه که غیر از
تو همه از خاطرم میرن
هنوز گاهی سراغت رو از
این دیوونه می گیرن
به جز تو همه میدونن
واست این مرد می میره
واسه همین جداییتو
کسی جدی نمی گیره
همین خوبه همین خوبه
همین خوبه همین خوبه
همین خوبه که با اینکه
چشاتو روی من بستی
تو چندتا خاطره با من
هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی
و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون
هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه
تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی
....
دارم فکر میکنم حاکمیت تمام تلاشش را کرده
و جلوی ورود ابی و داریوش و.... را گرفته و اینها اجازه ندارند
وارد کشور شوند
اما چگونه می تواند جلوی صدای شان را بگیرد
صدای ابی و معین در همه کافه ها در حال پخش است
حالا بروید و امتحان کنید
تمامی صدیقی های خود را به میدان بیاورید و ببینید چند نفر در مکتب شما می نشینند
و از ان طرف فقط معین را هم اجازه بدهید
به میدان بیاید تا تکلیف خیلی چیزها برایتان روشن شود
نبم قرن به بیراهه رفتید
اگر همین امروز و همین الان هم اجازه جراحی بدهید
شاید این بیمار نجات پیدا کند
البته که شاید
1403.10.09
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز پانزدهم (آخرین روز)
چهار شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی ست
از نطنز راه افتادیم سمت تهران
با برف سنگین و مه
و رسیدن به هوای آفتابی خانه مولوی
بین راه مادرم صدایم کرد
از کنار خانه ابدی مادرم عبور کردم
نخواستم بگویم خانه ابدی خودم
چون شاید لطف خدا شامل شد و خاکستر مرا در سرزمین سیستان و بلوچستان به باد رفت
رسیدیم به خانه مولوی
چه کردیم؟
حقیقتا هیچ
و این اصلا تعارف نیست
ابدا
....
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد....
#صائب_تبریزی
.....
حالا اما مسیر راه برایم روشن است
شاید دیگر باید زد به دل راه و جاده
زندگی شاید باید دیگر در سفر باشد
برای لبخند بک کودک
راه امشب میبرد سویت مرا
میکشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا گاه مجنون میکند
گرگ و میشِ چشم آهویت مرا
من تو را بر شانه هایم میکشم
یا تو میخوانی به گیسویت مرا
زخم ها زد راه بر جانم ولی
....
حالا تنها چیزی که به سینه ام خواهم زد
لبخند سمیه و معصومه و مهردادو علی و کیانوش ها است
که بماند برای تک تک عزیزانی که از بین ما رفته اند
برای لاله جان و بختیارها و رضا هاو دایی حسین ها
....
از لحظه رسیدن به خانه مولوی
کار شروع میشود
تعداد زیاد عزیزان کارتن خواب و خانوادههای نیازمند برای دریافت لباس و غذا
در این دو هفتهای که نبودیم
کارها بهتر از زمانی که بودیم
انجام شده است
و این جز به لطف حضرت دوست
و مهربانی و مهرورزی تک تک همیاران مقدور نبود که در اینجا وظیفه خودم میدانم دست تک تکشان را ببوسم
....
امشب را زودتر میروم
سمت خانه
تا کمی استراحت کنم
واز فردا توزیع روزانه پتو و چای و لباس را در خیابانها خواهیم داشت
.....
نازنین استاد همیشه ادبیات ایران دکتر شفیعی کدکنی جایی میسراید که
طفلی به نامِ شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کُنَد خبر
این هم نشانِ ما:
یکسو، خلیج فارس
سویِ دگر، خزر
امروز و در حیاط خانه مولوی دوستی در مورد اکنش بچهها بعد از دریافت اسباب بازی از من سوال کرد
گفت : آیا از مناعت طبعشان بود که عروسکها را نمیگرفتند
یا خجالت می کشیدند
یا اصلا دیگر نه ذوقی برایشان مانده و نه شوقی و شاید احساسات درون این
بچه ها مرده است
درست می گفت
احساسات درون این بچه ها مرده است
و این چقدر سخت و دردناک و درست است
....
