گروه مردمی پایان کارتن خوابی
2.07K subscribers
8.47K photos
579 videos
31 files
3.84K links
پایان کارتن خوابی

شماره ثبت : ۴۱۰۶۸

دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ایم تحویل می دهیم
021-91035272
میدان قیام به سمت مولوی خ موسوی کیانی خ مرادخانی کوچه جدعلی پ3
ادمین
علی حیدری ۰۹۱۲۱۰۵۹۰۶۲

@aliheydari1


شماره کارت موسسه : ۵۰۲۲۲۹۷۰۰۰۰۲۲۹۰۰
Download Telegram
گزارش خانه مولوی
چهارشنبه
1402.09.29

ساعت 8.30
باز شدن در خانه
ساعت 9
جناب رضا صادقی تشریف بردند برای سفارش نان
( غذای امروز آبگوشت است)
جمع مبلغ نان 360هزار تومان
سیصد هزار تومان از کمک های همیاران تامین شد و شصت هزار تومان هم خود آقای صادقی پرداخت کردند
تا شب هزار نان دیگر هم میخواهیم
ساعت 9.15
سیب زمینی ها آب پز شده و روی اجاق تنور قرار گرفتند تا صبحانه کارتن خواب ها آماده شود
چای تمام شده است
مصرف روزانه هر چهارشنبه حدود سه کیلو

ساعت9.20

سرکار خانم اتابک به همره مادرشان وسایل آش آورده اند
قرار شد یک دیگ در اختیارشان قرار بگیرد تا آش خود را بپزند و توزیع کنند

ساعت 9.30

حاج آقا کلهر لیست اقلام مورد نیاز برای پخت امروز و البته بخشی از اقلام مورد نیاز خانه مادر و کودک را اعلام کردند
عزیزانی که امکان تهیه یا کمک دارند اعلام نمایند

رب 10کیلویی دو عدد
رب 1کیلویی 12عدد
نخود 10کیلو
لوبیا سفید 10کیلو
لوبیا چینی 10کیلو
لوبیا قرمز 10کیلو
زردچوبه 2کیلو
روغن 1لیتری 12عدد
روغن 5کیلویی 4عدد
چای 5کیلو
قند 10کیلو
شکر 10کیلو

ساعت10

خانم اتابک هنگام کار کردن از محمد رضایی می گوید که صد روز است پرواز کرده و عاشق خانه مولوی بوده و یک بار هم اینجا شله زرد درست کرده است عکسش را پایین گذارش میگذارم تا با حال خوب یادش کنید

حاج محمود نکوگویان تماس می‌گیرد و برای بیماری سمنو می‌خواهد که خوشبختانه یکی دوتایی مانده بوده و برایش پیک گرفتم تا ببرد

و در این میان بیش از ده نفر از  عزیزان برای گرفتن صبحانه و لباس مراجعه کرده اند

ساعت 10.30

خانم هدا مقداری قرص آتنولول50 آورده اند که اگر نیازمندی می شناسید اعلام کنید تا داده شود

مقداری لباس گرم که قبلا خریداری کرده بودیم
به خانه مولوی آوردیم که توزیع شود

تعداد همیاران به مرور زیاد شده
و البته که عزیزان کارتن خواب هم دیگر جا برای نشستن ندارند و مجبورند لقمه های خود را بگیرند و از در خارج شوند

ساعت 11

اقلام امروز که در بالا نوشتیم به صورت اعتباری خریداری شد و مبلغ آن شد 82.045.000ریال
که بخشی از آن برای پخت امروز
و بخشی هم  به خانه مادر و کودک
ارسال شد

همیاران بالاخره فرصت کردند و صبحانه خوردند

تعدادی از همیاران در حال بسته بندی ارزاق هستند و عده ای در حال توزیع غذا

منتظریم کمی خلوت شویم تا بتوانیم انار بخریم  و آجیل
تا بهانه شب یلدا را داشته باشیم

ساعت 12

خانم امیتیس زحمت تخم مرغ را کشیده و برای کارتن خواب ها درست کردند

ارزاق خانه مادر و کودک ارسال شد

مادری به همراه فرزند خود برای دریافت مسکن مراجعه کردند که وقتی فهمیدند ورامین است
نخواستند

بیش از 17 مراجعه کننده برای لباس آمدند

چهار جعبه انار خریداری شد به
مبلغ 15.225.000ریال

دو نفر از عزیزان  همیار را  برای خرید آجیل به بازار فرستادیم


خانمی جهت ارزاق مراجعه کردند

آقایی جهت شغل مراجعه کرد

و دوست کارتن خوابی که پاک شده اند جهت دندان سازی

ساعت 13

یکی از عزیزانی که پیش ما بودند و ترک کردند و بعد هم برایشان کار جور کردیم و در نهایت کمی بی مهری کردند و رفتند
امروز آمدند و درخواست کمک مجدد داشتند
کمی لباس دادیم و کمی سوختگی دل را برایش جا گذاشتم

میروم توی کوچه
عزیزی می آید و می‌گوید می‌خواهد خودش را بکشد
نمی‌دانم چه بگویم
نه دوست دارم منصرف ش کنم و نه میتوانم منصرف ش نکنم

متاسفانه و متاسفانه
شده ام شبیه مسولین
چند نفری می آیند برای دندان
و به همه شان وعده سرخرمن میدهم
شاید و به امید آن که از خزانه غیب حضرت دوست فرجی رسد

ساعت 14

مثلا قرار است ظهر باشد
هوا اما سرد است
سرد است و سوزان
عده ای در حال درست کردن آبگوشت
و برای نهار هم آش داریم و هم دم پختک
عزیزی برای ترک می آید
فراوان برای لباس می آیند و می‌گیرند
پول برق خانه مادر و کودک هم امده است
حدود سه و نیم میلیون تومان
مادری هم برای شیر خشک بچه اش آمده است

ساعت پایانی

همه عزیزان مان امدند
همه عزیزانی که چشم انتظار یک وعده غذای گرم هستند
جمعیت زیاد شد
و کار زیاد تر و زیادتر
توانی نبود
و حتی فرصتی
فرصتی برای نوشتن
درگیر پذیرایی شدیم
نه
درگیر زندگی شدیم
این هفته هم گذشت
مثل همه هفته ها
که می اید و می‌گذرد

1402.09.29
#علی_حیدری
#پایان_کارتن_خوابی
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها

حالم را می‌پرسد
و می داند  که حالم خوب نیست
و خوب هم می‌دانم
که قرار نیست حداقل این بار به دروغ بگویم
خوبم
حالم را می‌پرسد و من می‌دانم که بدتر ازهمه روزهایم هستم
...
روزهایی به شدت ترسناک و غمبار

چه شده؟
و خودم هم نمی‌دانم چه شده....

که  آیا مثلاً قرار است یک اتفاق خاص افتاده باشد  و بتواند حال مرا خراب کند؟
اما دیگر چه اتفاقی جز خود زندگی
خود زندگی
که فقط دیروز در یک قلم آن
بیش از  ۴۵ نفر فقط برای گرفتن لباس دست دوم  مراجعه کننده داشتیم
۴۵ نفر و آن هم تنها برای گرفتن لباس
و از این ۴۵ نفر حدود ۶ نفر با عصا و به سختی  کنار میز من نشستند
....
هر کدام با قصه ای دردناک

آمدند و نشستند
و از غم‌هایشان
و از دردهایشان
  صحبت کردند
بی آن  که من بتوانم کاری انجام بدم
بی آنکه بتوانم قدمی بردارم
جز آنکه با شرمندگی تمام بگویم بروید و لباس بگیرید
خدایی هست
خدایی که انگار قرار نیست
صدای شما را بشنود
....
من هیچ تعریف درستی از افسردگی ندارم
و می‌دانم این واژه ها احتمالا برای آدمهای شکم سیر است
اما می‌دانم
در درونم
چیزی در حال مردن است
در درونم انگار دیگر هیچ امیدی به هیچ چیز و هیچ کسی نیست
در درونم
فقط چاهی است که صدای ناله مردم است
چاهی که مرا به دیوانگی کشانده است