و من یاد روزهایی افتادم که به همیاران میگفتم لطفاً اگر عطر و ادکلنی دارید که استفاده نمیکنید آن را برای ما بیاورید ما با زدن این عطرها به کارتن خوابها آنها را با بوی خوب با بوی زندگی آشتی میدهیم
...
از فردا باید راهی شوم
ابتدا کمپر ید کش پشت ماشبن را بخرم و بسازم
و بعد تجهیزات روی ان را سوار کنم
منقل و سیخ
یک کتابخانه
خانه اسباب بازی ها
ویدیو پروجکشن
و هر چیزی که برای خنده و شادی بچه های سرزمینم لازم است
1403.10.12
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
سفر نوشت حج سیستان و بلوچستان
روز پانزدهم (آخرین روز)
چهار شنبه
لبیک اللهم لبیک
ما حاجیان سفر به سرزمین مقدس سیستان و بلوچستان هستیم
برای لبخندی بر صورت کودکی
برای مرهمی بردردهای سرزمین مان
09121059062
02191035272
....
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی ست
از نطنز راه افتادیم سمت تهران
با برف سنگین و مه
و رسیدن به هوای آفتابی خانه مولوی
بین راه مادرم صدایم کرد
از کنار خانه ابدی مادرم عبور کردم
نخواستم بگویم خانه ابدی خودم
چون شاید لطف خدا شامل شد و خاکستر مرا در سرزمین سیستان و بلوچستان به باد رفت
رسیدیم به خانه مولوی
چه کردیم؟
حقیقتا هیچ
و این اصلا تعارف نیست
ابدا
....
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد....
#صائب_تبریزی
.....
حالا اما مسیر راه برایم روشن است
شاید دیگر باید زد به دل راه و جاده
زندگی شاید باید دیگر در سفر باشد
برای لبخند بک کودک
راه امشب میبرد سویت مرا
میکشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا گاه مجنون میکند
گرگ و میشِ چشم آهویت مرا
من تو را بر شانه هایم میکشم
یا تو میخوانی به گیسویت مرا
زخم ها زد راه بر جانم ولی
....
حالا تنها چیزی که به سینه ام خواهم زد
لبخند سمیه و معصومه و مهردادو علی و کیانوش ها است
که بماند برای تک تک عزیزانی که از بین ما رفته اند
برای لاله جان و بختیارها و رضا هاو دایی حسین ها
....
از لحظه رسیدن به خانه مولوی
کار شروع میشود
تعداد زیاد عزیزان کارتن خواب و خانوادههای نیازمند برای دریافت لباس و غذا
در این دو هفتهای که نبودیم
کارها بهتر از زمانی که بودیم
انجام شده است
و این جز به لطف حضرت دوست
و مهربانی و مهرورزی تک تک همیاران مقدور نبود که در اینجا وظیفه خودم میدانم دست تک تکشان را ببوسم
....
امشب را زودتر میروم
سمت خانه
تا کمی استراحت کنم
واز فردا توزیع روزانه پتو و چای و لباس را در خیابانها خواهیم داشت
.....
نازنین استاد همیشه ادبیات ایران دکتر شفیعی کدکنی جایی میسراید که
طفلی به نامِ شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ برّاق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کُنَد خبر
این هم نشانِ ما:
یکسو، خلیج فارس
سویِ دگر، خزر
امروز و در حیاط خانه مولوی دوستی در مورد اکنش بچهها بعد از دریافت اسباب بازی از من سوال کرد
گفت : آیا از مناعت طبعشان بود که عروسکها را نمیگرفتند
یا خجالت می کشیدند
یا اصلا دیگر نه ذوقی برایشان مانده و نه شوقی و شاید احساسات درون این
بچه ها مرده است
درست می گفت
احساسات درون این بچه ها مرده است
و این چقدر سخت و دردناک و درست است
....