1402.10.06
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها

همه قصه چند ثانیه طول کشید
نمی‌دانم شاید چند ثانیه هم نشد
نهایتا یک یا دو ثانیه
اما بالاخره همین دو ثانیه رخ داد و من از دست دادم همه آنچه را که باید از دست میدادم
....
بگذارید اول کمی توجیح کنم
شاید این دل نا آرامم
کمی آرام گیرد
دیروز در خانه مولوی و درست در ميانه روز متوجه شدم
جورابم سوراخ شده است و انگشتم بیرون افتاده است
که تا این جای کار نه مهم است و نه اهمیتی دارد
چرا که بالاخره پایم در کفش بود و قرار نبود آبرویم به پای جورایی کهنه و سوراخ بر باد برود
....

حدود عصر عزیزی آمد که کفش نداشت
حاج آقا کلهر دنبال کفش می‌گشت
گفت 43
و درست شماره پای من بود
ومن مکث کردم
مکثی به مدت یک شاید دو ثانیه
در همین زمان به فکر جوراب سوراخ م افتادم
به فکر این که کفش را هدیه گرفته ام
به فکر نو بودن کفش هایم
که مدتها بود دوست داشتم بخرمش
به فکر این که حالا حداقل تا پای ماشین چه بپوشم
و هزار هزار فکر دیگر
که انگار این دو ثانیه دو روز زمان است برای فکر کردن

....

کفشم را در آوردم و بالافاصله تحویل آقای کلهر دادم
جوراب م را کشیدم جلو
تا پارگی اش را بین دو انگشتم مخفی کتم
سرم را پایین انداختم از شرم
ولی نمی‌دانم از کجا
نمی‌دانم
به خدا نمی دانم
کسی در کیسه ای کفشی را تحویل حاج آقا دادند
و حاج آقا همان جا جلوی چشم من آن کفش را پای آن عزیز کرد
تا بگوید مرز بین کفر و ایمان همین دو ثانیه است و نه بیشتر
همین مکث است و بس
و تو باختی علی حیدری
درست مثل همیشه
باختی و حالا روسیاهی و شرمنده
حالا همه عمر را هم با پای برهنه راه بروی
حساب نیست
تعلل کردی و در مکتب ما جای تعلل و شک نیست
این جا چای سپردن است و بس

1402.10.07
#علی_حیدری
#حرفهایی_برای_نگفتن

بیست و دومین روز جدایی از
#روزنوشت_ها


خیلی‌ها می‌شناختندش و خیلی‌ها هم برایش سر و دست می‌شکستند

البته که به دل هم می نشست
خودش را دلسوز نشان می داد
و علارغم کارتن خوابی و اعتیاد
یک جورهایی همه دلسوزش بودند

آمد و گفت می‌خواهد ترک کند و زندگی را زندگی کند


کمکش کردیم
ترک کرد

مدتی هم پیش ما ماند
در همان خانه مولوی

بعد هم بردمش سر کار
چشمم شده بود
مثل همه اعتماد هایم

اما او هم کور کرد
هم چشمم را
هم اعتماد را

یک شب یک نیسان گرفت و خالی کرد
درست مثل خیلی ها

تصور کرد
و فقط و فقط تصور کرد

اموال من بی اموال را برده است
درست مثل خیلی ها

نمی‌دانست
مرا از خودش گرفته است


رفت
من حتی شکایت نکردم
هیچ نگفتم
که حضرت دوست را شاهد میگیرم
حتی برایش دعا کردم
دعا کردم که با فروش اموال
زندگی جدیدی شروع کند

اما نکرد
رفت پی معشوقش / مواد
مثل خیلی ها که می روند

....