و من یاد روزهایی افتادم که به همیاران میگفتم لطفاً اگر عطر و ادکلنی دارید که استفاده نمیکنید آن را برای ما بیاورید ما با زدن این عطرها به کارتن خوابها آنها را با بوی خوب با بوی زندگی آشتی میدهیم
...
از فردا باید راهی شوم
ابتدا کمپر ید کش پشت ماشبن را بخرم و بسازم
و بعد تجهیزات روی ان را سوار کنم
منقل و سیخ
یک کتابخانه
خانه اسباب بازی ها
ویدیو پروجکشن
و هر چیزی که برای خنده و شادی بچه های سرزمینم لازم است
1403.10.12
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
1️⃣
و اما عزیزم
زندگی
فقط فتح قله ها نیست
زندگی
گاهی
بیروت آمدن از دره هاست
......
در هوای منفی سه درجه زیر صفر شدیدا نیازمند پتو برای عزیزان کازتن خواب هستیم
بسیار شدید
این هوا کشنده است
اگر پتوی اضافه دارید برای ما ارسال کنید
اگر ندارید به ما در تهیه آن کمک کنید
حدود قیمت هر پتو 390 هزار تومان است
.....
فردا سالروز پرواز
مادرم
نازنینم
لاله جانم است
فردا
نمی دانم
فردا
قرار است چه شود
نمی دانم
.....
حاج محمود نکوگویان (تنها فرزند بازمانده شیخ رجبعلی خیاط) تماس میگیرد
یک ساعتی صحبت میکنیم
پشت تلفن مرا بغل می کند
حرف هایی می زند که هر دو پشت تلفن به گریه می افتیم
هر دو ارزوی یک سفر دو نفره دیگر مشهد را داریم
از ان سفرها که انگار هواپیما را نگه داشته بودند
تا ما سوار شویم
یعنی میشود که بشود
......
این شعر را هم بارها خواندم
از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور
برای ما، مادرانی که بیمار نشوند بیرون بیاور
و دوستانی که مهاجرت نکنند
خانههایی را بیرون بیاور
که جنگ نشانیشان را نمیداند
ای شعبدهباز به ستوه آمدهایم از خرگوشها…
کاتیا راسم
.....
یونگ میگوید؛ وقتی در خواب عمیق وابستگیها فرو رفته باشید،
تنها رنجهاست که میتوانند بیدارت کنند.
.....
من در سیستان و بلوچستان
در زاهدان یک گنج به دست آوردم
یک دوست
که بالاتر از هر گنجی ست
دوستی که انگار هزار سال است
می شناسمش
برادرم
جناب خدری
امروز که تماس گرفت
گفتم باید هلال احمر را رها کنی
و بیایی با من برویم و به کوه و دشت بزنیم
ما برای این زندگی ساخته نشده ایم
امروز به او گفتم
من جسمم را آورده ام
روح و روانم در سیستان و بلوچستان مانده است
دوباره باید برگردم
شاید باید همان جا به اندازه سر سوزنی
زندگی فقط یک خانواده را آسان کنم
فقط یک خانواده
.....
سلامت روان را می توان در دو عبارت خلاصه کرد:
1- واقعیت پذیری
2- مسئولیت پذیری
پذیرش واقعیت به این معناست که فرد توانمندی و قدرت پذیرشِ پیامدهای منطقی و طبیعی رفتارِ خود را داشته باشد. این پیامدها بخشی از دنیای واقعیست و هنگامی که ما پیامدهای رفتار و تصمیماتمان را نمی پذیریم، در واقع واقعیت را انکار می کنیم.
مسئولیت پذیری، یعنی فرد مسئولیت ارضای نیازهای شخصیش را به عهده می گیرد، و در راستای این هدف به نیازهای دیگران تعدی نمی کند و یا اینکه نیازهایش را به هزینه ی دیگران رفع نمی کند.
1403.10.15
#علی_حیدری
1️⃣
و اما عزیزم
زندگی
فقط فتح قله ها نیست
زندگی
گاهی
بیروت آمدن از دره هاست
......
در هوای منفی سه درجه زیر صفر شدیدا نیازمند پتو برای عزیزان کازتن خواب هستیم
بسیار شدید
این هوا کشنده است
اگر پتوی اضافه دارید برای ما ارسال کنید
اگر ندارید به ما در تهیه آن کمک کنید
حدود قیمت هر پتو 390 هزار تومان است
.....
فردا سالروز پرواز
مادرم
نازنینم
لاله جانم است
فردا
نمی دانم
فردا
قرار است چه شود
نمی دانم
.....
حاج محمود نکوگویان (تنها فرزند بازمانده شیخ رجبعلی خیاط) تماس میگیرد
یک ساعتی صحبت میکنیم
پشت تلفن مرا بغل می کند
حرف هایی می زند که هر دو پشت تلفن به گریه می افتیم
هر دو ارزوی یک سفر دو نفره دیگر مشهد را داریم
از ان سفرها که انگار هواپیما را نگه داشته بودند
تا ما سوار شویم
یعنی میشود که بشود
......
این شعر را هم بارها خواندم
از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور
برای ما، مادرانی که بیمار نشوند بیرون بیاور
و دوستانی که مهاجرت نکنند
خانههایی را بیرون بیاور
که جنگ نشانیشان را نمیداند
ای شعبدهباز به ستوه آمدهایم از خرگوشها…
کاتیا راسم
.....
یونگ میگوید؛ وقتی در خواب عمیق وابستگیها فرو رفته باشید،
تنها رنجهاست که میتوانند بیدارت کنند.
.....
من در سیستان و بلوچستان
در زاهدان یک گنج به دست آوردم
یک دوست
که بالاتر از هر گنجی ست
دوستی که انگار هزار سال است
می شناسمش
برادرم
جناب خدری
امروز که تماس گرفت
گفتم باید هلال احمر را رها کنی
و بیایی با من برویم و به کوه و دشت بزنیم
ما برای این زندگی ساخته نشده ایم
امروز به او گفتم
من جسمم را آورده ام
روح و روانم در سیستان و بلوچستان مانده است
دوباره باید برگردم
شاید باید همان جا به اندازه سر سوزنی
زندگی فقط یک خانواده را آسان کنم
فقط یک خانواده
.....
سلامت روان را می توان در دو عبارت خلاصه کرد:
1- واقعیت پذیری
2- مسئولیت پذیری
پذیرش واقعیت به این معناست که فرد توانمندی و قدرت پذیرشِ پیامدهای منطقی و طبیعی رفتارِ خود را داشته باشد. این پیامدها بخشی از دنیای واقعیست و هنگامی که ما پیامدهای رفتار و تصمیماتمان را نمی پذیریم، در واقع واقعیت را انکار می کنیم.
مسئولیت پذیری، یعنی فرد مسئولیت ارضای نیازهای شخصیش را به عهده می گیرد، و در راستای این هدف به نیازهای دیگران تعدی نمی کند و یا اینکه نیازهایش را به هزینه ی دیگران رفع نمی کند.