چهار شنبه آمد
نشناختمش
که این قانون طبیعت است
اگر جز این باشد
باید شک کنی
آمد اما
با سر و صورت ترکیده
بعد از یک سال

.....

بچه هایم اصرار کردند دوباره بفرستش کمپ

قلبم می گفت نه
اما به حرف عزیزانم گوش کردم
فرستادم
رفت
هم از قلبم
هم از دیدگانم

1402.11.06

#علی_حیدری

https://t.me/aliheydariRasaneomid
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


خانه مان در خیابان پامنار بود
به یاد دارم
هنگام آزادی اسرای ایرانی
یکی از  اسرا که  خانه‌اش در خیابان پامنار بود را با کلی 
استقبال به خانه اش آورده بودند
کوی و برزن را بنر زده بودند و چراغانی کرده بودند

من تصویر آن روز را هیچگاه فراموش نمی‌کنم
آزاده عزیز به در خانه ای  آمد که همسرش یکی دو سال قبل از آن ازدواج کرده بود
واو  هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت

مردم آزاده عزیز  را روی دوش خود به در خانه خودش آوردند
خانه‌ای که نمی‌دانست
قرار است در آن شاهد چه چیزی باشد

این فقط یکی از آواهایی  بود که بر سر زندگی بسیاری از  آزادگان ریخت

....

سال‌ها گذشت
نزدیک به ۳۰ سال
امروز عزیزی برای گرفتن لباس دست دوم به خانه مولوی مراجعه کرد
طبق روال من یک کارت شناسایی می‌خواستم  تا بتوانم ثبت کنم
قبل از آنکه کارت شناساییش را به من بدهد
گفت : گفت آیا جایی را می شناسد که بتواند  حمام برود
گفتم همین جا هم می‌توانید بروید
گفت: لباس‌هایم بو گرفته اند و دیگر نمی‌توانم بپوشم
گفتم :مشکلی نیست کارتتان را بدهید ثبت کنم بعد بروید و لباس بگیرید و حمام بروید
کارتش را که گذاشت روی میزم
یخ کردم
سرگیجه گرفتم
نتوانستم ادامه بدهم
از پشت میز سعی کردم بلند شوم
اما سرگیجه بدی گرفته بودم و نتوانستم حتی روی پا بایستم

جانباز 25درصد
با 777روز اسارت

پرسیدم کجا میخوابی و گفت حرم خواب هستم و گاهی هم اتوبوس خواب

من نمی‌دانم اصلا چند نفر از جانبازان و اسرا هنوز مانده اند
که یکی شان الان جلوی من ایستاده است. و به لطف مدیریت جهادی حضرات حداقل این یک نفر کارتن خواب شده است
ای اوف به زندگی کثیف تان
که با ادعای مدیریت حی نتوانستید زندگی این چند نفر باقی مانده جانباز و اسرا را بهبود ببخشید
راه افتاده اید و جانباز ها را فروشنده حواله خودرو کرده اید
که مثلا بگویید غلطی میکنید؟
نه والله که مرگ هم از شما گریزان است و شرمناک
خدای نکرده من اگر جای شما بودم و ذره ای شرافت برایم مانده بود امشب میرفتم پای درد دل همین یک آدم و صبح هم بی شک خودم را از زندگی خلاص میکردم

شاید این گونه حداقل مرگ با شرافتی داشته باشم

1402.12.21
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقی ست.....