1403.10.15
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
این روزنوشت در حقیقت یک درخواست کمک است
همان طور که اطلاع دارید مادرانی که در خانه مادر و کودک پذیرش می شوند
بعد از مدتی مستقل شده
و از خانه مادر کودک خارج شده و برای خودشان زندگی مستقلی تشکیل می دهند
امروز یکی از این مادران که چند سالی بود مستقل شده بود
با من تماس گرفت و اعلام کرد که انگشت دستش در زیر دستگاه قطع شده است
و دخترش هم متاسفانه دچار بیماری سرطان شده است
همان شب به اتفاق مهران عزیز راهی اطراف ورامین شده
و برایش ارزاق بردیم و کمی هم میوه
دخترمان جراحی کرده و حتی توان مالی نداشته که بتواند نمونه را به آزمایشگاه ببرد و مادر هم فعلا امکان کار کردن ندارد
برای ادامه درمان دخترمان که دوباره باید جراحی شود و برای ادامه زندگی این مادر و فرزند که الان حدود سیزده ساله است
نیازمند یاری تان هستیم
با ارسال عدد 9753 به شماره 09121059062 راه های کمک را خدممتان اعلام میکنیم
همیشه در مقابل مهربانی شما مردم و لطف حضرت دوست شرمساریم
#پایان_کارتن_خوابی
09121059062
02191035272
میدان قیام به سمت چهارراه مولوی خ موسوی کیانی خ مراد خانی کوچه جد علی پلاک سه
1403.11.03
#علی_حیدری
این روزنوشت در حقیقت یک درخواست کمک است
همان طور که اطلاع دارید مادرانی که در خانه مادر و کودک پذیرش می شوند
بعد از مدتی مستقل شده
و از خانه مادر کودک خارج شده و برای خودشان زندگی مستقلی تشکیل می دهند
امروز یکی از این مادران که چند سالی بود مستقل شده بود
با من تماس گرفت و اعلام کرد که انگشت دستش در زیر دستگاه قطع شده است
و دخترش هم متاسفانه دچار بیماری سرطان شده است
همان شب به اتفاق مهران عزیز راهی اطراف ورامین شده
و برایش ارزاق بردیم و کمی هم میوه
دخترمان جراحی کرده و حتی توان مالی نداشته که بتواند نمونه را به آزمایشگاه ببرد و مادر هم فعلا امکان کار کردن ندارد
برای ادامه درمان دخترمان که دوباره باید جراحی شود و برای ادامه زندگی این مادر و فرزند که الان حدود سیزده ساله است
نیازمند یاری تان هستیم
با ارسال عدد 9753 به شماره 09121059062 راه های کمک را خدممتان اعلام میکنیم
همیشه در مقابل مهربانی شما مردم و لطف حضرت دوست شرمساریم
#پایان_کارتن_خوابی
09121059062
02191035272
میدان قیام به سمت چهارراه مولوی خ موسوی کیانی خ مراد خانی کوچه جد علی پلاک سه
1403.11.03
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها
خانه اي خواهم ساخت
"سايه بانش همه عشق
زير پا فرش غرور
و حصارش همه تکرار صفا"
خانه اي خواهم ساخت
آسمانش آبي
روشنايش خورشيد
نور شامش مهتاب
برکه آيينه اي از جنس صداقت، آرام
دور بايد شد از آن خانه ي زرين شما
دور بايد شد، دور
جام هايش سيمين
نقره آيينه اي از جنس پليدي، افسوس
زير پا فرش حرير
و حصارش همه از نيزه ي تيز
دور بايد شد از آن خانه ي ننگين شما
دور بايد، دور، دور
که اگر شهوت ما
طمع خانه ي زرين بکند
عشق ما خواهد مرد
آن صفا خواهد رفت
ماه بار خود از اين خانه ي ما خواهد بست
خانه اي کاين گونه
سايه بانش عشق است