1402.12.29
#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
سلام
و حرف آخر و یک تبریک ساده سال نو

1️⃣
عاشق بودن و عاشق ماندن
دشوار است
درست مانند
باشرف بودن

2️⃣

در ابتدا بگویم اگر تک تک شما نبودید ما محال بودید بتوانیم امسال را به پایان برسانیم

و این همراهی حتی برای عزیزانی است که سال را با ما شروع کردند و پایان سال ما لایق نبودیم در کنارشان باشیم

برای همه عزیزان م دعا می کنم

و دست بوس تک تک عزیزان و سروران م هستم

3️⃣

به شخصه سال سیاه و سخت و دردناک ی را پشت سر گذاشتم
سال جدایی ها و قطع شدن ها
و به مو رسیدن طناب های قطور رابطه
آن قدر سخت که حتی جرات نوشتن ش را ندارم و آن چه را هم که در آن روزها و ساعات نوشتم همه را به بایگانی سپردم

اما
لطف خدا باعث شد در روزهای پایانی نوری بتابد و در عمق سیاهی نوری عظیم بتابد

4️⃣

برای سال آینده پروژه ای بس عظیم و شاید بزرگتر از خانه مادر و کودک را در دست اجرا داریم و امیدوارم تا پایان سال 1403 شاهد افتتاحش باشیم
در مورد این پروژه همین بس که شاید کاری باشد که در ایران و منطقه و حتی در جهان حرف ها برای گفتن داشته باشد
به دعای شما

5️⃣

برای شروع سال جدید تصمیم داریم در همان ابتدای سال 7نفر از عزیزان کارتن خواب را ترک داده و مسیر زندگی شان را تغییر دهیم
هر عزیزی که که مایل به مشارکت بود یا حتی عزیز کارتن خوابی را خواست معرفی نماید با شماره
09121059062
تماس بگیرد

مشارکت یعنی هم هزینه درمان و ترک
و هم اگر امکان ساتن کار برای این عزیزان داشته باشید در کنار ما بمانید

6️⃣

سال 1402 برای مسولین و مردم هم حرف فراوان داشت
اما کو گوش شنوا
به نظرم در این سال فراوان حرف هایی برای تاریخ خواهیم داشت
مثلا تاریخ  از مسولینی خواهند نوشت که ماهانه یک میلیارد تومان فقط از اجاره یک هتل در مشهد دریافت می‌کردند و مردمی از فضا امصاهایشان را جعل میکردند تا زمین به نام شان کنند و از آن سوی  ما در کارتن خوابی هر روز شاهد التماس عزیزانی بودیم که در صف وام درمان پنج میلیون تومانی بودند و ما شرمنده رویشان بودیم
خواستم بگویم خدا این مسولین را لعنت کند
زبانم به لعنت رضا نداد
خواستم بگویم هدایت کند
که هیچ امیدی به هدایت ندارم
خواستم بگویم رسوا کند
دیدم رسواتر و بی آبرو تر از این هم مگر ممکن است؟؟

7️⃣

این جمله را به نقل از داستایوفسکی شنیده ام

می دانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم،
دنیا تمام تلاشش را می‌کند
تا مرا در شرایط او قرار دهد،
تا به من ثابت کند
در تاریکی همه‌ی ما شبیه یک‌دیگریم...

البته فرقی هم نمی‌کند برای او باشد یا برای دیگری

حرف و کلام درستی است

برای همه مردم ایران دعا میکنم
دعای خیر و عاقبت به خیری
دعای آمدن زمامداران دلسوز وطن و مردم و محیط زیست
ساختن ایران اگر هزار سال دیگر زمان ببرد
من اولین نفری هستم و خواهم بود که پای به میدان بگذارم
مهم نیست من ببینم یا نه
مهم این است ایران ما
ایران عزیز ما
روزی نه چندان دور
به زیباترین شکلی ساخته خواهد شد
آن قدر زیبا که همه ما به وجودش افتخار کنیم
سرمان را بالا بگیریم و دیگر از غمها سخن نگوییم
اصلا کارتن خوابی نباشد که بخواهد گروهی داشته باشد

سرمان را بالا بگیریم و با خیال راحت غذا بخوریم و نگران گرسنه های شهر و دیدارمان نباشیم

سرمان را بالا بگیریم و فریاد بزنیم که دیگر در این کشور هیچ فسادی وجود ندارد چه سیستماتیک و چه غیر سیستماتیک

آخ که چقدر دلم می‌خواهد سرمان را بالا بگیریم و در دل نوروز صدای
رقص و آوازمان گوش همه دنیا را پر کند که آی بیایید و ببینید
ایران غرق نور شده است

راستی
نوروزتان و نوروزمان
مبارک و مبارک

1403.01.01

#علی_حیدری
گروه مردمی
#پایان_کارتن_خوابی

021-91035272
09121059062
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#روزنوشت_ها

این فیلم از آخرین عکس ها و فیلم های خانه مولوی در سال 1402 است که به همت همیار عزیزمان خانم بدیعی گرفته شد
خواهش کردم
منتشر نکند تا برایش روز نوشت بنویسم
چند باری هم تلاش کردم و حتی یک بار هم چند خطی نوشتم
ولی به دلم ننشست
حق مطلب ادا نمی شد
آن که باید می شد
نشد
تا امروز
امروز که در خیابان شبیه‌ش را دیدم
انگار که خودش بود
و آمده بود بگوید: چرا منتظر نوشتن هستی
تصویر خود هزار هزار حرف دارد
و راست می‌گفت
من چه می‌توانستم بنویسم
که زندگی این مرد را بیان کند
همین چند کلمه را می‌گویم
که خودش زندگی ست

خلبان بود
پسرش را اعدام کرده بودند
کارتن خواب شده بود.....


1402.01.02
#علی_حیدری
#روزنوشت_ها

امروز رقصیدم
دقیقا رقصیدم
بی آن که رقصص بلد باشم
پاهایم را کمی به جلو و عقب بردم
اما دستانم را نمی‌توانستم تکان بدهم
دستانم در دستان محمد صالح بود که فکر میکردم او را  نگهداشته ام
اما حقیقت آن بود که او مرا نگهداشته بود
محمد صالح مرا وادر به رقصیدن کرد
روی پاهایش ایستاد و فقط یک گام برداشت

با خانم دکتر صحبت کردم
قرار شد برایش کفش بریس بگیریم
شنبه بیایند و برایش اندازه بگیرند

باید خودش راه برود
در همین ماه رمضان
از روی این ویلچر لعنتی بلند شود
و این بار بدون آن که دست های هم را بگیریم
جهان را به رقص بیاوریم