و حصارش همه تکرار صفاست
آسمانش آبي است
روشنايش خورشيد
نور شامش مهتاب
عکس ماهش زيبا
خفته در برکه اي از جنس صداقت، آرام
دور بايد بود از حرص و طمع
که اگر عشق از اين خانه رود
خانه ام خواهد سوخت
مي شوم خانه خراب
خانه اي بايد ساخت
خانه اي خواهم ساخت
1403.11.18
#علی_حیدری
https://zarinp.al/zarinexpress.com/payanekartonkhabi
خانه اي خواهم ساخت
"سايه بانش همه عشق
زير پا فرش غرور
و حصارش همه تکرار صفا"
خانه اي خواهم ساخت
آسمانش آبي
روشنايش خورشيد
نور شامش مهتاب
برکه آيينه اي از جنس صداقت، آرام
دور بايد شد از آن خانه ي زرين شما
دور بايد شد، دور
جام هايش سيمين
نقره آيينه اي از جنس پليدي، افسوس
زير پا فرش حرير
و حصارش همه از نيزه ي تيز
دور بايد شد از آن خانه ي ننگين شما
دور بايد، دور، دور
که اگر شهوت ما
طمع خانه ي زرين بکند
عشق ما خواهد مرد
آن صفا خواهد رفت
ماه بار خود از اين خانه ي ما خواهد بست
خانه اي کاين گونه
سايه بانش عشق است
و حصارش همه تکرار صفاست
آسمانش آبي است
روشنايش خورشيد
نور شامش مهتاب
عکس ماهش زيبا
خفته در برکه اي از جنس صداقت، آرام
دور بايد بود از حرص و طمع
که اگر عشق از اين خانه رود
خانه ام خواهد سوخت
مي شوم خانه خراب
خانه اي بايد ساخت
خانه اي خواهم ساخت
1403.11.18
#علی_حیدری
https://zarinp.al/zarinexpress.com/payanekartonkhabi
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
من بارها و بارها نوشته ام و گفته ام
آن که تصمیم دارد دنیا را به سیاهی و پلیدی بکشاند
تکلیفش روشن است
و آن که در مقابل ایستاده است
با چراغی در دست
تا به سهم خود نوری به جهان بیافزاید
او را هم سهم و تکلیف روشن است
اما چگونه است با وجود این دو گروه
جهان همچنان بر مسیر و مدار تاریکی گام بر می دارد
آیا زور و قدرت تاریکی بیشتر از نور است؟
بی شک پاسخ به این سوال خیر است
زیر تاریکی بر نور غلبه نخواهد کرد
اگر.....
اگر کسانی که شمع در دست دارند
از ترس اشک شمع آن را خاموش نکنند
اگر کسانی بدی را ببینند و سکوت نکنند
اگر کسانی ظلم را ببینند و چشمان خود را نبندند
کاری که متاسفانه من علی حیدری دیروز انجام دادم و حالا میخواهم اینجا خودم را به محکمه مردم ایران ببرم
تا بر من تف و لعنت بفرستند
که در کنار ظالنین ایستادم و سکوت کردم
لعن حضرت دوست بر من جاری باد
دیشب در انتهای توزیع غذای خانه مولوی بودیم که آرش متوجه دزدی روی پشت بام خانه شد
البته که آدمی از خانه خود دزدی نمی کند
تقریبا همه دویدن تا او را بگیرند
و نهایتا چند کوچه ان ورتر گرفتندش
که ای کاش هیچ وقت نمیگرفتندش
تماس گرفتند و من هم خودم را به بالای سر عزیز نازنین رساندم
تمام بدن و صورتش پر از زخم و درد بود
که نور از میان زخم ها خودش را نشان می دهد
داد می زد که گرسنه ام
دستش را گرفتم و آوردم ش به خانه خودش
نشاندمش
برایش غذا بردم
ترس همه وجودش را گرفته بود
خمار هم بود
خمار یار
نان خواست
دادیم
اب خواست
نوشابه برایش باز کردیم
گفتم غذایت را بخور
با هم می رویم حمام
من هم یکی دو روزی ست
حمام نرفته ام
حتی به یکی گفتم
برایش لباس اماده کنند
...
نشست به خوردن
که مامورین وارد خانه شدند
متاسفانه هنگام اوردنش به خانه
یکی شیطنت کرده بود و خواسته بود خود را به شیرینی مزین کند
و با 110تماس گرفته بود
و من همان موقع متوجه شدم و گفتم قطع کن و فکر کردم قطع کرده است
مامور امد و نگاه کرد
خواست ببردش
گفتم اینجا به پناه امده دارد غذا میخورد
گفت حوزه علمیه اینجا را عاصی کرده
گفتم احتمالا سهمش را میخواسته
رفت
رفت و من نفس راحتی کشیدم
رفبق ما داشت غذا می خورد
که دوباره برگشت
اما این بار تنها نبود
سه مامور دیگر را هم آورده بود
حتی نگذاشتند غذا بخورد
دستبند زدند
او خود را به زمین انداخت
ماموری از پشت گردنش را گرفت و کشان کشان بر روی زمین کشاندش
انگار گونی زباله ای را می کشد
و من چونان سنگ چونان سیب زمینی ایستاده بودم و نظاره گر
تا به تاریکی دنیا اضافه کنم
تف بر من که نرفتم فریاد بزنم
او ادم است
حیوان نبست
که اگر حیوان هم بود حق نداشتی و نداری
با او چنین رفتاری کتی
نه من سنگ بودم
من در کنار تاریکی و ظلم ایستاده بودم
دست در دستش
با سکوتم با سکوتم با سکوتم
1403.12.01
#علی_حیدری
من بارها و بارها نوشته ام و گفته ام
آن که تصمیم دارد دنیا را به سیاهی و پلیدی بکشاند
تکلیفش روشن است
و آن که در مقابل ایستاده است
با چراغی در دست
تا به سهم خود نوری به جهان بیافزاید
او را هم سهم و تکلیف روشن است
اما چگونه است با وجود این دو گروه
جهان همچنان بر مسیر و مدار تاریکی گام بر می دارد
آیا زور و قدرت تاریکی بیشتر از نور است؟
بی شک پاسخ به این سوال خیر است
زیر تاریکی بر نور غلبه نخواهد کرد
اگر.....
اگر کسانی که شمع در دست دارند
از ترس اشک شمع آن را خاموش نکنند
اگر کسانی بدی را ببینند و سکوت نکنند
اگر کسانی ظلم را ببینند و چشمان خود را نبندند
کاری که متاسفانه من علی حیدری دیروز انجام دادم و حالا میخواهم اینجا خودم را به محکمه مردم ایران ببرم
تا بر من تف و لعنت بفرستند
که در کنار ظالنین ایستادم و سکوت کردم
لعن حضرت دوست بر من جاری باد
دیشب در انتهای توزیع غذای خانه مولوی بودیم که آرش متوجه دزدی روی پشت بام خانه شد
البته که آدمی از خانه خود دزدی نمی کند
تقریبا همه دویدن تا او را بگیرند
و نهایتا چند کوچه ان ورتر گرفتندش
که ای کاش هیچ وقت نمیگرفتندش
تماس گرفتند و من هم خودم را به بالای سر عزیز نازنین رساندم
تمام بدن و صورتش پر از زخم و درد بود
که نور از میان زخم ها خودش را نشان می دهد
داد می زد که گرسنه ام
دستش را گرفتم و آوردم ش به خانه خودش
نشاندمش
برایش غذا بردم
ترس همه وجودش را گرفته بود
خمار هم بود
خمار یار
نان خواست
دادیم
اب خواست
نوشابه برایش باز کردیم
گفتم غذایت را بخور
با هم می رویم حمام
من هم یکی دو روزی ست
حمام نرفته ام
حتی به یکی گفتم
برایش لباس اماده کنند
...