1403.01.08

#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها
امشب شب احیا است و من چقدر دلتنگ احیا هستم
دل تنگ احیا در مسجد حاج آقا ضیا آبادی که وقتی میخواست نماز بخواند نه مسجد ونه حیاط مسجد که خودم بارها و بارها با چشمان خود دیدم که مردم در کوچه ها ایستاده بودند به نماز
نه مساجدی که قرار است در پارک ها و با پول مردم ساخته شود
که شما اگر عرضه و توان داشتید مسجدی تربیت می‌کردید نه بنای مسجد
که معلوم نیست کدام پیمانکارتان به مشکل مالی خورده که شب خوابیدید و صبح یادتان افتاد مسجد ضرار بسازید....
بسازید مهم نیست
بعد از رفتن شما ما آن جا را تبدیل به مدرسه خواهیم کرد
امشب شب احیا است و من چقدر دلتنگ احیا هستم
دلتنگ قرآن سر گرفتن و از خدا عفو خواستن
که انگار حقیقت ماجرا این بود که خدا سالها ما را عفو کرده بود و ما همگی هم قرآن بر سر می‌گرفتیم تا از سر تقصیر خطیبان گریان زمین خور بگذرد
انگار که مشت بر سندان میکوبیدیم
که همین چند ماه پیش با عزیزی که اتفاقا هم مرام حضرات بود صحبت کاخ حوزه علمیه شان شد و دیدم ایشان هم دل را سوخته برده اند
امشب شب احیا است و من میزبان پیامبری در زمان حال بودم همین چند روز پیش
امشب شب احیا است و من نمی‌توانم از فکر نازنین همیاری خارج شوم که همین امشب مادرش را در گوشه ای دیگر از ایران به خاک می‌سپرند و ایشان نمی تواند برای خداحافظی کنار مادر باشد
امشب شب احیا است و من به محمد صالح فکر میکنم که به همت شما تا چند روز دیگر می‌شود مرد آهنی و با پاهای خود از روی ویلچر بلند می شود
امشب شب احیا است و من دست به دعا برداشته ام برای تک تک بچه هایم از هفت ماه تا هفتاد ساله
از آن که پشتم ایستاده است تا آن که هنوز خنجرش بر قلبم سنگینی می کند
امشب شب احیا است و من دست به دعا برداشته ام برای مهدیار جانم و همسر جانم که اگر نبودند محال بودبتوانم ادامه بدهم
امشب شب احیا است و ذره ای امید دارم خدا صدایم را بشنود که می‌دانم تقویم و تاریخ او نه به شمس است و نه به قمر او سفیر و مراد قلب های شکسته است
که دعا میکنم با قلبی شکسته
که فشار  از روی مردم اگر برداشته هم نمی‌شود حداقل کم شود
فشار اقتصادی و سیاسی و.....
که مسولین امشب از خواب بیدار شوند و بفهمند وظیفه حاکمیت در مقابل مردم تامین رفاه آنهاست و نه بیشتر
که اگر وعده دنیایی دیگر می دهند حاکمیت خود را هم به همان جهان ببرند
و عقلا را بر سر حکومت آورند
امشب شب قادراست و من نگران تک تک کارتن خواب های این شهر هستم
همان‌ها که گاه از سر دلتنگی بالا و پایین مرا هم به فحش می کشند و من می‌گویم علی نوش جان گوارای وجود این فحش سهم و حق توست
التماس دعا

1403.01.10

#علی_حیدری
Forwarded from دلتنگی های یک عاشقِ دیوانه (علی حیدری)
#روزنوشت_ها


خانم بدیعی امروز بهشت را برای خودت خریدی


سالها پیش
حدود بیست و دو سه سال قبل
یک روز
یکی از کارمندانم
یاکریمی را اورد به اتاقم
شکم یاکریم شکافته شده  و در حال مرگ بود
گفت : یک شاهین حمله کرد و پرنده را به  زمین زد
مستاصل نمیدانستم چه بگویم
خودش ادامه داد که
اجازه میدهید در پاسیو نگهش دارم
گفتم : مگر نمرده است؟
گفت : احتمالا زنده بماند
کبوتر باز بود
و میدانست چه کند
تیغی برداشت و بعد هم نخ و سوزن
و....
چونان یک جراح بزرگ شکم پرنده را دوخت و چند انتی بیوتیک باز کرد و روی زخم ریخت
دو هفته بعد پرنده در پاسیو به پرواز درآمد
همان موقع به او گفتم
تو هم بهشت را برای خودت ساختی
و هم خریدی

....


امروز بعد از بیست سال
دوباره همان اتفاق افتاد
امروز با چشمان خودم دیدم
خانم بدیعی
هم بهشت را ساخت
و هم بهشت را خرید
فردا و فرداها اصلا مهم نیست
اصلا و ابدا
امروز خانم بدیعی وقتی دست
دختر کارتن خواب را گرفت
دیدم خدا هم دارد ازته دل می خندد
لاله جان را هم دیدم
با نازی آمده بودند
و گوشه حیاط ایستاده بودند
همان جا روی تک پله حیاط
کنار خانم قرینیان ایستاده بودند
می خندیدند

خانم بدیعی
میدانی امروز کاری کردی که خدا هم امد
و تو را در آغوش گرفت
....
برای من امشب.....

اخ
که چقدر حرف برای گفتن دارم
اما
ففط میگویم
خدا عاقبتت را به خیر کند
حسابی اشکم را دراوردی ها


1403.03.09

#علی_حیدری