نشست به خوردن
که مامورین وارد خانه شدند
متاسفانه هنگام اوردنش به خانه
یکی شیطنت کرده بود و خواسته بود خود را به شیرینی مزین کند
و با 110تماس گرفته بود
و من همان موقع متوجه شدم و گفتم قطع کن و فکر کردم قطع کرده است
مامور امد و نگاه کرد
خواست ببردش
گفتم اینجا به پناه امده دارد غذا میخورد
گفت حوزه علمیه اینجا را عاصی کرده
گفتم احتمالا سهمش را میخواسته
رفت
رفت و من نفس راحتی کشیدم
رفبق ما داشت غذا می خورد
که دوباره برگشت
اما این بار تنها نبود
سه مامور دیگر را هم آورده بود
حتی نگذاشتند غذا بخورد
دستبند زدند
او خود را به زمین انداخت
ماموری از پشت گردنش را گرفت و کشان کشان بر روی زمین کشاندش
انگار گونی زباله ای را می کشد
و من چونان سنگ چونان سیب زمینی ایستاده بودم و نظاره گر
تا به تاریکی دنیا اضافه کنم
تف بر من که نرفتم فریاد بزنم
او ادم است
حیوان نبست
که اگر حیوان هم بود حق نداشتی و نداری
با او چنین رفتاری کتی
نه من سنگ بودم
من در کنار تاریکی و ظلم ایستاده بودم
دست در دستش
با سکوتم با سکوتم با سکوتم
1403.12.01
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها
و در سیاهی شب
در انتهای جنوبی استان کرمان
بعد از قلعه گنج
کودک هشت ساله ای گریبانم را می گیرد و می پرسد.....
و من سالهاست
هزار سال است که در پاسخ مانده ام
داروی دل تنگ
آیا به دیدار یار است
یا به رهایی
یا شاید رهایی همان دبدار است؟
بشنویم.....
1403.12.05
02191035272
09121059062
#سورتمه_مهربانی
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
و در سیاهی شب
در انتهای جنوبی استان کرمان
بعد از قلعه گنج
کودک هشت ساله ای گریبانم را می گیرد و می پرسد.....
و من سالهاست
هزار سال است که در پاسخ مانده ام
داروی دل تنگ
آیا به دیدار یار است
یا به رهایی
یا شاید رهایی همان دبدار است؟
بشنویم.....
1403.12.05
02191035272
09121059062
#سورتمه_مهربانی
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
دیشب را در خانه کپری گذراندیم
از میان شاخه های نخل که حالا برایمان سقف شده بود
نور به داخل می آمد
پیش خوذ گلفتم
اگر باران ببارد چه؟؟
دیشب را در خانه کپری گذراندیم
و باران آمد....
باز باران
با ترانه
می بارد بر شکاف خانه
.....
1403.12.06
02191035272
09121059062
#سورتمه_مهربانی
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
دیشب را در خانه کپری گذراندیم
از میان شاخه های نخل که حالا برایمان سقف شده بود
نور به داخل می آمد
پیش خوذ گلفتم
اگر باران ببارد چه؟؟
دیشب را در خانه کپری گذراندیم
و باران آمد....
باز باران
با ترانه
می بارد بر شکاف خانه
.....
1403.12.06
02191035272
09121059062
#سورتمه_مهربانی
#پایان_کارتن_خوابی
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها
رویا موثق
از میان ما رفت
از اولین نفراتی که کنار ما ایستاد
تا گروه به اینجا برسد
خیلی به ما کمک کرد
خیلی
و بسبار دلسوز بود
فراوان حرف برای گفتن دارم
اما توان گفتن و نوشتن ندارم
رویا موثق از میان ما رفت
امیدوارم
لاله جانم
امشب به استقبالش برود
برای رویا روزهای آینده خواهم نوشت
1403.12.09
#علی_حیدری
رویا موثق
از میان ما رفت
از اولین نفراتی که کنار ما ایستاد
تا گروه به اینجا برسد
خیلی به ما کمک کرد
خیلی
و بسبار دلسوز بود
فراوان حرف برای گفتن دارم
اما توان گفتن و نوشتن ندارم
رویا موثق از میان ما رفت
امیدوارم
لاله جانم
امشب به استقبالش برود
برای رویا روزهای آینده خواهم نوشت
1403.12.09
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM